گلوی باریک و استخوانی پیرزن را میان دستهای قوی خود گرفت و فشرد.محترم بیچاره که کاملا غافلگیر شده بود چند بار دست و پا زد و چشمهایش از حدقه بیرون آمد و روی صورت ناصر میزرا ثابت ماند.
ناصر میرزا برای اطمینان از مرگ او چند بار دیگر گلوی محترم را فشار داد و وقتی مطمئن شد که واقعا مرده است او را روی تشک خواباند و بالشی زیر سرش گذاشت و گفت:اینهم جزای کسی که فضولی بیجا میکند.همه خیال خواهند کرد سکته کرده.
میخواست برگردد و از اتاق بیرون برود که شمس آفاق را مقابل خود دید شمس آفاق مثل مرده های از گور بیرون آمده فریاد زد:گمان میکردم تو فقط دزد ناموسی.حالا معلوم میشود که حضرت والا قاتل و آدمکش هم هستند.این پیرزن بدبخت چه گناهی کرده بود که او را کشتی؟
ناصر میرزا برای یک لحظه فکر کرد شمس افاق را هم بکشد ولی خودش هم نفهمید چه اثری در نگاه او بود که سرش را پایین انداخت.شمس آفاق که متوجه تصمیم او شده بود با لحن محکمی گفت:منتظر چه هستی؟تصمیم خود را عملی کن؟مرا هم بکش تا جنایات خودر ا بپوشانی.
ناصر میرزا با صدای لرزانی گفت:اینکار را نمیتوانم بکنم.بگذارید بروم.الان خدمه بیدار میشوند و اگر مرا اینجا ببینند افتضاح بزرگی میشود و برای هر دوی ما بد است.
-من اب از سرم گذشته و ترسی از چیزی ندارم.هر چه میخواهد بشود.
ناصر میرزا با عجله از در اتاق بیرون رفت و د ردل تاریکی شب از دیده ها پنهان گشت شمس آفاق مات و متحیر بالای جسد محترم ایستاده بود و نمیدانست چه باید بکند.
آنروز ناصر میرزا با اطمینان از اینکه علیرضا خان قطعا به سراغ نگین خواهد آمد قراولان بیشماری را برای دستگیری او گماشته بود.نگهداری علیرضا خان در زندان حکوتی صلاح نبود.اگر شاهزاده از زندانی شدن او باخبر میشد حتما قصد ملاقاتش را میکرد و علیرضا خان هم همه وقایع را برایش بازگو میکرد برای همین او را دست و پا بسته از حکومتی بیرون بردند و د ریکی از خانه های بیرون شهر همراه با اقدس و وهاب زندانی کردند.
ناصر میرزا برای عشرت پیغام فرستاد که هر چه زودتر به ملاقات او بشتابد.عشرت سخت مضطرب شد و به نگین گفت:دلم گواهی میدهد که او از جای اقدس و وهاب خبر دارد و میخواهد از طریق من با تو معامله کند.
-چه معامله ای؟
-آدمهایی مثل ناصر میرزا جز گروه معامله کنندگانی هستند.دیشب کمی دیر رسیده بود میدانی منوچهر میرزا چه افتضاحی درست کرده بود.
-نفهمیدم او چطور جرات کرده بود آنوقت شب به عمارت من بیاید.
-میگفت خودت دو شب پیش آنجا رفته و از او دعوت کرده ای.
-بیچاره پاک جنون گرفته.میترسم این جنون او برای ما اسباب زحمت شود.میدانی اگر این حرفها به گوش شاهزاده برسد چه ها میشود؟
-منوچهر میرزا خطری ندارد باید بروم ببینم این مردک رذل چه میگوید.دلم گواهی میدهد که دوز و کلک جدیدی سوار کرده است.
چند دقیقه بعد عشرت مقابل ناصر میرزا ایستاده بود و داشت خیره به او نگاه میکرد.ناصر میرزا مثل سردار فاتحی گفت:میخواهم بی پرده مطلبی را که مدتهاست باعث رنج من شده و مرا در شیراز نگه داشته برایت بگویم.درست به حرفهایم گوش کن.حتما میدانی که من از عشق نگین شب و روز ندارم.تا بحال او بمن اعتنا نکرده و یکبار هم مرا از چادر خود بیرون انداخت ولی من مدارکی در دست دارم که میتوانم او را وادار به تسلیم کنم.
-بفرمایید چه میخواهید و اگر مقصود شما عملی شود در مقابل چه خواهید کرد؟
ناصر میرزا قهقهه ای زد و گفت:من میدانستم برای این معامله باید سرمایه ای تهیه کرد برای همین پیشاپیش وهاب و اقدس را در اختیار گرفته ام.ضمنا علیرضا خان هم در باغ حکوتی دستگیر شد و الان در محلی که کسی جز من نمیداند زندانی است.لابد متوجه شده ای در مقابل خدمتی که میخواهم برای نگین انجام بدهم دارم بهای سنگینی میپردازم.
عشرت که هنوز گیج بود گفت:همینطور است.
-بسیار خوب حالا که حرفهای مرا تصدیق میکنی زود خودت را به نگین برسان و پیام مرا به او بگو و تاکید کن که اگر امشب به عمارت من نیاید فردا جسد علیرضا خان را از من تحویل خواهد گرفت.تو باید کمک کنی و حقایق را به او بفهمانی.
عشرت از جا بلند شد و گفت:من فقط پیغام شما را به او میدهم و تصمیم با خود اوست چون اگر شما حقایقی را میدانید منهم از شاهزادگانی خبر دارم که شبانه وارد عمارت زن دیگر شاهزاده میشوند منتهی کسی نبوده که آنها را دستگیر کند.
ناصر میرزا که تصور کرد عشرت از همه رازهای او خبر دارد رنگش مثل گچ سفید شد با وجود این با لحن حاکمانه ای گفت:گمانم اگر من و خواهر زاده ات با هم دوست باشیم و اسرار یکدیگر را حفظ کنیم به نفع طرفین باشد.من تا یکساعت دیگر منتظر جواب نگین هستم و اگر پاسخی نداد میفهمم که سر سازگاری ندارد.
نگین میتوانست اسیر بودن وهاب و اقدس را در دست ناصر میرزا تحمل کند ولی اسارت علیرضا خان از طاقت او بیرون بود.با هراس گفت:خاله جان!من برای خود ترسی ندارم ولی میدانم که این نامرد سر او را از تن جدا خواهد کرد.
-تصدیق میکنم کار سختی است ولی او هم پیش ما اسراری دارد و سختیگری نخواهد کرد.
-چه باید بکنم؟
-به گمان من او در عمارت شمس آفاق اعمالی مرتکب شده که از فاش شدن آنها میترسد.همین را حربه خود کن و پیش او برو.
-من از این پست فطرت میترسم.
-بچه نشو او باید بترسد که با یک لب باز کردن تو همه چیزش به باد خواهد رفت.بلند شو برو و نشانی بچه و علیرضا خان را از دهانش بیرون بکش.شاید هم خدا را چه دیدی وعده ملاقاتش را با تو در همان خانه ای گذاشت که آنها زندانی هستند.
-بد فکری نیست خنجر مرا بده که در سینه ام پنهان کنم.
بعد از این مشاوره عشرت با چهره خندان نزد ناصر میرزا برگشت و گفت:نگین خانم شرط شما را قبول دارد فقط به یک شرط.آنهم اینکه قبل از آن علیرضا خان را صحیح و سالم ببیند و او را آزاد کنید.
ناصر میرزا مست مژده وصال گفت:قبول است هم وهاب میرزا را به او میدهم و هم علیرضا خان را آزاد میکنم.
ناصر میرزا همه مقدمات پذیرایی را در خانه ای که علیرضا حبس کرده بود فراهم ساخت و از خوشحالی سر از پا نمیشناخت.صدای نگین نفسش را برای لحظه ای بند آورد و با دیدن او نمیدانست چه باید بکند.نگین بدون واهمه جلو امد و گفت:حضرت والا با من چکار داشتند؟
ناصر میرزا نگاهی شهوت آلود به او انداخت و گفت:میخواستم درباره وهاب و اقدس با شما حرف بزنم و از آنجا که اهل معامله هستم به شما پیشنهادی بدهم.
-اگر وهاب در اختیار شماست تعجبی ندارد.شما مامور به این کار شده بودید و وظیفه حکم میکند که اینکار را درست انجام بدهید.اگر انعامی هم میخواهید باید از عمویتان بگیرید چون ایشان بیشتر از من به وهاب علاقه دارند.
ناصر میرزا قهقهه ای زد و گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)