صفحه 10 از 16 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 153

موضوع: نسل عاشقان | ر.اعتمادی

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سه دختر بودند. همه دم بخت، با فاصله هاي سني اندك، شوكا در سفرش به شمال با آنها آشنا شده بود و با شادي خاص جوانانه، نامزدش را معرفي كرد.
    - فاطي جون اين آقا نامزدمنه!
    و بعد فاطي را به حميد معرفي كرد. فاطي دختري هيجده ساله بود، چشم و دلش مي دويد، نگاهش در همان لحظات اول چنان حميد را گاز گرفت كه شوكا احساس بدي كرد ولي بروي خود نياورد. او از فرداي همان روز، بهر بهانه اي سري به شوكا مي زد، روزي نبود كه به كافه قنادي آناتول فرانس نيايد و شبي نبود كه زوج جوان را به شام دعوت نكند... شوكا آن بدبيني اوليه را پشت سرنهاد، خوشحال از اينكه سرانجام در تهران قوم و خيشي دارد، حضورش را غنيمت مي شمرد. در يكي از گردشهاي شبانه، شوكا متوجه اشاره گذرائي از جانب فاطي به حميد شد و حميد بمحض اينكه شوكا را بخانه آرمن رساند، برخلاف همه شبها كه مدتي هم درخانهبا شوكا بخنده و شوخي و عشقبازي مي نشست خداحافظي كرد و رفت. شوكا اين اشاره را نوعي تصادف و خطاي باصره بحساب آورد اما فردا حميد به او گفت:
    - شوكا مي دوني ديشب چي شد؟
    - نه ، چي شد؟
    - فاطي به من اشاره اي زد، فكر كردم كاري با من داره، رفتم ديدم سر چهارراه منتظرمه!
    - - عجب، باهات چكار داشت؟
    - دختره احمق، اول كلي پشت سرت منبر رفت، بدو بيراه گفت كه چي چي اين دختره رو ميخواي؟ مادرش ماهيگير بوده، اين دختره زير دست نامادري هزار جازده، معلوم نيس چه بلاهائي سر خودش آورده، تازگيها مادرشو پيدا كرده اما نتونسته يار و غاراش را ترك بكنه، نصب شبي از شمال زده بچاك، تموم مردم دنبالش مي گشتن... چرا تو با اين برو رو و خوشگلي و اين خانواده دنبال يه همچي دختر بي اصل و نسبي راه افتادي... ما سه خواهريم، خونه شخصي دارم، پدرم تو شمال كلي ملك و باغ داره، هر كدوم از ما سه خواهر رو بخواهي حاضريم... من يكي كه عاشقتم! كنيزتم! هرچي تو بخواي همون مي شم.
    شوكا سعي كرد بار فاجعه اي كه مثل اجل معلق بر دوشش افتاده بود با متانت و آرامش ذاتي اش تحمل كند.
    - خوب ! تو چي گفت؟
    - من گفتم فاطي خانم، من شما سه تا خواهر و ديدم، شوكا را هم كه مي بينم. شما ها هنوز مثل دهاتيها مي گردين، هيچي تون باب ميل من يكي نيست ولي همين دختري كه پشت سرش صفحه گذاشتي چيزي از اروپائيها كم نداره، لباس پوشيدنش، رفتارش، كاركردنش، خوشگليش، نه جونم من انتخاب خودمو كردم.... خداحافظ..
    شوكا با لحني كه حميد تا آن روز نشنيده بود، بسيار قرص و محكم گفت:
    - عزيزم، هرچي فاطي درباره من گفته درسته، تكذيبش نمي كنم، هيچي بهتر از راستي نيست، آدمها خيال مي كنن با دوز و كلك ميشه برا خودشون اصل و نسبي درست كنن، اما بالاخره يه روز حقيقت روشن ميشه! آفتاب هيچوقت زير ابر نمي مونه! تازه آرمن هم كه همه چيزو بتو گفته بود. اگه قرار بشه هركي بتو چشمكي بزنه، بري دنبالش بهتره همين حالا تمومش كنيم.
    شوكا بسرعت انگشتر نامزدي اش را از انگشت خارج كرد و آن را كف دست حميد گذاشت.
    - خداحافظ....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حميد دنبالش دويد، اشك در چشمانش جمع شده بود....
    - شوكا بايست، تو داري خيلي بي انصافي ميكني، من توي يك هفته برا اينكه تو را داشته باشم دوبار ترياك خوردم كه خودمو بكشم، بي انصاف، مگه من مي تونم بي تو زندگي كنم، بهمين سادگي تموم شد؟
    شوكا به ديوار كوچه تكيه داد، اشك غريبي و تحقير ، از چشمانش مي باريد، حميد او را بي ترس از پاسبان و عابرين ، سرش را در سينه گرفته و شانه هاي هر دو از هق هق گريه مي لرزيد.
    ساعتي بعد، دسيسه ناجوانمردانه فاطي مانند رگبار تند تابستاني پايان گرفته بود و زوجهاي جوان و عاشق دوباره سرمست عاشقي و بي خبري بخانه هايشان برگشتند.

    يك ماهي بعد از آن واقعه، شوكا در خانه نشسته بود، اوايل شب بود در خانه آرمن بصدا درآمد. چهار نفري گوشهايشان تيز شد. اين موقع شب؟ آرمن خواست برود ببيند چه كسي اين هنگام شب در مي زند؟ هوا با حضور نخستين روزهاي پاييزي ، شبهايش سرد مي شد.
    - مامي ، بگذار من برم، هوا سرده مي ترسم سرما بخوري!
    شوكا در خانه را گشود و از تعجب دهانش باز ماند. يك پاسبان با چهره غصب كرده و سبيلهاي پرپشت كه براي ترساندن خانمها افي بود پشت در ايستاده بود.
    پشت سر پاسبان يك دختر بدلباس با سر تراشيده و صورتي كه جاي چند چنگ پنجول رويش خط انداخته بود با انگشت شوكا را نشان داد و گفت:
    - سركار خودشه، همين خانوم منو بدبخت كرد، همين خانوم موهامو تراشيد، رو صورتم پنجول كشيد بگيرش، بگيرش!
    شوكا ، توفانزده و متحير، اما محكم ايستاده بود. در اولين نگاه دختر را شناخت.
    خدمتكار منزل فاطي بود.
    - مه لقا! تويي! موضوع چيه؟ من تورا زدم؟ كي!
    مه لقا با صداي بلند، در حاليكه اداي گريه كردن از خودش در مي آورد گفت:
    - خودتو به كوچه علي چپ نزن... تو بودي كه با چهار تا مرد منو بردي و بدبخت كردي...
    براي شوكا چنين اتهاماتي غير قابل تحمل بود، دست و پايش آشكارا مي لرزيد. اتهامي از اين سنگين تر و چركين تر نمي شناخت اما چرا همه سنگها از هر تپه اي راه مي افتد به پاي لنگ او ميخورد؟
    - من؟ من؟ مه لقا مگه بسرت زده ؟
    خانم آرمن و دخترانش از سرو صداي شوكا وحشت زده بطرف در ساختان دويدند:
    - چه خبره سركار؟ موضوع چيه؟
    پاسبان براي آرمن توضيح داد:
    - اين دختر خانم از دختر خانم شما شكايت گرده كه گولش زده و برده پيش چهار مرد گردن كلفت و هر بلايي خواستن سرش آوردن !
    شوكا داشت بر زمين مي افتاد، آمن دستش را پشت كمرش گذاشت.
    - آقاي پاسبان ! شوكا دختر من نيست ، مسلمونه، اما من مثل دختراي خودم دوستش دارم ، مي تونم سرش قسم بخورم كه اهل اينجور كارا نيس! همين روزا عروسيشع!
    پاسبان دوباره توضيح داد:
    - بهرحال اين خانم شاكيه و اومده كلانتري شكايت كرده . ناچاريم دخترتون رو ببريم كلانتري ، بالاخره حقيقت اونجا روشن مي شه..
    آرمن گفت:
    - پس منم مي آم.
    شوكا جلو آرمن را گرفت.
    - خواهش مي كنم، حتما" سوء تفاهمي شده ، زود برمي گردم...
    بعد رو به پاسبان كرد و گفت:
    - برم پالتو بپوشم برگردم!
    پاسبان مخالفت كرد: تا نيمساعت ديگه حكومت نظامي شروع مي شه، چشم به هم بزني تو كلانتري هستي..
    در آن سالها، تهران بعد از اشغال نظامي و وزش توفانهاي سياسي از جناح سرمايه داري و كمونيزم و بسياري ايسم هاي ديگر غرق در شورشهاي خياباني بود و دولت مرتبا" اعلام حكومت نظامي مي كرد.
    شوكا بي توجه به اعتراضهاي آرمن كه مي خواست با او بيايد را افتاد، يكي از دختران آرمن دويد پشت سرش و بلوز نازكي كه پوشيده بود در آورد و روي دوش شوكا انداخت:
    - ما تا صبح هم شده بيدار مي مونيم!
    - افسر نگهبان شاكي و متهم را بداخل اتاقش خواست. شاكي دوباره در باربر چشمان حيرت زده شوكا اتهاماتش را با آب و تاب بيشتري تعريف كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - خيلي خوب برو بيرون بعد صدا مي كنم...
    افسر نگاهي به شوكا انداخت كه هم مي لرزيد و هم رنگش پريده بود. ايا اين دختر ظرف و زيبا مي تواند يك برده فروش مدرن باشد؟
    - خب دختر خانم! فهميدي چه اتهام سنگيني داري! حداقل بايد چهارسال تو زندون آب خنك بخوري...
    شوكا داشت جسارتش را با مي يافت.
    - جناب سروان ! من يه دختر زحمتكشم، تو بهترين كافه قناديهاي تهرون كار كردم و مي كنم، رو پاي خودم واسادم، اگه مي خواستم از اين راههاي كثيف نون بخورم اينهمه كار نمي كردم، بريد از كارفرمام بپرسين...
    افسر نگهبان اخمهايش را درهم كشيد:
    - فعلا" كه اتهامت همينه! سه چهارسال زندان قطعيه، مگه ....
    افسر لحظه اي مكث كرد و ادامه داد:
    - مگه با من كنار بياي! پرونده را يه جور تنظيم مي كنم كه بهت حداقل بخوره!
    پيشنهاد زشت افسر نگهبان چهره شوكا را از خشم سرخ كرد: خدايا خودت بمن كمك كن !
    افسر پرسيد:
    - مگه تو اين دختره را نمي شناسي؟
    - چرا كلفت خونه عموي منه!
    اين جمله كه بر زبان شوكا گذشت ، فكري هم بدنبال داشت، نكند فاطي براي تصاحب حميد دست به چنين توطئه كثيفي زده باشد....
    شوكا مشتري ستون حوادث روزنامه ها بود.
    - جناب سروان! مي تونم خواهش كنم دختره را بفرستين پزشكي قانوني!
    افسر ابروانش را بهم گرده زد:
    - ميدوني بخاطر تظاهرات حكومت نظامي بر قراره ولي مي فرستمش، مشكل اتومبيله!
    - جناب سروان پول تاكسي با من! شما را قسم مي دم زودتر بفرستين پزشكي قانوني....
    مه لقا را همراه با پاسبان به پزشكي قانوني بردند، يكساعت بعد پاسبان و مه لقا به كلانتري برگشتند، پاسبان نامه پزشكي قانوني را روي ميز افسر نگهبان گذاشت.
    افسر نامه را خواند و بعد لبخندي زد و به شوكا گفت :
    - شما خيلي زرنگ و خيلي هم خوشانسين! دختره باكره س، دروغ گفته ، منم از اول بهش مشكوك بودم، مخصوصا" بشما اون پيشنهاد رو كردم و مي دونستم اگه اينكاره باشي پيشنهادمو قبول مي كني... ولي وقتي مخالفت كردي فهميدم بيگناهي ، گفتم دختره رو ببرن پزشكي قانوني .. اين دختره را امشب نيگرش مي داريم، ولي شما ميتونين برين خونه تون...
    - جناب سروان حكومت نظاميه ، منو توراه دستگير ميكنن!
    - يه مامور باهات ميفرستم ، ولي فردا صبح اول وقت اينجاباش كه بري دادگاه.
    وقتي آرمن در خانه را به روي شوكا گشود، هر دو همديگر را بغل كردند. هر دو مي گريستند.
    - دختر خوبم ، مي دونستم اين وصله ها به تو نمي چسبه، موضوع چي بود؟
    شوكا كه خود را در آستانه ازدواج ، قرباني يك دسيسه شيطاني مي ديد از ته دل آرمن را مادر صدا زد.
    - مادر، مادر، كمكم كن! فردا ميخوان منو ببرن دادگاه!
    مادر و دختر ، تا سپيده صبح بيدار نشستند. شوكا خودش را مظلوم مي ديد.
    - آخه من چه گناهي كردم ، چرا نمي ذارن منم توي اين زندگي چيزي برا خودم داشته باشم، آخه اين انصافه؟
    براستي توطئه اي كه عليه شوكا چيده شده بود از سر تصادف نبود. رنگ سياه توطئه در چهره مه لقا، سايه انداخته بود فردا صبح بازپرس وقتي پرونده را خواند، از زير عينك نگاهي به شوكا و نگاهي به مه لقا انداخت. رنگ مظلومانه بنفشي كه بر چهره شوكا افتاده و مظلوميتش را تاييد مي كرد بازپرس را متقاعد ساخت كه توطئه اي در كار است مرد مسن و كاركشته اي بود ، با طرح چند سوال پياپي و زيركانه، مه لقا توطئه را فاش كرد و براي بازپرس گفت كه :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - من تو خونه عموي اين خانم خدمتكارم آقا! چند روز پيش فاطي خانم منو تو اتاقش برد و توي گوشم گفت مي خوام اين دختره رو ( با انگشت به شوكا اشاره كرد) ادب كنم، نامزديشو بهم بزنم و فوري جاشو بگيرم...
    بازپرس پرسيد: از توخواست براش چكار كني؟
    - فاطي گفتش اگه اينكاري كه مي گم بكني تو را به يه مرد خوب شوهر مي دم و جهيزيت هم قبول، بعد گفتش من سر تو مي تراشم، چند تا چنگول هم تو صورتت مي كشم. بعد هم ميدم تو را دست يه ماماي آشنا تا يه كاري بكنه كه تو مدعي بشي كه ديگه دختر نيستي، گفتم خانم جون من مي ترسم، ماما مي خواد باهام چيكار كنه؟ ولي اون و خواهر و مادرش بهم قول دادن كه اتفاق مهمي نمي افته بعد منو برداشتن بردن پيش قابله، قابله هم اونا را از تو اتاق بيرون كرد. بعد اومد سراغم اما من اونقدر جيغ و داد كردم كه كوتاه اومد، ولي بهم گفت چيزي به فاطي نگو.
    چهره بازپرس از شدت خشم كبود شده بود. اين نوع توطئه ، آنهم از يك خانواده شهرستاني برايش غير قابل پذيرش بود. بلافاصله دستور احضار اعضاي خانواده را داد.
    ساعت يك بعد از ظهر بود كه فاطي به اتفاق مادر و خواهرش برابر ميز بازپرس ايستاده بودند. شوكا در كنار حميد در اتاق بازپرس نشسته بود و همچنان بر مظلوميتش مي گريست. واكنش قدرتمندانه حميد در برابر توطئه كه صبح زود از آن باخبر شده بود به شوكا پشتگرمي داده بود. اگه تو از اينها شكايت نكني خودم مي كنم....
    بازجوئي از فاطي و مادرو خواهرش آغاز شد. در ابتدا چون نمي دانستند كه ماما در آخرين مرحله توطئه كوتاه آمده جيغ و داد راه انداخته بودند اما وقتي بازپرس ورقه پزشكي قانوني و اعترافات مه لقا را برايشان خواند، به عجز و التماس افتادند. اولين نفر مادر فاطي بود:
    - آقاي بازپرس من هرچه به اين ورپريده گفتم اينكارا آخر و عاقبت نداره گوش نداد، گفتم بار كج به منزل نمي رسه اما عشق اين پسره (اشاره به حميد) چشماشو كور كرده بود.
    اعترافات صريح مادر، فاطي را هم مجبور به شرح وقايع كرد:
    - آقاي بازپرس! فكر مي كردم من چي چيم از اين شوكاهه كمتره، خون خونمو مي خورد، گفتم حالا كه نمي تونم پره را از چنگش در بيرم، روسياهش مي كنم.
    ماما نيز به شركت در توطئه اعتراف كرد:
    - فاطي خانم صد تومن داد و گفت دختره را بي سيرت كن، ملي من نكردم.
    بازپرس سرش داد كشيد.
    - خفه شو، جرم تو از همه سنگين تره، اگه دختره مقاومت نكرده بود، هم اورا بدبخت كرده بودي و هم اين موجود بيگناه رو (اشاره به شوكا)
    - خانم شوكا، شما مي تونين هم تقاضاي اشد مجازات براي اين خانواده توطئه گر بكنين ، هم رضايت بدين.
    شوكا در حاليكه تمامي پهنه صورتش از اشك خيس بود گفت:
    - آقا ، من از چهار پنج سالگي زير دست زن بابا زجر كشيدم، انبر داغ شدم، كاركردم، هزار جور بدبختي و زجر كشيدم و تسليم هيچ كار كثيفي نشدم حالا جواب پاك بودنم رو بايد اينجوري بگيرم؟
    اشك در چشمان بازپرس حلقه زد... رو به حميد كرد و گفت:
    - من بشما تبريك ميگم كه با چنين شير دختري مي خواهي ازدواج كني.
    شوكا نگاهي به چهره هاي شرمنده خانواده عموي ناتني اش كرد:
    - شما در حق من بدي كردين حقتونه كه برين زندون و آبرون بره، اما من شما رو بخدا وگذار مي كنم آقاي بازپرس رضايت مي دم.
    وقتي شوكا و حميد باتفاق آرمن، از ساختمان دادگستري بيرون آمدند آسمان پاييزي تهران اشك مي ريخت، حميد دست شوكا را گرفت و بوسيد. منم ازت عذر مي خوام، منم بي تقصير نبودم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    توفان دسيسه اي كه داشت آشيانه عشق و خوشبختي شوكا را ظالمانه درهم مي ريخت فرونشست. شوكا بس كه از كودكي، بيگناه زير فشارهاي بيرحمانه قرار گرفته بود عادت به تحمل داشت، هميشه هم خطر از روبرو بسراغش مي آمد اما حالا خطر از زاويه اي به او حمله ور شده بود كه برايش غير عادي و گيج كننده بود. تازه مي فهميد كه گاهي يك ملاقات كوچك، عبور آدمي از كنار زندگي، ممكنست تمام آمال و آروزي يك انسان را از بيخ و بننابود سازد. خدايا، اين آدمها كه خود را اشرف مخلوقات مي دانند گاهي از پست ترين و شريرترين حيوانات موذي هم خطرناكترند. من چه مي دانستم كه يك ديدار اتفاقي با دختر عموي ناتني ام به فاجعه اي ختم مي شودكه اگر بخت يارم نبود، نابود مي شدم، لطف زندگي جوانانه ، عبور سريع از كنار حوادث خوانده و ناخوانده است. دوباره عشق و شور زندگي در چشمها و دلهاي اين زوج جوان نور و رنگ مي پاشيد و آسمان زندگي عاشقانه شان را ستاره باران مي كرد. صفحات تاريخ دو ماه عزاداري، ورق ميخورد، قرار بود چند روز بعد از صفر خطبه عقد خوانده شود. بنظر مي آمد ديگر توفان نوح هم نمي تواند كشتي خوشبختي اين زوج را غرق كند. حميد يك لحظه شوكا را حتي در سركار تنها نميگذاشت. شوكا قصه نامزدي و ازدواجش را با مدير كافه قنادي در ميان گذاشته بود و آقاي مدير هم با اينكه مي دانست شوكا بعد از ازدواج ديگر نيازي به كاركردن ندارد، ازدواج ديگر نيازي به كاركردن ندارد، ازدواجش را پيشاپيش تبريك گفت و حميد ديگر آزادانه به كافه قنادي مي آمد و روي يكي از صندليها و درست روبروي شوكا مي نشست و كتابي بدست مي گرفت و مي خواند. دو سه روز مانده به تاريخ عقد شوكا، روز بيست و هفتم ماه صفر، حوالي ظهر بود كه در كافه قنادي باز شد و مرد سي و چند ساله اي كه باراني سفيدي بر تن كروات آبي رنگي بر گردن داشت، همراه با جرياني از هواي سرد روزهاي آخر پائيز قدم بداخل كافه قنادي گذاشت و باقدمهاي محكم بسوي شوكا رفت. شوكا كه مشغول بازبيني داخل يخچالها بود سرش را بلند كرد و ناگهان آه خفيفي از سينه كشيد: احمد، تو اينجا چه مي كني؟؟
    حميد كه مسير مرد را تعقيب كرده بود، مثل يك خروس جنگي آماده نبرد، بسمت شوكا رفت. آقا كي باشن؟ احمد انتظارش را داشت. صدايش مي لرزيد و از چشمانش شعله آتش برمي خاست.
    - بگذار خودمو معرفي كنم، اسمم احمد علي زاده س! مهندس دخانياتم، قلب من از عشقي مي سوزه كه فقط خدا مي دونه چقدر پاك و چقدر مقدسه! عشق من آقا پسر، همين دختري است كه خبر شدم امروز فردا باهاش ازدواج مي كني. نمي دونم چرا شوكا عشق پاك منو رد كرد ولي تو بچه شيرخواره رو پذيرفت! شايد حكمتي تو كاره مهم نيس! ازدواج بكنين و دعا مي كنم خوشبخت بشين ما....
    حميد با رگهاي برآمده از خشم يك گام به احمد نزديكتر شد.
    - بشما هيچ هم مربوط نيس كه ما خوشبخت بشيم يا نشيم. بهتره برين يه پوزه بند بخرين، دهن گشادتونو به بندين كه ديگه تو زندگي مردم دخالت نكنين.
    شوكا دست و پايش را حسابي گم كرده بود دوباره از كمين گاه ناشناخته ديگري مورد تهاجم قرار گرفته بود براي او عشق قديم هنوز هم مقدس بود و نمي خواست با يك درگيري بي دليل و ناخواسته بازهم همه چيز بهم بريزد.
    احمد بدون توجه به توهيني كه در سخنان حميد بوداو را امر به سكوت كرد....
    - پسرجان ، گوش بده ببين چي ميگم، من نيومدم اينجا با تو دوئل كنم! آدم تحصيلكرده و با فرهنگ نيازي به شاخ و شانه كشيدن نداره! اينجا نيومدم كه مانع ازدواجتون بشم، اميدوارم بتوني شوكا را خوشبخت كني اگر چه به قد و قواره ت نمي آمد كه چنين جواهري را گردن آويزت كني، من دورا دور زندگيشو زير نظر داشتم، هنوز هم عاشقشم و اگه همين حالا تصميمشو عوض بكنه انا" ميريم محضر و با خودم ميبرمش پاريس. اين دختر كلاسش خيلي بالاتر از اونه كه فكرشو مي كني، شايد سرنوشت من نبود كه باهاش ازدواج كنم.
    گفته هاي احمد كه بيشتر جنبه اتمام حجت داشت، شوكا و حميد را ميخكوب كرده بود.
    احمد دوباره شوكا را مورد خطاب قرار داد.
    - شوكا ، بخدا سوگند كه فقط و فقط خوشبختي تو را ميخوام اما هرچي به قد و قواره حميد خوشگله بچه خيابان آذربايجان نگاه مي كنم نميتونم قبول كنم كه برات شوهر خوبي باشه، خيلي زود تنهات ميذاره و ميره كه بازم اداي عشاق سينمايي از خودش در بياره، ولي يادت باشه، از حالا تا وقتي كه زنده م منتظرتم! اگه شش تا بچه هم داشته باشي مثل سد سكند كنارت واميسم، فكراتو بكن.
    احمد با اداي جمله آخري راهش را گرفت و رفت. حميد، برجا خشكيده بود و فقط به شوكا نگاه مي كرد. حسرت گريبانش را گرفته بود و گذشتي دركارش نبود. شوكا ترسان و لرزان به او نگاه مي كرد، آيا دستي ناشناخته مي خواهد ازدواجش را بهم بزند؟ ايا مي خواهد بگويد تو نبايد با اين پسر ازدواج كني؟ حكمتي در كار است؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لباس سپيد بلندش را در آورد، به عنوان خداحافظي نگاهي به كافه قنادي انداخت، با مدير كافه قنادي كه هنوز در بهت و حيرت آن ملاقات عجيب بود وداع گفت و از در كافه قنادي خارج شد. بيرون سوز سردي مي وزيد و آفتاب مثل آدمهاي ملاريايي زرد و كم رمق بود. دستها را داخل جيب پالتو انداخت و پياده راه افتاد... بكجا برود!با چه كسي درد دل كند؟ ياس و نوميدي كشنده اي او را به اينسو و آنسو پرتاب ميكرد. در همين لحظات تخل و مرارت انگيز بود كه صداي حميد از پشت سرش بلند شد.
    - تو كه تقصيري نداري؟ اگه هم داشته باشي مربوط به گذشته س! اون كه نگفت اين روزها هم تو زندگيت بوده!
    - نه حميد، ديگه اصلا" فكر ازدواج نيستم، فكر هيچ چيز نيستم، مي خوام برم خودمو گم كنم! اون از توطئه فاطي، اين از ظاهر شدن بيموقع احمد... آخه من گناه دارم، چقدر بايد زجر بكشم، تو راخدا تنهام بگذار...
    حميد برجا ايستاد تا شوكا در ميان موج جمعيت گم شد اما شب هنگام در خانه را بصدا درآورد.
    - عشق من س!
    حميد طوري رفتار ميكرد كه انگار هيچ حادثه اي اتفاق نيفتاده است.
    - خانم جان گفت فردا شب جمعه اس، مي آد دنبالت تو را ميبره خونه، لباس عروسيتو بپوش، خانم جان يه چادر سرت ميكنه ميريم خونه ما، حاج آقا زن بي حجابو دوست نداره، نمي خوام توي ذوقش بخوره، فردا صبح هم قراره حاج آقا يه عاقد بياره خونه عقدت كنه، همانجا خونه ما بموني تا عروسي بگيريم...
    حميد گرچه هنوز خارهاي حسادت قلبش را خونين مي كرد چرا كه هر مردي دلش مي خواهد عشق نخستين يك زن باشد اما صداقت عشق آنچنان در چهره و رفتار شوكا مي درخشيد كه جنون عاشقي غير معمول هم نبود، او جنون عاشقي داشت، به هيچ چيز انديشه نمي كرد جز رسيدن به معشوق. شوكا، از فردا مال من خواهد شد. همين، اما شوكا هنوز كاري داشت كه بايد انجام ميداد.
    - حميد؟
    - بله!
    - مي توني فردا صبح بيائي دنبالم . كاري هست كه بايد با حضور خودتو انجام بشه .
    حميد به فكر فرو رفت. اين چه كاريست كه بايد منهم باشم.
    - چشم فردا صبح ميام دنبالت.
    حميد با اتومبيل كرايسلر خوش ساختش برابر خانه آرمن بوقش را بصدا درآورد، شوكا منتظرش بود. كنار دستش نشست.
    - بريم بيمارستان زنان، پيچ شمرون!
    - چرا بيمارستان؟
    - آنجا مي فهمي.
    شوكا دست حميد را گرفت و رفت پيش خانم دكتر بخش.
    - خانم دكتر شايد خواهش من عجيب و غريب باشه ولي خواهش مي كنم منو معاينه كنين و حقيقتو هرچي هست بنويسين!
    معاينه انجام شد خانم دكتر و شوكا از اتاق معاينه خارج شدند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - آقا به شما تبريك مي گم ، اين دختر هيچ عيب و علتي نداره، از برگ گل پاكتره، اينهم گواهي.
    در بيرون از بيمارستان حميد با ناراحتي اعتراض كرد....
    - اينكارا چه معني ميده؟
    - حميد جان، من يه دختر تنها بودم،نه مادري، نه پدري، بعد از اون توطئه شوم فاطي و حضور احمد، ممكنه فردا خانم جان از من خوشش نياد، زمينه هم كه آماده است، هزار جور حرف پشت سرم بزنن. اين يكي ديگه نمي تونم تحمل كنم.
    حميد آرام شده و دوباره شكوفه هاي عشق ، بشكل لبخندي روي لبهاي هر دو روئيد.
    - عزيزم شوكا ، هوا خيلي سرده، مي خواي پالتومو دربيارم بپوشي؟
    شوكا از شدت شادي و آسودگي خيال بلند بلند مي خنديد.....
    - حالا گرم گرمم، پاكي جسم و روح آدمو از شعله هر آتشي گرمترش مي كنه.
    طبق برنامه پيش بيني شده، خانم جان منزل آرمن آمد و عروسش را در لباس عروسي سوار اتومبيل حميد كرده برد. شوكا آرمن را بغل زد و با تمام قوا بخودش فشرد.
    - مامي دلم مي خواد فردا سر عقدم باشي، خودت و دو تا خواهرام، به برو بچه هاي ديگه هم گفتم بيان.
    عروس را بخانه جديد سه طبقه اي كه حاج آقا چند روز پيش بمناسبت ورود عروس تازه اش خريده بود بردند. خانه جديد سه راه طرشت حوالي دانشگاه جنگ بود.
    حميد و شوكا در خانه جديد ، يك لحظه از هم دور نمي شدند، آتش عشق در تندترين لهيبهايش هر دو را در خود گرفته بود بعد از چند دقيقه استراحت خانم جان به شوكا گفت:
    - چادر سر كن برو پيش حاج آقا...
    حميد ، دست در بازوي شوكا، او را تا جلو در اتاق حاج آقا مشايعت كرد.
    - اجازه هست؟
    - بفرمايين.
    حاج آقا قد و قامتي متوسط داشت، نه چاق و نه لاغر، پنجاه و هفت ، هشت ساله مي زد. سرش نسبتا" طاس، چهره اش سپيد، هيچ چيز زشت يا اضافي در چهره اش نبود و نشان مي داد كه در جواني مانند پسرش مرد زيبايي بود.ه است.حاج آقا بوسه اي بر پيشاني عروسش گذاشت.
    - بفرمايين بنشينين، باهاتون حرف دارم.
    شوكا دو زانو در برابر حاج آقا نشست. حاج آقا با لهجه غليط تبريزي و بسيار مطمئن و شمرده حرف مي زد.
    - ژببين دخترم، من سه تا دختر دارم از امروز دخترام ميشن چهارتا. من هرچه دارم مال شماهاس، ولي دو چيز ازت مي خوام خوب فكراتو بكن، اوليش اينه كه از فردا ديگه از خونه بيرون نمي ري حتي با شوهرت تو خانواده ما رسم نيست كه زن و با مردش بره سينما، كافه يا هرجاي ديگه! ما اين چيزا را بد ميدونيم. دوم اينكه هرچي خانم جان گفت بگو چشم، ما مردا صبح زود مي ريم بازار، شب خسته و كوفته برمي گرديم خونه، حوصله گله گذاري و شكايت نداريم. هرچي هست بين خودتان حلش كنين.
    شوكا در سكوت حرفهاي حاج آقا را شنيد، سرش را به احترام خم كرد و از در اتاق خارج شد در راهرو هيچكس نبود ، به ديوار تكيه داد: خداي من ، اين ديگر چه زنديگ است كه من ميخوام توي اين خونه شروع كنم، برده ها هم توي خانه ارباب از حداقل آزادي برخوردارند اما وقتي فردا صبح من زن حميد شدم ديگه با شوهر محبوبم ، با عشق خودم هم نمي توانم به گردشي ، سينمايي، كلوپي بروم؟ حس خفگي نفسش را بند آورده بود اين ازدواج نبود، يا يا اگر اسمش ازدواج بود بايد مي گفتند ازدواج در زندان، ستاره رقص كلوپ، مدير فروش كافه قنادي نادري، حلا بايد در خانه زنداني شود چون رسم و رسوم خانه شوهرش چنين چيزي را مي طلبد.
    صداي پر نشاط حميد او را از افكار تيره و زهر آلودي كه داشت مغزش را فلج مي كرد بيرون كشيد....
    - چرا اينجا ايستادي؟
    - حميد! تو بمن نگفته بودي كه ....
    حميد خنديد:
    - حرفهاي حاج آقا زياد هم جدي نيس! چند ماهي بگذره تو هم ميشي مثل همه زنها، با هم به گردش مي ريم، سفر خارج، سفر به شهرستانها.... اصلا" فكرشو نكن!
    شوكا آزاد انديشي هاي خاصل خودش را داشت، اسارت و زندان را نمي پذيرفت، تازه مگر او مي خواهد با مردي بيگانه يا تنها به گردش برود، بزرگترين عشق من بودن با حميد است....
    - حميد دلم بدجوري گرفته، اين حرفها رو دلم سنگيني مي كنه!
    - حميد او را نوازش داد:
    - همسر خوشگلم، پرنده رنگينم، گفتم كه به اين حرفها اهميت نده، فقط دوسه ماهي حاج آقا را راضي نگهدار بقيه اش با من!
    شوكا دست حميد را گرفت و بوسه اي بر دستها گذاشت.
    - بسكه دوستت دارم، اگه بگي برو جهنم، مي رم، باشه!
    ساعت ده صبح عاقد آ'د. پيش از او، همه دوستان و نزديكان شوكا آمدند. ماروس و دخترانش، كناريك، رايا، آرمن و دو دخترش، همه در لباسهاي ساده ولي زيبا، زيورآلاتي نداشتند اما خود در آفتاب صبحگاهي مانند برليانهاي درشت و رنگي، مي درخشيدند. شوكا شادمانه به استقبالشان مي رفت، خودش لباس سپيد عروسي بتن داشت. ماروس مرتبا" بوسه بر گونه هايش مي گذاشت. چقدر خوشگل شدي، خوشبحال حميد، آرمن با نگاهي شيفته و مغرور، راه رفتن دلبرانه شوكا را با شوق و وقي مادرانه مي پائيد. خانواد داماد مخصوصا" خانم جان چندان به ميهمانان عروسش علاقه اي نداشت، حتي به خانمي كه براي كمك آمده بود پنهاني گفت: ظرف و ظروفي كه براي اين خانمها مي بري جدا بگذار...
    وقتي عاقد شروع به سخن گفتن كرد همه ساكتشدند بنام خداوند بخشنده مهربان... كلمات و جملات عربي عاقد را ميهمانان عروس نمي فهميدند اما قلوبشان را مالامال از آرزوهاي خوش و نيكبختي عروس و داماد جوان مي كرد. آرمن زير لب گفت: يا مريم مقدس، دخترم را به تو ميسپارم. او با همه رنجهائي كه كشيده حق دارد خوشبخت شود . اين جمله را تنها شوكا شنيد و با نثار لبخندي سپاسش گفت. عاقد از شوكا خانم بله، خواست و شوكا بي درنگ پاسخ داد: بلي ... حاضرين كف زدند. حميد و شوا زن و شوهر اعلام شدند. مادران ارمني، يكي پس از ديگري شوكا را بغل كردند و در حاليكه اشك شادي در چشمانش ميغلتيد برايش بهترين روزها را آرزو ميكردند.
    - شوكا، مادر هاي ارمني توهميشه دوستت دارن، هر وقت دلت تنگ شد بلند شو نوك پائي پيش ما بيا...
    شوكا كه سالها بي مادري كشيده بود حالا مي ديد كه بر سر سفره عقد سه مادر را يكجا دارد، زير لب گفت: ايكاش خورشيد هم اينجا بود.
    قطره اشكي از گوشه چشمش فرو افتاد، با اينكه مادرم خورشيد اينجا نيست كه بغلم كند اما بازهم خدا را شكر كه سه مادر در كنار سفره عقدم نشانده بود! بالاخره من هم براي خودم خدائي دارم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 16


    ماه عسل شوکا و حمید در چهار دیواری خانه برگزار شد. در آن زورها ماه عسل مانند امروز اینقدر جدی گرفته نمی شد. شوکا هم از اینکه در خانه پدر و مادر حمید زندگی می کرد چندان شکایتی نداشت. خانه در حقیقت یک مجتمع بود، یک خواهر حمید با شوهرش – پدر و مادر ، خواهر کوچکتر ، تنها برادر حمید، عباس و حالا حمید و همسرش ، همه زیر پرچم قدرت خانم جان گرد آمده بودند و خانم جان پیچیده در افکار کهنه و منسوخ بر این جمع حکومت می کرد. شوکا در نخستین روزهای ازدواج چنان گرم و شوق انگیز به حمید و هر چه وابسته به حمید بود، پیوست که خود را در روح خانه ذوب شده می دید. عشق حمید از او در آغازین روزهای زندگی بلبلی ساخته بود که پیوسته آوازهای خوش سر می داد، بر هر شاخه ای از زندگی نوای تازه می نواخت. سلسله مراتب ظالمانه ای که خانم جان در راس هرمش بود او را مانند دیگر دخترانی که ناچار با خانواده شوهر زندگی می کنند به یاری عشق حمید نمی داد. حمید زیرچشمی شوکای غزل خوان عشق را می نگریست، جنون عاشقی اش را با گرفتن بوسه های دزدانه از لبهای شوکا به هنگامیکه خانم جان پشت به آنها راه می رفت، تسکین می بخشید! خانم جان در آن خانه حرف اول را میزد و حاج آقا تبریزی حرف آخر را... همه امور مالی در چهار دیواری خانه در دست قدرتمند خانم جان می چرخید. او بود که تصمیم می گرفت ، صبحانه ، نهار ، شام ، لباس، کفش و هرچه باید بابتش پولی پرداخت می شد، چه اندازه و میزان بهایش باشد چه قدر و چه کسی آن را مصرف کند. مثلا در سر سفره فیله گوشت بره همیشه متعلق به حاج آقا بود، گوشت ران را خودش و دختر هایش در بشقاب می گذاشتند، بچه ها سردست و حالا که شوکا هم به جمع این سفره افزوده شده ، گوشت دنده برای او گذاشته می شد. میوه خریداری می شد اما به زیرزمین می رفت و هیچکس حق نداشت بدونه اجازه خانم جان دست به میوه ها بزند. او بود که تصمیم می گرفت سیب یا پرتغال را چه کسی بردارد و پوست بکند و بخورد. چه کسی جلو در خانه از پستچی نامه بگیرد، چه کسی گوشی تلفن را بردارد و حتی چه ساعتی بخوابد! شوکا چنان در بستر عشق و عاشقی و احساسات صادقانه اش فرو رفته بود که داوطلبانه در سیطره حاکمیت جابرانه خانم جان قرار گرفته و هرچه او می گفت و می خواست، بی کم و کاست به اجرا می گذاشت. در آن خانه غیر از او که تازه عروس بود، خواهر کوچکتر، فریبا در آستانه ازدواج بود و طبعا بخش مهمی از افکار خانم جان روی عروسی دخترش متمرکز شده بود و همین موضوع فضای خانه را تا حدودی شاد و قابل تحمل می کرد. فریبا، خوشحال و پر سر و صدا بالا و پایین می رفت و خانه را از شادی عسل گونه ای پر می ساخت. چون قرار بود مراسم عروسی شوکا و حمید هم در همان شب برگزار شود طبعا این شادی شامل حال شوکا هم می شد.

    یک ماه پس از عقد و ازدواج شوکا، حاج آقا، در اتاق مخصوص شوکا را پذیرفت.
    - برای شما یک هفته بعد از عروسی فریبا جشن می گیریم.

    شوکا نمی دانست که خانم جان پیش از گفتوگو و در یک تبانی کمرنگ، بنوعی برگزاری جشن عروسی او را منتفی کرده است...
    - دختره نه پدر و مادری داره نه قوم و خویش!... حالا خودشو به ریش پسرمون بسته کافیشه!... کلی خرج بکنیم که چی بشه؟...

    اما حاج آقا به قول و قرار هایش اهمیت می داد و اگر شوکا برای برگزاری جشن عروسی پافشاری می کرد باید قولش را بجا می آورد.
    - خیر حاج آقا!... من یکماه ست اینجام. عروس شمام ... همین کافیه!...
    برق شادی و رضایت از چشمان حاج اقا پرید.
    - بعدا ناراحت نمی شی؟ از ما گله نمی کنی؟...
    - نه حاج آقا!

    حمید که تحت تاثیر القائات خانم جان نگران تصمیم شوکا بود وقتی خبردار شد که شوکا داوطلبانه جشن عروسی اش را منتفی کرده خوشحال شد.
    - تو چقدر خوبی شوکا! تو منو پیش خانم جان و حاج آقا رو سپید کردی! من گفته بودم که تو اهل تظاهر و بریز و بپاش نیستی و تو ثابت کرده حالا ، عزیز تر شدی...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شوکا هرگز به اینگونه حسابگری ها فکر نمی کرد. او عشق می خواست . اصلا او خود عشق بود. پرنده باغ بهشتی عشق! در تمامی مراسم عروسی فریبا، سنگ تمام گذاشت. با دل و جان و با بهره گیری از استعدادش در خیاطی و گلدوزی و اشپزی ، خانه حاج آقا و جشن عروسی فریبا را به آتش بازی رنگها و نقشها مبدل کرده بود و به این ترتیب، مجتمع حاج آقا بزرگ تر و وسیع تر شد و اتباع حکومتی خانم جان گسترده تر!

    یکماه و نیم از زندگی مشترک شوکا با حمید می گذشت، شوکا چون حق خروج از خانه را لااقل برای چند ماه از خود سلب کرده بود ارتباطی با دوستان ارمنی اش هم نداشت، تنها بود و به قفسش چسبیده بود. دو مرغ جوان در قفس عشق، برای هم می خواندند و می رقصیدند و شوکا فضای باغ و بیرون باغ را هم داوطلبانه به فراموشی سپرده بود. حمید صبح با پدر به حجره می رفت و غروب با پدر به خانه برمی گشت و تا فردا صبح با شوکا بود و هر روز طعم تازه ای از عشق شورانگیزشان را تجربه می کردند. روز جمعه بود، همه در خانه ، هر کس در اتاق خود رها و آزاد. صبحانه را دیرتر از معمول دسته جمعی خوردند. بعد از جمع کردن بساط سفره به اتاق نشیمن رفتند، حمید و شوکا تکیه بر دیوار ، نشسته و از هر دری حرف می زدند که زنگ در خانه بصدا در آمد، یکی از دوستان حمید بود.

    - حمید بیا بریم کوه!
    - نمی آم!
    - چرا؟
    - خوب جمعه س می خوام پیش زنم باشم.
    دوست حمید شروع کرد متلک پرانی:
    - چیه؟ از زنت می ترسی؟ توی مرغدونی چپیدی که چی؟
    - نه ! من نمی آم. با برادرم عباس برو!... خوش می گذره!...
    حمید به اتاق برگشت.
    شوکا پرسید:
    - کی بود؟
    - دوستم! می خواست منو ببره با خودش کوه!گفتم نمی آم با عباس برو!...
    - خوب کاری کردی! من خونه تنهام...

    خانم جان که در اتاق بغلی نشسته بود خودش را به اتاق نشیمن رساند و با لحن تندی پرسید:
    - شوکا به شوهرت چی گفتی؟
    - گفتم وقتی من خونه ام تو هم باید خونه باشی!...
    شوکا اولین طعم تلخ قدرت نمایی خانم جان را چشید.
    - نه! یه همچین چیزی نیس!... تو نباید به شوهرت دستور بدی! یه مرد که بند زنش نمی شه!... اینجا برو! اینجا نرو! خودش می دونه، دوستاش می خوان برن کوه خوب بره باهاشون!... توی خونه بغل دست تو بشینه که چی؟

    بعد رو به حمید کرد:
    - یالله! بلند شو تو هم برو!...

    شوکا در هم رفت، خیلی ناگهانی با سرعتی بالاتر از سرعت نور، به گذشته اش پرتاب شد. نامادری اش خانم جان در برابرش جان گرفت. ترس از انبر داغ، دانه های درشت عرق را بر روی تیره پشتش آورد. می خواست به داخل حیاط بدود و از همسایه ها کمک بگیرد...(( بدادم برسید! خانم جان می خواد منو انبر داغ کنه!...))

    حمید بی توجه به دگرگونی دردناک حال و هوای شوکا، طبق رهنمود خانم جان از جا برخاست. کفش کوه پوشید و راه افتاد.... دوباره شوکا در مرغزار زندگی اش تنها شد. قصه تنهائی او به درازی شب یلدا بود! این ماجرا هفته های بعد هم تکرار شد. شوکا سعی می کرد در برابر خلف وعده حمید، بنوعی این قاعده جدید را گردن بگذارد. زمانه مانند عصر قاجار نبود، تغییراتی در حق و حقوق زنان داده شده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #100
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خیلی از زنان اکنون در ادارات و مؤسسات و کارخانه ها، دوش به دوش مردان کار می کردند ولی در پوسته درونی جامعه ، هنوز حق برابری زن جا نیفتاده بود و حقوقش در هیچ زمینه ای بین مردان برسمیت شناخته نمی شد. تغییرات ، مربوط به حقوق زنان از جانب مردان، ظاهری و زبانی بود نه عملی!... شوکا با همه آزاد اندیشی ها بویژه که سالها در خانواده های ارمنی زندگی کرده بود که شیوه ای آزاد تر در روابط زن و مرد داشتند ، حالا نه در محدوده ای چند ده متری زندگی می کرد که تمامی قواعد و رسوم عصر قاجار حتی در بعضی موارد، سختگیرانه تر رعایت می شد. آن کس که داوطلبانه وارد این محدوده بازی شده باید قو!عد بازی را هم رعایت کند. شوکا می توانست در همان روز ورود به خانه ، برابر دستورات سختگیرانه حاج آقا بایستد و بخانه آرمن برگرد، اما داوطلبانه به قواعد بازی گردن نهاده بود از دید او، نمی شد وارد بازی شد اما قواعدش را نپذ یرفت. شوکا این موضوع را خوب می دانست و تنها بخاطر عشق به حمید و نگران از آینده خودش که شوهرش را رهاکرده وگرگها با دندانهای تیز و چنگالهای نیرومند شان تعقیبش می کنند، تسلیم شده بود. زمانه بسیاری از آدم های شجاع و جسور راهم بخاطر ملاحظاتی ، مجبور به تسلیم می کند. حمید او را دلداری می داد...

    _ شوکا! صبرکن! حاج آقا و خانم جان دست ازسختگیری برمی دارن! بهت قول می دم...

    سه ماهی از عروسی گذشته بود. روز جمعه ای بود ، شوکا و شوهرش توی اتاق کنار هم دراز کشیده و درباره آخرین کتابی که حمید گرفته و هر دو آن را خوانده بودند حرف می زدندکه شوکا نگاهی از پنجره به آسمان انداخت...

    _ چقدر هوا خوبه! دلم می خواد از خونه برم بیرون ! زندانی ها هم گاهی برا ی هواخوری می رن تو حیاط زندون ! حمید فکر نمی کنی خونه نشینی بس باشه؟ حمید زنش را محکم در آغوش فشرد...
    _ راست می گی ! خیال می کنم دیگه موقعشه!...

    شوکا گفت :
    _ خانم جان می گفت سه راه طرشت ماهی های سفید ، تر و تازه ای آوردن! چطوره با هم بریم ماهی بخریم !...

    حمید وشوکا لباس پوشیدند ، آرام و بی صدا از درخانه بیرون زدند. هوای بیرون پراز بوی خوش بهار بود، آفتابش آزارنمی داد، نسیم خنکی چهره شوکا را که با اندک آرایشی می درخشید، نوازش می داد. شوکا همچون زندانی آزاد شده نفس عمیقی کشید، زندگی چقدر زیباست مخصوما وقتیکه شانه به شانه شوهر جوانت همه رویاهای خوب و انسانی را زنده و در دسترس می یابی.
    در بازگشت , درست لحظه ای که حمید،کلید را در قفل درچرخاند و دررا بازکرد. حاج آقا را برابر خود دید. خشمناک و متشنج...
    _کجا رفته بو دین؟

    حمید گفت :
    _ رفته بودیم تا سه راه طرشت ماهی بخریم.
    _مگه من قدغن نکرده بودم که زنت نباید از خونه بیرون بره؟
    _ ولی حاج آقا، من و شوکا با هم بودیم.
    _ اینو می دونم! ولی در خانواده ما زن حتی اگه با شوهرش از خونه بره بیرون درست نیس!... زن شوهردار خونه می مونه، شوهرش میره ماهی می خره و برمی گرده!... اگه هم بخوان برن بیرون دستجمعی همه با هم می رن!...

    درست درهمین لحظه بودکه شوکا عمیقا معنای زندگی در زندان خانواده حاج آقا تبریزی را با تمام گوشت و پوستش لمس کرد... و درست از همین زمان بودکه فشار حلقه آهنین مقررات خانوادگی حاج آقا و خانم جان را با همه فشارهائی که خون را از پوست میچکاند حس کرد اما زندانی داوطلب حالا دیگر به دام افتاده بود و راه خلاصی پیش چشمانش نمی دید.

    _ حمید بلند شو بریم سینما!... حمید بریم قدم بزنیم!... حمید بریم لاله زار پارچه پیرهنی بخریم!...
    حمید سرش را پایین می اند اخت و با چهره ای پوشیده ازشرم و خجالت می گفت...
    _حاج آقا و خانم جان را چه کنیم! من خودم می رم لاله زار ده تا پارچه پیرهنی برات می خرم...
    _ پس از این خونه بریم؟
    حمید پیش پدر کار می کرد، پدر همانند روزگاران قدیم، تمامی اعضای خانواده اش را باید زیر پر و بال داشته باشد. به همین خاطر مهار اقتصادی خانواده در دستش بود و بیرون رفتن از حلقه زندگی خانوادگی یعنی بیکاری و فقر!... و حمید آن جوانی نبود که خطر کند و مستقلانه وارد بازار کار شود.

    ************


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 16 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/