فصل آخر
آقای نفیسی دستپاچه تر از همه بود ومرتب به پونه تذکر می داد که،(( باید مرخصی بگیری. دیگه لازم نیست بری دانشگاه. مواظب خودت باش.))
و رو به رامین کرد و گفت:
تو هم فقط از ساعت نه تا پنج می آی شرکت. باید بیشتر به پونه برسی.
نادر باخنده گفت:
چشم نادر کور کارهای تورو انجام می ده. غصه نخوری ها.
رامین خندید و گفت:
تنبل! بابا تعارف کرد. ممنون پدرجون، اما....
پدر گفت:
امانداره. نادر شوخی می کنه. این روزها برای اون هم پیش میاد.
شادی آقای نفیسی تمامی نداشت و وسواس او به همه سرایت کرده بود. طوری که پونه از جایش تکان نمی خورد. کلاسها تعطیل شدند و راحیل تنهاتر از قبل به انتظار پایان کار مرکز تحقیقات نشست.
دوماه دیگر گذشت. نزدیک عید بود که همه سخت مشغول کار. پوران و پروین سیسمونی را آماده می کردند و سمیرا در فکر تهیه جهزیه بود. آنی و نادر به همراه اتابک برای بیست روز تعطیلات به فرانسه رفتند. پروین هم به همراه خانواده به دیدن خانواده امیرآقا رفتند. رامین به خاطر پونه کنار پدر و سمیرا در تهران ماند و آقای جهانگیری و پوران هم چند روز به اصفهان رفتند. اما اصرار آنها برای همراه بردن راحیل بی نتیجه ماند. راحیل نمی خواست از نیما دور شود. نیما قلبا دلش می خواست راحیل با آنها برود. نگران کسالت روحی راحیل بود و کاری هماز دستش برنمی آمد تا این که آقای نفیسی پیشنهاد یک مسافرت پنج روزه به شمال را داد که نیما استقبال کرد. این چند روز فرصت خوبی بود که نیما و راحیل ا زکنار هم بودن لذت ببرند.
روز اول که رسیدند. هردو به صخره های کنار دریه پناه بردند. راحیل رو به نیما کرد و گفت:
فکر نمی کردم قبول کنی. ازت ممنونم که اومدی. گاهی وقتها فکر می کردم ماههاست ندیدمت. برام مثل سایه شده بودی. شبها اینقدر انتظار می کشیدم تا صدای ماشینت توی کوچه می پیچید بعد می خوابیدم و خوابت رو می دیدم.
نیما لبخندی زد و گفت:
فکر می کنی من خوشم میاد مثل ماشین صبح تا شب کار کنم؟ گاهی این قدر دلم برات تنگ می شد که دلم می خواست گریه کنم. اما چاره ای نداشتم. این مسئولیت سنگین روی دوشم سنگینی می کنه و من باید هر چه زودتر تمومش کنم. برای خودمون بهتره. زودتر سروسامون می گیریم. چند روز پیش از یکی از پیمانکارها شنیدم که از بقیه می پرسید این آقای دکتر معتاده؟ از بس چشمام گود رفته. اما من همه رو تحمل می کنم بشرطی که تو ناراحت نباشی. صبر کنی و بدونی که همیشه برام عزیزی. هر روز بیشتر از پیش باورکن. اگر تو ناراحت باشی همین جا این کار رو رها می کنم. دوست ندارم تو رنجور بشی. هیچ چیزی توی دنیا ارزش ناراحتی تورو نداره.
حرفهای نیما آرامش را برایش به ارمغان آورد. رو به نیما کرد و گفت:
امیدوارم کارت زودتر تموم بشه.
نیما گفت:
سعی کن از مسافرت لذت ببری. انشا ا... تا چهار ماه دیگه مرکز افتتاح می شه. می دونم سخته. اما به خاطر من تحمل کن.
پنج روز مثل برق و باد گذشت و همگی به تهران بازگشتند. هفته دوم تعطیلات راحیل کمی در کارهای شرکت به پدر کمک کرد تا رامین بیشتر به پونه برسد. سمیرا هم تمام هم و غمش شده بود مراقبت ا زپونه. آخر ماه که دکتر پونه را دید و همه چیز را طبیعی تشخیص داد خیال همه راحت شد. بقیه کم کم بازگشتند و زندگی به روال طبیعی بازگشت. نیما سخت کوش تر از قبل تصمیم گرفته بود که کار حتما چهارماهه تمام شود.
اواخر بهار بود که دردهای پونه شروع شدند. راحیل و سمیرا کنار ش بودند و به کمک رامین او را به بیمارستان رساندند. بقیه هم بعد از آنها راهی بیمارستان شدند. بعد از هشت ساعت انتظار طاقت فرسا خدا پسر کوچولویی به آنها داد. سمیرا بچه را به طرف آقای نفیسی برد و گفت:
مبارکه! یه پسر کاکل زری.
آقای نفیسی با شادی خندید.
شادی آقای نفیسی تمامی نداشت و شب ششم تولد نوزاد یک میهمانی مفصل داد. نامگذاری بچه به پونه واگذار شد. رامین و پونه طبق توافق قبلی اسم پیام را انتخاب و اعلام کردند.
همه دور هم جمع بودند که آقای جهانگیری رو به نیما کرد و گفت:
بابا چقدر به افتتاح مرکز مونده؟
نیما خندید و گفت:
حدود دو ماه. تجهیزات ماه آینده بعد ا زاتمام کار ساختمان می رسد. پوران خندید و گفت:
و ما فرصت کاف یداریم که طبقه بالای خونه رو برای راحیل بسازیم. اتاق نیما براشون کوچیکه.
نیما خندید و گفت:
مادر ما راضی به زحمت شما نیستیم. راحیل قبول کرده که توی آپارتمانی که پدر زحمت کشیده وخریده زندگی کنیم.
راحیل با خجالت گفت:
من از اول هم نمی خواستم شما رو زحمت بدم. از بابت این قضیه متاسفم.
تمام زندگی آقای نفیسی شده بود نوه قشنگش. بچه و پونه را به اصرار به خانه خودشان آورده بود و آن قدر از شرکت تلفن می کرد که سمیرا کلافه شده بود. پوران که از این بابت دلخور بود به آقای جهانگیری گله کرد. او خندید و گفت:
باید بهشون حق بدیم نوه اولشونه. تازه فکر می کنم اگر یک روز بچه نیما به دنیا بیاد. من همین قدر هیجان زده می شوم.
کار مرکز تقریبا تمام و همه چیز برای افتتاح آماده شده بود. ساختمان مجهز و کامل و زیبا خستگی آنی و اتابک و رها را از تنشان درآورد. نیما هنوز منتظر روز افتتاح بود. کار بقیه تمام شده بود اما او تازه اول راه بود.
با نزدیک شدن روز افتتاح همه خانواده به تکاپوی آماده کردن مقدمات عروسی افتادند. لباس راحیل را آنی با خودش از فذانسه آورده بود. برای جشن هم آقای جهانگیری هتل رزرو کرد. سمیرا هم طبقه چهارم ساختمان را که آپارتمان نیما قرار داشت چنان چیده بود که همه انگشت به دهان مانده بودند. خریدها را در فرصتهای مناسب انجام دادند و قرار شد مراسم افتتاح دوشنبه برگزار شود و عروسی جمعه.
نیما برای استقبال از عماد و ژنرال که برای افتتاح مرکز و شرکت در مراسم به تهران می آمدند شخصا به فرودگاه رفت. بقیه در مرکز جمع بودند. حتی پیام با پرستارش آنجا بود. سالن مملو از جمعیت شده بود. تمام مدعوین با کارت دعوت حضور داشتند. نیم ساعت به شروع مراسم مانده بود که نیما با میهمانان از اره رسید. آقای نفیسی به استقبال آمد و گفت:
شرمنده ام که فرصت استراحت پیدا نکردید. بفرمائید. برنامه داره شروع می شه.
عماد لبخندی زد و گفت:
کوه که نکندیم. خودتون رو ناراحت نکنید.
نیما کنا رعماد ایستاد و گفت:
دوستی با تو برام باعث افتخاره. باور کن.
بعد عماد را به طرف جایگاه هدایت کرد و گفت:
همه منتظرند دکتر شمس. می خوام از زبون خودت بشنوند که با مرکز همکاری می کنی.
عماد با تردید به طرف تریبون رفت و برنامه را با سخنان کوتاهی افتتاح کرد. او از طرف گروه ریاضی دانشگاه سوربن قول همکاری داد.
بعد از اتمام مراسم راحیل شاخه گلی به طرف نیما گرفت و گفت:
خسته نباشی عزیزم.
نیما گل را گرفت و گفت:
نگاه تو خستگی رو از تنم بیرون میاره. تو خودت گلی خانومی. چرا زحمت کشیدی؟
بعد متوجه عماد شد و گفت:
راستی راحیل. دکتر قبول کرده هفته ای دو روز با مرکز همکاری کنه. عالیه نه؟
راحیل نگاه ق شناسانه ای به عماد کرد و گفت:
از کمکت ممنونم.
عماد خندید و گفت:
قابلی نداره خانم جهانگیری.
راحیل نگاهی به عماد کرد و دنبال نیما رفت. قلبا از این که خانم جهانگیری بود خوشحال بود.
عروسی در محیطی صمیمانه برگزار شد. زیبایی راحیل و برازندگی نیما د رلباس دامادی نظر همه را جلب کرده بود. در فرصتی نیما رو به راحیل کرد وگفت:
من باورم نمی شه. بالاخره داریم می ریم سر خونه زندگیمون. یه زندگی پرتلاش اون هم به همراه همسر مهربانی که همیشه برام مثل دوتا بال بوده.
راحیل خنده ملیحی کرد وگفت:
البته دوبال بهانه گیر.
نیما آرام گفت:
این حرفها چیه خانومی؟ فکر می کنی نمی دونم همش تقصیر خودم بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)