با عصبانيت گفتم:
- علي، تو واقعا در مورد من اينطور فكر مي كني؟
- وقتي خانم دكتر سه هفته بدون هيچ بهانه اي حتي جواب تلفن مرا نمي دهد مگر غير از اين هم بايد فكر كنم.
- ولي خودت مي داني كه بدون بهانه نبوده، راستش نمي توانستم.
- تو يك لحظه گوشي را بر مي داشتي تا بفهمي كه من فقط مي خواستم بگويم هر چه گفته ام فقط يك شوخي بود و يك موقع نشيني فكر الكي بكني.
به پشتي مبل تكيه دادم و فكر كردم ترا به خدا شانس ما را ببين، فقط مسخره اين نشده بودم كه شدم. اما براي اينكه متوجه ناراحتي ام نشود خودم را مشغول قهوه كردم و به دنبال حرفي مي گشتم كه كاملا موضوع را تغيير بدهم ولي مثل اينكه زبانم خشك شده بود و هيچ حرفي هم به فكرم نمي رسيد، بعد از مدتي كه آهسته قهوه ام را خوردم به او نگاه كردم تا حداقل علت سكوت او را بدانم كه ديدم با لبخند نگاهم مي كند.
- فكر كنم براي تنبهيت لازم بود.
بعد شروع به خنديدن كرد. بلند شدم و گفتم:
- پاشو علي كه ديگه داري حوصله ام را سر مي بري، پاشو برويم يك هوايي به سرت بخورد شايد حالت خوب شود.
وقتي از اتاق خارج شديم گفت:
- خانم دكتر حالا كجا برويم.
آهسته گفت: يك محضر همين نزديكي است.
در حاليكه ناراحت بودم كه جلوي كاركنان شركت چنين با صميميت صحبت مي كند آهسته گفتم:
- خواهش مي كنم علي جلوي اينها اينطور رفتار نكن.
شانه اي بالا انداخت و گفت:
- من نمي دانم تو چرا اينقدر نگاه و حرف مردم برايت اهميت دارد.
وقتي از شركت بيرون آمديم نفس راحتي كشيدم و با صداي بلند گفتم:
- علي خواهش مي كنم كمي آرامتر.
لبخندي زد و گفت:
- وقتي ديدم اينقدر معذب هستي عمدا اين كار رو كردم چون هنوز از دستت عصباني هستم.
- عجب كينه اي هستي، نكنه تا مرا سر به نيست نكني راحت نمي شوي.
در اتومبيل را برايم باز كرد و بعد تعظيمي نمود و گفت:
- بفرمائيد قربان.
لبخندي زدم و نشستم. وقتي اتومبيل را به حركت درآورد گفت:
- خانم دكتر معمولا چه نوع رستوراني را مي پسندند؟
- هر جا خودت دوست داري.
- راستش من به غير از اغذيه فروشي جايي نرفته ام، اگر دوست داري برويم آنجا.
- تو نمي خواهي تمامش كني؟
- فعلا قصدش را ندارم.
در عين ناباوري جلوي يك اغذيه فروشي بسيار شلوغ نگه داشت و مرا مجبور كرد كه پياده شوم و ساندويجي گرفت و در حاليكه سر پا در بين جمعيت ايستاده بوديم گفت:
- زود باش بخور.
- نمي شه همين را ببريم كنار اتومبيل يا يك پارك بخوريم؟
- نه اصلا.
در حاليكه از هر طرف تنه مي خوردم و مجبور بودم خودم را كمي كنار بكشم تا رد شوند ساندويجم را خوردم و با زحمت از بين جمعيت گذشته و خود را به پياده رو رساندم، دوباره در اتومبيل را با تعظيمي مسخره باز كرد و گفت:
- بفرمائيد خانم دكتر تا شما را به يك جاي ديدني ببرم.
بعد پخش اتومبيل را روشن كرد و صداي آهنگ ملايمي فضاي اتومبيل را پر كرد. صداي آهنگش چنان روح نواز بود كه چشمانم را بستم ...
و به صندلی تکیه دادم و با خودم گفتم چه احساس خوبی دارم و همچنانکه به آهنگ پوش می دادم چشمانم سنگین شد که با فریاد علی چشمانم را باز کردم و با وحشت به اطراف خود نگاه کردم و او را دیدم که در اتومبیل را باز کرده، تا مرا به آن حالت دید لبخندی زد و گفت:
- ترسیدی، ولی اشکال ندارد چون هنوز باید تنبیه شوی.
بازتعظیمی کرد و گفت:
- خانم لطفا پیاده شوید.
وقتی پیاده شدم هنوز ضربان قلبم از فریادش تند می زد، به اطراف نگاه کردم و دیدم مرا به شهر بازی مخصوص کودکان آورده و با تعجب پرسیدم: علی اینجا چرا؟
دستم را گرفت کشید و گفت:
- زودتر خانم دکتر، شما هنوز در حال تنبیه شدن هستید.
مرا مجبور کرد با وجود وسائل بازی دو ساعت تمام بین جمعیت زیاد آنجا مدتی باستم و تماشا کنم، وقتی از آنجا خارج شدیم احساس سرگیجه می کردم که دوباره به راه افتاد و هر چه گفتم کجا می رویم جوابی نداد و باز آهنگی گذاشت و گفت:
- اگر خوابت می اید می توانی بخوابی.
حسابی از دستش عصبانی بودم ولی ترجیح دادم حرفی نزنم که دیدم مقابل باغ وحش ایستاد و باز مرا مجبور کرد وارد شویم، بعد از مدتی که به دیدن حیوانات مختلف پرداختیم، به نیمکتی اشاره کرد که رو به روی قفس میمونها بود و گفت:
- بیا آفاق اینجا بنشینیم.
وقتی نشستیم همانطور که به میمونها نگاه می کرد گفت:
- خیلی فکر کردم خانم دکتر را کجا ببرم که در آن محیط احساس آرامش کند و راحت بتواند بگوید که با من چکار دارد، دیدم اینجا مناسب ترین جا برای خانم دکتر است.
در حالیکه نگاهش می کردم با خود فکر کردم چه حرکتی در مقابل توهین او انجام دهم ولی از حالت انتظارش و صدای میمونهایی که از میله های قفس بالا می رفتند و شکلک در می آورند یکدفعه به خنده افتادم و در همان حال که می خندیدم احساس کردم واقعا دیگر آن همه نگرانی که از صبح داشتم ندارم بلکه خیلی راحت در کنارش نشسته بودم. بعد از مدتی توانستم جلوی خنده خود را بگیرم، پرسیدم:
- علی اینجا همون محضریه که قرار بود مرا بیاری؟
در حالیکه به قفس میمونها اشاره می کردم گفتم:
- حتما اینها هم شاهدانت هستند.
سرش را تکان داد و خیلی جدی گفت:
بله خانم دکتر اگر می خواهی درباره من جدی فکر کنی باید بدانی اینطوری باید با من زندگی کنی نه آنقدر استرلیزه، من اغذیه فروشی های شلوغ را بیشتر دوست دارم البته نه اینکه تو را مجبور کنم به شهر بازی و باغ وحش و اینطور جاها بیایی فقط امروز خواستم تو را کمی اذیت کنم. من دوست دارم بیشتر مواقع روی زمین سفره بیندازم و سبزی پلو ماهی بخورم و باید بگویم ماهی را هم حتما باید با دست بخورم، دوست دارم در خانه ام اتاقی داشته باشم که روی فرش بنشینم و پاهایم را دراز کنم و به پشتی تکیه دهم و بعد همسرم برایم چای بریزدو بیاورد و انواع تنقلات را روبرویم بچیند و کنارم بشیند و با هم تلویزیون نگاه کنیم و بچه هایمان از سر و کولمان بالا بروند.
من مبل و صندلی را نفی نمی کنم ولی خانه من حتما باید یک محل به همان صورت که گفتم داشته باشد. آفاق شاید در نظرت خنده دار باشد و فکر کنی اینها حرفهای معمولی هستند ولی برای من مثل یک عقده شده، دوست دارم ایرانی ایرانی زندگی کنم.
بعد ساکت شد و به من که همچنان با دهان باز نگاهش می کردم گفت:
بهتره دهانت را ببندی و پاشی تا بریم چون دیگه شب شده.
من تازه آنموقع متوجه تاریکی هوا شدم و فکر کردم از ظهر تا به حال با او بودم بدون اینکه احساس خستگی کنم، در حالیکه هم از کارهایش حرص خورده بودم و هم لذت برده بودم. وقتی به طرف منزل می رفتیم بعد از مدتی سکوت گفت:
- آفاق من یک زندگی ساده و بدون تجمل دوست دارم و راستش همیشه باید غیر از این عمل می کردم چون سوفیا دوست نداشت، خواستم من وتو ازهمه علایق همدیگر خبر داشته باشیم چون باید صادقانه با هم برخورد کنیم.
آفاق من به عشقی که داشته ای احترام می گذارم و از تو می خواهم زود تصمیم نگیری و خوب فکرهایت را بکنی و اگر فهمیدی فقط یک گوشه از قلبت را می توانی به من اختصاص دهی من به همان راضی هستم ولی انتظاری که از تو دارم، دلم می خواهد با من صادقانه برخورد کنی و بدون هیچ رودر بایستی درباره ام فکر کنی.
وقتی کنار منزلمان ایستاد، دوباره گفت:
- آفاق یک نصیحت از طرف من بپذیر، همیشه در زندگی قبل از اینکه به رای و حرف مردم فکر کنی به خودت فکر کن که چه دوست داری و چه کاری به صلاحت است، وقتی کاری را درست تشخیص دادی بدون توجه به حرف مردم آن کا را انجام بده و مرا همیشه دوست خود بدان حالا چه جوابت مثبت باشد و یا منفی چون واقعا به فکر تو احترام می گذرام.
- حرفهایش به دلم نشسته بود، گفتم:
- از اینکه در این سه هفته رفتار خوبی نداشتم معذرت می خواهم وتو هم بدان جوابم هر چه باشد تا آخر عمر تو را دوست خوب خود می دانم، واقعا امروز به من خوش گذشت.
یکماهی است که دوباره به جمع دوستان و فامیل پیوسته ام و روابطم را با علی مثل سابق ادامه می دهم، بعضی مواقع علی به دنبالم می آید و با هم برای ناهار بیرون می رویم ولی درا ین مدت هیچ حرفی در مورد ازدواج نزده و می دانم که با بزرگواری تمام فرصت فکر کردن و تصمیم گرفتن را بدون کوچکترین تحمیلی به من داده. روز به روز حس می کنم به او نزدیکتر می شوم و با اینکه بعضی مواقع احساس می کنم به او علاقه دارم ولی باز در خلوت خود غمی را احساس می کنم، غمی که با نگاه کردن به میلاد بیشتر می شود و با دیدن بعضی از حالات او باز به یاد امید می افتم و همین باعث می شود که خود به خود پرنده خیالم به سویش پرواز کند. یکدفعه که میلاد تازه از خانه امید برگشته بود، در حالیکه کنار هم روی تاب نشسته بودیم پرسیدم:
- میلاد جان پدرت از مسافرت برگشته؟
با تعجب گفت:
- پدر که مسافرت نرفته بود.
در حالیکه من فکر می کردم تا به حال حتما ازدواج کرده و به سفرماه عسل رفته است. در آن زمان در دل به خود بد وبیراه گفتم که بدون اراده عهدم را شکستم و درباره امید سوال کرده ام، برای همین سعی کردم فکرش را به طرف موضوعی دیگر بکشانم ولی می دانستم به خاطر اینکه از امید هیچ خبری نداشتم چیزی مثل خوره به وجودم چنگ می زد.
شب وقتی به میلاد که معصومانه به خواب رفته بود نگاه کردم با خودم فکر کردم حالا امید در کنار همسرش در خانه ای که کار ساختش چند ماهی بود تمام شده بود چه زندگی شیرینی آغاز کرده و با این فکر احساس دردی در قلبم کردم و سعی نمودم دیگر به او و زیبا و آن خانه فکر نکنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)