از زمانی که ایر بلک ول دختر خردسالی بود، همیشه از توانایی اش در بازیچه قرار دادن مردم آگاه بود. قبلا این همیشه برایش به منزله نوعی بازی بود اما اکنون بازی به شدت جدی شده بود. با او ناجوانمردانه رفتار شده بود، خواهر دسیسه باز و مادر بزرگ کینه توزش او را از ثروت بزرگی که به حق متعلق به او بود محروم کرده بودند. آنها بایستی به خاطر آنچه بر سر او آورده بودند تقاص پس می دادند و همین فکر چنان لذتی به ایو می بخشید که او به اوج سرمستی می رسید. زندگی آن دو اکنون در دستان او بود.
ایو نقشه اش را با دقت و احتیاط فراوان طرح ریزی کرد و هر حرکتی را کاملا پیش بینی نمود. در آغاز، جورج ملیس با اکراه با او همدست شده بود.
او بحث می کرد و می گفت: " یا عیسی مسیح. این کار خیلی خطرناک است. من دوست ندارم در کاری مثل این در گیر بشوم. می توانم هر چه پول می خواهم به آسانی بدست بیاورم."
ایو با تحقیر پرسید: " چطور؟ از طریق وقت گذرانی با تعداد زیادی زن چاق که موهایشان را آبی رنگ کرده اند؟ آیا می خواهی بقیه عمرت را اینطور بگذرانی؟ اگر کمی چاق بشوی و دور چشمهایت چروک بیفتد آن وقت چه خواهی کرد؟ نه، جورج، تو هرگز فرصتی به این خوبی به دست نخواهی آورد. اگر به حرف های من گوش بدهی من و تو می توانیم صاحب یکی از بزرگترین مجتمع های تولیدی دنیا بشویم. حرفم را شنیدی؟ صاحب آن شویم.
" از کجا می دانی که نقشه ایت قابل عملی شدن است؟"
" چون من در خصوص مادر بزرگ و خواهرم بهترین کارشناس هستم. حرفم را باور کن. این نقشه عملی شدنی است."
ایر گرچه مطمئن بودت اما او هم نگرانی هایی داشت و آ« نگرانی ها در ارتباط با جورج ملیس بود. ایر می دانست که نقش خودش را خوب بازی خواهد کرد اما مطمئن نبود جورج هم قادر به ایفای نقش خود باشد. او شخصیتی متزلزل داشت. و در این مورد جایی برای اشتباه وجود نداشت. یک اشتباه کافر بود تا سراسر نقشه به هم بریزد.
اکنون ایر به جورج گفت: " تصمیمت را بگیر. با من هستی یا نیستی؟"
جورج برای مدتی طولانی به وی نگریست: " هستم." او به ایر نزدیکتر شد و ئستانش را نوازش کرد. صدایش گرفته بود. " می خواهم در کارت باشم."
ایر که لرزشی سرتاپایش را فرا گرفته بود نجوا کرد" " بسیار خوب. اما این بار بایستی به میل من رفتار کنی."
از نظر ایر، جورج ادمی بود منحصر به فرد که وی سراسر عمرش نظیرش را ندیده بود. آدمی خطرناک و شرور اما همین نکته تنها بر شور ایر می افزود. او اکنون به راحتی قادر بود عنان اختیار جورج را به دست گیرد. او می دید که با سپری شدن هر لحظه بر دلخوری جورج افزوده می شود. جورج می خواست او را کتک بزند و در زیر مشت و لگد خرد و خمیرش کند اما جرات نمی کرد.
سپس ایر ناگهان با لحنی جدی گفت: " خوب دیگر باید بروی. بهتر است هر چه زودتر این کار را بکنی."
جورج در حالی که از فرط خشم و ناخرسندی می لرزید از جا برخاست.
ایو که او را آماده رفتن می شد. نظاره کرد، لبخندی شریرانه بر لبانش نقش بسته بود: " جورج، تو پسر خوبی بودی. آن است که پاداشت را دریافت کنی. می خواهم الکساندرا را دو دستی تقدیمت کنم."
یک شبه همه چیز برای الکساندرا تغییر کرد. آنچه قرار بود آخرین روز کارش در برکلی و متیوز باشد. به یک پیروزی برای او تبدیل شد. او از یک شخصیت مطرود به یک قهرمان مبدل گشت. اخبار مربوط به طرح شیطنت آمیز و با نمک او در سراسر خیابان مدیسون سیر می کرد.
وینس بارنز لبخند زنان گفت: " تو به افسانه زمانه ات تبدیل شده ای."
اکنون الکساندرا یکی از آنان بود.
الکساندرا از کارش لذت می برد بخصوص آن جلسات خلاقانه را که هر روز صبح تشکیل می شد دوست داشت. می دانست که این کاری نیست که بخواهد تا آخر عمرش انجام بدهد اما اصلا مطمئن نبود چه می خواهد. حداقل ده پیشنهاد ازدواج دریافت کرده بود، و حتی یکی دو نفر از خواستگاران را پسندیده بود و آن این که صرفا مرد مورد نظرش را نیافته بود.
صبح روز جمعه، ایو به الکساندرا تلفن زد تا او را به صرف ناهار دعوت کند. " یک رستوران فرانسوی هست که تازه باز شده. شنیده ام غذایش عالی است."
الکساندرا از این که خبری از خواهرش می شنید خوشحال بود. او خیلی نگران بود. الکساندرا دو یا سه بار در هفته به ایو تلفن می زد اما ایو یا در خانه نبود یا سرش خیلی شلوغ بود و نمی توانست او را ببیند. بنابراین گرچه الکساندرا کاری داشت که باید در آن هنگام انجام می داد گفت: " خیلی دوست دارم ناهار را با تو بخورم."
آنجا رستورانی مجلل و گران قیمت بود و پیشخان نوشیدنی ها مالامال از مشتریان دائمی بود که منتظر خالی شدن یک میز بودند. ایو ناچار شده بود برای ذخیره میز از نام مادربزرگش استفاده کند. همین مایه رنجش او شده و به خود گفت: " فقط صبر کنید. روزی به من التماس خواهید کرد که در رستوران نفرت انگیزتان غذا بخورم. ایو تازه نشسته بود که الکساندرا از راه رسید. او همچنان که مباشر رستوران الکساندرا را به سوی میز هدایت می کرد خواهرش را تماشا کرد، و به نحو عجیبی احساس کرد خودش را می بیند که به میز نزدیک می شود.
او با بوسه بر گونه الکساندرا به خواهرش خوشامد گفت: " الکس، چقدر خوشگل شدی. کار به تو ساخته."
آنها غذا سفارش دادند و از وضع زندگی هم جویا شدند.
ایو پرسید: " کار چطور پیش می رود؟"
الکساندرا هر چه برایش رخ داده بود برای ایو تعریف کرد و ایو شرحی به دقت حک و اصلاح شده از زندگی خودش را به الکساندرا گفت. در وسط گفت و گویشان ایو سرش را بالا آورد. جورج ملیس آنجا ایستاده بود و به هر دوی آنها نگاه می کرد و برای لحظه ای فکرش پریشان بود. ایو فورا فهمید، خدای من، او نمی داند من کدام یکی هستم.
جورج با احساس آرامش به سمت او چرخید: "ایو"
ایو گفت: " چه غافلگیری دلپذیری" و با سر به الکساندرا اشاره کرد. " فکر نمی کنم تو خواهرم را دیده باشی. الکسی، آقای جورج ملیس را به تو معرفی می کنم."
جورج دست الکساندرا را گرفت و گفت : " از دیدن شما خوشوقتم." ایو به او گفته بود که خواهر دوقلویی دارد اما به مغزش خطور نکرده بود که آنها ممکن است دوقلوهای همسان باشند.
الکساندرا به جورج خیره شده بود، تحت تاثیر ظاهر زیبا و دلچسب او قرار گرفته بود.
آیو گفت: " پیش ما نمی نشینی؟"
" کاش می توانستم. متاسفانه قرار ملاقاتی دارم و دیرم شده است. شاید یک دفعه دیگر." او به الکساندرا ناه کرد و افزود:" و امیدوارم به زودی همدیگر را ببینیم."
آنها رفتن جورج را نگاه کردهند. الکساندرا گفت: " خدای بزرگ! او کی بود؟"
" اوه، او یکی از دوستان نینا لودویک است. من با او در مهمانی خانه نینا آشنا شدم."
" آیا من دیوانه شده ام یا او به همان زیبایی و جذابیتی است که من فکر می کنم؟"
ایو خندید: " البته من شخصا او را نمی پسندم اما به چشم بیشتر زن ها خیلی جذاب می آید."
" من هم همینطور فکر می کنم! ازدواج کرده؟"
" نه، اما دلیلش اینست که زن ها برای ازدواج با او پرپر نمی زنند، عزیزم جورج خیلی ثروتمند است. شاید بشود گفت که همه چیز دارد: ظاهر زیبا، پول، خانواده حسابی." و ایو به طرز ماهرانه ای موضوع صحبت را عوض کرد. هنگامی که ایو از پیشخدمت خواست صورتحساب غذا را بیاورد او گفت که آقای ملیس آن را پرداخته است.
الکساندرا نمی توانست لحظه ای به جورج ملیس فکر نکند.
عصر دوشنبهف ایو به الکساندرا تلفن کرد و گفت: " خوب، عزیزم، مثل اینکه خوب به هدف زده ای. جورج ملیس به من تلفن زد و شماره تلفن تو را از من خواست. آیا اشکالی ندارد شماره ات را به او بدهم؟"
چنان لبخند رضایتمندانه ای بر لبان آلکساندرا نشست که خودش هم شگفت زده شد: " مطمئنی که خودت علاقه ای به او نداری؟"
" الکس، همانطور که گفتم من قیافه او را نمی پسندم."
" پس اشکالی ندارد که شماره تلفنم را به او بدهی."
آنها چند دقیقه دیگر هم گفتگو کردند و ایو به مکالمه خاتمه داد. گوشی را پایین گذاشت و به جورج نگاه کرد که روی تخت در کنارش دراز کشیده بود. " خانم گفتند بله."
الکساندرا سعی کرد فراموش کند که جورج ملیس قرار است به او تلفن بزند. اما هر چه بیشتر سعی می کرد جورج را از ذهنش خارج کند بیشتر به وی فکر می کرد. او هرگز مجذوب مردان بسیار خوش قیافه نشده بود، چرا که متوجه شده بود اکثر آنها بسیار خودخواه و خودمحور هستند اما به نظر الکساندرا جورج ملیس متفاوت از بقیه بود. کیفیتی مقهور کننده داشت. تنها سر دست او حالش را دگرگون کرده بود. به خودش گفت، تو دیوانه ای، تو آن مرد را فقط دو دقیقه دیده ای.
جورج در تمام طول آن هفته تلفن نزد، و احساسات الکساندرا از بی صبری به دلخوری و سپس به خشم تبدیل شد. با خود گفت، لعنت بر او. حتما کس دیگری را پیدا کرده. به جهنم.
هنگامی که در پایان هفته تلفن زنگ زد و الکساندرا صدای مردانه و گرفته او را شنید، خشمش به طرز جاویی به یکباره محو شد.
او گفت: " سلام، جورج ملیس هستم. موقعی که شما و خواهرتان در رستوران ناهار می خوردید ما همدیگر را مدت کوتاهی دیدیم. ایو گفت که اگر به شما تلفن بزنم ناراحت نمی شوید."
الکساندرا در حالی که سعی می کرد هیجانش را مخفی کند گفت: " او گفت که شاید شما به من تلفن بزنید. به هر حال ممنونم که آن روز ما را ناهار مهمان کردید."
" به افتخار شما باید ضیافتی بزرگ ترتیب بدهم. باید بنای یادبودی به افتخارتان بسازم."
الکساندرا خندید، از تملق گویی او لذت می برد.
" نمی دانم آیا به من افتخار می دهید که شبی با هم برای صرف شام بیرون برویم؟"
" چرا _ من _ بله. بسیار عالی است."
" فوق العاده است. اگر نه می گفتید حتما خودم را می کشتم."
الکساندرا گفت: " خواهش می کنم این کار را نکنید. از تنها غذا خوردن نفرت دارم."
" من هم همینطور. من یک رستوران کوچک خوب در خیابان مالیری می شناسم، به اسم ماتون. جای خیلی پر زرق و برقی نیست اما غذا _ "
الکساندرا با خوشحالی گفت: " رستوران ماتون. من آنجا را خیلی دوست دارم. آنجا رستوران مورد علاقه من است."
" آنجا را می شناسی؟" شگفتی و حیرت در صدایش موج می زد.
جورج نگاهی به ایو انداخت و خندید. ذهن خلاق ایو ستودنی بود. او جورج را به اختصار در جریان چیزهایی که آلکساندرا دوست داشت و آنچه از آن متنفر بود قرار داده بود. جورج هر چیزی را که می بایست درباره خواهر ایو بداند دانسته بود.
سرانجام موقعی که جورج گوشی را پایین گذاشت ایو اندیشید، بازی شروع شد.
آن شب، دلپذیرترین شب زندگی الکساندرا بود. یک ساعت پیش از ان که جورج ملیس به دنبالش بیاید، دوازده بادکنک صورتی رنگ با یک گل ارکیده متصل به هر یک از بادکنک ها برایش فرستاده شد. وجود الکساندرا مالامال از ترس شده بود، می ترسید مبادا تصوراتش باعث شود که توقعات زیاده از حد داشته باشد، اما به محض آنکه دوباره جورج ملیس را دید همه شک هایش برطرف شد و بار دیگر جاذبه مقهور کننده آن مرد را احساس کرد.
انها در خانه نوشیدنی نوشیدند و سس به رستوران رفتند.
جورج پرسید: " دوست داری به صورت غذاها نگاهی بیندازی، یا دلت می خواهد من برایت غذا سفارش بدهم؟ "
جورج همه خوراک های مورد علاقه الکساندرا را انتخاب کرد و الکساندرا این احساس عجیب را داشت که وی فکرش را می خواند. آنها رنشوی آب پز، خوراک گوشت گوساله ماتون که غذای مخصوص رستوران بود و موی فرشته که یک نوع ماکارونی ظریف بود، خوردند. سپس سالادی خوردند که جورج آن را با مهارت خاصی روی میز هم زد.
الکساندرا پرسید: " تو اشپزی بلدی؟"
" اه، آشپزی یکی از کارهای مورد علاقه من در زندگی است. مادرم یادم داده، او آشپز فئق العاده ای است."
" جورج، آیا به خانواده ات نزدیک هستی؟"
جورج لبخند زد و الکساندرا فکر کرد این زیباترین لبخندی است که به عمر خود دیده است.
جورج با سادگی گفت: " من یونانی هستم. بزرگترین فرزند خانواده ام و سه برادر و دو خواهر دارم و ما مثل یک روح در چند کالبد هستشم، هاله ای از نم چشمان زیبایش را پوشاند: " جدا شدن از آنها مشکل ترین کاری بود که در زندگی انجام دادم. پدر و برادرهایم به من التماس کردند پیششان بمانم. ما کسب و کار بزرگی داریم و آنها عقیده داشتند که وجود من در آنجا ضروری است."
" شاید به نظر تو احمق باشم اما ترجیح دادم که با تلاش خودم به جایی برسم. همیشه قبول هدیه از طرف هر کسی برایم مشکل بوده و این تجارت خانوادگی هدیه ای است که از پدربزرگم به پدرم رسیده است. نه، من از پدرم چیزی قبول نمی کنم. بگذار سهم من به برادرهایم برسد."
الکساندرا در دلش او را به فراوانی ستود.
جورج با مهربانی افزود: " به علاوه، اگر من در یونان می ماندم که هرگز نمی توانستم تو را ملاقات کنم."
الکساندرا احساس کرد صورتش گر گرفته است: " تاکنون ازدواج نکرده ای؟"
جورج به مسخره گفت: " نه، عادت داشتم روزی یک بار نامزد کنم. اما در آخرین لحظه همیشه احساس می کردم یک جای کار ایراد دارد." او به جلو خم شد، لحن صدایش صادقانه و صمصمی بود:" الکساندرای زیبا، شاید فکر کنی من خیلی کهنه اندیش و امل هستم اما اگر روزی ازدواج کنم بدان که برای همیشه است. یک زن کافی است به شرطی که زن دلخواهم باشد."
الکساندرا آهسته گفت: " فکر می کنم این عقیده بسیار عالی باشد."
جورج ملیس پرسید:" و تو؟ آیا تا به حال عاشق شده ای؟"
او گفت: " بدا به حال تو که عاشق نشده ای اما خوش به حال آن مردی که ..."
در آن لحظه پیشخدمت با دسر ظاهر شد. آلکساندرا دلش پر می زد که جورج جمله اش را تمام کند اما می ترسید این تقاضا را مطرح کند.
الکساندرا هرگز خودش را با کسی اینقدر راحت احساس نکرده بود. جورج ملیس چنان شیفته او به نظر می رسید که او دلش می خواست از کودکی اش، تمام زندگی اش و تجاربی که اندوخته بود برای وی تعریف کند.
جورج ملیس از بابت اینکه در مورد زن ها کارشناس است و زن ها را خوب می شناسد به خودش می بالید. او می دانست که زنان زیبا معمولا احساس ناامنی می کنند چرا که مردها تنها زیبایی آنها را مورد توجه قرار می دهند و باعث می شوند زن خودش را بیشتر یک شی احساس کند تا یک انسان. هنگامی که جورج با زن زیبایی بود هرگز به زیبایی او اشاره ای نمی کرد بلکه کاری می کرد که زن احساس کند او به باطن و احساسات وی توجه دارد، مونس و همدمی است که در رویاهای وی شریک است. این روشی تازه و استثنایی برای الکساندرا بود. او درباره کیت و ایو برای جورج سخن گفت.
" خواهرت با تو و مادربزرگت زندگی نمی کند؟"
" نه، او _ ایو می خواست جدا زندگی کند."
الکساندرا نمی توانست حدس بزند که چرا جورج ملیس جذب خواهر او شده است. دلیلش هر چه بود الکساندرا سپاسگذار بود. موقع خوردن شام، متوجه شد که همه زنان آن رستوران از حضور جورج آگاهند، اما برای یک بار هم که شده جورج به اطراف نگاه نکرد و چشمانش را از الکساندرا برنداشت.
موقع صرف قهوه جورج گفت: " نمی دانم که موسیقی جاز دوست داری یا نه اما در محله سنت مارک باشگاهی هست که پنج نقطه نام دارد...."
" آنجا سیسیل تیلور می نوازد."
جورج با حیرت به الکساندرا نگاه کرد: " پس تو به آنجا رفته ای؟"
الکساندرا خندید: " بیشتر وقت ها می روم. من او را خیلی دوست دارم. واقعا عجیب است که ما چقدر هم سلیقه هستیم."
جورج به آرامی گفت : " مثل نوعی معجزه است."
انها سه آوای مسحور کننده سیسیل تیلور را گوش دادند، تکنوازی های طولانی که با ریتم های آهسته و تند در فضای سالن طنین انداز بود . انگشتان نوازنده ماهرانه روی کلید های پیانو حرکت می کرد و گاه آهسته و گاه چنان سریع روی کلیدها جا به جا می شد گویی روی آنها سر می خورد. آنها از آنجا به باشگاهی در خیابان بلیکر رفتند. آنجا مشتریان مشروب می نوشیدند، ذرت بو داده می خوردند، بازی پرتاب نیزه کوتاه (دارت) را انجام می دادند و به موسیقی دلنشین پیانو گوش می کردند. الکساندرا جورج را تماشا می کرد که با یکی از مشتریان دائمی برای نشانه گرفتن نیزه مسابقه می داد. جورج با چنان حرارت و دقتی بازی می کرد که تقریبا هراس آور بود. گرچه فقط یک سرگرمی بود، اما او طوری بازی می کرد گویی پای مرگ یا زندگی در بین است. الکساندرا اندیشید، او مردی است که باید برنده شود.
ساعت 2 بامداد بود که آنها باشگاه را ترک کردند و الکساندرا از این که شب رو به پایان بود اندوهگین بود.
جورج سوار اتومبیل رولزرویس با راننده ای که کرایه کرده بود و در کنار الکساندرا نشست. سخنی نمی گفت فقط به الکساندرا نگاه می کرد. شباهت چهره های آن دو خواهر حیرت آور بود. نمی دانم اندامشان هم یکسان است یا نه ... او الکساندرا را در آغوش خود مجسم کرد که از درد به خود می پیچد و فریاد می زند.
الکساندرا پرسید: " به چی فکر می کنی؟"
جورج روی از او برگرداند تا الکساندرا نتواند از چشمانش چیزی بخواند. " اگر بگویم حتما به من خواهی خندید."
" تازه اگر هم بخندی سرزنشت نمی کنم. فکر می کنم مردم مرا یک جوان خوشگذران بدانند. می دانی کسی که از هر لحظه زندگی لذت می برد. با کشتی تفریحی سفر می کند. مهمانی می رود و الی آخر."
جورج چشمانش را به او دوخت:" فکر می کنم تو همان زنی هستی که می توانی روند زندگیم را تغییر بدهی. برای همیشه."
الکساندرا احساس کرد ضربان نبضش تند شد. " من _ من نمی دانم چه بگوشم."
" خواهش می کنم چیزی نگو." لب های جورج خیلی نزدیک صورت او بود و او آماده بود. اما جورج حرکتی نکرد. ایو به وی هشدار داده بود، شب اول زیاد پیش نرو. اگر این کار را بکنی تو هم به صف طولانی عشاق سینه چاکی خواهی پیوست که پرپر می زدند تا به او و ثروتش دست پیدا کنند. الکساندرا بایستی حرکت اول را بکند.
. بنابراین جورج ملیس تنها دست الکساندرا را در دستش نگه داشت تا این که اتومبیل بسیار به نرمی و آهستگی مقابل عمارت با شکوه بلک ول توقف کرد. جورج الکساندرا را تا دم در خانه اش همراهی کرد. الکساندرا رو به وی کرد و گفت:" نمی دانی امشب چقدر به من خوش گذشت."
" برای من هم شب جادویی بود."
لبخند الکساندرا آنقدر زیبا و نورانی بود که می توانست خیابان را روشن کند. او نجوا کرد: " شب بخیر جورج" و داخل خانه شد.
پانزده دقیقه بعد تلفن الکساندرا زنگ زد. " می دانی الان چه کار می کدم؟ به خانواده ام تلفن زدم. درباره زن فوق العاده ای که امشب با او بودم برایشان تعریف کردم. الکساندرای دوست داشتنی خوب بخوای."
هنگامی که جورج ملیس گوشی را پایین گذاشت اندیشید، بعد از آن که با هم ازدواج کردیم، به خانواده ام تلفن خواهم زد و به آنها خواهم گفت که همه شان به درک واصل شوند.
الکساندرا به آ« زودی ها خبری از جورج ملیس نشنید. نه آن روز ، نه روز بعد، و نه در بقیه روزهای آخر هفته. هر بار تلفن زنگ می زد او با عجله گوشی را بر می داشت اما همیشه ناامید می شد. نمی توانست پیش خود تصور کند که چه مشکلی پیش آمده است. مدام وقایع آن شب را در ذهن خود مرور می کرد: فکر می کنم تو همان زنی هستی که می توانی روند زندگیم را تغییر بدهی و من به پدر و مادر و برادرهایم تلفن زدم و درباره زن فوق العاده ای که امشب را با او گذراندم برایشان تعریف کردم. الکساندرا مثل آن که ذکر بگوید دلایل تلفن نزدن جورج را زیر لب می خواند.
بدون اینکه بخواهد به نحوی او را رنجانده است.
جورج از او خیلی خوشش آمده، می ترسیده عاشقش شود و تصمصم گرفته که دیگر هرگز او را نبیند.
پی برده ه الکساندرا زن مورد نظرش نیست.
دچار سانحه وحشتناکی شده و درمانده و بیچاره در بیمارستانی بستری است.
هنگامی که الکساندرا دیگر نتوانست بیشتر از آن تحمل کند به ایو تلفن زد، خودش را مجبور کرد که دست کم به مدت یک دقیقه با خواهرش صحبت کند تا بتواند پس از آن با هیجان بپرسد: " ایو، اخیرا به طور اتفاقی چیز از جورج ملیس نشنیده ای؟"
" چرا، نه فکر می کردم تلفن می زند تا تو را به صرف شام دعوت کند."
" ما هفته پیش با هم شام خوردیم."
" و تو از آن موقع تا به حال خبری از او نشنیده ای؟"
الکساندرا اندیشید، هیچ کس سرش اینقدر شلوغ نمی شود. و به صدای بلند گفت: " بله، شاید."
" عزیزم جورج ملیس را فراموش کن. یک کانادایی خیلی خوش قیافه هست که دوست دارم با او آشنا شوی. صاحب یک شرکت هواپیمایی است و ..."
هنگامی که ایو گوشی را گذاشت به پشت صندلی تکیه داد، لبخند می زد. کاش مادربزرگش می دانست که او نقشه همه چیز را چقدر زیبا طرح کرده است.
الیس کایل پرسید:" هی، چه چیز مثل خوره به جانت افتاده است؟"
الکساندرا پاسخ داد: " متاسفم."
او در تمام طول آن روز صبح به همه بداخلاقی کرده و تشر زده بود. دقیقا دو هفته بود که از جورج ملیس خبری نشنیده بود و نه از دست وی بلکه از دست خودش عصبانی بود که نتوانسته بود وی را فراموش کند. جورج به او هیچ دینی نداشت. آنها غریبه هایی بودند که یک شب زیبا را با هم گذرانده بودند، و الکساندرا طوری رفتار می کرد که گویی توقع داشت جورج با او ازدواج کند. به خاطر خدا بس کن! جورج ملیس می توانست هر زنی را در جهان از ان خود کند. چه دلیلی داشت که او را بخواهد؟
حتی مادر بزرگش هم متوجه شدهب ود که الکساندرا چقد رتحریک پذیر شده است. " بچه جان تو را چه می شود؟ ایا در بنگاه تبلیغات از تو خیلی کار می کشند؟"
" نه، مامانی. فقط به این دلیل است که من _ من اخیرا خوب نمی خوابم."
وقتی می خوابید رویاهای ترسناکی درباره جورج ملیس می دید. لعنت بر او! کاش ایو هرگز جورج را به او معرفی نکرده بود.
بعد از ظهر فردای آن روز در دفتر، تلفنی که آن همه منتظرش بود به او شد. " آلکس؟ سلام، جورج ملیس هستم." مثل اینکه او آن صدای گرفته مردانه را در رویاهایش نشنیده بود.
" بله، هستم." و وجودش از احساسات درهم و برهمی آکنده بود. نمی دانست بخندد یا بگرید. جورج بی فکر بود، خودخواه و خودپسند و الکساندرا اصلا اهمیتی نمی داد که باز هم او را ببیند یا نه. جورج معذرت خواهی کرد: " می خواستم زودتر بهت تلفن بزنم ولی درست همین چند دقیقه پیش از آتن برگشتم."
دل الکساندرا نرم شد:" تو به آتن رفته بودی؟"
" بله، آن شب را که با هم شام خوردیم به خاطر داری؟"
" صبح فردایش استیو برادرم به من تلفن کرد_ پدر دچار سکته قلبی شده بود."
" اوه! جورج." الکساندرا بابت آن همه فکر های وحشتناکی که راجع به جورج کرده بود احساس گناه کرد: " حالش چطور است؟"
" شکر خدا حالش خوب خواهد شد. اما من احساس می کردم وجودم هزار پاره می شود. به من التماس کرد به یونان برگردم و اداره حرفه خانوادگی را به دست گیرم."
" آیا می روی؟" نفس در سینه اش حبس شده بود.
الکساندرا نفس راحتی از سینه بیرون داد.
" می دانم که جای من اینجاست. روز و ساعتی نبوده که بدون فکر کردن به تو بگذرانم. کی می توانم ببینمت."
" امشب برای شام برنامه ای ندرام."
جورج تقریبا وسوسه شدهب ود که نام یکی دیگر از رستوران های مورد علاقه الکساندرا را به زبان آورد. در عوض گفت: " عالی است. دوست داری کجا شام بخوریم؟"
" هر جا شد. برایم مهم نیست. دوست داری شام را در خانه ما بخوریم؟"
" نه" او هنوز آ»ادگی ملاقات با کیت را نداشت. هر غلطی می کنی، فعلا از کیت بلک ول پرهیز کن. او بزرگترین مانع توست. جورج به الکساندرا گفت: " ساعت هشت شب دنبالت می آیم."
الکساندرا گوشی را پایین گذاشت با آلیس کاپل، وینس بارتز و مارتی برگر روبوسی کرد و گفت: " با اجازه شما مرخص می شوم. می خواهم به آرایشگاه بروم. فردا صبح می بینمتان."
آنها ناظر بودند که او با عجله از دفتر خارج شد.
آلیس کاپل گفت: " پای مردی در میان است."
آنها در رستوران مکسولز پلام شام خوردند. پیشخدمت آنها را از مقابل پیشخوان مشروبات که نزدیک در ورودی و به شکل نعل بود و جلوی آن مشتری ها ازدحام کرده بودند عبور داد و به طبقه بالا به سالن غذا خوری برد. آنها سفارش غذا دادند.
جورج پرسید: " وقتی در سفر بودم آیا تو هم به من فکر می کردی؟"
" بله" الکساندرا احساس کرد که بایستی با این مرد کاملا صادق باشد _ مردی که اینقدر رک و صریح و بسیار آسیب پذیر بود. " وقتی از تو خبری نشنیدم فکر کردم مبادا اتفاق بدی برایت افتاده باشد. خیلی خیلی وحشت کردم. فکر نمی کنم می توانستم این بی خبری را یک روز دیگر تحمل کنم."
جورج اندیشید، آفرین بر ایو. ایو گفته بود تو کاریت نباشد. خودم به تو می گویم کی به او تلفن بزنی. برای نخستین بار جورج احساس کرد که این نقشه به راستی قابل اجراست. تا آن لحظه گذاشتهب ود که این طرح حاشیه ذهنش را مشغول کند اما فکر به دست آوردن ثروت بی حد وحصر بلک ول را خیلی جدی نگرفته بود و اصلا جرات نداشت آن را باور کند. این فقط نوعی بازی بود که او و ایو انجام داده بودند. حالا که به الکساندرا که آن سوی میز مقابل او نشسته بود نگاه می کرد و عشق و ستایشی را که از چشمانش می بارید می دید، دانست که این دیگر بازی نیست. الکساندرا متعلق به او بود. این نخستین مرحله نقشه بود. مراحل بعدی ممکن بود خطرناک باشند اما با کمک ایو او از پس آن بر می آمد.
ما تمام راه را با هم هستیم، جورج و همه چیز را با هم نصف خواهیم کرد.
جورج علاقه ای به داشتن شریک نداشت. موقعی که آنچه را که می خواهد به دست بیاورد و هنگامی که از شر الکساندرا خلاص شود سپس حساب ایو را هم خواهد رسید. از این فکر لذت بی شائبه ای به او دست داد.
الکساندرا گفت: " چرا لبخند می زنی؟"
جورج دستش را روی دست الکساندرا گذاشت و لمس دست او الکساندرا را گرم کرد. " داشتم فکر می کردم چقدر خوب است که اینجا و با هم هستیم. کاش همه جا با هم باشیم." او دست در جیبش برد و یک جعبه جواهر از آن بیرون آورد: " از یونان چیزی برایت آوردم."
داخل جعبه یک گردنبند بسیار زیبای الماس نشان بود." چه زیباست."
این همان گردنبندی بود که جورج از ایو گرفته بود. ایو به او گفته بود می توانی این را به او هدیه بدهی. هرگز به گردن من ندیده.
" راستی که خیلی خجالتم دادی."
" قابل تو را ندارد. دوست دارم آنرا به گردنت بیندازی."
" من _ الکساندرا می لرزید. " متشکرم."
جورج به بشقاب غذای الکساندرا نگاه کرد. " هنوز که هیچی نخورده ای."
جورج دوباره به چشمان الکساندرا نگریست و ان پدیده آشنای فزونی گرفتن قدرت را در خود احساس کرد. این حالت تسلیم را در چشمان زنان بیشماری دیده بود. زنان زیبا، زنان زشت، زنان ثروتمند و زنان فقیر. جورج همه آنها را بازیچه خود قرار داده بود و از آنها استفاده کرده بود. به هر حال هر کدام چیزی داشتند که به او بدهند. اما این یکی قرار بود به او چیزی عطا کند که بیشتر از مجموع چیزهایی که از دیگران گرفته بود ارزش داشت.
صدای گرفته اش همچون دعوتی بود: " دوست داری چه کار کنی؟"
الکساندرا ساده و بی آۀایش آن دعوت را پذیرفت : " می خواهم با تو باشم."
جورج ملیس حق داشت که به آپارتمانش ببالد. آن آپارتمان همچون گوهر با ارزشی بود که بسیار با سلیقه و به خرج انواع اقسام عشاق سپاسگذار تزیین شده بود. عشاقی که سعی داشتند با هدایای گرانقیمتشان عشق جورج را برای خود بخرند و موفق هم شده بودند، گرچه موفقیت آنها زودگذر بود.
الکساندرا گفت: " چه آپارتمان قشنگی."
جورج به طرف او رفت و آهسته او را طوری چرخاند که گردنبند الماس در نور ملایم اتاق بدرخشد. " عزیزم از قشنگی وجود توست که اینجا قشنگ به نظر می رسد."
و دستان او را ملایم نوازش کرد. دیوار ها و پرده ها و کف اتاق جورج به رنگ سایه های مختلف آبی و انابی با سلیقه و متناسب زندگی یک مرد در آن دیده می شد. در وسط اتاق یک تخت بزرگ دو نفره قرار داشت. جورج وقتی دوباره به آلکساندرا نگاه کرد متوجه شد که او می لرزد. "حالت خوبه؟"
" من _ من کمی عصبی هستم." الکساندرا می ترسید مبادا وی را از خودش ناامید سازد. نفس عمیقی کشید و به ورج نزدیک شد.
جورج به دختر مو طلایی زیبایی که پیش رویش قرار داشت نگریست و حرف های ایو را به خاطر آورد: بر خودت مسلط باش. اگر به الکساندرا اسیب برسانی ، اگر بفهمد که تو حقیقتا چه جانور نفرت انگیزی هستی دیگر هرگز او را نخواهی دید. فهمیدی؟ مشتت را برای انواع و اقسام عشاق دیگرت نگه دار.
و بنابراین جورج با ملایمت تمام با الکساندرا رفتار کرد. او از لحاظ ظاهری درست شبیه ایو بود: زیبا و متناسب. جورج میل شدیدی به کبود کردن آن چهره سفید و ظریف داشت. دلش می خواست کتکش بزند، گردنش را بفشارد، فریادش را به آسمان بلند کند. اگر به او آسیبی برسانی دیگر هرگز او را نخواهی دید.
آنها آنجا ایستاده بودند و به چشمان همدیگر نگاه می کردند و سپس جورج با ملایمت دستان الکساندرا را در دست گرفت و در گوشش کلمات عاشقانه نجوا کرد و به عشق خود اعتراف نمود. هنگامی که الکساندرا سرانجام آرام شد آهی کشید و گفت: " اوه، عزیزم، امیدوارم تو هم به اندازه من احساس عشق و علاقه کنی." جورج به دروغ گفت: " همین طور است."
الکساندرا او را محکم بغل کرده بود و می گریست، نمی دانست چرا گریه می کند. فقط می دانست که از بابت شکوه و عظمت آن عشق سپاسگذار است.
جورج تسکینش داد: " بس کن، بس کن دیگر. همه چیز استثنایی و رویایی است."
ایو باید خیلی به او افتخار کند.
در هر رابطه عاشقانه ای سوتفاهم ها، حسادت ها و رنجش های کوچک وجود دارد اما در عشق میان جورج و آلکساندرا از هیچکدام از این ها اثری نبود. با تعلیمات محتاطانه ایو، جورج قادر بود ماهرانه روی هر احساس الکساندرا تاثیر بگذارد. او ترس ها، آرزوها، علایق و مایه های نفرت و بیزاری الکساندرا را می شناخت و همیشه آماده بود که دقیقا آنچه را که محبوبش نیاز داشت به وی بدهد. جورج می دانست چه چیز سبب خنده و چه چیز باعث گریه الکساندرا می شود. الکساندرا از لحظاتی که با هم می گذراندند فوق العاده خرسند بود اما جورج آن لحظات را کسالت آور و بیهوده می یافت. هنگامی که در کنار وی بود دلش می خواست وی را به شدت کتک بزند، فریادش را بشنود که طلب رحم و بخشایش می کند تا خودش آرامش یابد. اما می دانست که اگر این کار را بکند همه چیز خراب می شود. بر کسالت و ملال او دایما افزوده می شد و هر چه بیشتر به هم عشق می ورزیدند جورج از وی متنفر تر می شد.
مکان های خاصی وجود داشت که جورج ملیس می توانست آنجا تمدد اعصاب کند اما می دانست که بایستی بسیار محتاط باشد. گاهی وقت ها در ساعات دیر شب به یکی از هتل های دور افتاده واقع در وست ساید یا بوثری یا گرینویچ ویلیچ سر میزد و با اشخاص تنها و تشنه محبت مصاحب می شد. او هرگز دوبار به یک هتل نمی رفت چون اگر می رفت به او خوشامد نمی گفتند. قربانیان او معمولا بیهوش یا نیمه هشیار در حالی که بدنشان به شدت مضروب شده و گاهی پوشیده از سوختگی های ایجاد شده با سیگار بود، پیدا می شدند.
جورج از آدم های خودآزار پرهیز می کرد. آنها از درد لذت می بردند و همین امر خوشی او راز ایل می کرد، نه، او بایستی بشنود که آنها ضجه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)