«باشه، اگر مي خواهي احترام خودت را بگذار در ديس طلايي و برايش سرو كن، انتخاب خودته. وقتي تو نامه را براي من مي خواندي، من سيروس را تمساح دهان بازي تصور كردم كه زير نور خورشيد و روي ماسه هاي ساحل به انتظار طعمه اي نشسته و اشك از چشمهايش مي ريزد. داستان اشك تمساح كه به گوشت خورده؟»
«تو واقعاً با او لج كرده اي.»
« چند بار از او يك عكس ناقابل خواسته اي، حتي دلش نمي آيد يك تلفن به تو بزند. اگر اين مرد سر قرارهايش ايستاد، بيا و دو تا كشيده راست بيخ گوش من بكار. اين گوي و اين ميدان.«»
«آخه تو نگران چي هستي؟»
«مي ترسم زبانم لال دل تو را بشكند و دستت به خار و خاشاك برسد.»
«من به اين لحظه فكر مي كنم كه سراپا شوق و اميد هستم، آن هم به خاطر سيروس. اين تو را راضي نمي كند؟ از شادي من خرسند نيستي؟ قرار نيست كه آدم حتماً به چيزي برسد.»
«به عقيده من، اگر تو به دنياي خيال قناعت كني بهتر است. آن وقت مطمئن هستم كه صدمه اي نمي بيني.»
فصل سيزدهم...
مي گويند از محبت خارها گل مي شود. دشمنها دوست و دستها جان مي شوند.
دل توي دل عسل نبود. بايد نذرش را ادا مي كرد. مگر از خدا چه ميخواست؟ قلبي كه او را دوست داشته باشد و دلي كه او دوستش داشته باشد. عسل سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: «آه خداي مهربانم، از تو ممنونم كه رويم را سياه نكردي.»
رها حرفهاي دوستش را شنيد. خودش را كنترل كرد و به روي خود نياورد. سيروس رمانتيك نبود، عشق را نمي شناخت و فقط خودش را دوست داشت. براي عسل مهم نبود كه به او تلفن نزند يا كادويي نفرستد. مهم اين بود كه دوستش داشت و برايش نامه داده بود. دوست داشتن زباني، چيزي كه عسل به آن احتياج داشت و در آن شرايط زماني برايش كافي بود.
پشت ميز نشست. كاغذ قشنگ صورتي رنگي را از لاي كتاب درآورد و برايش نامه نوشت. برگ كاغذ مات و بدون نقش و نگار بود. دورتادور آن گل و بلبل كشيد. داخل آن يك مشت عطر پاشيد و گلبرگهاي خشك دو شاخه گل سرخ را داخلش ريخت. سر سطر نوشت:
به نام خداي عشاق،
سلامي به گرمي آفتاب عالمتاب
سيروس جان، نمي داني چه حالي داشتم. چقدر از گرفتن نامه ات خوشحال شدم. چه خوب نامه نوشتي و قهر نكردي. من هم مثل خودت خواستم امتحانت كنم. تو هم كه شكر خدا متوجه شدي. زير نامه ات را نوشتم تا غلطهاي املايي تو را بگيرم. عزيزم، من اواخر دي امتحاناتم تمام مي شود و بعد از آن وقتم مال توست. دو هفته اي شهرستان مي آيم. اگر وقت داشتي مي توانيم همديگر را در ميدان انقلاب ببينيم. من سك و بار و بنديلم را هم مي آورم. همان روز غروب هم با اتوبوس به خانه مان بر مي گردم. بيست و هشت دي منتظرتم. من هم دوستت دارم و مشتاق ديدارت هستم، تو تنها نيستي. به قول شاعر من تو را بيشتر از خودت دوست دارم. بيشتر از پيش دلم براي تو بيتاب مي شود، تو را كمتر از فردا و بيشتر از ديروز دوست دارم و عاشقت هستم.
دو بسته شمع در شاه عبدالعظيم روشن مي كنم تا در دانشگاه قبول شوي و خدا بخواهد به هم برسيم. بيشتر از اين طاقت انتظار ندارم. براي تجديد عهد و پيمانمان انگشتري دست دلبر را لاي گلبرگها مي پيچم و امانتي برايت مي فرستم تا سر سفره عقد آن را در انگشتم كني. مي خواهم بفهمي كه چقدر دوستت دارم و به تو احتياج دارم. عزيزم، قربان غمت مي روم. غم قلبت را با فدا شدن به پاي تو مي شكنم. تو دل من و وجود من و خوشه هاي آروزي من هستي.
به اميد ديدار
فدايي تو عسل
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)