ظهر عظیم
2
خون
خون
خون
آنجا که فرش مخمل خونین
بر ارتفاع سبز ستون ماه
گسترده می شود
آیا کدام سنگ
با ناخن بلند خارایش
ظهر عظیم را
بر نیمروز تب زده حک کرده است ؟
ظهر عظیم
2
خون
خون
خون
آنجا که فرش مخمل خونین
بر ارتفاع سبز ستون ماه
گسترده می شود
آیا کدام سنگ
با ناخن بلند خارایش
ظهر عظیم را
بر نیمروز تب زده حک کرده است ؟
با کاروان ابریشم
3
ذهن تو
ذهن تو از کلاله ی ابریشم
با من حکایت مشک و عبیر کرد
و نعل های کاروان مارکوپولو
- که شکل هندسی با سعادتی دارد -
دارد حکایتی
از کوبلای خان تاتار
و ذهن خسته و آشفته ی مرا
گویی که مشک تاتار
آرد به ارمغان
به رود بیندیش
اگر بر آتش تیزی و تند می رانی
به آن که سوخته از درد سینه سوز نظر کن .
به سردناکی خاکستر کبود بیندیش
که ارتفاع زبان های سرخ بودن را
به خاک تیره نشاند .
زمانه کشمکش رفتن است و پیوستن
من این سروده ی خوش را به جان پذیرایم :
رها شو از سلاله ی دریا .
به رود بیندیش
مدار قلب تو
وقتی که باد
از دور سوی مشرق دیدار می دمید
من بادبان دست بزرگم را
سوی مدار قلب تو افراشتم بلند
و ماه
در مدّ شامگاهی خود ، سبز می وزید
بانوی من
من
از ژرفنای نیلی اندوه
تا ارتفاع دوستی دوست
با گام اشتیاق دویدم .
تا
بر چشمه های پاک رسیدم
من
آن جاری زلال خنک را
بر سنگ های تشنه گشودم .
من
از خیمه نهفته ی لیلا
در شعر های ناب نظامی
بر روشنان دیده مجنون
- این عاشق بزرگ صداقت -
تصویری از شکوه کشیدم .
من
از خوشه های نارس گندم
در غنچه وار ناف قشنگت
شیری معطر دوشیدم
و
در لذت شبانه نوشیدم .
پس
نام تو را
بانوی من : ***** پا یا
شش سال عاشقانه پوشیدم
رسولان بی کتاب
در استخوان جمجمه ی دوست
شمعی نشاندم فانوس شب - درخش
و تسلیت یار رفته را
بر زندگان خاک سرودم .
پنداشتم
در بی شکیب تسلیت تلخ مردگان
آرامش یقین خداییست
پنداشتم
آنان که مرده اند
از درد زندگان خاک فرو مردند ...
ای دوست
ای شقیق
اما به من بگو
اینجا که زنده است ؟
که مرده است ؟
در روزگار یاس رسولان بی کتاب
آیا کدام آیه منزل
با تو سروده پوچ ؟
و میله های کدامین شریعت موعود
اندیشه ی بلند تو را می کشد به بند ؟
اینجا کبوتران یکشنبه دعا
اینجا کبوتران قدیس پاپ ها
بر شاخسار دست « یهودا » 1
پرواز جوجه ها را آغاز می کنند
و زندگان مسخ
پرواز را به چشم تماشا نشسته اند .
و « گیل گمش » 2
بر اسب « دن کیشوت »3
از سنگلاخ مبهم تاریخ می رسد
شمشیر تیزبادش در کف
آماده ی مصاف
با پره های چوبی باد آس روستاست .
با ناخنی که خون تو رامی برد به خاک
در پوک این مغاک چه می جویی ؟
بیهودگی ست در نفس باد های سرخ
پوسیدگی ست در قفس خاک های زرد .
در نبض خاک ریشه ی گندم نمی تپد .
و افسون لاک پشت
در نور شمع
- کز پوک آهیانه فرو می چکد به خاک -
دیواری از شقاوت خونین
رویانده بر گذرگه روح مار .
اینک صلای سلطنت جاودان مرگ
این باور یقین عقاب پیر
دست های بدرقه
برای صحنه ای از فیلم « چه هراسی دارد ظلمت روح » ساخته نصیب نصیبی .
من دست های بدرقه را دیدم :
بیمار گونه بود .
وقتی که دست من
انگشت های سرد و بلندش را
که از تبار آن نی نالان نشانه داشت غم جاودانه داشت
در پنجه می فشرد
پشت قلم شکست
و درد
چون قطره ی سیاه مرکب
بر قلب های کاغذی ما دو تن چکید .
من دست های بدرقه را دیدم :
بیمار گونه بود .
نا آشنا به عشق و سخاوت :
دست زمانه بود .
تاریخ قلب کاغذی ما را
با ، نی نوشته اند
و بند بند نی
از مثنوی ناله ما شکوه می کند .
خط های دست تو :
- این جاده های در هم و پر پیچ -
در چشمم آشناست
باور کن ای رفیق
خط های دست تو
از خط دست های خودم آشناترست ...
آه ....
دانستم ...ای رفیق ....
ما را هزار سال ازین پیش توامان
در گور کرده اند
وین دوستی مردگی قرن های قرن .
ما دست های بدرقه را دیدیم :
بیمار گونه بود .
دست زمانه بود .
دست هزاره بود .
انسان
سیاره ی زمین
پیوند می خورد
با ماه
مریخ
با زهره
مشتری
و
دست بلند و محتشم انسان
یک روز
خواهد رسید
تا کهکشان دور
تا عمق کائنات
تا انفجار نور
دست بلند و محتشم انسان
اما
کوتاه می شود
هنگام دستگیری دست برادری !
تقویم زندگی من
شب را به تیغ صبح بریدم
و روز را
در قابی از طلا
آویختم به روزن تقویم زندگی .
سگ های چشم تو
سگ های چشم تو
ای تازیان فرز شکاری
پر می دهند کبک نگاهم را .
از جنگل تمشک مژگان .
آه ای شکارچی
در فرصت طلایی شبگیر
تیر خلاص ....
تیر ....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)