رکسانا-می دونم!
مادرم-نیگاش کن چه اشکی می ریزه.
"بعد با دست هاش اشکاشو پاک کرد و صورتش رو ماچ کرد و گفت"
-بریم تو منتظرمونن.
مانی-بیاین دیگه.
"بعد تا دید رکسانا داره گریه می کنه اروم به ترمه گفت"
-توام دو قطره اشک می ریختی بد نبودا. اینجور موقع ها اثر خوبی داره!
"ترمه یه چپ چپ بهش نگاه کرد و هیچی نگفت و همه راه افتادیم طرف خونه و از پله ها رفتیم بالا و از تراس رد شدیم و رفتیم تو.
اولین کسی که اومد جلومون زری خانم بود که اول با گریه ماها رو بغل کرد و بعدش رکسانا اینا و همونجور با گریه به مانی گفت"
-به خدا این چند وقته که نبودی تو این خونه صدا از صدا در نمی اومد!
مانی-یعنی راحت بودین؟
زری خانم-خدا مرگم بده نه والا! انگار یه چیزی گم کرده بودم.
"یه دفعه عموم در خونه رو وا کرد و اومد تو که زود مانی رفت پشت ترمه قایم شد و از همونجا گفت"
-سک سک! یعنی سلام باباجون!
"منم زود به عموم سلام کردم که اول اومد طرف من و بغلم کرد. تو چشماش اشک جمع شده بود و نمی خواست گریه کنه. می دونستم چقدر مانی رو دوست داره!
بعد برگشت طرف مانی که مانی م از پشت ترمه که داشت خودشو از جلو مانی می کشید کنار اومد طرف عموم و بغلش کرد و محکم فشارش داد به خودش و گفت"
-خیلی مخلصیم باباجون آ!
عموم-برو پدرسوخته ی چاخان!
مانی-به جون خودتو اگه این دفعه دروغ بگم! دلم خیلی براتون تنگ شده بود!
عموم-خیلی خب خیلی خب. برو کنار ببینم.
"بعد یه نگاه به ترمه کرد و یه مرتبه با تعجب گفت"
-این که چیزه!
مانی-ا... اگه خیلی چیزه بریم عوضش کنیم!
"همه زدیم زیر خنده."
عموم-باز چرت و پرت گفتی؟
مانی-آخه شما میگین چیزه.
عموم-یعنی همونه که تو اون فیلمه نقش چیز رو داشت!
مانی-عجب اطلاعا سینمایی دقیقی!
عموم-باز شروع کردی؟
مانی-آخه شما یه چیزایی میگین که آدم بالاخره...!
عموم-تو حرف نزن ببینم. حالا اسمش چیه؟
مانی-شما که گفتین حرف نزنم.
غموم-فقط اسمش رو بگو.
مانی-یه قواره طاق شال!
عموم-چی؟
"ترمه زود اومد جلو عموم و دستش رو دراز کرد و گفت"
-ایم من ترمه س. خوشبختم!
"عموم یه نگاه بهش کرد و بعد خندید و باهاش دست داد و گفت"
-ببینم اون فیلم که بازی کردی جریانش راست بود یا نه الکی بود؟
ترمه-تا یه مقدار. یه مقدارم دستکاری شده بود. یه خرده م سانسور شد!
عموم-کجاهاش؟
ترمه-اونجا که دختره و پسره...
عموم-نه اونجا رو میگم که دختره از خونه رفت بیرون. بعدش کجا رفت؟
ترمه-آهان. اونجاش درست بود. یعنی واقعی بود!
عموم-عجب. فیلمش خیلی قشنگ بودا! توام خوب بازی کرده بودی آ! بیا ببینم!
"دوتایی راه افتادن طرف سالن و ترمه م زیر بازوی عموم رو گرفت و شروع کرد باهاش حرف زدن! مادرمم به ماها گفت بریم تو سالن و خودش رفت طرف آشپزخونه که مانی به رکسانا گفت"
-ترمه خودشو جا کرد! حالا نوبت شماس!
"بعد همونجور که می رفت طرف سالن آروم گفت"
-هر چند بابای این...
"دیگه بقیه ی حرفش رو نزد که رکسانا آروم ازم پرسید"
-بابای تو چی؟ منظور مانی خان چیه؟
-بیا تا بهت بگم.
رکسانا-الان بگو!
-هیچی. فقط خودت باش!
رکسانا-مگه اخلاق پدرت چه جوریه؟
-دوست داره آدما رو همونجوذ که واقعا هستن ببینه. توام فقط خودت باش.
"بعد زیر بازوش رو گرفتم و بردم طرف سالن که تا نزدیک پله ها رسیدیم پدرم از طبقه ی بالا اومد تو پله ها و همونجا واستاد و ما رو نگاه کرد. من و رکسانا هر دو سلام کردیم که یه سری تکون داد و آروم اومد پایین. چشمش فقط به رکسانا بود. رکسانام داشت نگاهش می کرد که رسید پایین پله ها. دوباره سلام کردم که برگشت طرفم و گفت"
-برگشتی؟
-نرفته بودم!
"سرشو تکون داد که گفتم"
-پدر معرفی می کنم! رکسانا!
"دوباره یه نگاه به رکسانا کرد و رکسانا بازم سلام کرد و پدرو آروم جوابش رو داد و گفت"
-بفرمایین تو سالن.
"بعد خودش جلوتر رفت. جلو رکسانا خجالت کشیدم که رکسانا حرکت کرد طرف سالن. بازوش رو گرفتم و آروم در گوشش گفتم"
-می خوای برگردیم؟
رکسانا-نه! می خوام خودم باشم!
"یه لحظه تو چشمای قشنگش نگاه کردم و اراده رو توش دیدم و بهش خندیدم و گفتم"
-بریم!
"راه افتادیم طرف بالای سالن که مثلا مهمونخونه بود و چند دست مبل خیلی شیک چیده شده بود. پدرم رسیده بود سر جای همیشگی اما همونجا واستاده بود تا من و رکسانا رسیدیم بهمون اشاره کرد که بریم بالا. رکسانا گفت"
-مرسی. همین جا خوبه!
پدرم-بفرمایین اینجا کنار من.
"رکسانا آروم رفت طرف پدرم. برگشتم این طرف که ببینم مانی کجاس که دیدم داره میاد جلو و تا رسید سلام کرد و گفت"
-عمو جون چقدر تو این چند ساعته جوون شدین!
"پدرم یه نگاهی بهش کرد و گفت"
-نقشه طرح می کنی، هان؟
مانی-به جون شما اگه نقشه در کار باشه!
پدرم-نامرد تو کو؟
مانی-نمی دونم. شما ندیدینش؟!
"پدرم یه لبخند زد و فهمیدم که زیادم ناراحت نیس چون موقع ناراحتی اگه بانمک ترین شوخی ها رو هم باهاش می کردن براش فرقی نداشت!
خلاصه رکسانا بغل پدرم رو مبلی که پردم بهش تعارف کرد نشست و کیفش رو همونجا گرفت تو دستاشو فشار داد! خیلی براش ناراحت بودم. منم رفتم بغلش نشستم و مانی م رفت اون طرف پدرم نشست. که یه مرتبه پدرم بلند گف"
-زری خانم!
"زور زری خانم اومد جلو و گفت"
-برمایین آقا!
پدرم-قهوه! مهمان مسیحی داریم.
"بعد برگشت طرف رکسانا و گفت"
-شایدم مشروب میل داشته باشین!
"یه مرتبه اخمام رفت تو هم. برگشتم طرف مانی نگاه کردم که دیدم داره لبش رو گاز می گیره یعنی هیچی نگو! منم هیچی نگفتم که رکسانا گفت"
-خوردن یا نخودرن این چیزا دلیل بر چند گانگی نیس! نباید مسلک ها و مرام ها رو با نوشیدن و خوردن قضاوت کرد!
پدرم-آخه شنیدم که مسیحیا هم قهوه می خورن و هم مشروب!
رکسانا-و مسلمونا نه قهوه می خورن و نه مشروب!
"تا اینو گفت مانی قاه قاه زد زیر خنده که پدرم چپ چپ بهش نگاه کرد و بعد به رکسانا گفت"
-حالا چی میل دارین؟
رکسانا-هیچی. ممنون!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)