صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 92 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

  1. #91
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل آخر

    آقای نفیسی دستپاچه تر از همه بود ومرتب به پونه تذکر می داد که،(( باید مرخصی بگیری. دیگه لازم نیست بری دانشگاه. مواظب خودت باش.))
    و رو به رامین کرد و گفت:
    تو هم فقط از ساعت نه تا پنج می آی شرکت. باید بیشتر به پونه برسی.
    نادر باخنده گفت:
    چشم نادر کور کارهای تورو انجام می ده. غصه نخوری ها.
    رامین خندید و گفت:
    تنبل! بابا تعارف کرد. ممنون پدرجون، اما....
    پدر گفت:
    امانداره. نادر شوخی می کنه. این روزها برای اون هم پیش میاد.
    شادی آقای نفیسی تمامی نداشت و وسواس او به همه سرایت کرده بود. طوری که پونه از جایش تکان نمی خورد. کلاسها تعطیل شدند و راحیل تنهاتر از قبل به انتظار پایان کار مرکز تحقیقات نشست.
    دوماه دیگر گذشت. نزدیک عید بود که همه سخت مشغول کار. پوران و پروین سیسمونی را آماده می کردند و سمیرا در فکر تهیه جهزیه بود. آنی و نادر به همراه اتابک برای بیست روز تعطیلات به فرانسه رفتند. پروین هم به همراه خانواده به دیدن خانواده امیرآقا رفتند. رامین به خاطر پونه کنار پدر و سمیرا در تهران ماند و آقای جهانگیری و پوران هم چند روز به اصفهان رفتند. اما اصرار آنها برای همراه بردن راحیل بی نتیجه ماند. راحیل نمی خواست از نیما دور شود. نیما قلبا دلش می خواست راحیل با آنها برود. نگران کسالت روحی راحیل بود و کاری هماز دستش برنمی آمد تا این که آقای نفیسی پیشنهاد یک مسافرت پنج روزه به شمال را داد که نیما استقبال کرد. این چند روز فرصت خوبی بود که نیما و راحیل ا زکنار هم بودن لذت ببرند.
    روز اول که رسیدند. هردو به صخره های کنار دریه پناه بردند. راحیل رو به نیما کرد و گفت:
    فکر نمی کردم قبول کنی. ازت ممنونم که اومدی. گاهی وقتها فکر می کردم ماههاست ندیدمت. برام مثل سایه شده بودی. شبها اینقدر انتظار می کشیدم تا صدای ماشینت توی کوچه می پیچید بعد می خوابیدم و خوابت رو می دیدم.
    نیما لبخندی زد و گفت:
    فکر می کنی من خوشم میاد مثل ماشین صبح تا شب کار کنم؟ گاهی این قدر دلم برات تنگ می شد که دلم می خواست گریه کنم. اما چاره ای نداشتم. این مسئولیت سنگین روی دوشم سنگینی می کنه و من باید هر چه زودتر تمومش کنم. برای خودمون بهتره. زودتر سروسامون می گیریم. چند روز پیش از یکی از پیمانکارها شنیدم که از بقیه می پرسید این آقای دکتر معتاده؟ از بس چشمام گود رفته. اما من همه رو تحمل می کنم بشرطی که تو ناراحت نباشی. صبر کنی و بدونی که همیشه برام عزیزی. هر روز بیشتر از پیش باورکن. اگر تو ناراحت باشی همین جا این کار رو رها می کنم. دوست ندارم تو رنجور بشی. هیچ چیزی توی دنیا ارزش ناراحتی تورو نداره.
    حرفهای نیما آرامش را برایش به ارمغان آورد. رو به نیما کرد و گفت:
    امیدوارم کارت زودتر تموم بشه.
    نیما گفت:
    سعی کن از مسافرت لذت ببری. انشا ا... تا چهار ماه دیگه مرکز افتتاح می شه. می دونم سخته. اما به خاطر من تحمل کن.
    پنج روز مثل برق و باد گذشت و همگی به تهران بازگشتند. هفته دوم تعطیلات راحیل کمی در کارهای شرکت به پدر کمک کرد تا رامین بیشتر به پونه برسد. سمیرا هم تمام هم و غمش شده بود مراقبت ا زپونه. آخر ماه که دکتر پونه را دید و همه چیز را طبیعی تشخیص داد خیال همه راحت شد. بقیه کم کم بازگشتند و زندگی به روال طبیعی بازگشت. نیما سخت کوش تر از قبل تصمیم گرفته بود که کار حتما چهارماهه تمام شود.
    اواخر بهار بود که دردهای پونه شروع شدند. راحیل و سمیرا کنار ش بودند و به کمک رامین او را به بیمارستان رساندند. بقیه هم بعد از آنها راهی بیمارستان شدند. بعد از هشت ساعت انتظار طاقت فرسا خدا پسر کوچولویی به آنها داد. سمیرا بچه را به طرف آقای نفیسی برد و گفت:
    مبارکه! یه پسر کاکل زری.
    آقای نفیسی با شادی خندید.
    شادی آقای نفیسی تمامی نداشت و شب ششم تولد نوزاد یک میهمانی مفصل داد. نامگذاری بچه به پونه واگذار شد. رامین و پونه طبق توافق قبلی اسم پیام را انتخاب و اعلام کردند.
    همه دور هم جمع بودند که آقای جهانگیری رو به نیما کرد و گفت:
    بابا چقدر به افتتاح مرکز مونده؟
    نیما خندید و گفت:
    حدود دو ماه. تجهیزات ماه آینده بعد ا زاتمام کار ساختمان می رسد. پوران خندید و گفت:
    و ما فرصت کاف یداریم که طبقه بالای خونه رو برای راحیل بسازیم. اتاق نیما براشون کوچیکه.
    نیما خندید و گفت:
    مادر ما راضی به زحمت شما نیستیم. راحیل قبول کرده که توی آپارتمانی که پدر زحمت کشیده وخریده زندگی کنیم.
    راحیل با خجالت گفت:
    من از اول هم نمی خواستم شما رو زحمت بدم. از بابت این قضیه متاسفم.
    تمام زندگی آقای نفیسی شده بود نوه قشنگش. بچه و پونه را به اصرار به خانه خودشان آورده بود و آن قدر از شرکت تلفن می کرد که سمیرا کلافه شده بود. پوران که از این بابت دلخور بود به آقای جهانگیری گله کرد. او خندید و گفت:
    باید بهشون حق بدیم نوه اولشونه. تازه فکر می کنم اگر یک روز بچه نیما به دنیا بیاد. من همین قدر هیجان زده می شوم.
    کار مرکز تقریبا تمام و همه چیز برای افتتاح آماده شده بود. ساختمان مجهز و کامل و زیبا خستگی آنی و اتابک و رها را از تنشان درآورد. نیما هنوز منتظر روز افتتاح بود. کار بقیه تمام شده بود اما او تازه اول راه بود.
    با نزدیک شدن روز افتتاح همه خانواده به تکاپوی آماده کردن مقدمات عروسی افتادند. لباس راحیل را آنی با خودش از فذانسه آورده بود. برای جشن هم آقای جهانگیری هتل رزرو کرد. سمیرا هم طبقه چهارم ساختمان را که آپارتمان نیما قرار داشت چنان چیده بود که همه انگشت به دهان مانده بودند. خریدها را در فرصتهای مناسب انجام دادند و قرار شد مراسم افتتاح دوشنبه برگزار شود و عروسی جمعه.
    نیما برای استقبال از عماد و ژنرال که برای افتتاح مرکز و شرکت در مراسم به تهران می آمدند شخصا به فرودگاه رفت. بقیه در مرکز جمع بودند. حتی پیام با پرستارش آنجا بود. سالن مملو از جمعیت شده بود. تمام مدعوین با کارت دعوت حضور داشتند. نیم ساعت به شروع مراسم مانده بود که نیما با میهمانان از اره رسید. آقای نفیسی به استقبال آمد و گفت:
    شرمنده ام که فرصت استراحت پیدا نکردید. بفرمائید. برنامه داره شروع می شه.
    عماد لبخندی زد و گفت:
    کوه که نکندیم. خودتون رو ناراحت نکنید.
    نیما کنا رعماد ایستاد و گفت:
    دوستی با تو برام باعث افتخاره. باور کن.
    بعد عماد را به طرف جایگاه هدایت کرد و گفت:
    همه منتظرند دکتر شمس. می خوام از زبون خودت بشنوند که با مرکز همکاری می کنی.
    عماد با تردید به طرف تریبون رفت و برنامه را با سخنان کوتاهی افتتاح کرد. او از طرف گروه ریاضی دانشگاه سوربن قول همکاری داد.
    بعد از اتمام مراسم راحیل شاخه گلی به طرف نیما گرفت و گفت:
    خسته نباشی عزیزم.
    نیما گل را گرفت و گفت:
    نگاه تو خستگی رو از تنم بیرون میاره. تو خودت گلی خانومی. چرا زحمت کشیدی؟
    بعد متوجه عماد شد و گفت:
    راستی راحیل. دکتر قبول کرده هفته ای دو روز با مرکز همکاری کنه. عالیه نه؟
    راحیل نگاه ق شناسانه ای به عماد کرد و گفت:
    از کمکت ممنونم.
    عماد خندید و گفت:
    قابلی نداره خانم جهانگیری.
    راحیل نگاهی به عماد کرد و دنبال نیما رفت. قلبا از این که خانم جهانگیری بود خوشحال بود.
    عروسی در محیطی صمیمانه برگزار شد. زیبایی راحیل و برازندگی نیما د رلباس دامادی نظر همه را جلب کرده بود. در فرصتی نیما رو به راحیل کرد وگفت:
    من باورم نمی شه. بالاخره داریم می ریم سر خونه زندگیمون. یه زندگی پرتلاش اون هم به همراه همسر مهربانی که همیشه برام مثل دوتا بال بوده.
    راحیل خنده ملیحی کرد وگفت:
    البته دوبال بهانه گیر.
    نیما آرام گفت:
    این حرفها چیه خانومی؟ فکر می کنی نمی دونم همش تقصیر خودم بود.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #92
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بعد از برگشتن از ماه عسل کار شروع شد. مدیریت داخلی به آقای جهانگیری سپرده شد که بازنشسته شده بود. آنی هم مسئولیت هماهنگی را قبول کرد. خود نیما هم مسئول کل پروژه های تحقیقاتی شد. راحیل هم قصد کرد تا زودتر درسش را تمام کند تا بتواند گوشه ای از کار نیما را اداره کند. این وسط تنها سمیرا بیکار بود که با بازگشت پونه به کلاس پیام او را حسابی از بیکاری درآورد.
    یک سال از شروع کار مرکز می گذشت. پروژه های سخت و طاقت فرسا باعث شد که مرکز سود قابل توجهی داشته باشد. وقتی نیما این سور را به دست آقای نفیسی سپرد. او از خوشحالی چند بار صورت او را بوسید و گفت:
    می دونستم تو جوهرش رو داری. من با این پول دوباره سرمایه گذاری می کنم برای بچه های شما انشا ا...
    نیما که از کنار پدر دور شد احساس خاصی داشت. نوعی رضایت از خود. به یاد راحیل افتاد و قرار آن روز. ساعت سه قرار بود با راحیل نزد دکتر بروند. نگاهی به ساعت کرد شش عصر بود. با عجله به مرکز برگشت و از لای در راحیل را دید که مشغول کار است. به نظرش کمی رنگ پریده آمد. مزاحمش نشد و به دفتر خودش رفت. یک جعبه شیرینی روی میز بود. آن را باز کرد. هیچ نشانه ای روی جعبه نبود. مشغول کار شد. ساعت ده شب دست از کار کشید. آبدارچی را صدا زد. آقای کمالی پیرمرد مهربان حاضر شد و گفت:
    سلام دکتر! کاری داشتید؟
    آقای کمالی لطفا به خانم بگید حاضر باشن بریم.
    آقای کمالی مِن و مِن کنان گفت:
    راستش مثل اینکه خوابیده اند. براشون چای بردم هرچه صداشون کردم جواب ندادند.
    نیما نگران شد و پرسید:
    چرا خبرم نکردی؟


    و با عجله به طرف راحیل دوید. راحیل تقریبا بیهوش بود. با عجله بلندش کرد و به طرف آسانسور رفت. دربان که توسط آقای کمالی خبردار شده بود ماشین را کنار آسانسور آورد و نیما با سرعت سرسام آوری راهی بیمارستان شد.
    نیما احساس بدی داشت و خودش را مقصر می دانست. حس میکرد در حق راحیل کوتاهی کرده است. چشمش به در اتاق بود که دکتر خارج شد و گفت:
    موضوع مهمی نیست. ضعف کرده اند. باید بیشتر مراقبشون باشید. فرزند اولتونه؟
    نیما گفت:
    نه دکتر همسرمه.
    دکتر خندید و گفت:
    آدم شوخ طبعی هستید. اینو که فهمیدم.
    نیما ناباورانه گفت:
    پس چی؟
    دکتر گفت:
    خبر نداشتید؟
    نیما گفت:
    از چی؟
    دکتر گفت:
    سر در نمی آورم. یعنی چی؟ همسرتان شما رو در جریان نگذاشتند؟
    نیما تازه به یاد جعبه شیرینی روی میز افتاد و قرار آن روز. رو یه دکتر کرد و گفت:
    چند دفعه دکتر رفته بود. اما من حتی فرصت نکردم بپرسم چی شده. خودش هم چیزی نگفت.
    از دکتر تشکر کرد و در افکارش غرق شد. خیلی خوشحال بود.
    راحیل دو ساعت بعد مرخص شد. کمکش کرد تا آرام سوار ماشین شود. در سکوت به طرف مرکز رفت. راحیل را در ماشین گذاشت و داخل ساختمان شد. زیر جعبه شیرینی آنچه را که می خواست پیدا کرد. همه را برداشت و برگشت و کنار راحیل نشست و گفت:
    راحیل این دفعه هم منو می بخشی؟ قول می دم تکرار نشه.
    راحیل نگاهی به صورتش کرد و گفت:
    چی بگم؟ به قول پروین تو مهره مار داری. نگاهت که میکنم همه چیز از دلم می ره پدر آینده.
    نیما با شادی خندید و پایش را تا آخر روی گاز فشرد.

    ***********
    شب بعد همه خانه پروین از موضوع مطلع شدند. پروین رو به نیما کرد و گفت:
    چطور دلت میاد این جوری از راحیل کار بکشی؟ پوست و استخوان شده. دیگه کار تعطیل!
    نیما با تعجب گفت:
    چی میگی پروین؟ معلومه که تعطیله.
    آقای نفیسی خندید و گفت:
    بهتون تبریک می گم. م یخواستم از پوران خانم خواهش کنم بیشتر به راحیل برسه. نیما زیاد وقت نداره.
    پوران با شادی خندید و گفت:
    وظیفه منه. این حرفها چیه؟ راحیل هم مثل پونه برام عزیزه. تازه می خواد برام یه نوه هم بیاره. باید مواظبش باشم.

    *********
    از مطب دکتر که بیرون آمدند. سمیرا رو به پوران کرد و گفت:
    این جوری خیال آقای نفیسی هم راحت شد. دکتر وقتی وضعیت راحیل رو عادی تشخیص داد. احساس سبکی کردم. باید به نیما هم خبر بدیم.
    راحیل نگاهی به آنها کرد. در کنار سمیرا بوی مادر را می داد.

    *********
    ماه آخر رسید. تلفنهای مکرر نیما حاکی از نگرانیش بود دست و پای راحیل حسابی ورم کرده بود و این مساله نگرانی اطزافیان را افزایش می داد. سمیرا بشدت مراقب رژیم غذایی راحیل بود. پیام را به پوران سپرد. آقای نفیسی هم در دل دعا می کرد که همه چیز بخوبی تمام شود. در ا[رین معاینه دکتر اعلام کرد که امکان زایمان طبیعی وجود ندارد و برای مادر خطرناک است و نوزاد باید با عمل سزارین خارج شود. نیما که همراه راحیل بود گفت:
    اشکال نداره. همسرم برام مهمتر از بچه است. من سلامتی اونو می خوام.
    دکتر خندید و گفت:
    هر دو سالم می مونند انشا ا...
    همه پشت در اتاق نگران بودند. دل نیما شور می زد. بعد از بیست دقیقه پرستاری با بچه از اتاق عمل خارج شد و گفت:
    یک پسر خوشگل ومامانی.
    و بچه را به نیما سپرد. نیما نگاهی به صورت کوچک پسرش انداخت و خندید. بعد رو به پرستار کرد و گفت:
    همسرم چطوره؟
    پرستار جواب داد:
    خوبه الان میارنش. فقط باید صبر کنید به هوش بیاد.
    راحیل با بی حالی روی تخت خوابیده بود. نیما از لحظه ای که راحیل به هوش آمده بود از کنارش تکان نخورده بود. سمیرا بچه را به طرف راحیل آورد و گفت:
    دخترم! کمکت می کنم کمی جا به جا شوی. پسرت گرسنه است. بچه که شیر می خورد نیما ذوق زده نگاهش می کرد. سمیرا که هیجان او را درک می کرد خندید و گفت:
    برو کنار بچه مو چشم می زنی.
    و نیما را به کناری راند.
    دو روز بعد که راحیل مرخص شد موقع نامگذاری نوزاد رسید. بچه در آغوش راحیل بود. سمیرا کنارش نشست و گفت:
    بالاخره اسم این کوچولو چیه؟
    راحیل خندید و گفت:
    پیمان، البته اگه همه راضی باشند.
    همه موافق بودند. راحیل لحظه ای به سمیرا نگاه کرد. پیمان در آغوشش بود. یک لحظه تصمیمش را گرفت و آرام صدا زد:
    مامان؟
    پوران سرش را بلند کرد اما نگاه راحیل به طرف سمیرا بود. سکوت همه جا را فرا گرفت. راحیل دوباره صدا زد:
    مامان بچه رو بده به من خسته شدی.
    سمیرا با تعجب برگشت. بچه را به نیما سپرد و کنار راحیل نشست و گفت:
    جان مادر. چیه دختر گلم؟
    راحیل طاقت نیاورد و در آغوش سمیرا جای گرفت و از ته دل گریست. شدیدتر از همیشه.


    پایان
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/