احسان سربلند نمود و قدرشناسانه نگاهم کرد و اشکهای سرازیر شده ام را از گونه ام زدود و گفت:
- فدای اون عسل چشمهای زیبات که امشب زیباتر هم شدن،فدای اون بینی خوش تراشت و لبهای کوچک و قلوه ایت!من جبران می کنم بهت قول میدم عزیزم کاری می کنم که فراموش کنی یک سال زندانی من بودی!با لبخند گفتم:اما تو زندان بان خوش تیپی بودی که هیچ کجای دنیا لنگه نداری من از خدام بود که تو این زندان بمونم تا بتونم هر روز ببینمت.تو پادشاه من بودی نه زندان بان!
دست هایم را بالا آورد و بر آنها بوسه زد و گفت:
- گل من،عزیزکم دوستت دارم.
- منم دوستت دارم.
- نازگلم تاحد جنون عاشقتم در ضمن خیلی وقته که خواب رو تو چشمام مهار کردم تو چی؟امشب خیال خوابیدن نداری؟آرام زمزمه کردم:دوست دارم تا سحرگاه بیدار بمونم و نگات کنم!
بلندشد و دستم را گرفت و مجبورم ساخت که بلند شوم بعد با قاطعیت گفت:
- اما من خیلی خسته ام بهتره به اتاق خودمون بریم.
این زیبا ترین اتاق دنیاست ،هنوز داشتم اطراف را کند و کاو میکردم که احسان در یک حرکت غافلگیرانه مرا در آغوش گرفت،تا صبح با هم نجوا کرده و هر دو بهم خیره شده بودیم.آیا این حقیقت دارد که بعد از گذشت یکسال این اولین نجوای شبانه ما باشد!
احسان با لبخند رضایت خودش را اعلام کرد و گفت:
- این بهترین شب زندگیه منه.
من هم گفتم:این قشنگ ترین شب مهتابیه که من در تمام عمرم داشتم،تو اینطور فکر نمی کنی؟
- چرا عزیزم برای من هم زیباترین شبه!
بعد به سمت میز توالت رفتم و اولین کاری که کردم خودم را از شرگیره های سرم ها کردم.موهایم چون زیاد بود سپیده خانم کلی غر غر کرده بود تا آنها را درست کند.احسان گفت:من موهای بلندت را خیلی دوست دارم و اجازه نمی دم هیچ وقت آنها را کوتاه کنی.
همانطور که مشغول باز کردن گیره های سرم بودم دوست داشتم از احساسم برایش بگویم اما نمی توانستم چون کلمات در ذهنم جفت و جور نمی شدند!دوست داشتم زیباترین جمله را برای ابراز عشقم به کار ببرم اما می دانستم نمی توانم هیچ جمله ای در وصف او بگویم.خوشحال بودم که صورتم و اشک های پی در پی ام را نمی بیند،اما ناگهان او موها را از جلوی صورتم کنار زد و مستقیم نگاهم کرد و گفت:
- با گریه کردنت به من می فهمونی که هنوز منو نبخشیدی!
هیجان زده گفتم:به خدا اشک شوق،اشک شوق!
احسان با صراحت دلچسبی ادامه داد:
- دیگه گریه کردن تو این خونه ممنوع روشن شد؟
برای اولین بار با لحنی شوخ گفتم:بله فرمانده!
- فرمانده به قربونت بره تو همیشه این فرمانده رو خلع سلاح میکنی.
و بعد هر دو خندیدیم.
اکنون که به انتهای دفتر خاطراتم رسیده ام با یاد آوری گذشته ها حلقه اشک در درون چشمانم جا خوش کرده اما من اجازه ریزش به او نمی دهم چرا که شوهرم قدغن کرده گریه کنم و می دانم با اینکه اینجا نیست باز هم راضی نیست دیده ام اشک آلود شود.
فیروزه در می زند و با کسب اجازه وارد اتاق می شود.او به عنوان پرستار مخصوص پسرم پارسا از طرف احسان انتخاب شده و هم اکنون کودک را درآغوش دارد.
- ببخشید خانم با اینکه گفته بودید نخوابونمش اما هرچه تلاش کردم نشد خیلی باهاش بازی کردم ولی مثل اینکه بی فایده بود.
نگاهی به پارسای پنج ماهه ام انداختم که در آغوش پرستار به خوابی شیرین فرو رفته بود بعد نگاهی حق شناسانه به فیروزه انداختم و گفتم:اشکالی نداره این پسر به من نرفته چون خیلی آروم و سر به زیر بودم همه می گن تو کودکی هیچ وقت مادرم و با گریه از خواب بیدار نکردم ولی این شازده به باباش رفته.چون نصف شب بلند می شه و با سر و صداش خواب رو از چشم همه می پرونه و هیچ کس به غیر از خودم نمی تونه آرومش کنه حتی تو که اینقدر بهت علاقه داره!برو فیروزه جان بخوابونش تو گهواره اتاق خودمون چون باباش چند ساعت دیگه از راه می رسه و می دونی که خیلی بی طاقت شده و دوست داره پارسا کنار خودش باشه.
- چشم خانم.
بوسه ای بر پیشانی کودکم زدم و فیروزه از اتاق خارج شد.
نامش را همسر مهربانم گذاشته می گفت که پارسا یعنی پرهیزگار،پاک و بی آلایش و من می خوام با گفتن نامش همیشه به یاد عشق تو بیفتم که چه ساده و بی آلایش و توأم با پرهیز گاری به من عرضه کردی.این میوه عشق باید نامش پارسا باشد...
شاید شما خواننده گرامی بخواهید از المیرا تنها عمع کودکم بدانید،او با دیوید ازدواج کرد و دیوید به دین همسرش در امد و مسلمان شد.شاید این روزها المیرا برای دیدن فرزند برادرش به ایران بیاید البته پدر و مادر احسان از زندگی مردن در فرانسه پشیمان شدند و ترجیح دادند در کشور خود بمانند.
نگاهی به ساعتم انداختم هواپیما تا یکی دو ساعت دیگر به زمین می نشست و من باید به فرودگاه می رفتم تا از احسان که ده روز از من دور بود استقبال می نمودم با یادآوری بی وفایی سعید آهی از سینه ام خارج شد و با خود گفتم،عجب دنیای نامردی ایست این دنیای ما آدمها!
سعید با نوشتن نامه ای برای لیلی او را ترک نموده و به ژاپن بازگشته بود،درآن نامه ذکر کرده بود((هرگاه به دستهای کودکمان نگاه می کنم وجودم آتش می گیرد و با خود می گویم ما دچار خشم و عقوبت الهی شده ایم.می خواستم روزهای اول ترکت کنم اما عشق نسبت به تو و فرزندم این اجازه را به من نمی داد ولی دیگر نمی توانم این وضع را تحمل کنم.عذاب وجدانو کابوس های شبانه ام از من موجودی پاک باخته ساخته و آرامش خیلی وقته که از من خداحافظی نموده.منوببخش که زندگیت را تباه ساختم ،می دوانم که با خواندن نامه ام مرا انسانی پست می دانی!ما به خاطر به هم رسیدن خیلی جنگیدیم و نیش و کنایه ها شنیدیم و حالا در باور هیچ کس نخواهد گنجید که من تو و کودکم را ترک کنم.لیلی جان باور کن که دیگر قادر نیستم ادامه دهم روزها و هفته ها و ماهها با خود کلنجار رفتم و در برابرت همیشه خود را خوشحال و سرزنده نشان دادم ولی وجودی دردمند و پریشان داشتم.چه روزها که با حسرت داشتن تو به خواب می رفتم ولی امروز که دارمت می خواهم از تو فرار کنم.آری من می خواهم از لیلی زندگیم فرار کنم چرا که از او می ترسم،می ترسم همانند امروز کودکی که سه انگشت نداشت پا به زندگیمان گذاشت فردا کودکی علیل تر و رنجورتر.نه...عزیزم من آنقدر با استقامت و محکم نیستم!من زندگی احسان آن مرد نازنین را هم نابود کردم،می دانم بمانم تا دم مرگ باید جوابگو باشم.
من می روم تو هم سعی کن سعید را برای همیشه فراموش کنی فکر نکن برای عیش و نوش و از سر گرفتن زندگی گذشته ام می خواهم به ژاپن بروم نه قصدم این است بقیه عمرم را در گوشه ای زانوی غم در بغل بگیرم و ار خدا بخواهم مرا ببخشد.خداحافظ لیلی جان.))
با رفتن سعید خواهرم در بستر بیماری افتاد ،طوری که حتی قادر نبود کودکش را در آغوش بگیرد!دیگر از آن لیلی تپل و چشم دریایی خبر نبود مبدل شد هبود به زنی لاغر و تکیده که در چشمانش فروغی دیده نمی شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)