احمد با خوشحالی گفت: ایندفعه وقتی به شمال رفتم حتما این خبر را به مادرت می دهم که به زودی مادربزرگ می شود.
لیدا که تا بناگوش سرخ شده بود گفت: حالا چیزی مشخص نیست که شما سه نفر اینقدر شلوغش کرده اید.
شهلا خانم گفت: آقا آرمان چیزی می داند؟
لیدا لبخندی زد و گفت: او بود که خیلی زود فهمید حامله هستم و این خبر را به من داد . او پد باهوشی است که اینقدر زود متوجه وجود بچه اش شد.
در همان لحظه امیر از اتاق بیرون امد. اماده شده بود که به شرکت برود. وقتی می خواست با لیدا خداحافظی کند به وضوح صدایش می لرزید و در حالی که مضطرب بود گفت: لیدا خواهش می کنم مواظب خودت باش . باید به خودت خوب برسی تا زایمان راحتی داشته باشی. و اینکه تبریک میگم. امیدوارم بچه ی سالمی باشد.
لیدا لبخند سردی به او زد و تشکر کرد.
احمد از اینکه هنوز می دید امیر نتوانسته است لیدا را فراموش کند تعجب کرده بود و می دانست امیر مردی نیست که به این زودی چیزی را از یاد ببرد.
ساعت چهار بعدازظهر بود که لیدا از همه خداحافظی کرد و به خانه ی مادر شوهرش رفت. مادر شوهرش از دیدن او خوشحال شد و با او به گرمی روبوسی کرد . و اصرار کرد که برای شام او انجا بماند. شب آرمان هم به انجا امد و مادر آرمان به غزاله تلفن زد که او هم شام آنجا بیاید تا بعد از مدتی دور هم باشند. از وقتی که غزاله با مادرش به خانه ی آرمان امده بودند و از آرمان کنجکاوی لیدا را کرده بود آرمان دیگه روز خوش به غزاله نشان نمی داد و به خانه ی او هم نمی رفت. وقتی به خانه ی مادرش می رفت و غزاله را آنجا می دید سریع بلند می شد و از همسرش می خواست که به خانه بروند. زیاد میانه ی خوبی بین خواهر و برادر نبود و آن شب مادرشان خواسته بود که دور هم باشند تا شاید کمی کینه ها برطرف شود.
پدر و مادرشان از اینکه با بچه هایشان دور هم بودند، خیلی سر حال و شاد به نظر می رسیدند. وقتی آرمان به خانه امد و لیدا را دید لبخندی زد و گفت:عزیزم حالت چطوره؟
لیدا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:بهترم ولی امروز سر میز ناهار همه فهمیدند که حامله هستم چون دوباره حالم بهم خورد.
آرمان با خوشحالی گفت: ولی مجبوری تا چند ماه این حالت ها را تحمل کنی. مادر شدن که الکی نیست. پس چرا گفته اند بهشت زیر پای مادران است. بخاطر همین سختی هایش این را گفته اند.
لیدا روی مبل نشست و گفت: ای بدجنس چطور داری با این حرفها خامم می کنی. انگار این موجود کوچولو بچه ی تو هم است. پس چرا باید همه ی سختی ها را من بکشم؟
آرمان به خنده افتاد و گفت: به خدا اگه می شد که این بچه را من به دنیا بیاورم با جان و دل این کار را می پذیرفتم چون عاشق بچه هستم و این معجزه ی الهی را با کمال میل قبول می کردم.
لیدا لبخندی زد و گفت: عزیزم تو با این زبان مرا شرمنده می کنی.دیگه بهت قول می دهم شکایتی از این کوچولو نکنم.
در همان لحظه غزاله و شوهرش به آنجا امدند . آرمان با غزاله سرد برخورد کرد ولی با شوهر او خلی صمیمی و با خوشرویی احوال پرسی کرد. غزاله به اجبار گونه ی لیدا را بوسید و روی مبل رو به رو نشست. همه دور هم نشستند.
پدر آرمان رو به لیدا کرد و گفت: دخترم چرا امروز اینقدر رنگ پریده هستی؟نکنه آرمان جان اذیتت کرده است؟
لیدا سرخ شد و گفت: نه پدرجان فقط کمی حالم خوب نیست.
آرمان لبخندی زد و با صورتی گلگون شده گفت: پدرجان انشالله شما تا چند ماه دیگه پدربزرگ می شوید. بخاطر همینه که لیدا اینطور رنگ پریده است چون از صبح تا حالا هیچی نتوانسته است بخورد.
پدر و مادرش از خوشحالی فریاد کشیدند و مادر او به طرف لیدا امد. او را بوسید و گفت: وای باورم نمیشه. چقدر خوشحالم که به این زودی بچه دار شدید.
پدر ارمان با خوشحالی تبریک گفت و آرمان را بوسید. شوهرغزاله به شوخی گفت: من پیش خودم گفتم که چقدر تازگیها پدرزنم پیرتر شده است نگو که داره بابابزرگ میشه.
آقای حق دوست گفت: این آرزوی من بود که روزی بابابزرگ شوم و نوه هایم را روی زانوهایم بنشانم.
غزاله با اخم گفت:چقدر زود بچه دار شدید؟ از یک دکتر فهمیده بعیده که اینطور برای بچه دار شدن عجله داشته باشد. به نظر من الان برای بچه دار شدن خیلی زود بود. بهتره فکری در این باره بکنید.
آرمان با عصبانیت گفت: کسی نظر شما را نخواست. هر کسی باید به فکر زندگی خودش باشد. مگه من تا به حال در زندگی تو دخالت کرده ام که تو اینقدر پاپیچ ما می شوی.
غزاله جا خورد و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. شوهر غزاله که از این برخورد آرمان با زنش خوشحال بود به آرمان تبریک گفت و رو کرد به غزاله و گفت: به تو چه ربطی دارد که انها چرا بچه دار شده اند. مگه همه ی زنها طرز فکر غلط تو را دارند که چند سال است ازدواج کرده ایم ولی تو از بچه دار شدن جلوگیری می کنی. در صورتی که خود من عاشق بچه هستم.
غزاله عشوه ای امد و گفت:اخه حاملگی هیکل زن را خراب می کند و من دوست ندارم بخاطر یک بچه هیکلم و قیافه ام از فرد دربیاید.
لیدا با ناراحتی رو به ارمان کرد و گفت:وای ارمان من دوست ندارم هیکلم خراب بشه. حالا چکار کنم؟
آرمان اخمی کرد و گفت: انی چه حرفی است که می زنی؟ و با خشم به غزاله نگاه کرد و گفت: به خدا غزاله اگه ایندفعه از این حرفها بزنی دیگه نگاهت نمی کنم. این حرفها چیه که جلوی لیدا می زنی . و با اخم به لیدا نگاه کرد و گفت: تو هم دفعه ی آخرت باشد که حرف دیگران را گوش می کنی. بچه نعمت و شیرینی زندگی است. وقتی هیکل داشته باشی ولی از بچه دار شدن جلوگیری کنی، آن هیکل هیچ ارزش ندارد. درست مانند مانکنهای پشت ویترین مغازه ها می مانی.
لیدا لبخندی زد و گفت: ای بابا شوخی کردم تو هم از وقتی فهمیده ای به زودی بابا می شوی چقدر زودرنج شده ای. خودم هم دوست دارم بچه ی مردی که عاشقش هستم را در وجودم پرورش بدهم و بزرگش کنم.
آرمان لبخندی زد و گفت: می دانم که تو زن فهمیده ای هستی.
غزاله با خشم به آرمان نگاه کرد و به آشپزخانه رفت. شوهر غزاله گفت: دکتر جان خوش به حالت که اینچنین زن فهمیده ای داری. من که حسرت تو را می خورم.
آرمان لبخندی زد و گفت: نه دامادجان. این زن خیلی مرا اذیت کرده است. ولی آبجی من اینطور نبود. لیدا مرا مانند مجنون در بیابانهای شمال سرگردان کرده بود.
شوهر غزاله با خنده گفت: آره می دونم ولی هر چه بود الان معلوماست که تو از زنت راضی هستی. من عشق را در چشمان شما دو نفر می خوانم که چقدر به هم علاقه دارید.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و لبخند دلنشینی زد و گفت: از وقتی که او را به خانه ام برده ام، خیلی عوض شده است. من حاضرم جانم را برایش بدهم. الان فقط به من و زندگیمان فکر می کند.
لیدا لبخندی به او زد و سکوت کرد.
موقع شام دوباره حال لیدا بهم خورد و به سرعت به طرف دستشویی رفت. غزاله غرغرکنان گفت: وای چقدر هم ناز می کنه. یک حاملگی که این همه ناز کردن نداره.
آرمان با ناراحتی گفت:غزاله بس کن. لیدا دست خودش نیست. مگه قبلا از این کارها می کرد. خب الان وضعیتش فرق می کنه و نمی تونه هر چیزی را قبول کنه و این هم به خاطر بارداری او است.
مادر آرمان با اخم به غزاله نگاه کرد و لب پایینش را با دندان گزید.غزاله سکوت کرد.
وقتی آن شب هر دو به خانه برگشتند. لیدا با خستگی روی تخت دراز کشید. رنگ صورتش پریده بود. آرمان وقتی لیدا را بی حال دید شربت قندی برایش درست کرد و با لیوان شربت به اتاق خواب برگشت. کنار او نشست و گفت: عزیزم پاشو اینو بخور تا کمی سرحال بیایی.
لیدا با بی رمقی بلند شد . لبخندی به او زد و لیوان شربت را گرفت و آن را سرکشید. آرمان لیوان را گرفت و کنارش دراز کشید و گفت: انگار این بچه خیلی اذیتت می کند. داره تلافی کارهایی که با من کردی را سرت در می آورد.
لیدا دراز کشید و گفت: نمی دانستم اینقدر حاملگی سخت است. هنوز هیچی نشده دارم کلافه می شوم.
آرمان لبخندی زد و گفت: مهم نیست. وقتی به دنیا بیاید همه این خستگی ها و سختی ها را فراموش می کنی. من که دارم از حالا برای به دنیا آمدن این کوچولو ثانیه شماری می کنم. اصلا دلم نمی آید تو را در خانه تنها بگذارم. مدام فکرم پیش تو است.
لیدا دستی به صورت او کشید و گفت: عزیزم نگران من نباش. من قوی هستم و نمی گذارم بچه مان طوریش بشه.
آرمان لبخندی زد و به او نزدیک تر شد و گفت: اینو که می دونم چقدر با اراده و قوی هستی. ویل چکار کنم که پدر شدن من باعث دلهره ام می شود. بعد پتو را روی لیدا کشید.
ماه ها می گذشت و لیدا شکمش بزرگتر می شود و در هفته دوبار به دیدن شهلاخانم می رفت و یک ساعتی انجا می نشست. شهلا خانم که لیدا را مانند دخترهایش دوست داشت، راه و روش بچه داری را به او آموزش می داد و امیر وقتی لیدا را می دید نگرانش می شد. یک روز شهناز رو به لیدا کرد و گفت: امیر برای زایمانت خیلی می ترسد و مدام دلشوره دارد.
شهلا خانم گفت: همه نگران زایمان او هستیم. چون بچه ی اولش است.
یک روز لیدا در حمام بود و آرمان سر کار رفته بود. در داخل حمام درد شدیدی در بدنش احساس کرد و با ناله روی زمین نشست و از درد به خودش پیچید. بعد از لحظه ای که کمی دردش سبک شد سریع دوش گرفت و از حمام بیرون آمد. هر چند لحظه یک بار دردش شروع می شد و او با ناله گوشه ای می نشست. به بیمارستان تلفن زد ولی پرستار گفت که آرمان در اتاق عمل است. گوشی را گذاشت و به خانه ی شهلاخانم تلفن زد ولی مدام تلفن انها بوق اشغال می زد. وحشت کرده بود می دانست که پدرشوهر و مادرشوهرش هم برای چند روزی به شمال خانه ی اقوامشان رفته اند. دوست نداشت برای غزاله تلفن کند چون حوصله ی شنیدن کنایه های او را نداشت. درد پی در پی در او می پیچید و نفس کشیدن را برای او مشکل می کرد. به ساعت نگاه کرد. ساعت یک بعدازظهر بود. چادر سرش کرد و از خانه خارج شد. هر ده قدمی که راه می رفت دوباره گوشه ای می ایستاد تا دردی که لحظه به لحظه او را در بر می گیرد کمی آرام شود. چون ظهر بود کسی زیاد در خیابان رفت و امد نمی کرد. مسیر ده دقیقه ای خانه اش با خانه ی آقاکیوان نیم ساعت طول کشید . درد امانش را بریده بود و عرق ضعف روی پیشانی اش نشسته موج می زد. وقتی به نزدیکی خانه ی شهلا خانم رسید دوباره درد شروع شد. کنار در نشست و نا نداشت بلند شود تا زنگ در را فشار بدهد. به گریه افتاده بود.
لحظه ای بعد در باز شد و امیر خواست در بزرگ را باز کند تا ماشین را از باغ بیرون بیاورد. لنگه ی در را باز کرد و وقتی به طرف دیگر در برگشت چشمش به لیدا افتاد که خودش را مچاله کرده است و گوشه در کز کرده و رنگ به صورت ندارد.
با وحشت به طرف او دوید و گفت: خدای من لیدا چی شده؟
خواست بازوی او را بگیرد تا او را به داخل خانه ببرد که لیدا با ناله نگذاشت که او را از سر جایش تکان بدهد. امیر زنگ آیفون را زد و با فریاد از مادرش خواست که به جلوی در خانه بیاید. شهلا خانم و شهناز سراسیمه جلوی در امدند. شهلا خانم وقتی لیدا را دید به صورتش زد و گفت: خدا مرگم بده تو چرا به ما تلفن نکردی؟
امیر عرق لیدا را پاک کرد و با خشم گفت: تو چرا خودت را به این روز انداخته ای؟ چرا تلفن نزدی و پیاده امده ای؟ اخه برای چه؟
لیدا با ناله گفت: تلفن زدم ولی بوق اشغال می زد.
امیر با عصبانیت رو به شهناز کرد و گفت: از صبح تا حالا تلفن را تو اشغال کرده بودی. اینقدر شعور نداری که شاید کسی کار مهمی داشته باشد که اینقدر حرف می زنی.
شهناز با ناراحتی گفت: متاسفم نمی دانستم لیداخانم.... و بعد سکوت کرد و با نگرانی به لیدا چشم دوخت که چطور درد می کشید.
امیر به حالت التماس رو کرد به مادرش و گفت: مادر خواهش می کنم یه کاری بکن.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت: امیرجان تو چرا هول کرده ای؟ خب وقت زایمان است . تو رو ماشین را روشن کن تا لدیا کمی دردش سبک شود که بتواند روی پا بایستد.
امیر هراسان سوئیچ ماشین را به شهناز داد و گفت: تو برو ماشین را روشن کن تا من لیدا را بیاورم.
شهناز سریع به طرف ماشین رفت. امیر کمک کرد لیدا از روی زمین بلند شود و وقتی شهناز ماشین را جلوی درآورد. امیر لیدا را به طرف ماشین برد. لیدا از درد خودش را روی شکم جمع کرده بود و ناله می زد. شهلا خانم و شهناز همراه امیر، لیدا را به بیمارستان بردند. امیر رانندگی می کرد و از توی آینه ی جلوی ماشین با نگرانی به لیدا نگاه می کرد که چطور او درد می کشید. لیدا با ناله آرمان را صدا می زد. وقتی به بیمارستان رسیدند امیر کمک کرد تا لیدا از ماشین بیرون بیاید.چادر را روی سر لیدا مرتب کرد . لیدا با ناله گفت:امیر کمی آرامتر مرا حرکت بده دارم می میرم.
امیر با ناراحتی بازوی او را گرفت و در حالی که از شدت نگرانی هول کرده بود گفت: طاقت بیاور. تو قوی هستی. حالا سعی کن خودت اهسته بیرون بیایی.
وقتی لیدا دو قدم از ماشین فاصله گرفت دردی غیرقابل تحمل در او پیچید و با فریاد روی زمین نشست و خودش را مچاله کرد. امیر سر او را در آغوش کشید و به گریه افتاد. لیدا بازوی قدرتمند او را از درد محکم چنگ می زد و فریاد می کشید. شهلا خانم به سرعت به طرف بیمارستان رفت و به دنبال آرمان گشت ولی او هنوز در اتاق عمل بود. برای لیدا برانکار اوردند و او را به اتاق عمل بردند. امیر بدون توجه به اطرافیانش همچنان به دنبال لیدا تا جلوی در اتاق زایمان رفت و شهناز با کنجکاوی به حرکات امیر که چطور به خاطر لیدا آشفته شده و بی تاب بود نگاه می کرد. شکی در وجودش ایجاد شده بود و ذهنش با سوالهای جورواجور مشغول بود. ولی به روی خودش نمی اورد. حدس می زد که امیر شاید قبلا به لیدا علاقه ای داشته است که اینطور برای او بی قرار است.
امیر پشت در اتاق زایمان با نگرانی راه می رفت و مدام دعا می خواند و لحظه ای آرام و قرار نداشت. شهلاخانم با ناراحتی رو به امیر کرد و گفت: امیر تو چرا اینجوری می کنی خوب نیست. شهناز ناراحت می شود.
امیر با پریشانی گفت: به خدا دست خودم نیست. وقتی لیدا را اینطور ناراحت دیدم داشتم دیوانه می شدم. شما که می دانی چقدر دوستش دارم . باید به من حق بدهی که اینطور رفتار کنم.
شهناز که رفته بود تا به پرستار خبر بدهد که همسر دکتر آرمان را به بیمارستان آورده اند.دوباره برگشت و رو کرد به شهلا خانم و گفت: پرستار میگه دکتر هنوز در اتاق عمل است و تا یک ربع دیگه کارش تمام می شود و می تواند خبر را ان موقع به او بدهد.
امیر با خشم گفت: مرتیکه ی بی همه چیز چطور دلش آمد زنش را در آن موقعیت حساس تنها در خانه بگذارد و به بیمارستان بیاید. لااقل به ما خبر می داد.
شهناز گفت: درد زایمان که خبر نمی کنه. بیچاره دکتر چه تقصیری داره؟
امیر با عصبانیت رو به او کرد و گفت: این همه درد لیدا تقصیر تو است. چرا تلفن را این همه مدت اشغال کرده بودی که او مجبور شود پیاده به خانه ی ما بیاید. اگه تلفن می زد و به ما خبر می داد لااقل کمتر درد می کشید ولی تو...
شهلا خانم با اخم حرف امیر را قطع کرد و گفت: امیر بس کن. تو چرا اینجوری شدی؟ شهناز چه تقصیری دارد؟ چرا الکی بهانه می گیری و دنبال متهم می گردی؟ انشالله که به سلامتی زایمان می کنه. تو هم کمی دندان روی جگر بگذار.
بعد از یک ربع آرمان سراسیمه به بخش زایمان امد و با دیدن شهلا خانم گفت: لیدا چطوره؟
شهلا خانم گفت: طفلک خیلی درد کشیده است. الان در اتاق زایمان است.
آرمان به سرعت به بالای سر لیدا رفت وقتی او را در حال درد کشیدن دید نگران شد. با ناراحتی عرق روی صورت او را پاک کرد و گفت: عزیزم کمی تحمل داشته باش.
ولی لیدا از دردی که می کشید توجهی به اطراف نداشت و همچنان اتاق زایمان را با فریادهایش روی سرش گذاشته بود. خانم دکتر با لبخند رو به آرمان کرد و گفت: اگه میشه شما بیرون از بخش بمانید. این زن جیغ جیغوی شما اتاق را روی سرش گذاشته است. می ترسم اگه اینجا بمانید او بدتر کند.
لیدا دست آرمان را محکم گرفته بود و از درد به خودش می پیچید.آرمان بوسه ای به دست او زد و گفت: عزیزم طاقت بیاور. اینقدر جیغ نکش بهتره کمی به این درد مسلط شوی تا راحت تر زایمان کنی.
لیدا با درد فریاد زد من بچه نمی خواهم دارم می میرم. تو رو خدا مرا راحت کنید.
دست آرمان را چنگی کشید و با گریه و درد گفت: من این بچه رو نمی خواهم. دیگه غلط کنم که بچه دار شوم. منو راحت کنید دارم می میرم. آرمان کمرم داره خرد میشه. کمکم کن.
آرمان با ناراحتی گفت: عزیزم تحمل کن. دکتر میگه تا نیم ساعت دیگه بچه به دنیا میاد. و بعد اشکهای لیدا را پاک کرد و بوسه ای به گونه اش زد. دکتر دوباره به آرمان تاکید کرد که اتاق را ترک کند.
آرمان از اتاق بیرون امد و پشت در ایستاد. شهلا خانم به طرف آرمان امد و گفت: حال لیدا چطوره؟
آرمان با ناراحتی گفت: خیلی درد می کشه. و بعد رو به شهلا خانم کرد و ادامه داد: از شما خیلی ممنون هستم که لیدا را به بیمارستان رساندید. از شانس او ، امروز من عمل داشتم و پدر و مادرم هم به مسافرت رفته بودند و قرار بود فردا بیایند تا مادرم پیش لیدا باشد ولی زایمان او زودتر شروع شد و بعد در حالی که با ناراحتی انگشتان دستش را در لای موهای فرو می برد گفت: وای طفلک چقدر عذاب کشیده تا خودش را با اون وضع به شما رسانده است.
امیر روی نیمکت نشسته بود و سرش را میان دو دستش گرفته بود. با خشم رو به آرمان کرد و گفت: تو چطور دلت اومد که لیدا را با اون وضع تنها بگذاری. لااقل از فریبا و فتانه می خواستی بیایند و پیش او بمانند تا تنها نباشد. و بعد با عصبانیت بلند شد و فریاد زد: اگه لیدا طوریش بشه من نمی گذارم تو راحت زندگی کنی.
شهلا خانم با ناراحتی به طرف امیر رفت و با خشم گفت:امیر ساکت باش. خب موقع زایمان که خبر نمی کنه. چرا دیوانه شده ای؟خجالت بکش.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)