خیلی از زنان اکنون در ادارات و مؤسسات و کارخانه ها، دوش به دوش مردان کار می کردند ولی در پوسته درونی جامعه ، هنوز حق برابری زن جا نیفتاده بود و حقوقش در هیچ زمینه ای بین مردان برسمیت شناخته نمی شد. تغییرات ، مربوط به حقوق زنان از جانب مردان، ظاهری و زبانی بود نه عملی!... شوکا با همه آزاد اندیشی ها بویژه که سالها در خانواده های ارمنی زندگی کرده بود که شیوه ای آزاد تر در روابط زن و مرد داشتند ، حالا نه در محدوده ای چند ده متری زندگی می کرد که تمامی قواعد و رسوم عصر قاجار حتی در بعضی موارد، سختگیرانه تر رعایت می شد. آن کس که داوطلبانه وارد این محدوده بازی شده باید قو!عد بازی را هم رعایت کند. شوکا می توانست در همان روز ورود به خانه ، برابر دستورات سختگیرانه حاج آقا بایستد و بخانه آرمن برگرد، اما داوطلبانه به قواعد بازی گردن نهاده بود از دید او، نمی شد وارد بازی شد اما قواعدش را نپذ یرفت. شوکا این موضوع را خوب می دانست و تنها بخاطر عشق به حمید و نگران از آینده خودش که شوهرش را رهاکرده وگرگها با دندانهای تیز و چنگالهای نیرومند شان تعقیبش می کنند، تسلیم شده بود. زمانه بسیاری از آدم های شجاع و جسور راهم بخاطر ملاحظاتی ، مجبور به تسلیم می کند. حمید او را دلداری می داد...
_ شوکا! صبرکن! حاج آقا و خانم جان دست ازسختگیری برمی دارن! بهت قول می دم...
سه ماهی از عروسی گذشته بود. روز جمعه ای بود ، شوکا و شوهرش توی اتاق کنار هم دراز کشیده و درباره آخرین کتابی که حمید گرفته و هر دو آن را خوانده بودند حرف می زدندکه شوکا نگاهی از پنجره به آسمان انداخت...
_ چقدر هوا خوبه! دلم می خواد از خونه برم بیرون ! زندانی ها هم گاهی برا ی هواخوری می رن تو حیاط زندون ! حمید فکر نمی کنی خونه نشینی بس باشه؟ حمید زنش را محکم در آغوش فشرد...
_ راست می گی ! خیال می کنم دیگه موقعشه!...
شوکا گفت :
_ خانم جان می گفت سه راه طرشت ماهی های سفید ، تر و تازه ای آوردن! چطوره با هم بریم ماهی بخریم !...
حمید وشوکا لباس پوشیدند ، آرام و بی صدا از درخانه بیرون زدند. هوای بیرون پراز بوی خوش بهار بود، آفتابش آزارنمی داد، نسیم خنکی چهره شوکا را که با اندک آرایشی می درخشید، نوازش می داد. شوکا همچون زندانی آزاد شده نفس عمیقی کشید، زندگی چقدر زیباست مخصوما وقتیکه شانه به شانه شوهر جوانت همه رویاهای خوب و انسانی را زنده و در دسترس می یابی.
در بازگشت , درست لحظه ای که حمید،کلید را در قفل درچرخاند و دررا بازکرد. حاج آقا را برابر خود دید. خشمناک و متشنج...
_کجا رفته بو دین؟
حمید گفت :
_ رفته بودیم تا سه راه طرشت ماهی بخریم.
_مگه من قدغن نکرده بودم که زنت نباید از خونه بیرون بره؟
_ ولی حاج آقا، من و شوکا با هم بودیم.
_ اینو می دونم! ولی در خانواده ما زن حتی اگه با شوهرش از خونه بره بیرون درست نیس!... زن شوهردار خونه می مونه، شوهرش میره ماهی می خره و برمی گرده!... اگه هم بخوان برن بیرون دستجمعی همه با هم می رن!...
درست درهمین لحظه بودکه شوکا عمیقا معنای زندگی در زندان خانواده حاج آقا تبریزی را با تمام گوشت و پوستش لمس کرد... و درست از همین زمان بودکه فشار حلقه آهنین مقررات خانوادگی حاج آقا و خانم جان را با همه فشارهائی که خون را از پوست میچکاند حس کرد اما زندانی داوطلب حالا دیگر به دام افتاده بود و راه خلاصی پیش چشمانش نمی دید.
_ حمید بلند شو بریم سینما!... حمید بریم قدم بزنیم!... حمید بریم لاله زار پارچه پیرهنی بخریم!...
حمید سرش را پایین می اند اخت و با چهره ای پوشیده ازشرم و خجالت می گفت...
_حاج آقا و خانم جان را چه کنیم! من خودم می رم لاله زار ده تا پارچه پیرهنی برات می خرم...
_ پس از این خونه بریم؟
حمید پیش پدر کار می کرد، پدر همانند روزگاران قدیم، تمامی اعضای خانواده اش را باید زیر پر و بال داشته باشد. به همین خاطر مهار اقتصادی خانواده در دستش بود و بیرون رفتن از حلقه زندگی خانوادگی یعنی بیکاری و فقر!... و حمید آن جوانی نبود که خطر کند و مستقلانه وارد بازار کار شود.
************
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)