صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 99 , از مجموع 99

موضوع: رمان رکسانا (م.مودب پور)

  1. #91
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رکسانا-می دونم!
    مادرم-نیگاش کن چه اشکی می ریزه.
    "بعد با دست هاش اشکاشو پاک کرد و صورتش رو ماچ کرد و گفت"
    -بریم تو منتظرمونن.
    مانی-بیاین دیگه.
    "بعد تا دید رکسانا داره گریه می کنه اروم به ترمه گفت"
    -توام دو قطره اشک می ریختی بد نبودا. اینجور موقع ها اثر خوبی داره!
    "ترمه یه چپ چپ بهش نگاه کرد و هیچی نگفت و همه راه افتادیم طرف خونه و از پله ها رفتیم بالا و از تراس رد شدیم و رفتیم تو.
    اولین کسی که اومد جلومون زری خانم بود که اول با گریه ماها رو بغل کرد و بعدش رکسانا اینا و همونجور با گریه به مانی گفت"
    -به خدا این چند وقته که نبودی تو این خونه صدا از صدا در نمی اومد!
    مانی-یعنی راحت بودین؟
    زری خانم-خدا مرگم بده نه والا! انگار یه چیزی گم کرده بودم.
    "یه دفعه عموم در خونه رو وا کرد و اومد تو که زود مانی رفت پشت ترمه قایم شد و از همونجا گفت"
    -سک سک! یعنی سلام باباجون!
    "منم زود به عموم سلام کردم که اول اومد طرف من و بغلم کرد. تو چشماش اشک جمع شده بود و نمی خواست گریه کنه. می دونستم چقدر مانی رو دوست داره!
    بعد برگشت طرف مانی که مانی م از پشت ترمه که داشت خودشو از جلو مانی می کشید کنار اومد طرف عموم و بغلش کرد و محکم فشارش داد به خودش و گفت"
    -خیلی مخلصیم باباجون آ!
    عموم-برو پدرسوخته ی چاخان!
    مانی-به جون خودتو اگه این دفعه دروغ بگم! دلم خیلی براتون تنگ شده بود!
    عموم-خیلی خب خیلی خب. برو کنار ببینم.
    "بعد یه نگاه به ترمه کرد و یه مرتبه با تعجب گفت"
    -این که چیزه!
    مانی-ا... اگه خیلی چیزه بریم عوضش کنیم!
    "همه زدیم زیر خنده."
    عموم-باز چرت و پرت گفتی؟
    مانی-آخه شما میگین چیزه.
    عموم-یعنی همونه که تو اون فیلمه نقش چیز رو داشت!
    مانی-عجب اطلاعا سینمایی دقیقی!
    عموم-باز شروع کردی؟
    مانی-آخه شما یه چیزایی میگین که آدم بالاخره...!
    عموم-تو حرف نزن ببینم. حالا اسمش چیه؟
    مانی-شما که گفتین حرف نزنم.
    غموم-فقط اسمش رو بگو.
    مانی-یه قواره طاق شال!
    عموم-چی؟
    "ترمه زود اومد جلو عموم و دستش رو دراز کرد و گفت"
    -ایم من ترمه س. خوشبختم!
    "عموم یه نگاه بهش کرد و بعد خندید و باهاش دست داد و گفت"
    -ببینم اون فیلم که بازی کردی جریانش راست بود یا نه الکی بود؟
    ترمه-تا یه مقدار. یه مقدارم دستکاری شده بود. یه خرده م سانسور شد!
    عموم-کجاهاش؟
    ترمه-اونجا که دختره و پسره...
    عموم-نه اونجا رو میگم که دختره از خونه رفت بیرون. بعدش کجا رفت؟
    ترمه-آهان. اونجاش درست بود. یعنی واقعی بود!
    عموم-عجب. فیلمش خیلی قشنگ بودا! توام خوب بازی کرده بودی آ! بیا ببینم!
    "دوتایی راه افتادن طرف سالن و ترمه م زیر بازوی عموم رو گرفت و شروع کرد باهاش حرف زدن! مادرمم به ماها گفت بریم تو سالن و خودش رفت طرف آشپزخونه که مانی به رکسانا گفت"
    -ترمه خودشو جا کرد! حالا نوبت شماس!
    "بعد همونجور که می رفت طرف سالن آروم گفت"
    -هر چند بابای این...
    "دیگه بقیه ی حرفش رو نزد که رکسانا آروم ازم پرسید"
    -بابای تو چی؟ منظور مانی خان چیه؟
    -بیا تا بهت بگم.
    رکسانا-الان بگو!
    -هیچی. فقط خودت باش!
    رکسانا-مگه اخلاق پدرت چه جوریه؟
    -دوست داره آدما رو همونجوذ که واقعا هستن ببینه. توام فقط خودت باش.
    "بعد زیر بازوش رو گرفتم و بردم طرف سالن که تا نزدیک پله ها رسیدیم پدرم از طبقه ی بالا اومد تو پله ها و همونجا واستاد و ما رو نگاه کرد. من و رکسانا هر دو سلام کردیم که یه سری تکون داد و آروم اومد پایین. چشمش فقط به رکسانا بود. رکسانام داشت نگاهش می کرد که رسید پایین پله ها. دوباره سلام کردم که برگشت طرفم و گفت"
    -برگشتی؟
    -نرفته بودم!
    "سرشو تکون داد که گفتم"
    -پدر معرفی می کنم! رکسانا!
    "دوباره یه نگاه به رکسانا کرد و رکسانا بازم سلام کرد و پدرو آروم جوابش رو داد و گفت"
    -بفرمایین تو سالن.
    "بعد خودش جلوتر رفت. جلو رکسانا خجالت کشیدم که رکسانا حرکت کرد طرف سالن. بازوش رو گرفتم و آروم در گوشش گفتم"
    -می خوای برگردیم؟
    رکسانا-نه! می خوام خودم باشم!
    "یه لحظه تو چشمای قشنگش نگاه کردم و اراده رو توش دیدم و بهش خندیدم و گفتم"
    -بریم!
    "راه افتادیم طرف بالای سالن که مثلا مهمونخونه بود و چند دست مبل خیلی شیک چیده شده بود. پدرم رسیده بود سر جای همیشگی اما همونجا واستاده بود تا من و رکسانا رسیدیم بهمون اشاره کرد که بریم بالا. رکسانا گفت"
    -مرسی. همین جا خوبه!
    پدرم-بفرمایین اینجا کنار من.
    "رکسانا آروم رفت طرف پدرم. برگشتم این طرف که ببینم مانی کجاس که دیدم داره میاد جلو و تا رسید سلام کرد و گفت"
    -عمو جون چقدر تو این چند ساعته جوون شدین!
    "پدرم یه نگاهی بهش کرد و گفت"
    -نقشه طرح می کنی، هان؟
    مانی-به جون شما اگه نقشه در کار باشه!
    پدرم-نامرد تو کو؟
    مانی-نمی دونم. شما ندیدینش؟!
    "پدرم یه لبخند زد و فهمیدم که زیادم ناراحت نیس چون موقع ناراحتی اگه بانمک ترین شوخی ها رو هم باهاش می کردن براش فرقی نداشت!
    خلاصه رکسانا بغل پدرم رو مبلی که پردم بهش تعارف کرد نشست و کیفش رو همونجا گرفت تو دستاشو فشار داد! خیلی براش ناراحت بودم. منم رفتم بغلش نشستم و مانی م رفت اون طرف پدرم نشست. که یه مرتبه پدرم بلند گف"
    -زری خانم!
    "زور زری خانم اومد جلو و گفت"
    -برمایین آقا!
    پدرم-قهوه! مهمان مسیحی داریم.
    "بعد برگشت طرف رکسانا و گفت"
    -شایدم مشروب میل داشته باشین!
    "یه مرتبه اخمام رفت تو هم. برگشتم طرف مانی نگاه کردم که دیدم داره لبش رو گاز می گیره یعنی هیچی نگو! منم هیچی نگفتم که رکسانا گفت"
    -خوردن یا نخودرن این چیزا دلیل بر چند گانگی نیس! نباید مسلک ها و مرام ها رو با نوشیدن و خوردن قضاوت کرد!
    پدرم-آخه شنیدم که مسیحیا هم قهوه می خورن و هم مشروب!
    رکسانا-و مسلمونا نه قهوه می خورن و نه مشروب!
    "تا اینو گفت مانی قاه قاه زد زیر خنده که پدرم چپ چپ بهش نگاه کرد و بعد به رکسانا گفت"
    -حالا چی میل دارین؟
    رکسانا-هیچی. ممنون!


  2. #92
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پدرم : زری خانم هم قهوه بیار و هم چایی و هم مشروب!
    زری خانم به چشم گفت و رفت.
    پدرم – خوابگاه رو هم که شلوغ کردین!
    یه مرتبه سه تایی به هم نگاه کردیم که مانی گفت
    تعقیبمون می کردین؟
    پردم – باید از وضعیت پسرم و برادر زاده ام با خبر باشم یا نه؟
    رکسانا- ما شلوغ نکردیم ! فقط نخواستیم بهمون توهین بشه و پا روی حقمون بذارن!
    پدرم-اما اگه شما حق کسه دیگه ای رو بردارین اشکا ل نداره؟
    اینو گفت و به من نگاه کرد
    رکسانا- حق ذات نیست! معنی یه ! منم فقط همون معنی رو خواستم ! اندازه ی کف دستم!
    و بعد دستاشو که عرق کرده بود وا کرد و به پردم نشون داد و گفت :
    و همینجوری خالی و لخت!
    پدرم طعنه اش رو فهمید و هیچی نگفت.سکوت بر قرار شد که مانی گفت
    واقعا دلمون براتون یه ذره شده بود عمو جون!این هامون که از دوری شما اشک می ریخت به پهنای صورتش!
    پدرم – بی خود کرده! من اینطوری تربیتش نکردم! سعی کردم مثل مرد بارش بیارم مطمئنم هستم که مثل ادمایه ضعیف گریه و زاری نکرده!
    مانی – بعلـــــــــــه ! اونکه درست ! تازه کلیم پشت سرتون براتون شاخ وشونه می کشید !یعنی ازتون تعریف می کرد که شما مرد بارش اوردین و مثل رستمه و از هیچی نمی ترسه! فقط دلم می خواست اونجا بودین و میدیدین موقع میتینگ چه جوری در رفت!
    پدرم برگشت طرف رکسانا و گفت :
    اگه اینجا به حقتون میرسین می تونین برین فرانسه ! چرا این کارو نمی کنین؟؟
    رکسانا – چون نیمه ی ایرانیم بهم اجازه نمی ده این خیلی مهمه من با داشتن پناهگاهی مثل فرانسه ایرانم رو انتخاب کردم!
    تو همین موقع زری خانم با یه سینی بزرگ امد نمی دونم چی شده بود که سرویس طلامونو اورده بود دم دست!
    پدرم بهش اشاره کرد و اونم گذاشت روی میز و رفت کنار سالن و پار دستی رو که شبیه کالسکه ی بزرگ بود و ور داشت و اورد جلو گذاشت و کنار میز رفت !
    رکسانا یه نگاهی به سرویس چایی خوری انداخت و هیچ نگفت یه خورده که گذشت پدرم گفت :
    بعضی ها به رسم و رسومات پایبندن تا حدودی هم فکر می کنم باید اینجوری باشه! باید یه سری از سنت ها پا برجا باقی بمونه!
    رکسانا – مثل قربانی کردن ادم ها در مقابل بت های سنگی؟!
    پدرم یه نگاهی بهش کرد و گفت :
    البته نه رسومات خرافی!
    رکسانا – هر رسم و رسومی شاید در زمان خودش معنا داشت هباشه ! بعضی هاشونم از روی ناچاری بوده و یا علتی داشته که در زمان خودش منطقی به نظر می رسیده اما بعد ها اون ناچاری یا منطق از بین رفته اما اون رسم هنوز باقی مونده!
    پدرم : مثلا چی؟؟
    رکسانا : نذر کردن و روشن کردن شمع توی کلیسا ها ! علت اصلیش نبودن برق بوده در قدیم ها برای روشنایی فضای کلیسا مردم شمع نذر می کردن و می اوردن اونجا روشن می کردن تا محیط روشن بشه و همه بتونن در روشنایی به عبادت و کار هایه دیگه شون برسن ! در اثر اختراع برق دیگه مسئله تاریکی مطرح نبوده! همه جا با نیروی الکتریسیته روشن بوده و علت خود به خود ار بین رفته بوده اما رسم شمع روشن کردن بصورتی دیگر باقی می مونه!!
    پدرم یه نگاهی بهش کرد و یه لحظه مکث کرد و بعد پاش رو از رو پاش انداخت پایین و یه خورده از رو مبل اومد جلو طرف میز و برگشت طرف رکسانا و گفت :
    خواهش می کنم بفرمایید چی براتون بریزم؟؟چایی یا قهوه؟؟
    رکسانا : ممنون
    پدرم : من اصرار می کنم!
    رکسانا خندید و گفت:
    قهوه لطفا!
    پدرم : منم اکثرا قهوه رو ترجیح می دهم!
    بعد یکی از قوری ها رو برداشت و شروع کرد به ریختن ! مانی م با دست جلو دهنش رو گرفته بود که نخنده!!
    پدرم نرم شده بود.
    رکسانا : من قهوه رو تلخ می خورم!
    پردم : کار بسیار خوبی می کنین ! این قند بلای حون ما ایرانی ها ست!
    یه فنجون به رکسانا داد و خودشم یکی رو برداشت و گفت :
    شما به شطرنج علاقه دارین؟
    رکسانا : خیلی زیاد ! تا حالام چند بار تو دانشگاه جایزه بردم!!
    پدرم : جدی!! چه خوب می خواین تا شام حاضر بشه یه دست بزنیم ؟؟
    یه مرتبه متوجه شد حواسش جلو ماها پرت شده و قافیه رو باخته اما
    به رویش نیاورد و زود از جاش بلند شد و حرکت کرد طرف ته سالن که میز شطرنج بود اما دوباره برگشت و جلو رکسانا واستاد و یه لبخند بهش زد و بعد دستش رو دراز کرد طرفش!من و مانی همینجوری مات داشتیم بهش نگاه می کردیم که رکسانا فنجونش رو گذاشت روی میز و دست پدرمو گرفت از جاش بلند شد و خندید! پدرم بلند داد زد و گفت :
    زری خانم !!زری خانم!!یه زحمت بکش این بساط ما رو بیار اون و ! دستت درد نکنه خانم ! بعد دست رکسانا روکشید . همونجور که با خودش می برد گفت :
    من همیشه گفتم کسی که به شطرنج علاقه داره ادم با فکر و اندیشه ایه ! همیشه به این بچه ها هم گفتم برن این دانشو یاد بگیرن !! متاستفانه خانمم اصلا از شطرنج خوشش نمیاد ! ببینم بازیت در حد عالی نیست که نکنه زود ماتم کنی؟؟!!
    رکسانا : اگربتونم مطمئن باشم که تو جلسه ی اشنایی این کارو نمی کنم!
    یه مرتبه پردم شروع کرد قاه قاه خندیدن ودستش رو انداخت رو شونه ی رکسانا و گفت :
    اولشس خیلی تند رفتم ! نه ؟؟
    دیگه نشنیدم رکسانا بهش چی گفت اما بازم صدای خنده ی پدرم بلند شد! موندیم اونجا منو مانی که گفت :
    ترمه اینا کجا رفتن؟؟
    رفتن تو حیاط!
    مانی : خاک بر سر من و تو کنن ! این باباهای ما زن می خواستن و انقدر ناز و نوز می کردن ! می گم پاشو بریم برایه خودمون دو تا پیدا کنیم این دو تا که نصیب اینا شد !
    خندیدم و از جام بلند شدم و فنجون رکسانا و پدرم رو برداشتم و با مانی رفتیم طرفشون پدرم میز رو چیده بود همونجور که حرفم می زد بازیم می کرد!
    رکسانا : کاملا صحیحه مثل دوست داشتن سیب یا گلابی ! اگر کسی سیب رو دوست داره ادم بدی نیست ! همون طور اون کسی که گلابی رو دوست داره!
    فنجونا رو گذاشتم رو میز بغلشون که رکسانا یه نگاه بهم کرد و لبخند زد !منم بهش خندیدم !
    پدرم : درسته ! ما خیلی بهشون بد کردیم !
    رکسانا : حتما شنیده بودین که همشون رو کرده بودن تو دو تا ملحفه ی کثیف !
    پدرم : درسته زمان قاجار بوده!
    رکسانا : شنیدم زمانی که بارون می اومده حق نداشتن تو شهر رفت و امد کنن ! می گفتن چون بدنشون تر می شه و ممکنه تماسی با یکی داشته باشن و همون جور اون یکی نجس باشه پس نباید از لونشون بیرون بیان !
    پدرم : درسته در واقع لونه بوده !
    رکسانا : این خیلی بده !
    پدرم خیلی بده شرم اوره نوبت شماست !
    رکسانا یه حرکتی کرد که پدرم بهش نگاهی کرد و بعد شطرنج رو نگاه کرد و گفت :
    چطوری حواسم به این نبود!
    رکسانا : راه یکیه ! اگر کسی بخواد یه راه بره !همشونم یه چیز می گن و به یه جا می رسن بقیه اش خوبه !
    پردم : درسته !
    رکسانا : اگه او ن حرکت رو بکین کیش می شین!
    پدرم : ای وای به مهره دست نزده بودما!
    رکسانا خندید و گفت :
    قبوله !
    پدرم : قرون وسطا رو چطوری میبینی؟
    رکسانا : دوران گذرا ! از بدویت نسبی به پیشرفت نسبی ! تکامل عقلانی شروع می شه ببخشید الان گارد می شین !
    پدرم : ای بابا ! اینطوری که اسب می ره !
    مانی : عیب نداره به جاش کلی خر داریم!
    زدم زیر خنده که پردم برگشت نگاهی بهمون کرد و گفت :
    شما اینجائین؟
    مانی : کی می خواین بریم برنامه کودک نگاه کنیم؟؟
    پدرم : برین حداقل یه جابشینین بالا سر ادم وایمسیتین ادم حواسش پرت می شه باختم دیگه!!
    تو همین موقع در سالن وا شد و عموم و ترمه که داشتن می خندیدن اومدن تو که زود مانی گفت :
    عمو جون! عمو جون ! پیداش کردم !
    پدرم : چی رو ؟؟
    مانی : نازمزدمو !
    پدرم : ا کوشن ؟؟
    عموم و ترمه اومدن جلو و عمو مگفت :
    خان داداش پای شطرنج پیدا کردین ! اینم عروس منه ! ایشونم حتما رکسانا خانم هستن !
    رکسانا و پدرم بلند شدن و عموم صورت رکسانا رو ماچ کرد و پدرم سر ترمه رو بعدش گفت :
    خودش از تو فیلمش قشنگ تره ! هر چند تو فیلمشم خوشگل بود اما نوار کیفیت نداشت از رو پرده ضبط کرده بودن ! هامون دو تا مبل بکش جلو!
    من و مانی دو تا مبل اوردیم جلو و عمو مو ترمه نشستن که مانی گفت :
    بابا جون خیلی خوشحالی که من برگشتم خونه؟
    عموم : هان؟؟
    مانی : هیچی ! براتون چایی بیارم ؟؟
    عموم : دخترم تو چی می خوری؟؟
    ترمه : اگه باشه چای.
    عموم : مانی بپر یه فنجون چای بیار ! بدو !
    مانی : چیز دیگه ای نمی خواین ؟؟
    عموم : هان ؟؟
    مانی : قندم بیارم ؟؟
    عموم : برو دیگه !!
    مانی رفت اون طرف و یه فنجون چا ریخت و برگشت و داد ترمه که ترمه یواشکی زبونش رو براش در اورد.
    عموم : مانی ! این فیلمه رو چرا جلو شو گرفتن ؟؟ یادم بنداز به این رفیقم یه زنگ بزنم ازادش کنه!
    مانی : اون فیلم خیلی بو داره با با جون!!
    عموم : اصلا چرا رفتی تو این فیلم !
    ترمه : خب ازم دعوت کردن !
    عموم : یه فیلم مگه چقدر خرجش می شه؟؟
    ترمه : حدود صد ، صدو خرده ای ملیون!
    عموم : خب چیزی نمی شه که ! خودم می ذارم ! اتفاقا یکی دوتام کارگردان اشنا دارم ! این پسره رو می کنیم تهیه کننده اونام کارگردانی کنن و توام بازی کن!
    ترمه : ممنون بابا جون
    تا اینو گفت مانی مات به ترمه نگاه کرد که اونم بهش خندید
    مانی : ممنون چی چی جون؟؟
    عموم : باز حرف زدی؟؟
    مانی : بابا نمی تونم که لال بشم؟؟!!
    عموم : تو چرا نمی ری به کارت برسی؟؟
    مانی : بابا من کارم همینه دیگه ناسلامتی اینا رو اوردیم اینجا که مثلا بگیریم شون!!
    عموم : خب که چی؟؟
    مانی : خب شما ها نمی ذارین که اصلا امون به ماها نمیدین!!
    پدرم : بابا یه خرده ساکت ! اصلا بازی رو نمی فهمم!
    برگشتم به رکسانا نگاه کردم داشت بهم می خندید تو دلم یه جوری شد!
    پدرم : چه کردن با این مردم!!
    رکسانا : تفتیش عقاید ! سوزوندن ! شکنجه !
    عموم : چی؟؟
    پدرم : قرون وسطا!!
    عموم : گالیله رو ؟؟
    پدرم : همه رو
    عموم : یعنی خودشون نمی دونستن کی برمی گرده ؟؟
    پدرم تنها گردیش نبود که !!
    مانی : این حرفایه بی تربیتی چیه که می زنین!!
    رکسانا و ترمه و من زدیم زیر خنده که پدرم و عموم یه نگاه به مانی کردن و پدرم گفت :
    داریم زمین رو میگیم پسر!!
    مانی : اهان!!
    رکسانا : اونا می گفتن که زمین مرکز جهانه !!گالیله ثابت کرد که نیست!!
    مانی : خب خیام مام که چند سال قبلش اینو گفته بود !!
    رکسانا : گفته بود اما نه بلند بلند !!
    عموم : چرا نگفته بود ؟؟

    رکسانا : چون حتما در اون زمان بلافاصله اعدامش می کردن! چون ذهن کسی امادگی پذیرفتنش رو نداشت ! الانم همنیطوره! چون ذهن بعضی ها اماده ی پذیرفتن بعضی حقایق نیست پس کسی نباید بگه چون براش خطرناکه!!
    عموم : ولی بعدش خیلی پیشرفت کردن !
    رکسانا : شاید مهم ترین چیزی رو که فهمیدن این بود که یاد بگیرن تا منافع خودشون رو تو منافع جمع ببینن ! هر ملتی که اینو یاد گرفته موفق شده!!
    پدرم : کاملا درسته ماها منافع خودمون رو فقط به صورت شخصی در نظر می گیریم!!
    عموم : ما اصلا بلد نیستیم کا گروهی بکنیم ! همیشه اخرش دعواست !
    مانی : مثل الان که اصلا اجازه نمیدین ما دوتام که مثل چنار اینجا وایستادیم بشینیم بغل شماها و یه کار گروهی بکنی!!
    عموم : باز چرت و پرت گفتی؟؟
    رکسانا : داستان کبوتر و طوقی رو شنیدین ؟؟ کلیله و دمنه!! موقعی که یه عده کبوتر تو دام یه صیاد گیر میوفتن!!
    عموم : کدومه؟؟
    رکسانا : هر کدوم به تنهایی سعی می کردن خودشون رو ازاد کنن ! برایه همین حرکت هایه تک نفره می کردن!!
    پردم : رئیس شون یه کفتر طوقی بود ! بهشون دستور می ده همگی با هم و یه مرتبه پ
    رواز کنن ! اونام گوش می دن و یه دفعه دام رو برمیدارن و با خودشون می برن هوا و ازاد می شن!!
    رکسانا : و بعد توسط یک موش که دوست کبوتر طوقی بوده بند های دام جویده و پاره می شه ! اینم به اون معناست که هر جنسیت می تونه با جنسیت دیگه دوست بشه و به همدیگه کمک کنن!!
    پدرم : کاملا صحیحه!!
    مانی : خوش به حالت هامون!!ایشالا وقتی با رکسانا خانم ازدواج کردی شبا برات می شینه و از این قصه ها میگه که حوصله ات سر نره!!
    عموم : پسر تو چرا نمیری یه جا دیگه؟؟
    همه زدیم زیر خنده که پدرم به رکسانا گفت :
    سرت به حرف زدن گرم شده مهره هاتو یکی یکی زدم!!
    رکسانا : در هر بازی مهم نتیجه است!!
    عموم : می گن تو اون وقت وقتی یه دانشمندی یه چیزی اختراع می کرد به جرم جادو گری می گرفتن و می سوزوندنش!!
    پدرم : خیلی ترس و وحشت زیاد شده بود ! برای همینم مردم یه دفعه ریختن سر به شورش برداشتن!!
    رکسانا: خدا ترسی باید تو وجود ادم ها باشه و فقط مربوط به خوشون و به میل و اراده ی خودشون و نباید کسیم توش دخالتی داشت هباشه !! اگه یه عده یان و مردم و وادار کنن که خدا ترس بشناین دیگه نمی شه خدا تزسی می شه ترس از بنده ها !! می شه ترس از ادم ها یا به ظاهر ماموران خدا!! اون وقت می شه یه چیز دنیایی دیگه !! اون وقت می شه براش تبصره گذاشت یا به هر صورت ازش گذر کرد یا دورش زد !! مثل پارک کردن ماشین در جای ممنوعه!! یا وارد شدن به خیابون یه طرفه !! تا زمانی که یه مامور راهنمای رانندگی سر و کله اش پیدا ندشه می شه این قوانین ورو نقض کرد یا دور از چشم قانون جنایت کرد!!کلاهبرداری کرد !! چرا ؟؟ چون اکثر ادم گیر نمیوفتهع !! اکثرا ادم خطاکار بدون اینکه جریمه یا تاوونی بده فرار می کنه!! چون نمی شه که برای هر یه نفر تقربا یه مامور گذاشت×× تازه اگرم بشه از کجا معلوم که ماموره رو با رشوه نمی خرن!!
    عموم : به ! بیا ببین ایجا چه خبره ؟؟!کار نیست که با پول حل نشه !!
    رکسانا : وقتی خدا ترسی تبدیل بشه به مردم ترسی این چیزا اجتناب ناپذیره !! وقتیم حقایق با دروغا امیخته بشه و کمی ام افراط توش بشه دیگه مردم واقیعت ها رو هم اور نمی کنن و اون موقع هست که دیگه گریز شروع می شه!! در اون زمان هام در اروپا این اتفاق افتاد ! وقتی با تمام وجود موانع معلوم شد که مثلا زمین مرکز جهان نیست و کشیش ها اشتباه می کردن!!
    وقتی سطح عمومی کمی بالاتر رفت و مردم کمی از خرافات فاصله گرفتن و خیلی از واقعیت ها رو فهمیدن دیگه از هر چی کشیشه بدشون اومد واون اتفاقات رخ داد بعضی ها کلیسا ها رو تحریم کردن! بعضی ها دین و نهی کردن !! بعضی ها رسومات و رو که بعضی هاشون هم خیلی خوب بودن !!کار به جایی رسید که بعضی ها هم خدا رو انکار کردن ! هر چند بعد از یه وقفه و ارامش دوباره برشگتن اماخیلی چیزا اون وسط خراب شد و از بین رفت و جاشونو چیزایه بد گرفت!!
    عموم : بعله ! باید مردم رو ازاد گذاشت تا هر جور که می خوان فکر کنن!!
    رکسانا : اصولا ورود به ذهن ادما همیشه کار اشتباهی بوده !! هر بارم کسی خواسته این کارو بکنه شکست خورده و خیلی ها مجبور شدن به خاطر این شکست تاوان سنگینی بپردازن!!
    داشتم حرفاشو گوش میکردم یه مرتبه سرشو بلند کرد و منو نگاه کرد و گفت :
    شایدم این تاوان ارزش یه تجربه باشه!!تجربه ای خارج سنت ها و چهار چوب هایی که دور خودمون درست کردیم!!برای گذشتن از اینها بایدکم تاوانی پرداخت کرد!!
    اینو که گفت دیدم که مخصوصا با پاش زد به میز ! یه مرتبه تموم مهره های شطرنج ریخت بهم ! بعدش زود شروع کرد به معذرت خواهی کردن و گفت :
    واقعا عذر می خوام ! اصلا متوجه نشدم!! ببخشید پدر!!
    خنده ام گرفت ! پدرمم همین طور !! با همون خنده ام یه نگاه به رکسانا کرد و گفت :
    شاید لازم بود که تاوان ضعفم رو پرداخت می کردم!!ولی گریز قشنگی بود هم ثبوت برتری و هم ملاحظه ی بزرگتریم ! بازم اشتباه کردم !!تو داشتی برنده میشدی!!
    رکسانا : شما عالی بازی می کنین !! جدی می گم!!
    پردم : وتو عالی تر !! مهره های من بیشتر بود اما برد با تو بود !!
    یه مرتبه از جاش بلند شد و سر رکسانا رو بوس کرد و گفت :
    نباید قبل از دیدنت قضاوت م یکردم ! برایه عذر خواهی هم یه هدیه قدیمی دارم که گذاش�%

  3. #93
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اون شب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و حرف زدیم و شام مونو خوردیم و بعد از شام ، وقتی برگشتیم تو سالن و داشتیم چایی می خوریدم پدرم یه مرتبه بی مقدمه گفت :
    - دو تا عقد میگیریم! یکی ماها ! یکی م تو کلیسا !
    رکسانا - یه دونه کافیه! هر جوری م که باشه کافیه!
    همون برای من مقدسه! من این عقد و قرار داد رو همون روزی که هامون رو برای اولین بار دیدم تو قلبم بستم! مگه منظور این نیست که انتخاب کنیم و وفادار بمونیم؟! پس یه قول کافیه! چون میشه زیر هر سندی زد و پشت به هر قراردادی کرد! اگه آدم ، آدم باشه یه قول کافیه! اما می دونم سنت هایی هست که باید رعایت بشه! پس هر جور که شما صلاح بدونین همونطور عمل می کنیم!
    پدرم - این حرف تم درسته اما همونجور که گفتی باید یه چیزایی رو رعایت کرد! فقط چند تا مسئله حل نشده هست که باید حل بشه!
    رکسانا - مربوط به منه؟!
    پدرم - نه! مربوط به خودمه! یعنی مربوط به من و برادرم!
    ((فهمیدم منظور پدر چیه! داشت به عمه لیا فکر می کرد! یه خرده بعد برگشت طرف مادرم و گفت :))
    - خانم شما درست می گفتین! من در مورد رکسانا اشتباه کردم!
    ((مادرم خندید و بعدش از جاش بلند شد و رفت طبقۀ بالا تو اتاقش و یه خرده بعد برگشت و رفت طرف ترمه و دست چپ ش رو گرفت و یه انگشتر دستش کرد و گفت :))
    - من به عنوان مادر مانی ، تو رو برای پسرم خواستگاری و نامزد می کنم! ایشالا

    مبارکتون باشه،مانی خیلی پسر خوبیه.فکر کنم لیاقت تو رو داشته باشه.
    ترمه ام که گریه اش گرفته بود از جاش بلند شد اول مادرم و بعد عموم رو ماچ کرد و مادرم اومد طرف رکسانا که رکسانا زودتر بلند شد.
    داشتم نگاه شون میکردم.گریه م گرفته بود.مادرم انگشتر خودش رو از دستش درآورد و گفت:-این یادگاره مادرمه،خیلی دوستش دارم.بعد دست رکسانا رو گرفت و انگشتر رو دستش کرد و گفت:
    -حرفاتو از تو آشپزخونه شنیدم.کاش مثل تو زیاد تر بودند،اونوقت آدما بهتر خودشونو میشناختن،از این به بعد تو نه تنها عروس منی،دخترمم هستی.
    بعد بغلش کرد و ماچش کرد!رکسانا که فقط گریه میکرد!آروم و بی صدا!هیچیم نگفت!نه تشکری نه چیزی!فقط گریه میکرد!دلم میخواست از جام بلند شم و بغلش کنم و
    نذارم گریه کنه،مادرمم گریه اش گرفت و رفت توی آشپزخونه،برگشتم دیدم که ترمه م هنوز داره گریه میکنه.خلاصه یه خورده که گذشت هر دو آروم شدن،پدرم گفت:
    -یه روزی رو هم تعیین کنین برای جشن نامزدی.
    عموم:-همین شب جمعه.
    پدرم:-باید خودشون بگن.
    مانی:-شب جمعه خوبه.
    عموم:-تورو نگفتیم،منظور خان داداش ترمه و رکسانا جونه.
    مانی:-پس ما نخودی ایم؟
    ترمه:-منظور بابا جون این بود که باید به خانمها احترام گذشت.
    مانی:-من بالاخره نفهمیدم تو قراره همسر من بشی یا نامادری ام؟از الان بگو من تکلیف خودمو بدونم.
    ترمه:-واقعا که مانی.
    -مانی:-آخه این بابام نه میذاره من یه کلمه حرف بزنم،نه میذاره یه نظر بدم،نه میذاره بیام طرف تو.خوب خودشم عقدت کنه و منم از این به بعد بهت میگم مامان ترمه.
    همه زدیم زیر خنده که عموم گفت:-باز مزخرف گفتی؟خوب بیا بشین پیشش.
    مانی:-الان که دیگه آخر شبه، و باید ببریم برسونیم شون خونه؟چه فایده داره یه نیم ساعت بیایم پیشش بشینم؟من میخواستم حداقل یه سئأنس پیشش باشم،این نیم ساعت هم خودتون همون جا بشینین.
    پدرم شروع کرد به خندیدن و گفت:
    -راست میگه طفلک،ما از سر شب یه ضرب اینا رو گرفتیم به صحبت،پاشین،پاشین باهمدیگه بریم تو حیاط،دوران نامزدیتون از همین الان شروع میشه،پاشین برین دیگه.
    مانی زود از جاش بلند شد.منم یه لحظه اومدم بلند شم که دیدم رکسنا و ترمه همونجوری نشستن و سرشونو انداختن پائین،منم از جام تکون نخوردم که عمو به مانی گفت:
    -ببین از همه بی حیا تر تو بودی،پسر یه دقیقه بشین و جلوی خودتو بگیر و حداقل دو تا تعارف کن بعد از جات بلند شو.
    مانی:
    -منم همین الان همین الان نمیخواستم برم تو حیاط که،اول میخواستم برم روشویی،بعدش میرفتم دستشویی،بعد دوباره بر میگشتم روشویی بعدش آیا بیام طرفه ترمه آیا نیام.دیگه بستگی به اقبال این خانم داره.
    ترمه:-خیلی دلت م بخواد.
    مانی:-کارد سلاخ به اون دلم بخوره انشاالله..
    ترمه:-لگد اون دفعه یادت رفته؟جلو بابا اینا نمیخوام....
    مانی:-میدونی چیه اصلا...؟من زن بگیر نیستم،اگه بخوام یه روزی زن بگیرم،میرم یه دختر خوب،فرمانبر پارسا رو میگیرم.تو برو زن بابام شو.
    ماها همه زدیم زیر خنده.
    ترمه:-من اصلا باور نمیکنم که تو پسر این بابا جون باشی،ایشان انقدر آروم،متین،خوب،آقا.اونوقت تو اینطوری.
    مانی:
    -پسر کوه ندارد نشان از پدر
    تو از خود ندنش نخانش پسر.
    جات خالی بود پریروز که یکی از عکسهای دوستان این پدر آروم و متین و خوب و آقا رو ببینی.اصلا بابام فتوگالری داره.
    عموم:-باز چرت و پرت گفتی؟اون عکس خواهر یکی از دوستام بود که یادگاری باهم گرفته بودیم.
    مانی:-خوش بحالتون با این دوستای روشنفکر.
    عموم:-بابا تو وایسادی اینجا چیکار؟مگه قرار نشد برین تو حیاط قدم بزنین؟
    مانی:-من که همون اول میخواستم برم،شما ازم انتظار شرم و حیا و از این چیزا داشتیم.
    دوباره همه زدیم زیر خنده.
    عموم:-بلند شین بچه ها،ترمه جون بلند شو.
    ماها از جامون بلند شدیم که مانی گفت:-من دیگه از سر ذوق رفتم.میرم تلویزیون تماشا کنم.
    و تا اینو گفت ترمه ترمه یه چپ چپ نگاهش کرد و بعد گفت:
    -ببخشید تو رو خدا.
    یه مرتبه از روی میز یه پرتقال برداشت و پرت کرد طرف مانی که مانی م رو هوا گرفتش.
    عموم اینا شروع کردن به خندیدن و عموم گفت:
    -الحمد الله که یکی پیدا شد از پس این پسره بر بیاد و انتقام منو بگیره..
    مانی:-انتقام به اون دنیا س آقا جون،اینام از پس من بر نمیاد.خیالتون راحت.
    چهار تایی با خنده رفتیم توی حیاط که ترمه یه نگاه به استخر و درختا کرد و گفت:
    -اینکه حیاط نیست،باغه.
    از پله ها رفتیم پائین و از استخر رد شدیم که دوباره ترمه گفت:
    -این درخت چیه؟
    مانی:-گیلاسه،اینم بابام کاشته،گیلاس ا میده این هوا.
    ترمه رفت جلو و به یه درخت که بغل چرآخ تو باغ بود و گفت:-این درخت چیه؟
    مانی:-درخت لامپه،اینو ادیسون کاشته.لامپ ا میده همه دویست وات.سیصد وات،مهتابی کم مصرف.
    من و رکسنا زدیم زیر خنده که ترمه گفت:
    -زهر مار بغلی ش رو میگم.
    مانی:
    -آهان اون چالبالویه.
    ترمه:-باز چاخان کردی؟
    مانی:-تو چرا همیشه فکر میکنی من دارم بهت دروغ میگم؟
    ترمه:-آخه ما درخت چالبالو داریم؟
    مانی:-چرا نداریم؟
    حالا بذار داستانش رو برات بگم تا بفهمی چالبالو داریم یا نداریم.چند سال بابام پیش یه روز یه نهال کوچیک چنار خرید و آورد اینجا کاشت.برای اینکه نهال خم نشه،یه تکه چوب م کرد تو زمین،بغل چنار.خلاصه به این آب و کود و این چیزا رو داد اما از اونجایی که کار من بابام همیشه برعکس همه س یه مدت که گذشت چناره کم کم خشک شد اما جاش اون تیکه چوب ریشه داد و جوونه داد و شروع کرد به برگ دادن،دو سال بعد هم اون چوب خشک شد درخت آلبالو،ماهم به همین مناسبت اسمش رو گذشتیم چالبالو،یعنی چنار پیوند آلبالو،حالا دیدی دروغ نمیگم.
    ترمه:-عجیبه والا.
    مانی:-حالا بیا بریم اون ته باغ تا بهت نشون بدم اونجا بابام چی کاشته.
    ترمه یه نگاهی بهش کرد و گفت:-دارم همینجا میبینم بابت چی کاشته.
    مانی:-منو میگی؟منو که بابام نکاشته.
    ترمه:-پس کی کاشته؟
    مانی:-من خودرو م،خودم در اومدم.
    بعد زیر بغل ترمه رو گرفت و همونجوری که حرف میزد رفتن اون طرف حیاط.
    مانی:-ببین ما توی این مزرعه،یعنی بابام تو این باغ گٔل رز رو پیوند زده به گٔل کاکتوس.
    ترمه:-آخه مگه میشه؟
    مانی؛-چرا نمیشه؟مگه همین الان نیست که دارن منو پیوند میزنن به تو؟
    دست رکسانا رو گرفتم و ماهم رفتیم این طرف.یه خرده که رفتیم بهش گفتم:
    -داشتم حرفاتو گوش میکردم.چیزای قشنگی میگفتی که تاحالا بهشون فکر نکرده بودم.
    رکسانا:
    -تو تقصیری نداری.جوی که توش زندگی میکردی تو رو از خیلی چیزها دور نگاه داشته.
    اگه یه مقدار از این جو خارج بشی،می بینی که داره چه اتفاقی میافته،یه اتفاق خیلی خیلی بد.
    -مثلا چه اتفاقی؟
    رکسانا:
    -بی تفاوتی......
    -اینکه اتفاق خیلی بدی نیست....
    رکسانا:-چرا هست.وقتی توی یه جامه،جووناش که نیروی اصلی کار و آینده سازشن..،دچار بی تفاوتی بشن،جامعه به سقوط کشیده میشه.یعنی بی تفاوتی مهلکترین زهر برای یک جامه س.حالا تو هر طبقه و قشر.
    -فکر نمیکنی این یه خرده اغراق.
    یه نگاه بهم کرد و گفت:
    -آها،یعنی من و دوستام یه نظری داریم،یعنی میگیم شعار و حرف زدن دیگه کافیه.حالا نوبت به عمل کردن.
    -خوب این خوبه.
    رکسانا:
    -میخوای جای اینکه من برات توضیح بدم خودت ببینی؟
    -خوب آره.
    رکسانا:-میشه یه دقیقه موبایلت رو بدی؟
    از تو جیبم موبایلم رو در آوردم و دادم بهش و گفتم:-پیش خودت باشه دیگه.
    رکسنا:-خودت چی؟
    -من دارم،پیش تو باشه.حالا هم شماره ی اینو بهت میدم و هم اونی که خودم بر میدارم.
    رکسانا گفت:-خوب حالا باشه بعدا ازت میگیرم.
    -دیگه تعارف نکن.
    خندید و تشکر کرد و بعد یه شماره گرفت و یه خرده بعد گفت:
    -الو،محمد جان،سلام.
    برگشتم نگاهش کردم،یه لحظه حسودی ایم شد که انگار فهمید و تکیه ش رو داد به من و بهم خندید و به همون پسره که اسمش محمد بود گفت:-هنوز نرفتین؟باشه ببین.قرارمون جای همیشگی،تا سه روبه نیم ساعت دیگه میام اونجا.
    بعدش خداحافظی کرد ساعتش رو نگاه کرد و گفت:
    -ساعت الان یه خرده از ده گذشته،اگه زود بریم میرسیم.
    -این کی بود؟
    رکسانا:-همکلاسیم و دوستم.
    نگاهش کردم که خندید و گفت:حسودی نکن عزیزم،اون فقط یه دوسته،شایدم یه همکار.
    -حالا کجا باید بریم؟
    -رکسانا:-مگه دنبال جواب نمیگردی؟
    -چرا.
    رکسانا:-پس بریم.
    یه خرده مکث کردم و بعد مانی اینا رو صدا زدم که کمی بعد اومدن و بعد به مانی گفتم:
    -من رکسانا میخوایم یه جایی بریم.شماها میایین؟
    مانی:-کجا؟
    -دنبال یه جواب.
    بعدش یه نگاه به رکسانا کردم و خندیدم که مانی گفت:-خره جواب همین جاس. یعنی هم سوال اینجاس و هم جواب.اصلا سوال و جواب همینجاس.
    -پس شماها همینجا بمونین،ما میریم.
    ترمه:-اتفاقا منم باید برم.
    مانی:کجا؟
    ترمه:-برمیگردم.
    مانی:-کجا برمیگردی؟
    ترمه:-پیش مامانم.
    یه دفعه همه مون ساکت شدیم و ترمه رو نگاه کردیم که یه لبخند زد و گفت:
    -دلم براش تنگ شده.
    سرمو تکون دادم و خندیدم و گفتم:-کار خیلی خوبی میکنین.
    رکسانا:-عالیه.
    مانی:-من جای تو بودم برنمی گشتم.
    ترمه نگاهش کرد و خندید و گفت:-پس اون همه نصیحت چی بود که بهم کردی؟
    مانی:-اشتباه کردم.حالا میخوای بری برو،اما وقتی رسیدی جلوی عمه سلام نکنی ا،بذار اول اون سلام کنه.
    چهار تایی خندیم و برگشتیم تو خونه و رکسانا و ترمه از پدر و مادرم و عموم خیلی تشکر کردن و خداحافظی و من و مانی م رفتیم و کیف پول رو مون برداشتیم و از خونه امدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
    یه ربع بعد جلوی در خونه ی عمه اینا بودیم.ترمه یه لحظه مکث کرد و بعدش پیاده شد.مانی م میخواست باهاش بره که ترمه گفت نه
    .میخواست تنها با عمه روبرو بشه.حق م داشت.
    خلاصه زنگ خونه رو زد و رفت تو.ماهام دوباره سوار شدیم و حرکت کردیم و نیم ساعت بعد رسیدیم به جایی نزدیک دانشگاه و رکسانا یه خیابون رو بهمون نشان داد و رفتیم توش و بعدش رفتیم توی یه فرعی که از دور یک ماشین پیکان درب و داغون رو نشون مون داد و گفت جلوش پارک کنیم.
    مانی م رفت جلوش پارک کرد و پیاده شدیم.توی ماشین سه تا پسر و چهار تا دختر همسن و سال رکسانا بودن.
    تا رکسانا رو دیدن پیاده شدن و سلام و علیک کردن که رکسانا من رو نامزدش معرفی کرد که دخترا پریدن و بغلش کردن و بهش تبریک گفتن.بعدشم به من تبریک گفتن و با پسرام آشنا شدیم که رکسانا گفت:
    -زودتر بریم دیر نشه.
    پسره که اسمش محمد بود یه نگاه به ماشین مانی کرد و گفت:
    -با این ماشین که نمیشه.همه مونم که تو ماشین من جا نمیشیم.
    مانی:-ببخشید،اونجا که میریم تپه ماهوره؟
    محمد:-نه.

  4. #94
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مانی:-خوب پس ماهام با ماشین خودمون میاییم دیگه.
    محمد:-برای راهش نیست.منظورم اینه که با ماشین شما زشته بریم اونجا.
    مانی یه نگاه بهش کرد و گفت:-یعنی انقدر موندبالان که بنزم واسه شون کمه؟
    بعد یه نگاه به پیکان کرد و گفت:-ممد آقا منو گذاشتی سرکار؟
    محمد:-نه بخدا.آخه این ماشین شما به درد بالای شهر میخوره.
    مانی:-مگه این پارتی که قراره بریم پائین شهر؟
    محمد:-پارتی؟
    مانی خندید و گفت:-آره دیگه،یعنی پارتی که نه،یه مهمونی ساده اما گرم گرم.
    یه مرتبه محمد و اون دو تا پسرا که اسم شون محمود و سعید بود و اون چهار تا دخترا زدن زیر خنده.
    مانی:زهرمار،خنده تون واسه چیه؟
    اینو که گفت من و رکسانا هم زادیم زیر خنده که محمد گفت:
    -مانی خان ما پارتی نمیخوایم بریم.
    مانی:-پس کجا میخوایم بریم؟آهان از اون مهمونیهای خصوصیه که،...فهمیدم،عجب کلکی هستین شماها،میترسین چشم شون به این ماشین بیفته و یه خرده بیشتر تیغ مون بزنن،عیبی نداره فدای سرتون.پول واسه همین چیزاس دیگه.اصلا همه تون مهمون خودمین.
    دوباره محمد اینا زدند زیر خنده.

    مانی:-حناق،بازم که میخندین.
    محمد:-مانی خان ما داریم میریم طرف یه جایی که تقریبا میشه گفت مردمش زاغ نشینن..
    مانی:-زاغ نشینا پارتی گرفتن؟
    محمد که میخندید گفت:-تقریبا یه همچین چیزی.
    .مانی:-دستشون درد نکنه.کمیته ممیته نریزه اونجا.یعنی فکر اینا ش رو کردن؟
    محمد:-خیالتون راحت.اون طرفا هیچ کمیته ای پیداش نمیشه...

    مانی:
    -خوب،الحمد الله،پس زودتر بریم دیر نشه.
    رکسانا:-مانی خان اونجا که ما میریم پارتی نیست.
    مانی:-میدونم بابا،همین که یه عده دختر و پسر جمع بشن کافیه دیگه.حالا اسمش رو پارتی نذاریم بذاریم انجمن،گردهمایی،میتینگ.چه فرقی واسه ما داره؟
    دوباره همه زدن زیر خنده.
    مانی:-درد بی دوا و درمون.چرا شما انقدر کشکی میخندین؟
    رکسانا:-مانی خان ما داریم میریم به یه عده آدم بیچاره ی فقیر کمک کنیم.یعنی ماهی یبار،پولامون رو جمع میکنیم و میریم اونجا کمک شون میکنیم.
    مانی یه نگاهی به رکسانا کرد و بعد یکی یکی به محمد اینا نگاه کرد و بعدش برگشت طرف من و گفت:-جوابی که میگفتی دنبالشی اینه؟
    بهش خندیدم که گفت؛
    -مرتیکه من به هوای این جواب،نامزدم رو رد کردم و از خیر یه پارتی آنچنانی گذشتم.حالا منو میخوای ببری پیش فقیر فقرا؟الهی که خدا دردی بهت بده که درمونش نباشه.منو تو امشب از هستی ساقط کردی.انشاالله ننه ت سیاهتو بپوشه.نگاه کن عجب امشب مسخره ی اینا شدم.می دیدم اینا هی دارن میخندیدن.نگو تو دلشون داشتن منو مسخره میکردن.الهی هامون روی خوش از زندگی نبینی که منو مسخره ی خاص و عام کردی.
    اینو گفت و راه افتاد طرف ماشینش که دویدم دنبالش و یه خرده جلوتر دستش گرفتم و گفتم؛
    -کجا؟مانی:
    -ولم کن وگرنه اینجا انقدر نعره میزنم تا همه ی مردم بریزن از خونه هاشون بیرون.
    -ببین،اینطوری م که اینا میگن نیست.
    مانی:-پس چیه؟
    -اونجام یه جور پارتیه،فقط سطحش یه خرده پایینه.
    مانی:-بگو به جون تو.
    -مگه برای تو فرقی میکنه؟ببین این دختر و پسرا دارن میرن اونجا.
    مانی:-اینا که میگن داریم پول میبریم واسه فقرا.
    -بالاخره حتما برای پارتی پولام میدان دیگه.
    برگشت یه نگاهی به دخترا که داشتن بهش میخندیدن کرد و یه مرتبه خندید و گفت:
    -این پسرا میخوان به ما رکب بزنن که سر خر توشون نباشه.من از اینا زرنگ ترم،میام.چرا نیام؟انجام بهشون نشون میدم که سربسر آقا مانی گذاشتن یعنی چی.اگه گذشتم با یکی از این دخترا برقصن.همه شونو جمع میکنم دور خودم،حالا ببین،بیاین بریم.
    خودش رفت سوار ماشین شد و منم رفتم و به رکسانا گفتم سوار بشه که دو تا از اون دخترا با ما اومدن و سوار ماشین شدیم و محمد اینا جلو تر حرکت کردن و ماهام دنبالشون.
    یه خرده که همینطوری میرفتیم طرف جنوب شهر،مانی یه نگاه به من کرد و گفت:
    -میدونم باز گول تو رو خوردم.
    -برای چی؟مانی:بابا رسیدیم جنوب شهر،اینجا نزدیک چاله میدونه.آخه کی تا حالا تو چاله میدون پارتی گرفته که اینا بگیرن.
    یه مرتبه اون دو تا دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت:
    -مانی خان ما که گفتیم پارتی در کار نیست.
    مانی برگشت یه نگاه بهشون کرد و گفت:-دختر انقدر به اون شیشه ور نرو،فیوزش سوخت.توام انقدر رو اون صندلی بالا پائین نپر.فنر تشک در رفت.
    دختره-آخه شیشه ش برقیه آدم خوشش میاد بالا پایین میره!
    مانی-آخه هر چی بالا و پایین رفت که هی نباید کشیدش پایین و دادش بالا!
    رکسانا خانم جلو این رفیقاتو بگیر دیگه!ماشینم رو نابود کردن!
    «یکی از دخترا که داشت می خندید گفت»
    -مانی خان شما ازدواج کردین؟
    مانی-نخیر!
    دختره-چرا؟!
    مانی-تومون رسم نیس!
    دختره-یعنی چی؟!
    مانی-یعنی تو خونواده ما ازدواج رسم نیس!نه بابام تا حالا ازدواج کرده و نه بابابزرگم و نه جَدم!
    دختره-پس شما چه جوری به دنیا اومدین؟!
    مانی-خیلی ساده!می خواین براتون تشریح کنم؟!
    دختره-وای نه!خیلی ممنون!
    مانی-پس آروم بشین واندرم به اون شیشه ور نرو!
    دختره-چه بد اخلاق!
    مانی-شمام اگه جای من بودین و امشب هم از نامزدبازی می افتادین و هم از یه پارتیِ گرمِ گرمِ گرم ، الان مثل سگِ همین جاها بودین!یعنی مثل سگِ نازی آباد!الان حدود نازی آبادیم دیگه؟!
    رکسانا-نخیر مانی خان الان خیلی پایین تر از اونجاهاییم!
    دختره-عوضش وقتی رسیدیم اونجا چیزای خیلی قشنگی هست که ببینین!مطمئنم که براتون خیلی جالبه!حتی جالب تر از اون پارتی!
    «مانی یه نگاهی از تو ایینه به دختره کرد و بعد یه لبخند زد و گفت»
    -مانی بمیره راست می گی؟!
    دختره-خدا نکنه!ایشالا شما همیشه زنده باشین!
    مانی-با شمای دوست!زیر سایه حق!
    دختره-شما نامزد دارین؟
    مانی-نامزدِ نامزد که نه!یعنی هر وقت بخوام می تونم بهمش بزنم!چطور مگه؟!
    «دختره خندید و گفت»
    -هیچی!همینطوری گفتم!
    مانی-ترو خدا اگه پیشنهاد خوبی دارین ملاحظه نکنین و بگین!
    «همه زدیم زیر خنده»
    مانی-ببخشین!شما اسم تون چیه؟
    دختره-کنیز شما ستاره!
    مانی-تاج سَرَمین!چرا بیکار نشستین ستاره خانم؟!
    ستاره-چیکار کنم؟
    مانی-یه خرده با اون شیشه بازی کنین!
    ستاره-آخه گفتین خراب می شه!
    مانی-فدا سرتون!اصلاً این شیشه ها رو اینطوری سختن که هر کی سواز شد حوصله ش سرنره!بازی کن قربونت!بازی کن!
    «برشت به اون یکی دختره ام گفت»
    -شمام بپر بالا بپر پایین کن!دشک هیچی ش نمی شه!
    ستاره-چه اخلاق تون خوب شد یه دفعه!
    مانی-اخلاق بدم مالی این ترافیک بود!اما اونجا رسیدیم نرین طرف این محمد آقا ایناها!اون وقت بازم اخلاقم بد می شه ها!پیش خودم باشین که خودم مواظب تون باشم!
    ستاره-چشم!
    مانی-چشمت بی بلا!آفرین دختر خوب!می گم آ!شکلات دوست دارین؟
    ستاره-آره!خیلیم دوست داریم!
    «مانی زود از تو داشپورت یه بسته شکلات خارجی در آورد و داد بهش و گفت»
    -بخورین نوش جونتون!
    ستاره-خارجیه؟!چه ماه!اینو میذارم واسه عبداله!
    مانی-عبداله کوفت بخوره!اینو دادم شما بخورین!
    ستاره-آخه عبداله گناه داره!
    مانی-اصلاً عبداله کی هس؟!
    ستاره-یه پسر کوچولوی بانمک!
    مانی-عبداله منم که انقدر زود خر می شم!خیلی خب!اونو بذار واسه عبداله ، این یکی رو خودتون بخورین!
    «یه بسته دیگه شکلات درآورد و داد عقب!حالا ماها فقط داریم می خندیم!»
    مانی-ببین ستاره خانم!اینا وقتی اینجوری می خندن من شک می افته تو دلم که داره سرم کلاه می ره!
    ستاره-نه!خیالتون راحت باشه!
    مانی-من قول شمارو قبول دارمآ!
    ستاره-اگه براتون جالب نبود خودم جبران می کنم!
    مانی-خدا از بزرگی کمت نکنه دختر!
    «مانی که دیگه سرحال اومده بود شروع کرد به شوخی کردن و خندوندن ما که چند دقیقه بعد پیکان محمد اینا پیچید تو یه کوچه و یه گوشه نگه داشت.مانی م پشت سرش پارک کرد و همگی پیاده شدیم.تا پیاده شدم و چشمم افتاد به خونه ها جا خوردم!صد رحمت به زاغه!از خونه فقط اسمش رو داشتن!دیوارای بیرونش که هر لحظه ممکن بود بریزه پایین!در و پیکر حسابی م که نداشتن!کوچه م که فقط یه تیر چراغ برق داشت با یه لامپ سوخته!وسطشم یه جوبِ آب کثیف بود پر از لجن که بوی گندش همه جا رو ورداشته بود!یه مرتبه از ته کوچه ده دوازده تا سگ اومدن جلو که محمد و دوستاش زود چند تا سنگ از رو زمین ورداشتن و پرت کردن طرفشون که اونام گذاشتن و در رفتن!نمی دونم چرا یه مرتبه غم عالم ریخت تو دلم!هر جا رو که نگاه می کردم غم بود و غصه!بغض گلومو گرفته بود!
    مانی آروم اومد بغلم و همونجور که دور و ورش رو نگاه می کرد گفت»
    -ببخشین ستاره خانم!این پارتی که گفتین تو کدوم یکی از این خرابه هاس؟!
    «ستاره خندید و گفت»
    -تو همه شون!
    مانی-میگم دست خالی اومدیم عیبی نداره؟
    ستاره-نه!مهم اینه که دلمون پُر باشه!
    «محمد و دوستاش رفتن و صندوق عقب ماشینشون رو وا کردن و از توش چند تا کیسه نایلون در اوردن و بعدش به ما گفتن»
    -حالا دیگه بریم تو.
    «همگی راه افتادیم و دری اولین خونه رو هُل دادیم و رفتیم تو که کاشکی اصلاً نمی رفتیم!
    خونه که چه عرض کنم!یه حیاط پنجاه شصت متری بود با چهار تا اتاق چهار طرفش!یه حوض کوچیکِ یه متر در یه متر وسطش بود با یه شیر آب.یه گوشه حیاطم بغل یکی از اتاقا یه درِ کوچیک بود که حتماً توالتشون بود!همین!
    دو سه تا قدم که رفتیم جلو یه مرتبه یه زن حدود سی سال از تو اتاقش اومد بیرون و یه نگاهی به رکسانا اینا کرد و یه «ایشی»گفت و اومد که دوباره برگرده تو اتاق اما تا چشمش به من و مانی افتاد برگشت یه نگاهی به ماها کرد و خندید!داشتم نگاهش میکردم که بهم یه اشاره کرد!اولش منظورش رو نفهمیدم اما بعد متوجه شدم!داشت با سرش اشاره می کرد که بریم تو اتاقش!
    برگشتم طرف رکسانا که آروم گفت»
    -اگه برین بد نیس.
    -چی؟!
    رکسانا-برین ببینین چی می گه.
    -یعنی بریم تو اتاقش؟!
    «رکسانا سرشو تکون داد که یه خرده عصبانی شدم و گفتم»
    -می دونی منظورش یه؟!
    رکسانا-آره!
    -پس چی داری میگی؟!
    رکسانا-مگه دنبال جواب نبودی؟!برو جوابت رو بگیر!
    «برگشتم طرف اون خانمه که دوباره بهم اشاره کرد!می دونستم داره چی می گه!دلم می خواست بدونم تو اون اتاق چه خبره!آروم رفتم طرفش که مانی بازوم رو گرفت و اروم گفت»
    -کجا می ری؟!

    ـ اون تو!
    مانی ـ این همه جای خوب بردمت و تو اتاق نرفتی!حالا میخوای بری تو این اتاق؟!
    ـ باید برم!میخوام ببینم!
    «راه افتادم طرف اون خانمه و وقتی رسیدم جلوش زود سلام کرد و گفت»
    ـ خوش اومدین!صفا آوردین!کلبه ی مارو روشن کردین!بفرمائین!بفرمائین!بف

  5. #95
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 13

    «آخر شب بود.محمد اینا با حدود سه میلیون تومن پول،خوشحال از پارتی رفته بودن.مانی م اونجا موند و قرار شد که یکی دو ساعت دیگه برسونن ش خونه.منم رکسانارو ورداشتم و با ماشین مانی ؛بردمش که برسونمش خونه شون.
    دوتایی سوار ماشین شدیم واز اون خونه اومدیم بیرون.یه چیزی تو دلم بود که میخواستم بهش بگم اما نمیدونستم چطوری باید بگم!یه خرده که رفتیم گفتم»
    ـ تو دیگه باید کم کم به فکر زندگی باشی!یه زندگی زناشویی!
    «خودشو کشید طرف من و سرش رو گذاشت رو شونه م و گفت»
    ـ هستم!
    ـ منظورم اینه که دیگه تظاهرات و فعالیت دانشجویی و این چیزارو بذاری کنار!
    رکسانا ـ درس م رو بذارم کنار؟!
    ـ نه!نه!منظورم کارای سیاسی یه!
    رکسانا ـ من کار سیاسی نمیکنم!
    «یه خرده ساکت شد وبعد سرش رو بلند کرد وگفت»
    ـ هامون!وقتی ما به فکر آدمای فقیر هستیم؛کار سیاسی یه؟!وقتی میخوام به اندازه ای داشته باشم که شیکمم سیر باشه؛کار سیاسی یه؟!آیا این نفت و گاز و هزار تا چیز دیگه؛مال همه ی ما هست یا نه؟اگه خواستم بدونم چی به چیه؛کار سیاسی یه؟!
    ـ نه خب!اما من دلم شور میزنه!برات نگرانم!برای زندگی مون نگرانم!من نمیخوام ترو محدود کنم اما توام باید نگرانی های منو درک کنی!
    «دوباره سرشو گذاشت رو شونه م و بازوم رو محکم تو دستش گرفت و گفت»
    ـ یه روزی شاید قصه های پدربزرگ آ و مادربزرگ آ می تونست مارو سرگرم کنه و برامون تازگی داشته باشه!یه روزی وقتی در مورد ماه و خورشید و این چیزا برامون قصه های تخیلی می گفتن شاید برامون جالب بود!اما حالا چی؟!جوون امروز؛جوون دیروزی نیست!معیارهای دیروزم نمیشه برای امروز در نظر گرفت و پیاده کرد!
    یه روزی شاید جام جهان نما و قالیچه ی پرنده برای پدربزرگ هامون یه رویا بود،اما الان برای من واقعیت داره!من الان کامپیوتر و اینترنت رو دارم!اینا جام جهان نمای من هستن!هر وقت که دلم بخواد تو یک لحظه میتونم تموم دنیا رو ببینم و اگه اون سر دنیا یه اتفاق بیفته بلافاصله من از این سر دنیا ازش باخبر بشم!من دیگه قالیچه ی پرنده یا پرواز برام آرزو نیست!من هواپیمارو دارم که با یه بلیت میتونم از این سر دنیا تو یه مدت کوتاه برم اون سر دنیا!من الان با این تکنولوژی پیشرفته میتونم حتی تخیلم رو جامعه ی حقیقت بپوشونم!الان دیگه داستان جن و پری و غول و این چیزا برای من جذابیت نداره!الان زمان زمان واقعیت هاست!وقت شه که ماهام واقعی تر به دنیا نگاه کنیم!ازاینکه به این فحش بدم و آرزوی مرگ اون یکی رو بکنیم چه فایده؟!جز اینکه«بایکوت»بشیم چه نفعی برامون داره!زمان زمان قدرته!تکنولوژیه!اطلاعاته!
    ما علاوه براینکه چیزی از خارجیا کم نداریم خیلی م از نظرهوشی از اونا سرتریم!فقط مغزهامون فرار کردن!بازم دارن فرار میکنن!چرا همینجا نگه شون نداریم و خودمون ازشون استفاده نکنیم؟!
    چرا باید همه ی دنیا فکرکنن که ما عقب افتاده ایم؟!بهتر نیست که خودمونو به دنیا یه جور دیگه نشون بدیم؟!وقتش نشده که دنیا بفهمه ایرانی کیه؟!وقتش نشده که خودمونو،ذهن مونو پرورش بدیم؟!وقت شه که شاعرا حرفاشونو رک و صریح بزنن تا ماها مجبور نباشیم صدنوع تفسیر از شعرشون بکنیم!وقت شه که ترس آمونو بریزیم دور!وقت شه که رودربایستی هارو بذاریم کنار و خواسته های واقعی مون رو به زبون بیاریم!وقت شه که جای نفرین کردن و مرگ برای این و اون خواستن و خشم و کینه و نفرت،مهربونی ها بشینن!وقت شه که دست به دست همدیگه بدیم و این خونه رو دوباره بسازیم!دیگه وقتش رسیده که گذشته هارو بذاریم پشت سرمون و به آینده نگاه کنیم!دیگه وقت قصه ی لیلی و مجنون نیست!الان صحبت از تسخیر مریخه!الان صحبت از شبیه سازی آدماس!یه روزی اگه من احتیاج به اطلاعات داشتم باید میرفتم از پدربزرگم که مثلا دوره ی فلان پادشاه رو دیده بود می پرسیدم!اما الان اگه پدربزرم چیزی از اون دوره یادش رفته باشه باید بیاد از من بپرسه که براش ازتو کامپیوتر و اینترنت دربیارم وبهش بگم!به خدا هیچکدوم از اینا ؛کار سیاسی نیست هامون!اینا همه دلسوزیه!اینا همه عشق به وطن و مردمه!من مردمم رو
    دوست دارم هامون!من دلم میخواد هرچی دارم با اونا قسمت کنم!یعنی نه همه ش رو!اما ازاون چیزایی که دوست دارم؛دلم میخواد یه سهمی م به آدمای دیگه بدم!!حتی دلم نمیخواد وقتی وقت مردنم رسید؛بدنم رو بیخودی بذارن تو خک که فاسد بشه و از بین بره!وقتی یکی از اعضای بدنم میتونه زندگی رو؛عشق رو؛شادی رو؛دوست داشتن رو در یکی دیگه زنده کنه و ادامه بده؛ادامه ی زندگی منه!وقتی قلب من تو سینه ی تو بتپه؛وقتی چشم من تو یه بدن دیگه باشه و ازش استفاده بشه مثل اینه که من زنده م!مثل اینه که من حس میکنم و می بینم و لذت میبرم!
    «بعد یه نگاه به من کرد وگفت»
    ـ ماها باید اینو یاد بگیریم که آدما در کنار همدیگه و با همدیگه زنده ن!تنهایی می میرن!الان وقت مردن نیست!وقت زنده بودن و شاد بودنه!
    «بعدش سرشو دوباره گذاشت رو شونه م و گفت»
    ـ دوستت دارم هامون!وقتی سرمو میذارم رو شونه ت و حس میکنم که تو درکنارم هستی؛دیگه از دنیا هیچی نمیخوام!به همه ی اون چیزایی که خواستم رسیدم!رویای من همین بود!این بود که تو دوستم داشته باشی!شاید من جز معدود آدمایی هستم که به رویای واقعی شون رسیدن!
    «بعد سرشو بلند کردم و صورتم رو ماچ کرد و دوباره گذاشت رو شونه م و چشماشو بست!منم آروم آروم می رفتم طرف خونه ی عمه اینا!اصلا دلم نمیخواست که زود برسم!میخواستم این زمان طولانی بشه!آروم میرفتم و با خودم فکر میکردم!در مورد چیزایی که اون شب دیده و شنیده بودم!زنی که برای چرخوندن چرخ زندگی؛تن به هرکاری میداد و بازم به شوهرش وفادار بود!تن فروشی رو وقتی در جهت حمایت خونواده ش بود خیانت نمی دونست!جوونای پولدار که شاید تا اون لحظه جز به فکر لباس و آرایش و ماشین و طلا و جواهر و خوشگذرونی و این چیزا به هیچی فکر نکرده بودن اما با دو کلمه حرف رکسانا؛دست شونو دادن به دست خالی جوونای هم سن و سال خودشون و درد همدیگرو حس کردن!به این دختر نیمه ایرانی و نیمه فرانسوی خوشگل و ظریف و قشنگ فکر کردم که با همه ظرافت و تنهایی چقدر محکم و با اراده س!چطور بین دو نیمه ی خودش نیمه ایرانی ش رو انتخاب کرده و برای مردمش کار میکنه!
    همونجور رانندگی که میکردم برگشتم و نگاهش کردم!انگار خوابش برده بود!ساعت حدود چهار صبح بود!دیگه فردا شده بود!ولی چه فایده اگه فردامونم مثل امروز باشه و امروزمونم مثل دیروز؟!
    حرفاش درست بود!یه لحظه حواسم رفت به ماشینی که سوار بودم!ماشینی که وقتی توش سوار بودی اصلا نمی فهمیدی که داره راه میره!
    این ماشین م نوه نتیجه ی همون کجاوه های دیروزیه!اما درجا نزده و مثل همون کجاوه ها نمونده!پس ما چرا باید بمونیم؟!
    دیگه تقریبا رسیده بودیم.آروم رفتم تو کوچه ی عمه اینا و اروم جلو خونه شون واستادم.دلم نمی اومد بیدارش کنم!همونجور سرجام نشستم و فقط نگاهش کردم!صورت ظریفش رو؛چشمای قشنگش رو؛موهای مثل طلاش رو!راحت راحت خوابیده بود!خودمم از اینکه اینجوری سرش روگذاشته بود رو شونه م و خوابیده بود لذت میبردم و دلم نمیخواست که بیدار بشه!میخواست بیشتر نگاهش کنم!سعی کردم تکون نخورم که بیدار نشه و این زمان برام طولانی تر بشه!تازه معنی عشق رو داشتم می فهمیدم!وقتی آرامش برقرار میشه تازه آدم احساس خودش رو میفهمه!
    خیلی خیلی دوستش داشتم!برای همین م دلم نمیخواست کوچکترین اتفاق بدی براش بیفته!زندگی سختی داشته!دلم میخواست از اون به بعد دیگه غصه نخوره و ناراحتی نداشته باشه!
    همچین معصوم خوابیده بود که دلم نمیخواست بیدار بشه!اما چرا از گوشش خون زده بود بیرون!معنی این چیه!؟نباید چیز بدی باشه!
    لباساش خاکی و به جای روپوشش پاره شده!برای چی؟!حتما جایی گیر کرده!شایدم پاش سرخورده و خورده زمین!
    روسری چرا سرش نیس؟!خب نیس که نیس!عوضش راحت گرفته خوابیده!ولی چرا انقدر اینجاها شلوغه؟!سروصدا نیس اما شلوغه!این همه آدم برای چی دارن می دوئن!چرا یه عده دارن اینارو میزنن و اینا فقط مشت آشونو گره میکنن و یه چیزی میگن؟!حالا خوبه سروصدا نمیکنن که رکسانا از خواب بپره!ولی این چیه از گوشش اومده؟!نکنه چیز بدی باشه؟!شاید سنجاق سرش رفته تو گوشش و خون ازش واشده!حتما همینه!اما چرا اینجارو زمین خوابیده؟!ما که اینجا نبودیم!تو ماشین بودیم که خوابش برد!سرشو گذاشته بود رو شونه ی منو داشت برام حرف میزد که خوابش برد!اینجا چرا انقدر شلوغه؟!چرا این جوونا همه دارن می دوئن این ور و اون ور؟!
    آروم از رو زمین بلندش کردم و گرفتمش تو بغلم!خدارو شکر خوابش سنگینه و هنوز بیدارنشده!سرمو دولا کردم و پیشونیش رو ماچ کردم!رو همه جای صورتش عرق نشسته بود!انقدر خوشگل شده بود که هرکاری میکردم نمیتونستم چشم ازش وردارم!رو دو تا دستام خوابیده بود و منم چسبونده بودمش به خودم!اما نمیدونم اینجا چرا انقدر شلوغه؟!باید ببرمش یه جا ساکت تر!اصلا می برمش خونه مون!

  6. #96
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    برگشتم که دیدم مانی پشت سرم واستاده!اون اینجا چیکار میکرد؟!اونکه تو پارتی مونده بود!چوب دستش چیکار میکنه؟!این دو سه نفر کی ن باهاشن؟!اونکه شبیه حاجی بازاریاس کیه؟!اون دوتا که ریش دارن کی ن؟!
    میخواستم ازش بپرسم داره چیکار میکنه اما زبونم تکون نمیخورد!فقط چشمام کار میکرد!همه چیز رومیدیدم اما هیچی نمی شنیدم!یه مرتبه دیدم مانی از پشت سرم دست یه دختره رو کشید و آروم جلو !مریم بود!پشت سرشم سارا!بعد هردو رو انگار سپرد دست اون یارو که شبیه حاجیای بازار بود!بعد هر دو رو هل داد که یعنی با اون یارو از اونجا برن!بعد اومد طرف من!همونجور که رکسانا تو بغلم خواب بود بازوم رو گرفت و با خودش کشید و به زور لای یه در رو وا کردن و همگی با همدیگه اومدیم بیرون که یه مرتبه چندنفر با چوب حمله کردن طرف مون!من زود سر رکسانا روکشیدم تو بغلم که چوب تو سرش نخوره که خورد تو گردن من اما نه دردم اومد و نه اصلا حسش کردم!فقط دیدم مانی با چوب گذاشت تو صورت یارو!بعدشم اون یارو و دو تا پسر دیگه دور مارو گرفتن و دستاشونو دادن بهم که کسی نیاد طرف ما!اما بازم داشتن هجوم می آوردن طرف مون که یکی از اون پسرا لبه ی پیراهنش رو زد بالا!نمیدونم درست دیدم یا نه اما یه چیزی شبیه هفت تیر یا یه چیز دیگه بود!وقتی اونا که داشتن بهمون حمله میکردن این صحنه رو دیدن ول مون کردن و راه دادن که بریم!
    همه جا پر دود بود!یه دود عجیب که چشم رو بدجوری می سوزوند!خدا رحم کرده بود که چشمای رکسانا وانبود وگرنه اشک از چشماش می اومد پائین!گله به گله وسط خیابون آتیش روشن کرده بودن!انگار چهارشنبه سوری بود!حتما جشن چهارشنبه سوری بود که هم آتیش روشن کرده بودن و هم این همه آدم ریخته بودن اونجا!
    داشتیم از وسط شون رد می شدیم!چرا بهمون چپ چپ نگاه میکردن؟!اصلا اینجا و این صحنه ها چقدر برام آشنا بود!کجا دیده بودمشون؟!یادم نمی اومد!نمیدونم چرا همه ش دونفر رو می دیدم که شبیه پدرمو عموم بودن!؟
    چقدر راه طولانی بود!تموم خیابون بسته شده بود!همه جا پر آدم و ماشین و این چیز بود!چرا مردم گریه میکردن؟!چهارشنبه سوری که گریه نداره!همه ش تو این فکر بودم که مانی اینجا چیکار میکنه؟!برای چی چوب دست شه؟!چرا انقدر این ور و اون ور من میگرده؟!مواظب چیه؟!اصلا نمی فهمیدم چه خبره!فقط محکم رکسانارو بغل کرده بودم که چوبی چیزی بهش نخوره!این دونفر که شبیه پدر و عموم بودن دو و ورمون میگشتن!نمیدونم مواظب چی بودن؟!
    چقدر طول کشید تا رسیدیم به ماشین؟!یه ماه طول کشید؟!دوماه طول کشید؟!سه ماه طول کشید؟!اما بالاخره رسیدیم به ماشین و سوارش شدیم.آروم سوار ماشین شدم که سر رکسانا نخوره به جایی و ازخواب بپره!مانی م رفت پشت فرمون.یه مرتبه در اون طرف واشد و اون دو نفر که شبیه پدرم و عموم بودن سوار شدن!اما انگار خود پدرم و عموم بودن!پدرم نشست عقب پیش من!نمیدونم چرا تا رکسانارو نگاه میکرد و گریه ش میگرفت و یه چیزی با عصبانیت میگفت؟!
    اومدم به مانی بگم که بریم خونه مون که دوباره از تو ماشین پیاده شد و تند در طرف منو واکرد!انقدر از دستش عصبانی شدم که نگو!تو این شلوغ پلوغی هی دست دست میکرد!گفتم ولش کن؛با تاکسی می برمش خونه!
    اروم پیاده شدم که دیدم اینجا جای قبلی نیس!جلو یه بیمارستانیم و یه دونه تخت آوردن و میخوان رکسانا رو از دست من بگیرن و بخوابونن روش!محکم تر بغلش کردم و یه قدم رفتم عقب!حالا هی زور میزنم که یه چیزی بهشون بگم اما صدا ازتو گلوم در نمی آد!
    دو تا مرد که روپوش سفید تنشون بود میخواستن رکسانارو از من بگیرن!هی میخواستم داد بزنم و بگم بیدارمیشه!ولش کنین!اما نمیتونستم!دوتا پرستارم حتما یه چیزاون بغل داشتن گریه میکردن!اصلا نمیدونم چرا همه داشتن گریه میکردن!
    خدا رحم کرد که مانی یه چیزی بهشون گفت که رفتن کنار وگرنه با لگد پرت شون میکردم یه طرف!نمیدونم چی داشتن به همدیگه میگفتن؟!صداشونو نمی شنیدم اما می دیدم که لب آشون تکون میخوره!یعنی اینا دارن مسخره بازی درمی ارن؟!مگه میشه مسخره بازی دربیارن؟!نه!دارن حرف میزنن!پس چرا من صداشونو نمی شنوم؟!یعنی کر شدم؟!
    دوسه بار اب دهنم رو قورت دادم که اگه گوشم باد گرفته؛واشه!اما گوشم طوریش نشده بود!پس صداها کجان؟!
    بهشون محل نذاشتم!یه مرتبه دیدم مانی بازوم رو گرفته و یه چیزی میگه!داشت منو با خودش میبرد تو بیمارستان!اما چرا؟!
    حتما یه چیزی بود دیگه!به مانی اعتماد داشتم!باهاش رفتم!بقیه م دنبالم دوئیدن!تو بیمارستانم هرکی نگاه مون میکرد میزد زیر گریه!گریه برای چی؟!اینا چه مرگشونه؟!
    تو یه اتاق بودیم که پر تخت و دستگاه و این چیزا بود!همه میخواستن رکسانارو ازتو بغلم دربیارم!محکم بغلش کرده بودم و نمیدادمش!آخه برای چی بدم؟!مانی جلوم واستاده بود و داشت به اونا کمک میکرد!یعنی چی؟!مانی دیگه چرا؟!داشت یه چیزایی بهم میگفت!نمیدونم چه م شده بود!باید حواسمو جمع میکردم!اینا همه دارن یه چیزی بهم میگن اما من نمی فهمم!یعنی صدا بهم نمیرسه!باید می فهمیدم که اینا چی میگن!
    چشمامو بستم وحواسمو جمع کردم!دنبال صداها میگشتم!گوش دادم!گوش دادم!گوش دادم!
    کم کم داشتن می رسیدن!اول خیلی ضعیف و بعد کم کم قوی و قوی تر!خیلی از ما عقب تر بودن اما داشتن کم کم بهمون می رسیدن!حالا دیگه داشتم یه صداهایی رو از دور می شنیدم!
    بزنین شون!آزادی میخواین...کنین؟!بگیرین شون!گاز پرت کردن!بوق بوق بوق!نامردا کشتین شون!آزادی!بزنش فلان فلان شده رو! جیغ ، داد ، فریاد! همهمه! صدای آژیر! صدای هزار تاپا که میدوئیدن!صدای فریاد! صدای ترس!
    اینارو نمیخواستم بشنوم!گشتم و از میون صداها اونایی رو که میخواستم پیداکردم!صدا تو صدا ود!فریاد تو فریاد!اما دیگه همه ی صداها داشتن بهم میرسیدن!همه ی صداها و اون صدا!دو تا صدای آشنا!
    هامون! هامون! مانی! اینجا! اینجا! کشتن رکسانارو! بدوئین! از بالای نرده ها بپرین!با چوب زدن تو سرش!بدوئین!بی شرف آ!کثافت آ! بدوئین! کشتینش!
    یه مرتبه چشمم افتاد به خونی که از گوش رکسانا زده بود بیرون و بغل صورتش خشک شده بود!پس رکسانای من خواب نبود!؟این همه آدم با چوب اومده بودن که یه دختر ضعیف و مظلوم رو بزنن ؟!آخه چرا؟!
    برگشتم طرف مانی و گفتم:
    ـ مانی رکسانا مرده؟!
    مانی ـ بده ش به من پدرسگ!مگه کر شدی؟!
    ـ کشتنش مانی؟!
    مانی ـ بده ش به من!مرد!بده ش به من دیگه!
    «دستم شل شد و مانی کشیدش از تو بغلم بیرون که یه مرتبه پرستارا دوئیدن جلو و خواوندنش رو یه تخت و چندنفر ریختن دورش!نمیدونم داشتن چیکار میکردن فقط تند تند داشتن یه کارایی میکردن!
    مانی بزور منو کشید و برد بیرون!حالادیگه همه ی صداها بهم رسیده بودن و داشت مغزم میترکید!
    نشستم رو یه نیمکت و سرمو گرفتم تو دستم!گوشامو گرفته بودم که این همه کثافت رو نشنوم اما مگه میشد؟!صداها از دستم رد میشد و می اومد تو گوشم!صدای گریه!صدای فریاد!صدای التماس!صدای فحش!صدای کتک زدن!
    کاشکی همونجور کر بودم و این صداهارو نمی شنیدم!
    دستامو محکم محکم رو گوشام فشار میدادم اما فایده نداشت!صداها داشت از تو چشمام میرفت تو مغزم!
    چشمامو بستم!یکی سرمو کشید و چسبوند رو سینه ش!چشمامو وا کردم که دیدم پدرم بغلم کرده و داره گریه میکنه!»
    ـ بابا حالش خوب میشه؟ترو خدا بابا یه کاری بکن حالش خوب بشه!ترو خدا!جون من!بابا!!بابا!
    «سرمو ازتو بغل پدرم آوردم بیرون و به مانی گفتم»
    ـ مانی تو برو تو!برو ببین اگه چیزی میخواد به من بگو!برو جون من!برو تو!برو ببین چی میخواد!ببین چه ش شده!شاید چیزی بخوان!جون من برو!
    «اومد جلوم نشست و گفت»

  7. #97
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اگه چیزی بخوان بهمون میگن عزیزم!
    ـ شاید نگن!توحالا برو!
    مانی ـ اخه چی بخوان؟!
    ـ شاید قلبش طوری شده!برو بگو قلب هس!بگو همه چی هس!بگو هرچی میخوان فقط بگن!
    «سرشو گذاشت رو زانوم و شروع کرد به گریه کردن!تازه فهمیدم چه خبره!وقتی مانی گریه میکنه یعنی دیگه...
    سرشو بلندکردم و گفتم»
    ـ مرده مانی؟!راست شو بهم بگو!
    «فقط نگاهم میکرد و گریه میکرد!سرش داد زدم و گفتم»
    ـ پاشو برو تو دیگه!پاشو!
    «دیدم از جاش بلندشد!دیدم که رفت تو اتاق عمل!اما هنوز داشتم میگفتم برو تو مانی!برو ببین چی میخوان!پاشو !پاشو دیگه!
    پدرم دوباره سرمو گرفت تو بغلش!عموم اومد این طرفم نشست و بغلم کرد!یاد حرف رکسانا افتادم!
    تو هیچوقت تنهایی گریه نکردی!همیشه یه عده بودن که همراه با تو گریه کنن!
    میخواستم سرمو بزنم به دیوار!بغض گلومو گرفته بود اما گریه م نمی اومد!فقط خشم!خشم و نفرت!گریه برای چی؟!وقتی خشم و نفرت هس گریه چرا؟!
    از جام بلند شدم و راه افتادم!دوقدم رفتم اما زود برگشتم!شاید برای رکسانا چیزی بخوان!از قلبم دیگه بدم اومده بود!دیگه ازش دل کنده بودم!میخواستم زودتر بدمش به رکسانا!
    جلو اتاق عمل واستاده بودم!خبری نبود!رفتم طرف دیوار و سرمو گذاشتم بهش و چشمامو بستم!دوباره صداها رسیدن بهم!صدای سارا و مریم بود که با گریه؛فریاد میزدن!
    "بیهوش شده!چه جوری برسونیمش بیمارستان؟!نمیذارن یه نفرم بره بیرون!چیکار کنیم خدا؟!"
    صدای شیکستن شیشه!صدای یازهرا یا زهرا!صدای گریه!صدای ظلم!صدای بیداد!
    یه مرتبه دیدم دونفر از دو طرف بازوم رو گرفتن!سرمو از دیوار ورداشتم و نگاهشون کردم!سارا و مریم بودن!داشتن گریه میکردن!پیشونی مریم شکسته بود و خون بالای چشمش خشک شده بود!
    نگاهش کردم و فقط گفتم»
    ـ چرا؟!
    «با همون گریه گفت»
    ـ گول مون زدن!تحریک مون کردن!گول خوردیم!
    «نمی فهمیدم چی میگه!گفتم»
    ـ رکسانا.
    صفحه 544 تا 551

    سارا- فقط داشت بچه ها رو آروم می کرد! جلوشونو گرفته بود که بیرون نرن! «بازوم رو از تو دستاشون درآوردم. یه مرتبه مانی از تو اتاق اومد بیرون! زود رفتم طرفش و گفتم:
    - چی شد؟! چی می خوان؟!
    مانی- هیچی! فعلاً دارن کارشونو می کنن! الان می خوان ببرنش بیرون برای سیتی اسکن و این چیزا!
    - راست شو بگو مانی! رکسانا چی شده؟!
    مانی- دارم راستش رو بهت می گم! فعلاً هیچی معلوم نیس!
    « تو همین موقع رکسانا رو با یه تخت آوردن بیرون! پریدم بالا سرش! همونجور خواب بود اما خونِ زیر گوشش رو پاک کرده بودن! داشتم بغل به بغل تختش می رفتم و نگاهش می کردم! مثل ماه بود! همچنین خوابیده بود که انگارده ساله نخوابیده!
    جلو آسانسور مانی بهم گفت:
    - تو بیا بشین! من باهاشون می رم!
    - مانی اگه یه بار دیگه بخوای جلو منو بگیری، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی آ!
    « رفتیم پایین. نیم ساعت طول کشید! دوباره برگشتیم اما بردنش تو یه اتاق دیگه و رو تخت خوابوندنش، منم همونجور بالاسرش واستادم و نگاهش کردم! همه از اتاق رفته بودن بیرون! یه عالم سیم و لوله بهش وصل کرده بودن! آروم دستش رو گرفتم تو دستام. یخ یخ بود! بردمش جلو دهنم و هاش کردم! یه خرده گرم شد. چسبوندم دست شو به صورتم! گرمتر شد.
    دو سه تا پرستار اومدن تو و یه خرده بالا سرش واستادن. داشتن گریه می کردن!»
    - چقدر خوشگله!
    - خدا ذلیلشون کنه!
    - ایشالا خوب بشه!
    - حیف از این دختر!
    « برگشتم نگاه شون کردم! زود از اتاق رفتن بیرون! وقتی در داشت بسته می شد مانی رو دیدم که داشت با دکتر حرف می زد! عصبانی بود! در بسته شد! دوباره دست رکسانا رو چسبوندم به صورتم که گرم بشه! یه مرتبه در وا شد و یه مرد با روپوش سفید اومد تو! یه پرستارم باهاش بود و دکتر صداش می زد!
    یه قدم رفتم عقب! رفت جلو و شروع کرد به معاینه کردن رکسانا. خیلی طول داد! خسته شدم! به مانی نگاه کردم! اومد کنارم و دستمو گرفت و فشار داد.
    دکتره م کارش تموم شد. برگشت طرف من و گفت:
    - دختر خیلی قشنگیه!
    « بعد سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون. بقیه م دنبالش رفتن. پتوش رو مرتب کردم و دست شو گرفتم جلو دهنم و هاش کردم که گرم بشه. یه پرستار اومد تو و یه نگاهی به رکسانا کرد و بعد یه صندلی کشید دمِ تخت و به من گفت که بشینم.
    نشستم. رفت بالا سر رکسانا و یه خرده نگاهش کرد و زد زیر گریه و دولّا شد و صورتش رو ماچ کرد و بعدش اومد طرف من. دستش رو گذاشت رو شونه م و همونجور که گریه می کرد گفت:
    - عشق تو همین دنیا تموم نمی شه ها!
    بعد گذاشت و رفت. دوباره دست قشنگشو گرفتم جلو دهنم و هاش کردم که گرم بشه. دوباره در واشد و یکی اومد تو. حوصله نداشتم برگردم و ببینم کیه! دو تا دست اومد سرِ شونه هام و محکم فشارشون داد. مانی بود! آروم گفت:
    - پاشو بریم بیرون باهات کار دارم.
    - همینجا بگو.
    مانی- اینجا نمی شه.
    - همینجا بگو.
    مانی- بریم بیرون دو تا سیگار بکشیم بعد بهت می گم.
    - همینجا بگو.
    پیشونیش رو گذاشت رو سرم و یه خرده بعد گفت:
    - می دونی چه ش شده؟
    - نه! توام نگو چه ش شده!
    مانی- می خوای چیکار کنی؟ - هیچی!
    مانی- بالاخره چی؟
    - نشستم
    مانی- تا کی؟
    - همیشه.
    مانی- همیشه یعنی کی؟
    - تا وقتی نفس می کشه.
    مانی- که چی بشه؟
    - گم شو بیرون
    «یه دست کشید به سرم و آروم رفت بیرون. بازم در وا شد. بازم برنگشتم. بازم یه دست اومد رو شونه ام! پدم بود. نمی توانستم تو چشماش نگاه کنم! فقط رکسانا رو نگاه می کردم!
    - پدرم- باباجون اینطوری اذیت می شه ها!
    - نه نمی شه!
    پدرم- اون که دیگه اینجا نیس!
    - هس!
    پدرم- زندگیش دیگه مثل ما نیس! فقط نفس می کشه! اونم معلوم نیس تا کی!
    - منم همینجا می مونم!
    پدرم- تا کی؟!
    - تا هر وقت!
    پدرم – آخه که چی بشه؟!
    - که چی؟! ول ش کنم؟! اگه می خواستم ول ش کنم که همون دفعه می کردم!
    پدرم- آخه می خوای چیکار کنی؟!
    - نمی خوام بگم!
    پدرم- چرا؟!
    «دوباره در وا شد. همه اومدن تو! ساکت و بی صدا!»
    پدرم- بگو می خوای چیکار کنی؟!
    - نمی خوام بگم!
    پدرم- چرا!
    - چون مسخره م می کنین!
    پدرم- مسخره ت نمی کنیم! بگو!
    - می خوام باهاش عروسی کنم! همینجوری که هس!
    پدرم- چه طوری آخه؟!
    «خجالت می کشیدم برگردم و بهشون نگاه کنم! چشمم فقط به رکسانا بود. وقتی نگاهش می کردم، قوی می شد!»
    - مگه شما اجازه ندادین که با همدیگه عروسی کنیم! خب حالا همونطوره دیگه! چه فرقی کرده؟! من دوستش دارم و می خوام همینجوری باهاش عروسی کنم! تنهاشم نمی ذارم! شما می خواین نفرین م کنین! از ارث محرومم کنین! هر کاری می خواین بکنین بکنین، من این دخترو ول نمی کنم! اون به اندازه کافی تنها بوده! حالا تنهاش نمیذارم! الآنم نمی دونم چی لازم داره! قلب بخواد، بهش می دم! کلیه بخواد، می دم! هر چی بخواد معطل نمی کنم و بهش می دم! برامم هیچ فرقی نداره! همین!
    «یه مرتبه صدای گریۀ سارا و مریم بلند شد که زود گفتم:
    - اینجا گریه نکنین! این می فهمه ناراحت می شه! اصلاً همه برین!
    «بعد سرمو گذاشتم رو دست رکسانا و چشمامو بستم! در واشد و یکی یکی ازاتاق رفتن بیرون.
    سرمو بلند کردم. هیچکس تو اتاق نبود. فقط من بودم و رکسانا و خاطرات خیلی کم مون! بلند شدم و صورتم رو چسبوندم به صورتش!
    آروم دستمو بردم زیر گردنش و بغلش کردم و سرشو چسبوندم به سینه م!
    ضعیف ضعیف داشت نفس می کشید! آروم خوابوندمش سرجاش و دوباره صورتم رو چسبوندم به صورتش. در وا شد! مانی بود! زود خودمو کشیدم کنار که گفت:
    - خجالت نکش! بغلش کن! عیبی نداره که! نامزدته!
    «رفتم سرجام نشستم و دستش رو گرفتم تو دستم و هیچی نگفتم. مانی م رفت رو یه مبل نشست و گفت:
    - چرا گریه نمی کنی؟
    - چرا تو نمی ری خونه؟
    مانی- واقعا می خوای برم؟
    - می خوام حرف نزنی!
    مانی- باشه! حرف نمی زنم!
    «سرمو گذاشتم رو دستش و چشمامو بستم! هیچ فکری تو سرم نبود! یعنی به هیچی فکر نمی کردم! و این عجیب بود! آدم هیچ فکری نکنه و ذهنش خالیِ خالی باشه! نه گذشته! نه حال! نه آینده! بی تفاوت! و این بی تفاوتی بد بود!
    یه ربع! نیم ساعت! یه ساعت یا هر چقدر گذشت! چند تا پرستار و دکتر اومدن و رفتن! اما بازم فکری تو سرم نبود!
    سرمو بلند کردم! دستش رو گرفتم تو دستم و ماچش کردم! هیچ حرکتی نکرد! دفعۀ آخری که اینکارو کردم، زود دستش رو کشید و بغلم کرد!
    حالا یه فکری تو سرم بود! از دنیا و آدماش بدم می اومد! از این روزا و شبا بدم می اومد! خسته بودم و خستگی رو حس می کردم اما از خوابیدن بدم می اومد!
    دست کشیدم به موهای قشنگش! بازم هیچ حرکتی نکرد! هر وقت اینکارو می کردم، چشماشو می بست و همونجور ساکت می موند تا من نازش کنم و وقتی بهش می گفتم موهات مثل خورشیده، می خندید و سرشو میذاشت تو بغلم و می گفت حالا دیگه همه جا سایه شده و خورشید رفته تو دل تو!
    سایه ها! حالا یه فکر دیگه هم تو سرم هس! سایه ها! ماها همه اسیر سایه هائیم! همه اسیر سایه ها شدیم! شاید همیشه اسیر سایه ها بودیم! همیشه رو سرمون یه سایه بوده! یه سایه سیاه که رو سرمون افتاده و ول مون نمی کنه!
    دست زدم به تن ش! یخ یخ بود! تنی که همیشه مثل کوره می سوخت و هر بار که بغلم می کرد آتیش می گرفتم!
    بغض دوباره خواست از تو گلوم بیاد بالا اما زود دادمش پایین! باید نگه ش می داشتم تا خشم بشه و خشم باقی بمونه!
    پتو رو کشیدم تا زیر گلوش و دولّا شدم و گردن قشنگشو ماچ کردم! هنوز بوی گل می داد!
    سرمو بردم درِ گوشش و آروم بهش گفتم به خدا زود بود عزیزم! به خدا زود بود گل من! ترو خدا یه دفعه دیگه چشمای قشنگت رو وا کن! به جون خودت بعدش دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام! حیف که نتونستم باهات حرف بزنم! حیف که ازت خجالت می کشیدم! کاشکی این غرور مسخره رو کنار میذاشتم کنار و بهت می گفتم که چقدر دوستت دارم! قربون اون چشمات برم! فدای هر تار موی قشنگت بشم! منم برات جون می دم! قلب که چیزی نیس! تو فقط بیدار شو تا من همینجا برات جون بدم! قلب که چیزی نیس! تو فقط بیدار شو تا من همینجا برات جون بدم! فکر می کنی دروغ می گم! پاشو ببین! ببین که هامون ت بیچاره شده! پاشو ببین که منم دیگه تنهای تنها شدم! دیگه غیر از تو کسی رو نمی خوام! تو فقط یه دقیقه چشماتو وا کن تا بهت بگم چی تو این دلم بود و بهت نگفتم! فقط یه دقیقه چشماتو وا کن و ببند! تو همون یه دقیقه همه رو بهت می گم قربونت برم! تو که گفتی هیچ وقت تنهام نمی ذاری! حالا که همه چی جور شده چرا!؟ بمیرم برات که سختی کشیدی! کاشکی اون موقع ها می دیدمت! به خدا تو پاکی! به خدا تو گلی! آخه چه جوری دل شون اومد؟!
    نشستم سرجام و دست شو گرفتم تو دستم.
    نمی دونم چرا یه مرتبه به دلم افتاد که باید صداش کنم! جلو مانی خجالت می کشیدم اما شروع کردم به صداش کردن!
    رکسانا! رکسانا! رکسانای من! صدامو می شنوی؟! ترو خدا اگه صدامو می شنوی یه کاری بکن که من بفهمم! رکسانا! رکسانا!
    «دیگه تقریباً داشتم فریاد می کشیدم! مانی م بلند شد اومد جلو و مات شد به رکسانا! هر دو نگاهش می کردیم! هنوز امیدوار بودم که شاید یه تکونی بخوره یا یه طوری بهم بفهمونه که صدامو می شنوه! دستش تو دستم بود و مواظب بودم نکنه حتی یه حرکت کوچیک بکنه! اما نکرد! هیچی!
    مانی برگشت و سرجاش نشست.
    سرمو دوباره گذاشتم رو دستش.
    چشمامو بستم. حالا یه فکر دیگه م تو سرم هس!
    ترس! ترس! از موندن! ترس از رفتن! ترس از مردن! همیشه ترسیدیم! همیشه ترس باهامون بوده! از سایه ها می ترسیدم! از خود ترس می ترسیدم! از نترسیدن می ترسیدم!
    سرمو بلند کردم و گفتم:
    - می دونی دلم از چی می سوزه؟
    مانی – بگو!
    - از اینکه اصلاً نتونستیم باهم باشیم! هر دفعه که بهم رسیدیم، گذشته ها بود و گذشته ها! آنقدر گذشته ها وسط مون بود که نفهمیدیم حال مون کدومه!
    مانی- اصلاً کاری به کار کسی نداشت! خودت که می دونی!
    «دوباره سرمو گذاشتم رو دستاش! مثل گل یاس بود دستش! نرم و ظریف و قشنگ! انگشتای کشیده قشنگش بوی گل می داد! بوی کمک! بوی گذشت و فداکاری!»
    - می دونی چی بهم می گفت؟! می گفت دلم می خواد یه کاری برای تو بکنم اما نمی تونم! یعنی تو به چیزی احتیاجی نداری که من بتونم بهت بدم! طفل معصوم همیشه دلش می خواست که یه کاری برای من بکنه که برام ارزش داشته باشه! مانی یادته اتاقش رو خالی کرده بود برای من؟! طفلک فقط همین از دستش برمی اومد! نه پول داشت که به من بده و نه چیزی! این زجرش می داد! مانی! حالا کی دیگه می ره به اون آدما کمک کنه؟! این جواب خوبی بود؟! دختری که خودش نداشت بخوره، از همه چیزش می زد تا بتونه به آدمای بدبخت کمک کنه! این بود دستمزدش؟! مانی اینو باید پیداش کنیم! می خوام با همون چوب گردنش رو خرد کنم! من باید پیداش کنم!

  8. #98
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    - که چی بشه؟! اگرم پیداش کنی باید به حالش گریه کنی! این آدم زدن نداره که!
    - ترو خدا ببین! این همون رکساناس آ! همون رکسانایی که اون شب پدرمو عاشق خودش کرد! دیدی تو شطرنج از پدرم برده بود اما شطرنج رو ریخت به هم که احترام پدرمو نگه داره؟! ببین چه خوشگله مانی! ترو خدا حیف نیس با این قشنگی رو تخت بیمارستان باشه؟! آخه این دختر الآن باید اینجا باشه؟! این الآن باید خب و خوش باشه و از جوونی ش لذت ببره! این باید خوب باشه تا بتونه به مردم کمک کنه!
    «دوباره سرمو گذاشتم رو دستاش که مانی اومد بغلم و دستاشو گذاشت رو شونه م و گفت:
    - می تونه اینطوری باشه که می گی! می شه که از این رکسانا چند تا رکسانا دیگه بوجود بیاد!
    «سرمو بلند کردم و گفتم:
    - دیگه نمی شه مانی، رکسانا فقط یکی بود!
    مانی- می دونی مرگ مغزی یعنی چی؟!
    - نمی خوام بدونم!
    مانی- اون هر لحظه ممکنه که تموم کنه!
    - حرف نزن!حرف نزن! حرف نزن!
    مانی- مطمئنم که اگه خودش می تونست الآن حرف بزنه، همین رو بهت می گفت! الآن یه رکسانا دیگه تو همین بیمارستانه که یه قلب احتیاج داره!
    - خفه شو مانی! خفه شو! اگر کسی طرفش بیاد می کشمش! توام خفه شو!
    مانی- تو چرا گریه نمی کنی؟! رکسانا مرده هامون! نامزدت مرده! کسی رو که دوست داشتی مرده!
    - خفه شو مانی! نذار دق دلی مو سر تو خالی کنم!
    مانی- این زندگی نیس که! معلوم نیس که کی تموم بشه! امروز یا فردا! یه دقیقه دیگه!
    - اگه ترمه م اینطوری شده بود همینارو می گفتی؟!
    مانی- اره! چون می خواستم زنده بشه! آدم می تونه تو یکی دیگه زنده باشه! مخصوصاً کسی مثل رکسانا که فقط می خواست به همه کمک کنه!
    - خفه شو کثافت! این همه بدبختی کشید براش بس نیس که حالام می خوای تیکه تیکه ش کنن؟!
    مانی- تیکه تیکه ش می کنن اما هر تیکه ش یه رکسانا می شه! یه رکسانای تو! اونوقت دیگه نمی میره! یعنی حالا حالاها نمی میره!
    «یه مرتبه داد زدم و صندلی مو پرت کردم کنار و از جام پریدم و گفتم:
    - گم شو بیرون! دیگه م برنگرد! گم شو حیوون! تو آدم نیستی! تو احساس نداری! مثل گاوی!
    «سرشو انداخت پایین! برگشتم و رو صندلی نشستم و دست رکسانا رو گرفتم

    تو دستم ! نمی دونم چرا به اون پریده بود! یه خرده صبر کردم! خیلی چیزا یادم اومده بود اما هنوز گیج بودم برای همین بهش گفتم
    - مانی من هیچی یادم نیس! من اصلا نمی دونم چی شده! رکسانا تو بغل من خوابیده بود! یه مرتبه چی شد؟!
    مانی - تو حالت خوب نیس!
    - تو بگو چی شد!
    (( یه خرده ساکت شد و بعد گفت : ))
    - دو ، سه ساعت بعد از اومدنت بود ! همون شب ِ پارتی ! عمه زنگ زد و گفت بدوئین که رکسانا اینا رفتن! بهشون تلفن زده بودن که برن! من و توام رفتیم! همه جا رو بسته بودن! نمیذاشتن بریم جلو! زنگ زدم به بابا ! اونم زنگ زد به دوستش!
    دوستشم با دو نفر اومدن! اونجا همه میشناختنش! حیف که دیر شده بود!
    ((تازه داشت یادم می اومد! جلومونو گرفته بودن و نمیذاشتن بریم جلو! دعوامون شد! گرفتن مون! مانی زنگ زد خونه!
    همه چی یادم اومد!
    همونجور که رکسانا رو نگاه می کردم گفتم :))
    - همه رفتن؟ ساعت چنده؟
    مانی - ساعت 4 صبحه! دو روز از پریروز گذشته!
    ((برگشتم طرفش و گفتم :))
    - پریروز؟
    مانی - دو روز گذشته! دست بکش به صورتت ببین چقدر ریشت در اومده!
    - دو روز؟
    مانی - آره! دو روز
    !ساخته شده مرتضي بناري
    (( سرمو گذاشتم رو دست رکسانا و گفتم :))
    - همین یه خرده پیش بود! ساعت چهار صبح ! رکسانا تو بغلم خواب بود! کاشکی نمیذاشتم بره! کاشکی باهاش مونده بودم! کاشکی ولش نمی کردم!
    ((بغض داشت خفه م می کرد اما نمی تونستم گریه کنم ! مانی اومد پشتم و دستاشو گذاشت رو شونه م و گفت :))
    - پاشو بریم بیرون! بریم یه سیگار بکشیم ! دکترا مواظب شن!
    (( دلم نمی اومد ول ش کنم اما مانی دستمو کشید و با خودش برد!
    تو راهرو هیچکش نبود ! همه انگار خواب بودن! رفتیم تو حیاط بیمارستان و مانی دو تا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من))
    - عمه نفهمیده!؟
    (( یه خرده نگاهم کرد و گفت :))
    - بیرونش کردی! بهش گفتی تقصیر اون بوده که باعث شده تو رکسانا رو ببینی! بهش گفتی که انتقام پدرامونو از تو گرفته!
    ((فقط نگاهش کردم ! هیچی یادم نبود!))
    مانی - عزیزم اومد! ترمه ام اومد!
    - رفتم کنار دیوار واستادم که اومد بغلم و گفت :
    - هامون! همه چی تموم شده!
    روم رو کردم اون طرف که گفت :
    - نمیخوای براش گریه کنی؟
    - گریه برای چی؟!
    مانی - فکر نمی کردم انقدر بی معرفت باشی! من آدم نیستم! حیوونم! گاوم!
    احساس ندارم اما من براش گریه کردم! همه بیمارستان براش گریه کردن! فقط تویی که یه قطره اشک از چشمات نیومده! می دونی تو اون لحظه که چوب داشته می اومده تو سرش چی گفته؟!
    یه مرتبه برگشتم طرفش!
    مانی - اینطوری نگام نکن! اگه نمی خوای بگم خب نمی گم! آدم فکر می کنه الان می خوای بکشیش!
    بعد یه مرتبه بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت :
    - طفل معصوم فقط داد زده و گفته هامون! همچین لند اسم تو رو گفته که همه دور و وری آش برگشتن طرفش اما دیگه...!
    همینجوری داشت گریه می کرد که بهش گفتم :
    - خودتو جمع و جور کن ! گریه برای چی می کنی؟


  9. #99
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم



    با هزینه زیاد یه دکتر رو از خارج آوردیم. باید مطئن می شدم هر چند که چند تا دکتر متخصص نظرشون رو داده بودن! یک ماه گذشت و به زور زنده نگه شداشتیم! همه چی تموم شده بود!
    قلب رکسانای من رفت تو سینۀ یه دختر دانشجو! هر کدوم از کلیه هاشم رفت تو تن یه نفر! کبدشم همینطور!
    همونجور که خودش خواسته بود ، تو بدن کسای دیگه زنده شد!
    یه رکسانا چند تا رکسانا شد!
    منم گریه نکردم!
    هنوزم گریه نمی کنم!
    دیگه م طرف خونه ی عمه نرفتم! طاقت دیدن خونۀ بدون رکسانا رو نداشتم!
    3 ماه بعد عمه م که سرطان داشت ، مُرد!
    همیشه فکر می کرده خرج زندگی ش رو برادراش یعنی پدرای ما می دادن اما یه روز یه نفر بهش می گه که اینطوری نیس و این خونه و هزینۀ زندگیش رو یه آدم خیّر می داده!
    خبر نداشته که اون آدمی که این خبر رو بهش داده بوده یه دشمنی ای چیزی باهاش داشته! همون آدمم باعث قهر کردن ترمه شده بود!
    بعد از اینکه رکسانای من مُرد ، معلوم شد که اون آدم خیّر ، پدر و عموم بودن!
    برادرایی که خرج زندگی خواهرشون رو می دادن!
    عمه اشتباه کرده بود و بعدا متوجه اشتباهش بود اما چه فایده!
    ترمه م بعد از اون جریان دیگه ایران نموند! مانی با کار کردنش مخالفت کرده بود و اونم باهاش ازدواج نکرد و از ایران رفت!
    می خواست بره هالیوود! می گفت اینجا یا باید از این فیلمای معمولی بازی کنه یا هیچی! چون اگه یه خرده فیلم بخواد حرف بزنه جلوش رو می گیرن
    !
    برای همینم رفت!
    مانی خیلی کمکش کرد!
    مثل یه دوست کمکش کرد و کاراش رو جور کرد تا تونست از ایران بره دُبی و از اونجا بره آمریکا.
    همه چی بقدری سریع اتفاق افتاد و تموم شد که هنوزم گیج و منگ فقط بهش فکر می کنم!
    اون قدر سریع شروع شد که نفهمیدم چی شد و اونقدر سریع تموم شد که بازم نفهمیدم چی شد!
    فقط سال بعدش یه روز با مانی رفتیم گیشا! خودم ازش خواسته بودم که بریم!
    رفتیم اونجا ، تو اون کوچه ، جلوی همون خونه!
    فقط تونستم یه لحظه پیاده بشم و سیگارم رو روشن کنم! یه لحظه دیدیم در ِ همون خونه واشد و رکسانا ازش اومد بیرون!
    پریدم تو ماشین و به مانی گفتم فقط بره! با سرعت بره!
    تموم کوچه رکسانا بود!
    وقتی مانی داشت با سرعت از کوچه رد می شد ، برگشتم و پشت سرمون رو نگاه کردم!
    رکسانا وسط کوچه ، بهم مات شده بود!
    حالا چند سال از اون ساعت 4 صبح گذشته!
    هنوزم رکسانا تو بغلم خوابیده و نمی خوام بیدار شه!
    نمیخوام بیدار شه تا زمانی که اگه یه دختر مثل اون خواست بپرسه چرا ، این بلا سرش نیاد! حالا چقدر باید راه بریم و بریم جلو تا به اون زمان برسیم ، نمی دونم!
    اما اینو می دونم که رکسانای کم زنده س!
    اون دختری که قلب رکسانای من تو سینه ش می طپه زنده س! و دختری با اراده که از صد تا مرد ، قوی تر و محکم تره !
    پس رکسانای من زنده س !
    نه یکی نه دو تا نه...!
    و هنوزم گریه نکردم !

    پایان

صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/