صفحه 11 از 40 نخستنخست ... 78910111213141521 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #101
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حدس زدم اميد بايد توي اتاقش مشغول بازي باشه براي همين به سمت اتاق مامان رفتم و در كمال تعجب ديدم اميد روي زمين كنار تخت مامان يك بالشت گذاشته و دراز كشيده...كمي هم رنگ پريده بود!!!
    مامان وقتي من رو ديد بلافاصله گفت:سياوش جان خوب شد زود برگشتي...فكر ميكنم اميد كمي حال نداره...مثل اينكه تب كرده...
    سريع كنار اميد نشستم و دستم رو روي پيشوني اميد گذاشتم...مامان درست حدس زده بود...اميد تب داشت!!!
    نگاهي به مامان كردم و گفتم:آره تب داره بايد ببرمش دكتر...شما كاري با من نداري؟
    از نگاه معصوم و خجالت زده ي مامان متوجه شدم كه به كمك احتياج داره.
    با عجله كارهاي مربوط به مامان رو انجام دادم و بعد بلافاصله اميد رو بغل كردم و گذاشتمش توي ماشين...بدنش به شدت داغ شده و بي حال بود!!!
    وقتي نگاهش ميكردم تمام وجودم ميخواست فرياد بكشه...خدايا اين بچه چرا اينقدر بايد عذاب بكشه؟
    الان بايد مادري بالاي سرش بود و عاشقانه نگرانش ميشد و از اون مراقبت ميكرد...اما حالا...
    تمام مسير دائم سعي داشتم گاهي دستش رو هم بگيرم و نوازشش كنم...
    هنوز به كيلينيك مورد نظر نرسيده بوديم كه متوجه شدم به آرومي داره اشك ميريزه!!!
    گفتم:اميد!!!...چيه بابا؟!!!...نترس فقط يه كوچولو تب داري...مطمئن باش نميگذارم دكتر برات آمپول بنويسه...
    اميد هميشه از آمپول فراري بود و فكر ميكردم گريه اش قاعدتا" يا بايد از ترس آمپول باشه يا از درد احتمالي كه در اثر بيماري بهش عارض شده بود...اما در همين لحظه كه من به اين موضوع فكر ميكردم با بغضي دردآلود گفت:بابا...بگو سهيلا جون برگرده...ميخوام سهيلا جون بياد...
    روي سرش دست كشيدم و گفتم:قربونت بشم...حالا بريم دكتر بعدش با هم صحبت ميكنيم.
    وقتي به كيلينيك رسيدم خوشبختانه خلوت بود و زياد معطل نشدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #102
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زمانيكه دكتر؛اميد رو معاينه كرد متوجه بودم كه كارش رو داره با دقت بيشتري انجام ميده و كمي از حالت معمولي معاينه اش بيشتر طول كشيد و بعد در ضمني كه نسخه ايي رو براي اميد مي نوشت گفت:ولله من هيچ مورد خاص ظاهري مبني بر عفونت گلو يا گوش يا حتي سرماخوردگي هم در اين بچه نمي بينم اما تبش بالاست...براي همين غير داروي تب بر و مسكن و يك سرم جهت پايين آوردن تبش داروي ديگه ايي رو تجويز نميكنم...اما يه آزمايش خون و ادرار براش مي نويسم كه فردا صبح زود ناشتا بيارينش همين جا...اينجا آزمايشگاهش روزهاي تعطيل هم فعاله...
    اميد در حاليكه از شنيدن سرم ترسيده بود رو كرد به من و گفت:بابا من سرم نميزنم...بريم خونه...من فقط ميخوام سهيلا جون برگرده...تو رو خدا بهش بگو بياد...اون بياد قول ميدم خوب بشم...ديگه شيطوني هم نميكنم...حرف همه رو هم گوش ميكنم...بابا تو رو خدا...
    دكتر نگاه دقيقي به اميد و سپس رو به من كرد و گفت:سرم رو حتما بايد بزنه...تبش بالاست و اگه سرم رو نزنه ممكنه نصفه شب دچار مشكل بشه...شما برو داروهاش رو بگير منم يه ذره با اين آقا اميد حرف بزنم ببينم اگه سهيلا خانم رو براش بگم بيارن بازم ميگه سرم نميخوام يا راضي ميشه كه سرمش رو بزنه؟...
    لبخندي زدم و از روي صندلي بلند شدم براي گرفتن داروها به داروخانه ي كيلينك برم كه اميد با وجود ضعف ظاهري كه از شدت تب در وجودش كاملا" مشخص شده بود با اضطراب از روي صندلي بلند شد و گفت:من اينجا تنهايي نميمونم...منم ميام بابا...
    در همين لحظه منشي كيلينيك وارد اتاق شد و يكسري كاغذ دفترچه ي بيمه رو روي ميز دكتر گذاشت.
    دكتر از روي صندلي بلند شد و در حاليكه خيلي دقيق و متفكر به اميد نگاه ميكرد به طرف من اومد و نسخه ايي كه در اون آزمايش خون و ادرار براي اميد نوشته بود رو گرفت و پاره كرد...!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #103
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سپس رو به من گفت:توي ذخيره ي كيلينيك سرمي رو كه نوشتم موجود هست...با هم بريم به اتاق تزريقات...
    اميد رو كه از شدت تب تقريبا" بي حال شده بود در آغوش گرفتم و به همراه دكتر از اتاق خارج شدم.
    شنيدم كه دكتر به منشي گفت جهت تزريق سرم به اميد وسايل لازم رو به اتاق تزريقات بياره...خوشبختانه مريض ديگه ايي در كيلينيك نبود و دكتر با آسودگي خيال من و اميد رو همراهي ميكرد.
    اميد براي تزريق سرم كمي بي تابي ميكرد اما دكتر با ترفندهاي بسيار جالبي اميد رو راضي كرد كه زير سرم طاقت بياره و بعد هم داروهاي لازم رو داخل سرمش تزريق كرد.
    داروها نيم ساعت بعد اثر آرام بخش و خواب آلودگي خودشون رو به انضمام پايين آوردن تب روي اميد نشون دادن و اميد به خواب رفت.
    دكتر كه چهره ايي پير و بسيار دقيق و در عين حال مهربان داشت در اين دقايق بارها به اتاق تزريق آمد و رفت داشت و وقتي مطمئن شد كه اميد به خواب رفته رو كرد به من و گفت:آقاي صيفي بي هيچ مقدمه چيني بايد خدمتتون عرض كنم كه من فكر ميكنم پسرتون هيچ مشكل عفوني داخلي هم كه سبب تبش شده باشه نداره...به احتمال90%مشكل تب پسر شما مربوط به اعصابش ميشه...ميتونم يه سوالي بپرسم؟
    - بله بفرماييد...
    - اين بچه مشكل عاطفي داره...درسته؟...يك كمبود...يك فقدان...درسته؟
    لبخند تلخي روي لبام نشست و با سر حرف دكتر رو تاييد كردم و گفتم:درسته...من و مادرش از هم جدا شديم...اما اميد وابستگي عاطفي به مادرش نداره...مطمئن باشيد اگه الانم مادرش بفهمه اين بچه مريضه خودشم وابستگي به اين بچه نداره كه بياد پيش اميد...
    - و اين سهيلا خانم كه اسم ميبره...اين كيه؟
    بلافاصله گفتم:نه...مربوط به اون نيست...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #104
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دكتر كمي مكث كرد و سپس گفت:ببينيد آقاي صيفي قصد دخالت در زندگي شخصي شما رو ندارم...اما با توجه به تجربه ايي كه در زمينه ي رشته ي خودم دارم به جرات قسم ميخورم تب الان پسرتون مربوط به نبودن همون خانم ميشه...من كه نميدونم شرايط زندگي شما چيه اما در همين نيم ساعت فهميدم اين بچه كمبود بزرگي در زندگي داره و اين كمبود رو در وجود شخصي به نام سهيلا ميخواسته براي خودش حل و تامين بكنه...حالا به هر دليلي كه خودتون ميدونيد اين خانم الان نيست...فقط به عنوان يك پزشك كودكان كه در زمينه ي روانشناسي كودكان هم تخصص دارم بهتون هشدار ميدم كه به نياز اين بچه توجه كنيد...اگر براتون امكان داره اين خانم رو پيش پسرتون برگردونيد...بيشتر از اينهم حرفي براي گفتن ندارم...اميدوارم دخالت من رو ببخشيد...موفق باشيد.
    بعد از گفتن اين جملات از اتاق خارج شد و من رو با دنيايي از افكار درهم و شلوغ تنها گذاشت.
    نگاهي به اميد كردم كه درست مثل يك فرشته ي كوچك روي تخت به خواب رفته بود...روي صندلي كنار تختش نشستم و به دست كوچك و ضعيفش كه حالا سوزني در رگ داشت نگاه كردم...
    يكباره به ياد مامان افتادم كه حالا توي خونه تنهاس و اگر كمكي لازم داشته باشه كسي كنارش نيست!
    از روي صندلي بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم و شماره ي منزل رو گرفتم.
    هميشه نزديك تخت مامان تلفني قرار داشت كه در صورت لزوم مي تونست گاهي پاسخگوي تلفن باشه و يا اگر خودش كار ضروري داشت و من در خونه نبودم بتونه سريع با من تماس بگيره...
    با زنگ سوم گوشي رو برداشت و بلافاصله حال اميد رو پرسيد...در جوابش گفتم كه چيز مهمي نبوده و نگران نباشه و به محض تموم شدن سرم ميارمش خونه...بعد پرسيدم اگر به كمكي نياز داره سريع خودم رو به خونه برسونم ولی بهم اطمينان داد كه مشكلي نداره و اگر هم نيازي داشته باشه چون هنوز دير وقت نيست ميتونه زنگ بزنه منزل همسايه و از اون خواهش كنه كه براي كمكش به اونجا بياد...
    در حين صحبت با مامان متوجه شدم كسي پشت خطم هست با تصور اينكه ممكنه شخص خاصي باشه و در مورد كار و شركت باشه با مامان خداحافظي كردم و سريع به شخصي كه پشت خط بود جواب دادم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #105
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در اوج ناباوري صداي سهيلا رو شنيدم كه گفت:سلام...اميد حالش چطوره؟
    كمي مكث كردم...شايد در اون لحظات چيزي رو كه اصلا" دلم نميخواست شنيدن دوباره ي صداي سهيلا بود...
    از دروغ بي دليلي كه ساعتي پيش برام فاش شده بود باعث ميشد احساس بدي نسبت به صاحب اون صدا داشته باشم...
    در اون دقايق فقط دلم ميخواست تنها باشم...خودم تنها در كنار پسرم.
    پسر كوچكم كه از نظر احساسي ضربه خورده بود وحالا با حضور فرد ديگه ايي چون سهيلا شايد در خطر تكرار اين ضربه بود...
    صداي سهيلا رو بار ديگه از پشت خط شنيدم كه به نرمي گفت:سياوش؟...جوابم رو نميخواي بدهي؟
    كلافه و عصبي نفس عميقي كشيدم و براي اينكه تماس رو زودتر قطع كنم گفتم:اميد خوبه...مشكلي نداره...هيچ لزومي هم نداره كه نگران حالش باشي...
    - اما الان نزديك به45دقيقه اس كه تو و اميد رفتين توي اين كيلينيك...من جلوي درب كيلينكم...دارم از باجه تلفن عمومي حرف ميزنم...به خدا سياوش من دختر بدي نيستم...چرا نميخواي باورم كني؟...من الان نگران اميدم...همين طور خود تو...حتي نگران خانم صيفي...سياوش باور كن با تمام وجو.......
    به ميون حرفش رفتم و گفتم:تو از كجا ميدونستي كه من و اميد اومديم كيلينيك؟
    - اگه اجازه بدهي بيام داخل كيلينيك و همه چيز رو برات توضيح بدهم...همه چيز رو...
    - مسعود هم پيش توست؟
    - نه...مسعود وقتي من رو جلوي درب خونمون پياده كرد خودش رفت خونه اش...من چون توي راه حس كرده بودم دستهاي اميد داغه دائم نگرانش بودم...
    با حالتي از تمسخر حرفش رو قطع كردم و گفتم:حتما مسعود جلوي همون خونه ايي هم پياده ات كرد كه آدرسش رو توي برگه ي تعهد و استخدام پرستاريت براي من نوشتي...آره؟
    كمي مكث كرد سپس با صدايي غمگين جواب داد:سياوش اينقدر عصبي نباش...اجازه بده بيام توي كيلينيك پيش تو و اميد باشم...همه چيز رو برات توضيح ميدم...فقط خواهش ميكنم اينجوري منو پس نزن...سياوش به خدا دست خودم نيست اما تمام فكرم و زندگيم شده تو...سياوش باورم كن...
    و بعد به گريه افتاد...
    باورم نميشد...بعد از لحظاتي با همون گريه ادامه داد:سياوش خواهش ميكنم...اجازه بده بيام داخل و همه چيز رو خودم برات توضيح بدهم...سياوش شايد از نظر تو من بچه باشم...اما...اما من عاشقت شدم..
    تمام وجودم داغ شد...حس ميكردم سهيلا من رو به مسخره گرفته......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #106
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    باورم نميشد...بعد از لحظاتي با همون گريه ادامه داد:سياوش خواهش ميكنم...اجازه بده بيام داخل و همه چيز رو خودم برات توضيح بدهم...سياوش شايد از نظر تو من بچه باشم...اما...اما من عاشقت شدم...
    تمام وجودم داغ شد...احساس ميكردم سهيلا من رو به مسخره گرفته...كلافه و عصبي شده بودم...نميدونستم اين حرفها و رفتار چه معني واقعي ميتونه داشته باشه...حس خوبي نداشتم و بيشترين فرماني كه مغزم به من ميداد اين بود كه نبايد فراموش كنم كه اين دختر و مسعود تا اينجا كه من مطلع شدم من رو احمق فرض كرده و فقط دروغ تحويل من دادن...پس چه لزومي داشت وقت تلف كنم؟...اما احساس قلبي درونم فرمان ديگه ايي ميداد...شنيدن صداي بغض آلود و التماسهايي كه سهيلا ميكرد تا اجازه بدهم به داخل كيلينيك بياد و ناگفته ها رو بگه باعث ميشد در تصميم گيري سست بشم...
    ميون سه نيروي عجيب اسير شده بودم...فرمان عقل كه نهيب ميزد و از همه چيز من رو دور ميكرد...فرمان قلب و احساسم كه خلاف منطق عقليم حكم ميداد...و حس كنجكاويم كه دنبال پاسخ به سوالات بي جواب مونده ي ذهنم بود.
    توي سالن كيلينيك پنجره هاي بزرگي كه مشرف به محوطه ي باز جلوي ساختمان ميشد وجود داشت...در ضمني كه هنوز گوشي تلفن رو كنار گوشم نگه داشته بودم به سمت پنجره رفتم و ديدم سهيلا جلوي كيوسك تلفن عمومي كيلينيك ايستاده و گوشي تلفن هم به دستشه...مشخص بود داره گريه ميكنه و نگاه آكنده از التماسش رو به ساختمان دوخته بود.
    متوجه ي حضور من در پشت پنجره شد و دوباره با صدايي لبريز از غم گفت:سياوش؟...خواهش ميكنم...اجازه بده بيام داخل...
    با صدايي گرفته و با وجود مخالفت دروني كه در خودم حس ميكردم گفتم:بيا داخل...
    سهيلا گوشي رو قطع كرد و به سمت ساختمان راه افتاد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #107
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتي وارد سالن شد من جلوي درب اتاق تزريقات ايستاده بودم...خيلي سريع من رو ديد و به طرفم اومد.
    نگاهش كردم...چهره اش در اوج زيبايي و ملاحتي كه داشت كاملا" مشخص بود كه از اتفاقات شب گذشته تا اين ساعت چقدر خسته و غمزده شده!!!
    وقتي به نزديك من رسيد هنوز خيسي صورتش رو از اشك ميشد به وضوح مشاهده كرد.
    به آرامي پرسيد:حالش چطوره؟
    - بد نيست...مريضي جدي نداره...فقط كمي تب داشت...فكر ميكنم تا نيم ساعت يا نهايتا"45دقيقه ديگه سرمش تموم ميشه...ميخواي برو داخل ببينش...روي تخت7انتهاي اتاق خوابيده.
    سرش رو به علامت تاييد تكان داد و رفت داخل اتاق.
    روي يكي از نيمكتهاي كنار سالن نشستم و دقايقي بعد سهيلا هم كنار من روي نيمكت نشسته بود.
    نگاهي بهش كردم كه خيلي سريع معني نگاهم رو فهميد و گفت:به خدا من هيچ قصد بدي نداشتم از اينكه آدرسم رو به غلط توي برگه ها نوشته بودم...ولي اينها رو مسعود از من خواسته بود...
    - چرا؟...كه چي بشه؟...شما دو تا...نه اصلا" تو هيچي...ميخوام ببينم مسعود هدفش از اين مسخره بازيها چي بوده؟
    - من همه چيز رو ميگم...
    - منتظرم بشنوم...
    - همه چيز از3سال پيش شروع شد...من تازه سال دوم دانشگاه رو شروع كرده بودم...مسعود رو خيلي تصادفي توي يه پيتزا فروشي ديدم.با دوستام براي ناهار از راه دانشكده رفته بوديم پيتزا بخوريم.مسعودم به همراه يه دختر جوون كه معلوم بود آدم حسابي نيست اومده بود اونجا...پيتزا فروشيه خيلي معروف و شلوغي بود و جمعيت هميشه توي اون موج ميزد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #108
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    .ارزون ترين پيتزاش رو هميشه قشر دانشجو سفارش ميداد و اصلا غرفه ي سفارش و فروش پيتزاهاي سريعش كه مختص دانشجويان بود با غرفه ي اصلي مغازه مجزا كرده بودن...من و دوستام هم طبق معمول سفارش پيتزاي دانشجويي داديم و به انتظار نشستيم.ميزي كه مسعود با اون دختره انتخاب كرده بودن درست كنار ميز ما بود.مسعود دائم به من نگاه ميكرد...به نظر من و دوستام مسعود پسر خوش تيپ و خوشگل و جذابي بود به انضمام اينكه مشخص بود وضع ماليشم عاليه.موقعي كه ناهار رو خورديم و خواستيم از اونجا بريم بيرون مسعود جلوي من رو گرفت و كارت ويزيتش رو بهم داد...همه چيز با خنده و شوخي گذشت و تا وقتي با دوستام خداحافظي كنم كلي سر اين موضوع خنديديم و آخر سر هم كارت ويزيت رو دادم به يكي از دوستام چون اون اهل شيطنت و اين كارها بود ولي من اصلا...نه جراتش رو داشتم و نه وقتش و نه حوصله ي اين كارها رو...يكي دو هفته بعد دوستم كه با مسعود تماس ميگرفت بهم گفت كه مسعود واقعا از من خوشش اومده و قصد داره بيشتر با من آشنا بشه...قبول نكردم...اما اصرارهاي مسعود تمومي نداشت و هر روز پيغام مي فرستاد تا اينكه بالاخره تونسته بود آدرس خونه ي ما رو از دوستم بگيره.بارها و بارها هر روز صبح جلوي درب خونمون بود و اصرار داشت تا من رو به دانشكده برسونه...اما قبول نميكردم...فهميده بودم بهم علاقه مند شده اما خودم هيچ احساس خاصي نسبت به اون نداشتم و ميشه گفت اصرارهاش كم كم كلافه امم كرده بود...تا اينكه يه روز صبح وقتي ميخواستم برم دانشكده مامانمم چون يه كاري داشت همزمان با من از خونه خارج شد و اين اولين باري بود كه مسعود؛مامان من رو ديد يا لااقل من فكر ميكردم كه اين اولين باره چون بعدها فهميدم مسعود و مامانم به خوبي همديگرو ميشناسن...مسعود و مامانم وقتي همديگرو ديدن براي يكي دو دقيقه فقط بهم خيره شدن و بعد شنيدم مامانم با تعجب و عصبانيت به مسعود گفت:تو اينجا چيكار ميكني؟!!!...مسعود هم كه حالا از ماشينش پياده شده بود با بهت و ناباوري به مامانم و بعد به من نگاه كرد و گفت:واي خداي من...سهيلا...تو خواهر مرتضي هستي؟!!!...داشتم از تعجب شاخ در مي آوردم و نمي فهميدم مسعود از كجا برادر فوت شده ي من رو ميشناسه!!!...اصلا" مامانم چطور مسعود رو ميشناسه؟!!!...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #109
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به ميون حرف سهيلا رفتم و گفتم:ما با مرتضي توي يه دانشگاه درس ميخونديم...هر سه توي يه رشته هم بوديم...مسعود و مرتضي هيچ وقت با هم سازش نداشتن و مثل سگ و گربه دائم با هم درگير بودن...
    سهيلا نگاه دقيقي به صورت من كرد و گفت:درسته و شما هيچ وقت نخواستي بدوني دليل اون دعواها چيه؟
    - مسعود نميگفت منم آدمي نيستم روي موضوعي كه بدونم شخصي روي اون حساس هست يا دوست نداره توضيحي در موردش بده اصرار كنم...اين عادت هنوز در من وجود داره...و مسعود از همين عادت من در مورد تو و خودش سو استفاده كرده...
    - نه...البته ميدونم چيزي كه الان بهتون ميخوام بگم شايد براتون باورش سخت باشه اما دليل اصلي بحثها و دعواهاي مسعود با مرتضي و اتفاقات اخيري كه افتاده همه مربوط به زندگي خصوصي مسعود ميشه و تا حد زيادي هم شايد زندگي من...البته من خودم خيلي كوچيك بودم كه مرتضي تصادف كرد و مرد و ميشه گفت چيزي از مرتضي توي ذهنم نيست اما اينها رو كه ميخوام بگم همه واقعيتهايي هست كه از زبون مامانم و مسعود طي اين سه سال شنيدم...
    - خوب؟...
    نمي تونستم هيچ چيزي رو حدس بزنم و واقعا" منتظر بودم تا سهيلا حرفهاش رو تموم كنه.
    سهيلا ادامه داد:مسعود از من خوشش اومده بود واقعا هم خوشش اومده بود به نوعي ميشه به قول خودش اين رو گفت كه عاشقم شده بود اما واقعيت اين بود كه من خواهر ناتني مسعود بودم و حالا مسعود بعد از سالها من رو پيدا كرده بود...
    تمام وجودم از تعجب به فرياد در اومد و گفتم:چي؟!!!...تو خواهر مسعودي؟!!!...بس كن سهيلا من تمام خانواده ي مسعود رو ميشناسم...اين امكان نداره...
    - چرا امكان داره...اگه تحمل كني برات توضيح ميدم...
    عصبي شده بودم و با كلافگي خاصي گفتم:سهيلا بس كن اين مزخرفات رو...بعد اينهمه دزد و پليس بازي و مسخره بازي كه با مسعود در آوردين و مسخره دست شما دو تا شدم اين چرت و پرتها چيه داري تحويلم ميدي

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #110
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهيلا دوباره بغض زيبايي به چهره و در صداش نشست و گفت:گفتم كه اگه تحمل كني همه چيز رو ميگم...به خدا چرت و پرت نيست واقعيت داره...مامان من همسر موقت پدر مسعود بوده اونم وقتي كه مرتضي تازه وارد13سالگي شده بوده اين صيغه ي محرميت خونده شده بوده...اوايل هيچيك از اعضاي خانواده ي مسعود موضوع رو نمي دونستن اما به مرور زمان و بعد چند سال از رفتار پدر مسعود توي منزلشون و غيبتهاش متوجه ميشن كه زن ديگه يي رو كه مادر من بوده اختيار كرده...مادر مسعود زن بسيار دانا و باهوشي بوده و بالاخره وقتي مسعود و مرتضي سال آخر دبيرستان كه ميرفتن تونست مادر من رو پيدا كنه...درگيريهاي مسعود و مرتضي از همون روزي كه همديگرو شناختن شروع شد ولي در تمام اون سالها و حتي بعد از ورود به دانشگاه مسعود اين موضوع رو يه ننگ خانوادگي براي خودش ميدونسته و هميشه اين موضوع رو از همه مخفي ميكرد...اين حسي بود كه مرتضي هم داشت...هر دوشون از اينكه دوستاشون بفهمن مادر و پدر اينها در چه شرايطي هستن براشون ننگ و افت شخصيتي محسوب ميشد براي همين در ضمن اينكه دائم با هم درگير بودن اما هيچكدوم هم نمي خواستن كسي از دوستانشون بويي از مسئله ببره...چند ماه قبل از تصادف مرتضي و مرگ اون مدت صيغه ي مامان و بابام هم در حاليكه من دختر بچه ي كوچولويي بودم به پايان رسيده بوده و پدر مسعود ديگه راضي نشد به تداوم اون صيغه و خيلي راحت من و مامانم رو كنار گذاشت...يه چندسالي خرجي براي مامانم فرستاد ولي كم كم اونم قطع شد و همه ي اينها بنا به خواست مادر مسعود صورت ميگرفت...مامانم بعد فوت مرتضي و كاري كه پدر مسعود با ما كرد و ناآشنا بودنش از قانون دچار سردرگمي شد...چند سالي از تهران رفتيم شيراز و بعد وقتي من دانشگاه شركت كردم و رشته ي پرستاري قبول شدم مجبور شديم به تهران برگرديم و بعد از يه مدتي سر و كله ي مسعود پيدا شد بقيه اشم كه گفتم برات...
    سرم رو به ديوار تكيه دادم و به چراغهاي مهتابي سالن خيره شدم سپس گفتم:پس اشتباه نكرده بودم...مسعود توي شناسنامه و مدرك تحصيليت دست برده بوده كه من تو رو نشناسم درسته؟...
    - آره...اون از شناسنامه و مدرك تحصيليم اول كپي گرفت و تغييرات لازم رو روي كپي ها ايجاد كرد و بعد از روي كپي هايي كه تغيير داده بود دوباره كپي گرفت و اونها رو براي شما آورد...نام خانوادگي من و نام پدرم رو تغيير داد تا شما متوجه موضوع نشي...بعد چون به شما اعتماد صد در صد داشت و منم دنبال كار ميگشتم من رو به شما معرفي كرد...
    - پس اين بازيهايي كه بعدش در آورده چي بوده؟...چرا اينطوري كرد؟
    - براي اينكه من بهش گفتم كه عاشق شما شدم و دوستتون دارم...اونم نمي تونه اين موضوع رو قبول كنه...الانم اگه بفهمه من اومدم پيش شما........

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 40 نخستنخست ... 78910111213141521 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/