صفحه 11 از 24 نخستنخست ... 78910111213141521 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

  1. #101
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سانی با عذر خواهی کوتاهی گفت :
    ــ مرا خواهید بخشید .برای مدتی ،مجبورم تنهایتان بگذارم .از آشنایی تان بسیار خوشوقت شدم و امیدوارم باز هم همدیگر را ببینیم .
    من که هنوز از ایجاد رابطه ی سریع و عمیق بین آندو متعجب بودم پرسیدم :
    ــ چطور بود ؟
    مهندس نصر روی مبل نشست و پس از یک مکث طولانی گفت :
    ــ مرد فوق العاده ای است .همانطور که فکرش را میکردم .
    وبعد در سکوت و انزوای خود فرو رفت .طوری که جرآت نکردم خلوتش را بهم زده و نتیجتاً بی هدف از او فاصله گرفتم .در حالی که کاملا ً آگاه بودم نصر از دریافت نکته ای در ظرف چند دقیقه مصاحبت با سانی به شدت جاخورده و نگران شده است .
    روزهای دل انگیز زندگی ام از دسامبر 1982 آغاز شد و اگر چه زمان آن اندک و زودگذر و مکانش به کلاس درس ،سالن تشریح و اتاق های پایان ناپذیر بیمارستان با نگاه های سرگردان و ناامید بیماران در بخش ccu محدود می شد ،اما در برگیرنده ی شیرین ترین و به یادماندنی ترین لحظات عمرم بود .سالهایی سرشار از موفقیت و ناکامی ،سالهایی پر از شادکامی و تلخکامی .درعین پیوستگی به دوستان ، زندگی هر کدام از ما جداگانه و مستقل در جریان بود .نصر کماکان در آپارتمان کوچک خودش ،من در پانسیون و سانی و تونی بهمراه ایــو در خانه ی 128 غربی اما اغلب تعطیلات آخر هفته را با هم می گذراندیم .البته بیشتر در خانه ی سانی جمع
    می شدیم که امکان و قابلیت پذیرایی آنهمه مهمان را داشت .بین مهندس نصر و دکتر مورینا چنان صمیمیت غیر قابل انکاری بوجود آمده بود که گاهی به آن دو حسادت می ورزیدم و تونی نیز در این احساس با من شریک بود .ما بعضی از روزهای تعطیل که موقت هوا و وضع بارندگی اجازه می داد به مسافرتهای دسته جمعی اقدام می کردیم .این سفرها چنان سرخوشی و نشاطی را به من می بخشید که شور و هیجان یک دختر بچه ی 14 ساله را پیدا کرده و تمام اندوه گذشته هارا به بوته ی فراموشی می سپردم .به اتفاق تونی از درختها آویزان شده ،با تقلا خودمان را بالا کشیده و تا آخرین شاخه ی قابل اعتماد بالا می رفتیم .از روی پرچینهای مرتفع پایین پریده و به دنبال یک خرگوش وحشتزده فواصل طولانی را بدون احساس خستگی می دویدیم .و موقع باز گشت عمداًمسیرهای مرتفع با شیب تند را انتخاب کرده و وقتی خسته و عرق ریزان از راه می رسیدیم تونی بلافاصله روی زمین ولو می شد .و من سربه سر ایــو گذاشته و با استفاده از غیبت تونی غذای مورد علاقه ی
    او را کش می رفتم .
    در این مواقع شاد ،گاهی که تصادفاً یا از روی عمد نگاهم در چهره ی سانی خیره می ماند حالتی عجیب در چشمان او می دیدم که برایم هزار معنا داشت . نگاه عاشق به معشوق ، حاکم به محکوم ،نگاه شکارچی به شکار ،نگاه صیاد به آهوی در دام افتاده ...ونمی دانستم که سانی در آن لحظات به چه چیزمی اندیشد و کدام تفسیر را باید از نگاهش برگزینم ،او پس از اینکه مرا متوجه ی خودش می دید لبخندزنان تغییر حالت داده و از من روی برمی گرداند .
    سانی بدلیل فشار کار و اضطراری بودن وضعیت بیمارانش که ممکن بود در هر ساعت از شبانه روز به او احتیاج پیدا کنند به ندرت در این گردش ها با ما همراهی می نمود .اما برنامه ی شکار و ماهیگیری معمولاً در همه ی تعطیلات هفتگی از طرف نصر و دوستانش دنبال می شد .
    در پایان سال تحصیلی با خاتمه ی کلیه ی دروس تئوری این فکر در من ایجاد شد که برای کسب بورس تخصصی شانس خود را آزمایش کنم .و این فکر را با هیچکس در میان ننهادم .چون می خواستم پس از سنجیدن جوانب امر اقدام به این کار کنم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #102
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آن روز پس از پایان ساعت کار لباسم را در اتاق مخصوص پزشکان تعویض کرده و به قصد خروج از بیمارستان به راه افتادم .اما قبل از رسیدن به آسانسور به فکر افتادم که سری به سانی بزنم زیرا جند روزی بود که او را ندیده بودم و حالا احساس دلتنگی برای او قدم هایم را به سمت اتاقش تنظیم می کرد .منشی سانی که پرستار جوان و زیبایی با تیپ بلوند بود و کمابیش از صمیمیت من و سانی اطلاع داشت گفت :
    ــ آقای دکتر در اتاق عمل هستند و ممکن است انتظار شما چند ساعتی به طول بینجامد .
    طبق معمول سانی در اتاق عمل بسر می برد .گفتم:
    ــ در اینصورت فردا برای دیدنشان مراجعت خواهم کرد .
    شب هنگام وقتی خود را برای رفتن به رختخواب آماده می کردم زنگ تلفن به صدا درآمد. با عجله گوشی را برداشتم .صدایی سنگین از آنسوی سیم گفت :
    ــ شب بخیر !هنوز بیداری ؟
    ــ سلام دکتر ،شب شما هم بخیر .ضمناً در تعجبم که چطور این وقت شب هنوز بیدارید !
    با توجه به کار سخت بیمارستان .
    ــ چند دقیقه بیشتر نیست که به خانه رسیده ام و لابد انتظار نداری بدون صرف حداقل یک فنجان قهوه به رختخواب بروم .
    ــ چطور مگر شام نخورده اید ؟
    ــ گفتم که تازه از بیمارستان برگشته ام و ایــو و نانسی هردو خوابیده اند .می دانی ساعت چند است ؟
    ــ البته ،چیزی به 2 بامداد نمانده .ولی با این حال نانسی را صدا بزنید که چیزی برای خوردن به شما بدهد .
    ــ آنقدر خسته ام که نمی توانم سرپا بایستم .ای کاش اینجا بودی و می دیدی .
    با حسرت گفتم :
    ــ ای کاش !
    سکوتی طولانی در آنسوی سیم برقرار شد و من سرانجام ناچار شدم آنرا بشکنم .
    ــ امروز به اتاقتان آمدم .منشی تان گفت که مشغول کارید .خوب چطور بود ؟
    ــ یک تومور بدخیم که تا حد قابل ملاحظه ای بر سلولهای مغزی اثر گذاشته و سیستم بینائی را تحت تأثیر قرار داده بود .هنوز برای اظهار نظر کمی زود است .و متعاقب این حرف خمیازه ای کشید .گفتم :
    ــ مثل اینکه خیلی خواب آلود هستید .متشکرم که تلفن زدید .فردا هنگام ویزیت بیماران به دیدن شما می آیم .البته اگر موفق شوم از دید سرپرستار سختگیر بخش شما مخفی بمانم .
    ــ زیاد خودت را با او درگیر نکن .اگر قوانین شدید انضباطی او که برای اداره ی بخش فوق العاده حساس icu لازم است تو را ناراحت می کند .فرداشب در خانه منتظرت هستم .ایــو نیز برای دیدنت لحظه شماری می کند .
    وقتی پتو را روی سرم کشیدم زیر لب گفتم :
    ــ ای کاش کمی از محبت ایــو را ارباب او دارا بود .در آنصورت حتی اگر هفته شماری و ماه شماری نیز می کرد .باز هم راضی بودم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #103
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فردای آنروز چندین بار از بخش قلب خارج شدم تا به دیدن سانی بروم ،اما هر بار با دیدن سرپرستار که مثل مجسمه در جای خود نشسته و خیال تکان خوردن نداشت ،منصرف شده و باز می گشتم .تا اینکه وقتی برای چهارمین بار از پشت در شیشه ای بخش icu نظری به داخل انداختم ،خانم سرجایش نبود .چه عجب !برای اینکه در اتاقهای تودرتوی این بخش گرفتار نشوم و مهمتر از همه سرپرستار را با خود مواجه نبینم ،یکراست به اتاق سانی رفتم .خوشبختانه منشی اش اطلاع داد که دکتر در اتاقش تنهاست .ومن بلافاصله وارد شدم .
    سانی که مشغول تطبیق سابقه ی بیماری یکی از مریض هایش با سیر درمان فعلی بود بی آنکه سر از پرونده بردارد خیلی خشک و جدی گفت :
    ــ چند بار به شما تذکر دادم که بدون در زدن وارد نشوید ،آیا باز هم باید این رابه شما یادآوری کرد؟خانم !
    با پشیمانی و شرم به سوی میزش رفته و سلام کردم .
    با شنیدن صدای من سربرداشت و با لبخند گفت :
    ــ سلام خانم دکتر بی ادب ،خوش آمدی !
    و با دست صندلی ای به من تعارف کرد .
    ــ گفتم :
    ــ بخاطر رفتار نامناسبم واقعاً عذر می خواهم .
    ــ اوه ،مهم نیست ،من به عدم رعایت اصول نزاکت از جانب تو عادت کرده ام .
    ــ تنها من مقصر نیستم .ترس از رویارویی با سرپرستار بخش شما ،سبب شد اینطور سرزده وارد شوم .ممکن بود طبق عادت همیشگی مرا مورد باز خواست قرار دهد .اوفراموش کرده من حالا یک پزشک هستم ،نه دانشجوی کارآموز گذشته .
    در این لحظه ضربه ای به در خورده و متعاقب آن کسی وارد اتاق شد .
    ــ خانم وود چنان بدجنس و سختگیر است که گمان می کنم مأمورین جهنم را نیز روسفید کرده باشد .با آن صدای بم و مردانه اش که مثل شیپور جنگ مو برتن آدم راست می کند ،تعجب
    می کنم شما چطور می توانید در کنار این ابوالهول به کار بپردازید ،قطعاً ملایمت شما با خشونت او نمی تواند سازگار باشد و می دانم که خانم منشی نیز بامن همعقیده است ،مگر اینطور نیست خانم ...
    مسیر نگاه سانی را که لبخند زنان به پشت سر من می نگریست تعقیب کردم تا نظر منشی را
    شوم .اما چه دیدم ،خدایا خانم وود...او همانند مجسمه ای لرزان درست در کنار در ایستاده و رنگ به چهره نداشت .تنش از یک خشم آنی به لرزه درآمده بود .بی اختیار قدمی به عقب برداشتم .منتظر بودم هر آن بسویم حمله ور شده و با چنگالهای مانیکور شده اش صورتم را خراش دهد .
    اما او تنها یک قدم به جلو برداشت ،پرونده ای را روی میز گذاشت ،بی اعتنا به من با صدایی خشک خطاب به سانی گفت :
    ــ اینهم سوابق بیماری آقای بنتین .
    سپس عقب گرد کرد و بدون برزبان آوردن کلمه ی دیگری از اتاق بیرون رفت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #104
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سانی همچنان لبخند می زد و مرا که مشغول پاک کردن دانه های درشت عرق از صورتم بودم ،از نظر
    دور نمی داشت .
    گفت :
    ــ اگر خانم وود به موقع خودش را کنترل نکرده بود با صدمه دیدن غرور اروپایی اش اکنون شاهد جنگ جهانی سوم بودیم .
    و من با شرمی آمیخته به ندامت جواب دادم :
    ــ حالا دیگر حتی نمی توانم از لای دو لنگه ی در بخش نیز نگاهی به داخل آن بیندازم ،چه رسد به اینکه موفق شوم به دیدن شما بیایم .
    ــ خانم وود همین را می خواست و تو ناخواسته به پیروزی او کمک کرده و بهانه ی لازم را بدستش دادی .
    ــ لعنت بر من !
    ــ خوب بگذریم ،برای چه می خواستی مرا ببینی ؟
    ــ چون دلم برای لبخندها و صحبت های شما تنگ شده بود .واقعیت محض .
    اما به جای این جمله ،کلمات بی احساس دیگری برزبانم جاری شد .ومن در مورد ادامه ی تحصیل در یک
    رشته ی تخصصی با او به مشورت پرداختم .
    سانی پرسید :
    ــ چه چیز سبب تردید و مانع به اجرا درآوردن تصمیم تو شده است ؟
    با لحنی که عذرم را موجه جلوه دهد توضیح دادم :
    ــ خستگی روحی و عدم توانایی به انجام رسانیدن این امر .گمان می کنم از نیرو و توان لازم برخوردار نیستم .
    ــ اوه شنیده بودم بعضی از دخترها در 21 سالگی دچار افکار عجیب و غیر قابل درکی می شوند
    و حالا می بینم در 24 سالگی حتی از آنهم احمق ترند .تو در گردشها و برنامه های تفریحی که با هم داشتیم ثابت کرده ای که هیچ درخت و تپه و کوه و رودخانه ای از دستت در امان نیست .
    تو که مثل یک گربه از درخت بالا می روی چطور می توانی اینهمه ناامید از خستگی و عدم توانایی حرف بزنی ؟
    شرط می بندم اگر اراده کنی می توانی یکسره به اورست صعود کرده و از آن طرفش پایین بیایی ،بی آنکه در قله ی آن استراحت کنی !
    ــ اوه در مورد من غلو می کنید .حتی یک موجود افسانه ای هم چنین قدرتی ندارد !
    ــ البته که دارد و تو هم درست یک افسانه ای .من در تو نیرویی می بینم که قادر است حتی یک کوه را از جا بکند .
    تنها برای اینکه جوابی داده باشم .گفتم :
    ــ این جمله را قبلاً نیز شنیده ام .
    سانی بلافاصله روبرویم خم شد :
    ــ اشتباه نکن عزیزم ،آن کسی که قبلاً درباره ی قدرتت سخنرانی کرده ، دقیقاً به چشم های تو و نیروی افسونگری که در آنها وجود دارد اشاره کرده و همینطور به این نمکدان که به اندازه ی
    یک لشکر ناپلئون کارآیی دارد .و بعد با سرانگشت ،خال صورتم را لمس کرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #105
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اما آنچه منظور نظر من است ،نیروی اراده و خواست باطنی توست ،تو چاره ای جز خواستن این مورد نداری و باید به دستش بیاوری .
    اما اگر نظر من برایت اهمیت دارد به تو پیشنهاد می کنم رشته ی مرا دنبال کنی !
    و اطمینان می دهم که پشیمان نخواهی شد .راه یافتن به اسرار پیچیده ی مغز آدمی که به اندازه ی یک جهان وسعت و گستردگی دارد چنان شیرین است که تحمل مشکلات را برایت آسان خواهد کرد و به علاوه تو از کمک و توجه من بهره مند خواهی شد .آیا این خوشایند نیست !
    با لحنی آمیخته به شوخی گفتم :
    ــ الطاف سرشار شما بیش از آنچه فکرش را بکنید ،خوشایند من است . اما این حق را به من خواهید داد که بیشتر در این باره فکر کنم .دوست ندارم تا ابد بار پشیمانی یک انتخاب عجولانه را بدوش کشم .
    سانی به ساعتش نگاه کرد و گفت :
    ــ پس تا یک دیدار دیگر !
    ــ یعنی بروم و گورم را گم کنم !
    ــ مزخرف نگو ،وقت ویزیت بیماران است و من میل ندارم حتی یک دقیقه در کارم تأخیر داشته باشم .ولی با وجود عبور از خط مرزی بخش من ،دعوت برای امشب همچنان به جای خود باقیست و من بی صبرانه منتظرت هستم !
    ــ می دانم که برای دلخوشی من این حرف را می زنید .با این حال خواهم آمد .

    ***

    با تشویق سانی و اراده و پشتکار خود سرانجام توانستم به دوره ی تخصصی راه پیدا کنم .کلاس های اختصاصی ما با بیش از 4 نفر دانشجو آغاز شد .
    هرروز 12 ساعت کار تئوری و عملی ،به علاوه تحقیقاتی که باید در جائی غیر از کلاس مثلاً بیمارستان یا کتابخانه انجام می گرفت و همینطور امور آزمایشگاهی ،فرصت خواب راحت و خوراک حسابی را از ما گرفته بود .
    تمام ساعات روز در پشت توده ای از جزوات ،کتابها و مجله های حاوی آخرین مقالات پزشکی ،قوز کرده و به مطالعه و تحقیق می پرداختیم .
    آسایش ما بکلی سلب شده و هیچ وقت آزاد و جای خالی در لا به لای فرصت ها یافت نمی شد .
    وبه تبع آن مهمانی های هفتگی نیز تا حد زیادی کاهش یافته و تقریباً هر ماه یکبار تشکیل می شد که
    نمی توانستم در مقابل وسوسه ی رفتن به آن مجالس ،خود را متقاعد کرده و با وعده ی جبران در تعطیلات کریسمس و تلاش بیشتر جهت پیشبرد تحصیلاتم از رفتن خودداری کنم .
    این خستگی نبود که از آن فرار می کردم و به مجلس مهمانی پناهنده می شدم .بلکه دلتنگی برای سانی وادارم می کرد علیرغم دیدارهای هرروزه در محیط بیمارستان ،باز برای دیدنش به انتظار شب مهمانی بنشینم .چون در آن مجالس به موجودی مهربان مبدل شده و جدیت و خشکی ای که در محیط کار براو حکمفرما بود بکلی زایل می گشت .
    اغلب برای نشستن ،جایی نزدیک به من را انتخاب می کرد و غیر از ساعاتی که با مهندس نصر به صحبت
    می پرداخت .
    بقیه ی وقتش را با من می گذراند .علیرغم کوششی که بکار می بردم تا این رابطه را به شکل یک دوستی عمیق و ساده توجیه نمایم ،نمی توانستم از ریشه دار شدن علاقه ام جلوگیری کرده و هرروز بیش از گذشته خود را دلبسته ی او می یافتم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #106
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در مورد انتخاب رشته ی تحصیلی توصیه ی سانی را نادیده گرفته و صرفاً به میل خود و به دلیل نیاز جامعه ای که قرار بود آینده در آنجا خدمت کنم جراحی قلب و عروق را انتخاب کردم .
    اما به خاطر احترامی که برای سانی قائل بودم با خامی و ساده لوحی هر چه تمامتر چنین وانمود می کردم که به نظرش اهمیت داده و رشته ی پیشنهادی او را پذیرفته ام .
    غروب یک روز شنبه بعد از اتمام کلاس 4 ساعته ی آزمایشگاهی و نظارت بر پیوند قلب یک موش به موش دیگر ، خسته و کوفته از رویال کالج بیرون آمدم . به انتظار تاکسی ایستاده بودم که اتومبیل سانی جلوی پایم متوقف شد .من بی درنگ خودرا روی صندلی راحت آن انداختم و با گله مندی گفتم :
    ــ خوب نگاه کنید ، به چشمان سرخ و متورم و این چهره ی خسته بنگرید !
    آیا ارضایتان می کند ؟
    همین را می خواستید دیگر ،مگر نه ؟ آنهمه تشویق برای گرفتن تخصص ،آنهم در چنین رشته ی مزخرفی .
    آنقدر در سلولهای مغزی فرورفته ایم که خودمان را یک سلول احساس می کنیم .
    بچه ها می گویند من یک موجود تک سلولی هستم و دکتر روبرت چون همسر دارد یک موجود دو سلولی .
    جالب است ،نه ؟
    هدفم از طرح این حرف های یاوه و مبتذل این بود که به تدریج بی علاقگی ام را به این رشته نمایان ساخته و سپس به سانی اطلاع دهم که تغییر رشته داده و جراحی قلب را
    انتخاب کرده ام .
    اما سانی به سادگی گفت :
    ــ هرگز کسی به من نگفته بود که قایم موشک بازی در قلب اینقدر که تو می گویی کسل کننده است .
    تصورش را بکن ،دوستانت تو را در «وریدها» می بینند و به دنبالت می دوند .اما تو زود خودت را به شریان ها رسانده و آنها را به دنبال خود می کشانی سپس از دریچه ی میترال و آئورت برایشان دست تکان می دهی واز اینکه نتوانسته اند تو را بگیرند خوشحال و هیجان زده می شوی .
    این نباید زیاد خسته کننده باشد .تو زیادی از خودراضی و پرتوقعی !
    فکر می کنی همه ی ما آسان به اینجا رسیده ایم .نه دخترکم !باید سختی بکشی تا به آنچه مورد علاقه ات واقع شده دست پیدا کنی !
    خیلی ساده ! سانی حقیقت را در یافته ولی اعتراضی نکرد . زیرا قبلاً قرار گذاشته بود که به انتخابها و استقلال فکری ام احترام بگذارد .
    با طعنه گفتم :
    ــ هر چه سعی کنم نمی توانم به شما دسترسی پیدا کنم .شما یک فوق متخصص هستید و من اگر خودم را به صلیب بکشم باز هم از یک متخصص فراتر نخواهم رفت !
    ــ ولی فراموش نکن یک فوق متخصص مغز هم ممکن است روزی گذارش به مطب یک متخصص قلب بیفتد .
    دنیا همیشه یکجور نبوده است !
    ودر این کلمات او رمزی نهفته بود که آگاهی از آن می توانست روحم را به آتش بکشد ولی سانی ادامه داد :
    ــ اما در مورد فوق تخصص ،اتفاقاً در نظر دارم تورا برای ورود به آن مرحله آماده کنم .
    فوراً دست و پایم را جمع کرده و به حالت آماده باش درآمدم :
    ــ نه شمارا بخدا با یک گلوله خلاصم کنید .شاهد مرگ تدریجی یک انسان بودن از مردانگی به دور است .
    سانی به قهقهه خندید و پیشنهاد داد :
    ــ مقداری مرگ موش چطور است ؟
    من نیز با خنده جواب دادم :
    ــ هزینه اش زیاد است و ممکن است رقبایی هم پیدا کنم .یک سیم لخت متصل به برق دیگر خالی از هر اشکالی است .
    بعد از کمی شوخی کردن و سربه سر یکدیگر گذاشتن سانی پرسید :
    ــ جداً در مورد ادامه ی تحصیل آمادگی نداری ؟
    ــ آمادگی اش را نمی دانم اما حقیقتاً خسته شده ام .مدتی باید به کارهایم برسم و بعد سروسامانی به زندگی ام بدهم .شاید در آینده به فکرش افتادم .اما حالا کارهای مهمتری در پیش رو دارم .
    سانی لحظه ای سرش را به طرفم برگرداند و مرا برانداز کرد .سپس بدون حرف به رانندگی اش ادامه داد . و چند دقیقه بعد ما در خیابان 128 غربی بودیم .
    سانی پیش از پیاده شدن گفت :
    ــ می دانم که برای تعطیلی فردا برنامه های زیادی داشتی و شاید دور از انصاف بود که بدون پرسیدن نظر خودت ،تورا به اینجا آوردم اما راستش وضع خانه ی من کمی غیرعادی است ومن برای امشب و فردا به حضور تو نیازمندم .با این حال اگر واقعاً این گذشت برایت سخت است بدون دلخور شدن تورا برمی گردانم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #107
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حرفهای سانی در من وحشت و هراسی ایجاد کرد که بی اختیار از اتومبیل پیاده شده و به طرف خانه دویدم .چه اتفاقی افتاده بود ،خدایا ،ممکن بود تونی ... نه ، نه !
    بی محابا زنگ را فشردم و لحظه ای بعد در میان بی تابی من ،تونی درا گشود .
    ــ آه خدایا متشکرم ،تونی راستش را بگو ،چه اتفاقی افتاده !
    ــ صبر داشته باش ،خودت را کنترل کن ،چیز مهمی نیست .
    اورا کنار زده و وارد خانه شدم ،حتماً ایــو دچار دردسر شده است !
    و وقتی در اتاق او را باز کردم ، عرق سردی برمهره های پشتم نشست .ایــو به اندازه ی یک بچه ی 10 ساله کوچک شده بود .کوچک و درهم فشرده ،صورتش بی رنگ و سفید با دانه های درشت عرق برصورتش و لرزش لبهایی که گویی هرگز خونی در آنها جریان نداشته است .به طرفش دویده و گریه کنان سربر سینه اش گذاشتم .
    نمی خواستم باور کنم این موجود مهربان که هرگز لبخند از صورتش محو نمی شد چنین در بستر بیماری افتاده و با مرگ دست و پنجه نرم می کند .
    دستهایش را دردست گرفته و لبهایم را بر انگشتان نحیفش می فشردم .او زنی بود که می توانست خلاء
    وجود مادرم را با حضور گرمابخش خویش پر کند و حالا خداوند همین را نیز از من دریغ می کرد .با بغضی در گلو دعا می کردم که نجات یابد و به زندگی برگردد.
    ایــو براثر گریه ی من به زحمت چشم گشود و با صدایی که گویا از عمق چاه بالا می آمد گفت :
    ــ مینا ! آمدی ؟ خیلی وقت است چشم به راهت بودم ،گریه نکن دخترم ،مرگ هنوز جرأت نزدیک شدن به
    بستر مرا ندارد .اما می دیدم که سینه اش براثر تنگی نفس به شدت بالا و پایین می رود و بعد دوباره ساکت شد .
    دراین لحظه سانی دستم را گرفت و با لحنی غمگین گفت :
    ــ آرام بگیر مینا .تو با گریه هایت او را ناامید می کنی !ایــو بیشتر از هرچیز به امید نیاز دارد و ما باید این را در نظر بگیریم .
    ومن نالیدم :
    ــ چرا زودتر به من خبر ندادید ،چه مدت است که بیمار شده ؟
    سانی ضمن فشردن دستم برای تسلای من و جلوگیری از ریزش اشکهایم گفت :
    ــ چیزی حدود یک هفته ،سفارش خودش بود که تورا در جریان قرار ندهیم .اما نگران نباش ،او زنده می ماند .
    ــ از کجا چنین اطمینانی بدست آورده اید ؟
    ــ این عقیده ی پزشک معالج اوست .
    ــ چرا در بیمارستان بستری اش نکرده اید ؟
    ــ ایــو رضایت نمی دهد . می خواهد به ژاپن برگردد ودر حال حاضر تنها چیزی که می تواند به او کمک کند
    ترتیب دادن برنامه ی مسافرت است .
    ــ خدای من ! شوخی می کنید .با چنین وضعی چطور می تواند اینهمه راه را دوام بیاورد .
    ــ این هواپیماست که پرواز می کند نه ایــو .بعلاوه ما یک پزشک با او خواهیم فرستاد تا در صورت لزوم خدمات مورد احتیاج را در طول راه انجام دهد وسایر ترتیبات در فرودگاه توکیو داده می شود .
    ــ ولی دکتر این یک ریسک است .می دانید که ؟
    ــ البته ،و موفقیتش بستگی به شانس ایــو دارد .این چیزی است که خودش می خواهد و من نمی توانم در برابر خواست او مقاومت کنم !
    ــ حتی اگر غیرمنطقی باشد ؟
    ــ غیرمنطقی نیست مینا .او حق دارد آخرین روزهای عمرش را در وطن و زادگاهش بگذراند .من نمی توانم این حق را از او بگیرم .می فهمی ؟
    چشمانش را غمی عمیق پوشاند و من در او نقش کودکی را دیدم که به خاطر از دست دادن اسباب بازی مورد علاقه اش در آستانه ی گریستن است !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #108
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ظلمت شب پرده ای ضخیم برزمین کشیده و جهان اطراف مارا در تاریکی فرو برد .دانه های برف بتدریج برزمین می نشست و خانه ی 128 غربی در سفیدی حزن آوری در التهاب بسر می برد .
    سانی و تونی به فرودگاه رفته بودند تا برنامه ی سفر ایــو به توکیو را برای روز آینده ترتیب دهند .به کمک نانسی ایــو را در رختخواب به حالت نیم نشسته ،تکیه داده و اطرافش را با چند کوسن و پشتی محکم کردیم تا موقع خوردن داروها ،دچار زحمت نشود .او به سختی چشمهایش را گشود و با دستهای استخوانی جستجوگرش ،دست مرا گرفت و فشار ضعیفی به آن وارد ساخت .
    گفتم :
    ــ منم مینا ،چیزی می خواهی ؟
    نفس عمیقی کشید و گفت :
    ــ کنارم بمان عزیزم ،می خواهم باتو حرف بزنم .
    ــ البته ،من اینجا هستم ،تا هروقت که تو بخواهی ایــو !
    اما اول اجازه بده دستور یک سوپ ساده را به نانسی بدهم .بعد در اختیارت خواهم بود .
    از پنجره به بیرون نگاه کردم ،هنوز از سانی و تونی خبری نبود .بار دیگر در کنار پیرزن نشسته و دست اورا مختصری حرکت دادم .
    مطمئناً حرف زدن در آن شرایط دشوار برایش آسان نبود .چیزی اورا وامی داشت تا این سختی را به جان بخرد و ناگفته هایش را با من درمیان گذارد و شاید مرا صرفاً برای سبک کردن خود و درددل های همیشگی انتخاب کرده بود .بهرحال آنقدر دوستش داشتم که برای رضایت او هر کاری می کردم .
    صدایش مرا به خود آورد :
    ــ تنها هستی دخترم ؟
    ــ بله ایــو ، راحت باش .
    پیرزن به زحمت حرف می زد و هر چند دقیقه یکبار با تنفس عمیق سعی می کرد فواصل سکوت را کوتاه
    کرده و زمان کمتری را هدر دهد .
    به دقت به او گوش سپردم .زیرا تاحدودی به اهمیت مطلب پی برده و نسبت به آن کنجکاو بودم ایــو گفت :
    ــ تو می دانی که من دایه ی خانوادگی مورینا هستم .تمام فرزندان آن خانواده را در دامان خود پرورش داده و به ثمر رسانده ام .ام هرگز هیچکدام را به اندازه ی سانی دوست نداشته ام .
    دلیلش تنها این نیست که سانی کوچکترین فرزند خانواده است . فقط می دانم که بیشتر از جانم دوستش دارم . و نمی دانم چرا ؟
    این علاقه مرا واداشته که در طول سالهای زیاد عمرم همیشه مدافع او بوده و در برابر خطرات بزرگ و کوچک حمایتش کنم .
    اما حالا که قدم به حساسترین سالهای عمرش گذارده ،من مجبور به ترک او و تنها گذاشتن پسر محبوبم در
    برابر مشکلات هستم . این تنها چیزی است که مرا از مرگ می ترساند . می فهمی دخترم ؟
    من عمر زیادی کرده ام و نمی توانم بیش از این از خداوند طلبکار باشم .اما بدان که حتی پس از مرگ نیز نگاهم نگران زندگی و آینده ی سانی به زمین دوخته خواهد شد .
    چون سانی تنهاست حقیقتاً تنها .هیچکس او و ایده هایش را درک نمی کند .
    حتی محیط زندگی اش نیز با او سازگار نبوده است .شاید جرم سانی این باشد که او با بقیه متفاوت است .
    پیرزن لحظاتی خاموش ماند و پس از چند نفس عمیق به سختی ادامه داد :
    ــ تو چیزی از زندگی در کاخ می دانی ؟
    به محدودیتهای این نوع زندگی آشنایی داری ؟
    چه بسا آرزو می کنی که یک دختر درباری باشی ! اما من ،ایــو ،با بیش از 70 سال سن به تو می گویم که پروراندن این آرزو شاید بی ضرر باشد اما تحقق یافتن آن حتی از مرگ هم ناگوارتر است !
    تو در آنجا حتی حق خندیدن به میل خودت را نداری .به محض بیدار شدن از خواب آنهم در ساعت معین ،باید طبق برنامه رفتار کنی .
    حتی نمی توانی به دلخواه خودت غذا بخوری و لباس بپوشی .همه چیز باید مطابق اصول انجام گیرد .اصولی که دیگران طراحی اش کرده و میل شخصی تو به هیچ وجه در آن دخیل نیست .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #109
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سانی از همان کودکی نسبت به رعایت این برنامه ها ،واکنش نشان می داد و اگر چه دیگران اورا لجباز دانسته و برای رام کردنش راه حلهایی ارائه می دادند ،اما او فقط می خواست آزاد باشد و به میل خود زندگی اش را پیش ببرد .
    به هر حال ما سالهای دشواری را در کنار هم گذراندیم .
    ومن به سهم خود می کوشیدم از هر راه ممکن آزادی بیشتری برای اربابم فراهم سازم .او حتی در انتخاب آینده و شغل خود نیز آزاد نبود .
    مادر سانی زن بسیار مقتدری است .او می خواست پسرش وارد سیاست شود .
    اما سانی از سیاست بیزار بود و زیربار خواسته ی مادر نرفت .پس از ماه ها مبارزه ی منفی سرانجام این زن سختگیر را واداشت که تسلیم شود .
    اقامت او در انگلستان علیرغم وجود امکانات بسیار وسیع برای او که از وابستگان امپراطور است خود بزرگترین دلیل برنارضایتی سانی از زندگی در دربار است .
    او آداب و رسوم کشورش را دوست دارد و برای آن احترام خاصی قائل است .
    اما برنامه ی تنظیم شده ی دربار که آزادی را از انسان سلب می کند ،واقعاً کفر سانی را درآورده و روزبه روز
    فاصله ی بین او و خانواده را بیشتر می کرد .
    پیرزن مکثی کرد و کمی آب خواست .پس از آن دقایقی طولانی در سکوت فرو رفت ،مثل اینکه به خواب رفته باشد .اما دوباره به حرف آمد و با زحمت ادامه داد:
    ــ سانی مورد علاقه ی شدید خانواده و شخص امپراطور است و من از این علاقه بیمناکم .
    آنها هرگز نپذیرفتند که اقامت سانی در این کشور بیگانه بخاطر رهایی از زندگی یکنواخت و کسل کننده و قوانین دست و پاگیر دربار بوده است و هرروز برای جلب رضایت و برگرداندن او به توکیو به راه های تازه متوسل می شوند .
    اما سانی این آزادی را دوست دارد و نمی تواند پس از چندین سال تجربه ی به این شیرینی،فراموشش کرده و به خانه برگردد .
    او بیش از هر چیز ترجیح می دهد یک پزشک گمنام باشد ،از سروصدا و تملق بیزار است و اگر احترام خاص
    همراه با تعصب او به ملیتش نبود ،تردید نداشته باش که حتی اسمش را هم عوض می کرد ... دخترم !
    پیرزن با دستانش در جستجوی من بود .
    ــ ادامه بده ایــو ! من سراپا گوشم !
    ــ لازم نیست توصیه کنم که این صحبتها باید بین و من و تو دفن شود .اگر سانی بو ببرد که چنین چیزهایی به تو گفته ام هرگز مرا نخواهد بخشید .
    عزیزم ،انکار واقعیت ثمری ندارد .من فقط چند روز دیگر زنده ام ،و می دانم با رفتن من سانی ناگهان درمی یابد که چه پشتوانه ای را از دست داده است و ممکن است تحت تأثیر این اندوه و احتمالاً وسوسه های نزدیکانش
    برای همیشه به توکیو بازگردد.
    و بازگشت او در نظر من یعنی بدبخت شدن سانی .
    او در آنجا تنهاست ،کسی درکش نمی کند ،من او را بزرگ کرده و به روحیاتش آشنا هستم ،می دانم که از درون خواهد سوخت اما هرگز دردش را به دیگران نخواهد گفت .
    در اینجا بغض گلوی پیرزن را فشرد و چند قطره اشک ناتوانی از گوشه ی چشمان نیمه بازش جوشید و به روی گونه های چروکیده اش راه باز کرد .او سعی داشت باز هم بگوید ...
    ــ قبل از مرگ از تو خواهشی دارم .
    این چیزی است که یک انسان به عنوان آخرین درخواست عمرش مطرح می کند و امیدوارم آن را رد نکنی .
    چند نفس عمیق وقفه ای در سخن گفتنش بوجود آورد .کمکش کردم تا دوباره دراز بکشد و پشتی هارا از اطرافش برداشتم که هوای بیشتری به او برسد و با اشتیاق امیدوارش کردم :
    ــ هرچه باشد ایــو ،قول می دهم دستور تورا رد نکنم .
    ــ آه نه دخترم ،دستور کلمه ی خوشایندی نیست .تو در پذیرش آنچه می گویم کاملاً آزاد هستی .
    می دانم که سانی را دوست داری ! و برایش احترام زیادی قائلی .او در چنین موقعیتی به تو و حضور دلگرم کننده و آرامبخش یک زن قدرتمند احتیاج دارد .شاید درخواست من نامعقول بنظر برسد ... اما من چاره ای جز طرح آن ندارم... مینا ...کاش تو هم از اهمیت و بزرگی خطری که در کمین سانی نشسته است ،آگاه بودی ...اگرکاملاً از آن ...مطمئن بودم ...درآن صورت ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #110
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لحظاتی به سختی نفس کشید و سپس از تقلا باز ماند .من که به شدت نگران شده بودم با فریاد نانسی را به کمک طلبیدم .قدری ماساژ قلب از شدت تقلای او کاست .و پیرزن دوباره به حالت اغما فرو رفت ، دراین لحظه پزشک معالج او را خواستیم .
    و من با اضطرابی که دهانم را خشک کرده بود ،با یک دنیا دگرگونی در ذهن آشفته ام برروی زمین چمباتمه زده و زانوی غم در بغل گرفتم .
    سپیده دم همانشب ایــو بی آنکه بهبودی ای در حالش پیدا شود ،به همراه یک پزشک و دو پرستار با کلیه تجهیزات پزشکی به مقصد توکیو پرواز کرد .
    در حالیکه سینه اش جایگاه رازی بود که برای دانستن آن حاضر بودم نیمی از عمر خود را به او بدهم .
    من با دیده ای اشکبار ،همچون کسی که قسمتی از وجودش را از وی گرفته باشند ،در فرودگاه ایستاده و به آخرین تلاشها و دستورات سانی چشم دوخته بودم .
    اندوه تونی کمتر از من نبود و علیرغم هیجان و دوندگی هایی که بین آمبولانس حامل ایــو ،سالن ترانزیت ،باند فرودگاه و سوپروایزر پرواز داشت .
    چهره اش در یک غم بزرگ به ماتم نشسته بود .
    گویا همه می دانستیم این پایان کار است .همه وقوع حادثه ی ناگواری را پیش بینی کرده
    ولی نمی خواستیم اثبات وتحقق ان را در چشمان یکدیگر شاهد باشیم .
    نگاه هایمان از هم می گریخت و در جستجوی مهری که رفتن و دورشدنش را با همه ی وجودمان
    حس می کردیم ،در تکاپو بود .
    اکنون پس از بازگشت ما به خانه ،خورشید آرام آرام از پس ابرهای تیره ی روز 25 دسامبر طلوع می کرد و همزمان با آن آفتاب عمر ایــو در هفتادو دومین سال تولدش در افق به انتظار غروب سرعت می گرفت .
    بی اختیار به یاد نصر افتادم که می گفت : « مسافرین خسته و ناتوان در هر منزلی از کاروان انسانیت جدا می شوند . » و ایــو براستی خسته بود .
    او می رفت تا فارغ از هر دل نگرانی در آغوش خاک آرمیده و خستگی سالهای دشوار زندگی را از تن بدر کند .با این امید که دوستان سانی او را تنها نخواهند گذاشت .
    اما من به سهم خود از اینکار عاجز بودم .منی که توان آرام کردن خویش را هم نداشتم .
    منی که محتاج تسکین بودم و چنین زارو زبون روی صندلی اتاق نشیمن به آینده ی پر خطر سانی
    می اندیشیدم .
    ساعتی بعد به کمک نانسی میز را چیده و با چهره ای نسبتاً امیدوارکننده به اتاق بازگشتم :
    ــ دکتر مورینا ،تونی ،صبحانه حاضر است .
    سانی همچنان به دیوار مقابل خود خیره شده و حرکتی نمی کرد .اما تونی از جا برخاست و راه اتاق غذاخوری را در پیش گرفت .
    رو به سانی گفتم :
    ــ ایــو از این کار شما راضی نیست .او دوست ندارد دیگران در غیابش نگران و غمگین باشند و بیش از هرچیز طالب نشاط و سلامتی شخص شماست !
    اما سانی نمی شنید .ناچار برایش فنجانی شیرداغ با قهوه وشکر فراوان آماده کردم .او نان تست و مربا را کنار زد .اما فنجان شیر را جرعه جرعه نوشید و باعث امیدواریم شد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 24 نخستنخست ... 78910111213141521 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/