صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 120

موضوع: سري كاملى از داستان هاي شاه نامه (كوتاه وبه نثر ساده)

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان بيژن و منيژه 2

    از سوي ديگر گرگين هفته اي را چشم براه بيژن ماند و چون خبري از او نيافت همه جا به جستجويش پرداخت و پويان و نالان به بيشه اي رسيد كه بيژن را در آن گم كرده بود . بيشه را هم گشت ولي بازاثري از بيژن نيافت . ناگاه اسب بيژن را ديد كه گسسته لگام ، نزديك جويبار ايستاده است ، گرگين يقين كرد گزندي به بيژن رسيده و او، يا بردار است يا در زندان افراسياب افتاده پس پشيمان از كرده خويش و شرمسار از روي شاه و گيو ، اسب بيژن را برداشت و به سوي ايران شتافت . گيو چون آگاه شد كه گرگين بدون بيژن بازگشته ، خسته دل و پريشان به پيشباز گرگين شتافت . گرگين تااو را ديد پياده شد و خود را به خاك افكند . اما همينكه پدر، اسب بدون سوار پسرش را ديد ، مدهوش شد و جامه بر تن دريد و خاك بر سر ريخت و بر درگاه يزدان ناليد كه : پروردگارا! پس از او مرا زنده مگذار كه آن نامدار فرياد رس و غمگسارم بود . و از گرگين چگونگي ناپديد شدن بيژن را پرسيد : تو اين اسب بي مرد چون يافتي ز بيژن كجاروي برتافتي گرگين او را دلداري داد و داستاني ساخت و گفت : بدان و آگاه باش كه چون از اينجا به جنگ گرازان رفتيم ، بيشه اي ديديم زير و رو شده و با درختان بريده كه گروه گروه گراز در آنجا پراكنده بودند . ما چون شير بر آنها تاختيم و يك روزه همه را كشتيم و دندانهايشان را كنديم . در راه بازگشت به ايران بوديم كه ناگاه گوري پديدار شد ، بيژن از پي او اسب تاخت و كمند بر گردنش انداخت ، اما گور او را بدنبال خود كشيد كه ناگهان گرد و خاكي برخاست و گور و سوار هر دو ناپديد شدند . من كوه و دشت را زير پا نهادم، اما نشاني جز اين لگام گسسته اسب از او نيافتم . گيو آن داستان ياوه را باور نكرد و چون گرگين را پريشان حال و پريده رنگ ديد ، دانست كه دلش پز گناه و داستانش دروغ است . خواست او را در جا ، به خاك افكند و كين پسر از او بخواهد ، اما با خود انديشيد با كشتن گرگين ، بيژن زنده نخواهد شد . پس بهتر است او را نزد شاه ببرد تا گناهش آشكار گردد . اين بود كه بانگ بر او زد : تو بردي ز ره مهر و ماه مرا گزين سواران و شاه مرا اكنون من خواب و آرام نخواهم داشت تا كين فرزند را به خنجر بجويم . گيو نزد خسرو شتافت و گريان گفت : شهريارا! گرگين با داستاني ياوه ودلي پر گناه بدون بيژن بازگشته و نشاني ازاو جز اسبش ندارد . اكنون به دادم برس! خسرو او را دلداري داده گفت : غم مخور و زاري مكن و اميدت را ازدست مده! از آنسو گرگين به درگاه كيخسرو آمد ، زمين را بوسيد و بر شاه آفرين كرد و دندانهاي گراز را بر تخت نهاد . شاه از راه و ناپديد شدن بيژن پرسش نمود . گرگين با تني لرزان از بيم ، پاسخهاي ياوه و ناسازگار بهم بافت . شاه برآشفت و او را به دشنام از پيش تخت براند و فرمود تا با بند گران پايش را ببندند . آنگاه با مهرباني گيو را اميدوارساخت و گفت : من سواران فراواني به جستجوي بيژن ميفرستم و اگر باز هم نشاني از او نيافتيم تا ماه فروردين صبر مي كنيم و در آن هنگام كه زمين چادر سبز پوشيد و باغ به شادي درآمد و پر گل شد ، من جام جهان نما را كه هفت كشور در آن پيداست به دست مي گيرم و از جاي بيژن آگاهت مي كنم . گيو آفرين و سپاس فراوان گفت و اميدوار از بارگاه بيرون آمد . اما هر چه سواران ، شهر ارمن و توران را زير پا نهادند و جستجو كردند ، كمترين نشاني از بيژن نيافتند . اي فرزند ، نوروز فرا رسيد و گيو به اميد يافتن بيژن به بارگاه آمد . كيخسرو از ديدن دل آزرده و رخ پژمرده او به حالش رحم آورد و جام جهان نما را خواست . نخست قباي رومي پوشيد و پيش يزدان به پاي ايستاد و بدرگاهش ناليد و از او داد خواست ، سپس جام را به دست گرفت و در آن نگريست . هفت كشور و سپهر، با مهر و ماه و ناهيد و تير و كيوان و بهرام در آن پيدا شد . خسرو هر هفت كشور را نگريست ولي از بيژن نشاني نديد، تا آنكه به توران رسيد و به فرمان يزدان ، كيخسرو در آنجا بيژن را ديد كه در چاهي بسته است و دختري والانژاد اما غمگين و گريان ، پرستاريش ميكند . شاه خنديد و مژده داد كه بيژن زنده است و گزندي به جانش نرسيده، اما او را در بند و زندان مي بينم . اكنون بايد چاره اي براي رهائيش انديشيد و دراينكار كسي شايسته تر از رستم نيست . پس بايد او را از داستان آگاه نمود . كيخسرو با شتاب نويسنده را فرا خواند و نامه اي پر مهر به رستم نوشت و داستان بيژن را از آغاز تا پايان بر او باز گفت و افزود كه اكنون همه گردان و ناموران و گودرزيان در غم و اندوهند . دل گيو از غم فرزند پر خون است و من نيز آزرده و در رنجم ، پس شتاب كن تا با هم چاره اي براي رهائي بيژن بيانديشيم . چو اين نامه من بخواني مپاي سبك باش و با گيو خيز اي در آي اي فرزند! نامه را مهر كرده و به گيو سپردند تا نزد رستم ببرد ، گيو همراه سوارانش از راه هيرمند به سو ي سيستان روانه شد و راه دو روزه را يك روزه پيمود . چون به زابلستان رسيد و ديده بان او را ديد ، زال به پيشبازش شتافت زيرا آن روز ، رستم به شكار گور رفته و در شهر نبود . گيوپس از آنكه درود بزرگان ايران را به زال رسانيد ، غم دل و گمشدن فرزند را باز گفت . سپس به ايوان زال رفت تا رستم از نخجيرگاه باز آمد . گيو به پيشباز رستم رفت و با دلي پر آرزو و ديده اي گريان ، او را در برگرفت . تهمتن نگران شد از خسرو و يكايك بزرگان ايران پرسيد و چون به نام بيژن رسيد ، پدر غمديده خروشي برآورد و گفت : همه آناني را كه نام بردي تندرستند و براي تو درود و پيام دارند . آنگاه داستان ناپديد شدن بيژن و فريبكاري گرگين و پريشاني خود را به تهمتن باز گفت و نامه كيخسرو را به او داد . رستم ، زار خروشيد و از غم نوه اش ، بيژن خون از ديده باريد ولي به گيو گفت : غم به دل راه مده كه زين از رخش بر نمي دارم تا دست بيژن را در دست بگيرم و بندهايش را باز كنم و بفرمان يزدان تاج و تخت و توران را زير و رو كنم . آنگاه تهمتن ، گيو را به خانه خود برد و به او گفت : از اينكه رنج راه بر خود هموار كردي و نزد ما آمدي سخت دلشادم ولي نمي خواهم ترا خسته و سوگوار ببينم . چه اندوه تو اندوه من و خانه من خانه توست ، دوسه روزي را در اين خانه مهمان من باش تا شاد باشيم و از آن پس من به نيروي يزدان، كمر مي بندم و بيژن را از چاه و زندان رها مي كنم . گيو بر سر و دست تهمتن بوسه زد و بر او آفرين و سپاس فراوان گفت و تا سه روز در بزمي كه رستم آراسته بود به خوشي بماند . روز چهارم ، تهمتن آماده سفر شد . زابل را به فرزندش فرامرز سپرد و خود و گيو با صد سوار زابلي رو به سوي ايران نهاد . خسرو فرمان داد تا به آئين شاهانه او را پذيرا شدند و همه گردان و بزرگان با سپاه و درفش به پيشبازش شتافتند . چون تهمتن ، به پيشگاه خسرو رسيد او را نماز برد و كيخسرو نيز او را ستود و كنار خود بر تخت نشاند . كيخسرو فرمان داد تا جشن شاهانه اي برپا كردند و سالاربا ، در باغ را گشود ، همه جا را ديباي خسرواني گسترد و تخت شاه را در سايه درخت گلي نهاد كه تنش سيمين و شاخه هايش از زر و ياقوت و ترنجهاي زرين بر آن آويخته بود . شاه رستم را نزد خود خواند و با او از كار بيژن سخن ها گفت و او را تنها چاره گر اين درد دانست و رستم نيز زمين را بوسه داده گفت كه كمر بسته و آماده فرمانست . گرگين چون از آمدن رستم آگاه شد ، دانست چاره گر رنج و غمش رسيده است . پس پيامي نزد رستم فرستاد و از كار خود اظهار پشيماني نموده و از رستم خواست تا پادرمياني كند و براي او از شاه درخواست بخشش نمايد . رستم به فرستاده گفت : برو و به او بگو اي ناپاك گناه تو آنقدر بزرگ است كه شايستگي بخشش را نداري اما من نيز آرزوي بيچارگي ترا ندارم . اگر بيژن از زندان رها شود ، رهائي ترا از شاه خواهم خواست ، اما اگر گزندي به بيژن برسد ، خود نخستين كينه خواه او خواهم بود . رستم تا دو روز نام گرگين را نزد شاه نبرد و روز سوم كه شاه بر تخت نشسته بود پيش او آمد و از آن بدبخت بد روزگار با شهريار سخن گفت ، كيخسرو برآشفت و گفت : من سوگند خورده ام ، تا بيژن از بند رها نشود ، گرگين در بلا و سختي باقي بماند ، جز اين هر آرزوئي داري بخواه . رستم بار ديگر از شاه خواهش كرد كه چون گرگين از كرده خود پشيمان است ، او را ببخشايد . شاه نيز پذيرفت و بند از گرگين برداشتند . كيخسرو به رستم گفت : بايد در كار شتاب كرد و تا افراسياب بد گوهر گزندي به بيژن نرسيده ، او را نجات داد . پس هر چه براي لشكر كشي نياز داري بخواه تا آماده كنم . رستم پاسخ داد : اين بار چاره كار با لشكرو گرز و شمشير نيست . تنها شكيبائي لازمست و كار بايد پنهاني و با مكر و فريب انجام شود . راه كار آنست كه مانند بازرگانان با زر و سيم و گوهر و جامه و فرش به توران برويم و هديه هايي بدهيم و كالا بفروشيم و مدتي در توران بمانيم . شاه راي او را پسنديد و فرمود تا گنجور در گنج را گشود تا رستم آنچه را لازم دارد از آن ميان بردارد . پس رستم هزار سوار از لشكر و هفت پل از ناموران ، چون گرگين ، رهام ، گرازه ، گستهم ، اشكش ، فرهاد و زنگه را برگزيد و ده شتر را بار دينار كرد ، صد شتر را بار كالا بست و سپيده دم با بانگ خروس براه افتاد . اي فرزند! چون كاروان به مرز توران رسيد ، رستم سپاه را در مرز گذاشت و به آنها سفارش كرد تا آماده و در بسيج جنگ باشند و خود با هفت يل دلاورش لباس رزم را درآورده ، جامه بازرگانان پوشيدند . شترهاي بار كرده را برداشته به راه ادامه دادند تا به شهر ختن رسيدند . قضا را ، پيران در آن هنگام از نخجير باز مي گشت ، چون تهمتن او را در راه ديد دو اسب تازي گرانمايه با زين زر برداشت و نزد پيران رفت . پيران كه رستم را در آن عيبت نشناخته بود پرسيد : كيستي و از كجا ميائي ؟ رستم پاسخ داد : بازرگانم و از ايران آمده ام تا در توران گهر بفروشم و چارپا بخرم . تو اي پهلوان مرا زير پر خود بگير كه كسي قصد آزارم نكند . سپس جامي پر از گوهر و آن دو اسب را به او پيشكش نمود . پيران با ديدن آن گوهرها ، بر او آفرين خواند و با مهرباني وعده كرد كه پاسباني براي نگهداري كالاهايش بگمارد و از او خواست تا چون خويشاوندي به خانه اش فرود آيد . رستم با سپاس فراوان اجازه خواست تا در بيرون شهر ، نزد كاروان منزل گيرد . چون مردم شهر از آمدن بازرگان ايراني كه گوهر و فرش و ديبا مي فروخت آگاه شدند ، براي خريد بسوي كاروان شتافتند و بازار رستم رونق گرفت . او چندي در توران ماند و به داد و ستد پرداخت . چون منيژه خبر يافت كارواني از ايران به ختن آمده ، با پاي برهنه و سر گشاده گريان نزد رستم آمد و او را دعا كرده پرسيد : تو كه از ايران آمده اي از كيخسرو و گيو و گودرز و ديگر دليران چه آگاهي داري ؟ آيا خبر گرفتاري بيژن به ايران رسيده است ؟ چرا پدرش و رستم چاره اي براي او نمي انديشند ؟ رستم ابتدا از گفتار او بدگمان شد و ترسيد . پس بر او بانگ زد : از كنارم دور شو! من نه شاه مي شناسم و نه گودرز و گيو . منيژه نگاهي بر او كرد و زار گريست . گفت مرا از خود مران كه دلم از درد ريش است . مگر آئين ايرانيان چنين است كه با درويش سخن نگويند و او را برانند ؟ رستم گفت : اي زن! تو بازار مرا بر هم زدي . خشم من از آنرو بود . وانگهي من بازرگانم و از بارگاه پهلوانان آگاهي ندارم . سپس دستور داد تا خوردني بياورند و پيشش نهند و از او پرسيد كه چرا چنين روزگار سخت و حال زار دارد . منيژه خود را شناساند و گفت : منيژه منم دخت افراسياب برهنه نديده تنم آفتاب كنون ديده پر خون و دل پر ز درد از اين در بدان در دو رخساره زرد من از كاخ خود رانده شده ام و چون درويشان از اين خانه به آن خانه ميروم تا براي آن بيژن شوربخت كه در چاهي ژرف زنداني است ناني گرد آورم ، اگر برايران گذر كردي و بدرگاه شاه رفتي ، بگو بيژن در چاهست و بر سرش سنگ و اگر دير به نجاتش آيند تباه خواهد شد . رستم منيژه را شناخت و دستور داد تا همه گونه خورش آوردند ، از آن ميان مرغ برياني برداشت و انگشترش را در آن نهاد و در نان پيچيده به منيژه داد تا به آن بيچاره بدهد . منيژه خوردنيها را گرفت و به چاهسار دويد و بسته را همانگونه كه بود به بيژن سپرد . بيژن از ديدن آنهمه خوراكي خيره ماند و از منيژه پرسيد : اي مهربان اين همه خورش از كجا يافتي ؟ منيژه پاسخ داد : بازرگاني گشاده دست از ايران آمده است كه كالايش گهر و ديباست . اينها را او فرستاده . بيژن در ته چاه نان را گشود و تا دست به مرغ برد ، ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و مهر پيروزه رستم را بر آن شناخت . از شادي چنان خنده اي كرد كه آوازش به گوش منيژه رسيد و ترسيد كه بيچاره ديوانه شده باشد . پس شگفت زده پرسيد : خنده ات براي چيست ؟ چگونه لبت به خنده باز مي شود ؟ چه رازي داري به منهم بگو! بيژن از او سوگند وفاداري و رازداري خواست و منيژه دل آزرده از بدگماني بيژن به درگاه يزدان ناليد كه : اي جهان آفرين! بخت مرا ببين كه گنج و تاج را به تاراج دادم و از پدر و خان و نان بريدم دل به بيژن سپردم ، اكنون او هم بر من بدگمان است و رازش را از من مي پوشد ، واي بر روزگار من . بيژن به او گفت : اي يار مهربان و اي جفت هوشيار من! ميدانم كه چه رنجها كه در راه من برده اي ولي بدان كه اندوهت بسر آمده است . آن گوهر فروش كه ديدي براي نجات من آمده است .خداوند بر من رحمت آورده تا بار ديگر جهان را ببينم و آزاد باشم . تو نزدش برو و در نهان از او بپرس كه آيا او خداوند رخش است ؟ منيژه چون باز نزد رستم رفت و پيام بيژن را رسانيد ، رستم دانست كه آن خوبروي از راز آگاهست پس به مهرباني گفت : بگويش كه آري خداوند رخش ترا داد يزدان فرياد بخش من راه زابل به ايران و ايران به توران را بخاطر تو پيموده ام . وتو هم اي خوب چهراشك از رخ پاك كن و برو هيزم فراوان جمع كن . چون هوا تاريك شد آتش بلندي بر سر چاه بيافروزتا راهنماي من به آن چاهسار باشد. منيژه به چاه بازگشت و پيام رستم را به بيژن رسانيد و آنگاه به بيشه رفت و هيزم گرد آورد و چشم به غروب خورشيد دوخت . همينكه شب فرا رسيد منيژه آتشي به بلندي كوه افروخت و به انتظار نشست . از سوي ديگر، تهمتن چون آتش را ديد ، زره در بر كرد و نخست يزدان را نيايش نمود . پس با هفت دلاورش رو به سوي آتش افروخته نهاد . چون به سنگ اكوان ديو رسيدند رستم از يارانش خواست تا آن را از سر چاه دور كنند اما هفت پهلوان هر چه كوشيدند نتوانستند سنگ را بجنبانند . پس رستم پياده شد و دامن زره را بر كمر زد ، از يزدان زور خواست و دست به سنگ زد و آن را برداشت و تا بيشه چين پرتاب كرد ، چنانكه زمين به لرزه درآمد و دهان چاه گشوده شد . پس رستم آواز داد و از حال بيژن پرسيد بيژن گفت : مرا چون خروش تو آمد بگوش همه زهر گيتي شدم پاك نوش رستم گفت : من براي رهائي تو آمدم . اما آرزو دارم كه گرگين را به من ببخشائي و كينه اش را از دل دور كني . بيژن كه همه رنجهاي خود را از دام و فريب گرگين ميدانست نمي خواست او را ببخشد ولي رستم به او گفت: كه اگر بدخوئي كني و گفتارمرا نپذيري ، در چاه رهايت مي كنم و از اينجا مي روم . آنگاه بيژن دل از كين گرگين پاك كرد و رستم كمند را در چاه افكند و آن پاي دربند را بيرون كشيد . بيژن با تن گداخته از درد و رنج و ناخن و موي بلند و سرو روي پر خون از چاه درآمد . رستم از ديدن او خروشيد و آهن و زنجير او را گسست و سپس به يكدست جوان و بدست ديگر منيژه را گرفت و همگي به خانه شتافتند . در آنجا تهمتن فرمود تا سر و تن بيژن را شستند و جامه نو در برش كردند ، گرگين نيز پيش آمد و روي بر خاك ماليد و پوزش خواست و بيژن گناهش را بخشيد . سپس شتران را بار كردند و اسبان را آماده نمودند . رستم به بيژن گفت : تو و منيژه از پيش برويد كه من امشب از كين افراسياب خواب و آرام ندارم و بايد كاري كنم كه لشكرش بر او بخندند و با شمشير تيزم توران را بر هم بريزم و سر افراسياب را نزد شاه ببرم . تو چون رنج بسيار برده اي نبايد در رزم شركت جويي . اما بيژن گفت : همانا تو داني كه من بيژنم سران را سر از تن همه بر كنم من پيشروي اين رزم خواهم بود تا كين رنج و دردي را كه در زندان ديده ام از افراسياب بخواهم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شبيخون زدن رستم به ايوان افراسياب



    اي فرزند! رستم ، منيژه را با بار و بنه به اشكش سپرد تا او را هرچه زودتر در مرز ايران به مرزبانان ايراني برساند . و خود شب هنگام ، زماني كه همه در خواب بودند با هفت دلاور ديگر به كاخ و ايوان افراسياب حمله برد . رستم همچون شير ژيان دست زد و قفل و بست در را با يك فشار از هم گسست . در كه باز شد ، برق شمشير يلان در تاريكي شب درخشيد ، از آن سو آواي بگير و ببند قراولان بلند شد ، هر كس كه نزديك مي شد سر از تنش جدا مي كردند و به خاك مي افتاد . رستم در دهليز آواز داد .

    اي توراني :« خواب خوشت ناخوش باد ، كه تو درگاه مي خوابي و بيژن در چاه ، برخيز كه بند و زندانت را شكستم و دامادت بيژن را رها كردم ، رزم و خونخواهي سياوش بس نبود كه كين خواهي بيژن را بر آن افزودي .» بيژن نيز خروشيد : اي بد گهر خرفت ، مرا چون سگ بستي و در چاهم افكندي پس اكنون دست گشاده ام را ببين كه شير هم حريفش نخواهد بود . افراسياب چون اين سخنان را شنيد از بيم و اندوه جامه بر تن دريد و فرياد زد : مگر رزم آوران در خوابند . راهها را بر آنها بگيريد و نابودشان كنيد . اما آن دلاوران هر كه را بر سر راهشان مي آمد ، از شمشير گذراندند و كاخ را بر هم زدند . افراسياب كه وضع را چنين ديد از بيم جان از كاخ گريخت . آنگاه تهمتن وارد كاخ شد و با يارانش آنچه گنج و دينار و اسب گرانمايه با زين زرين بود از ايوانش برداشتند و به سوي لشكريان تاختند رستم پيامي هم براي سپاه فرستاد كه بي درنگ آماده رزم شوند چه بي گمان افراسياب با لشكري انبوه حمله خواهد كرد .

    هنگامي كه رستم به لشكرگاه رسيد آنها را با شمشيرهاي كشيده ، آماده جنگ يافت و منيژه را نيز آسوده درون خيمه ديد كه پرستاران كمر به خدمتش بسته بودند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آمدن افراسياب به رزم رستم




    اي فرزند! با برآمدن خورشيد ، شهر توران به جوش و خروش درآمد . سواران و كمر بستگان افراسياب به درگاهش آمدند و صف بستند ، سپهداران سرافكنده از ننگي كه بر آنها رفته بود ، با دلهاي پر از كينه ايرانيان آماده جنگ شدند افراسياب نيز بر آشفته چون پلنگ به آراستن لشكر پرداخت . چپ سپاه را به پيران و راست را به هومان سپرد و گرسيوز و شيده را نيز در فلبگاه گماشت و به پيران دستور داد تا كوس و ناي جنگ بنوازند . از سوي ديگر ديده بان به رستم خبر داد گرد و خاك سوران توران ، زمين و آسمان را سياه كرده است . رستم باكي به خود راه نداد ، آماده كارزار شد .

    نخست منيژه را با بنه به سوي ايران فرستاد آنگاه به آراستن لشكر پرداخت. راست سپاه را به اشكش و گستهم و چپ را به زنگنه و رهام سپرد و خود با بيژن در قلب سپاه قرار گرفت . رستم پس از آنكه گرداگرد سپاهش را گشت و همه را آماده رزم ديد رخش را برانگيخت و تاخت تا به نزديك افراسياب رسيد پس فرياد برآورد : اي شوريده بخت اين چندمين بار است كه به جنگ من ميآيي و هر بار چون روباه مي گريزي اينك خوب مي داني كه اين بار از رستم رهائي نخواهي داشت . به انبوهي سپاهت مناز كه شير از يك دشت گور نمي هراسد و هزاران ستاره نور يك خورشيد را ندارند . شاه سبكسري چون تو مباد كه پادشاهي را بباد دادي .

    افراسياب با شنيدن اين سخنان بر خود لرزيد و برآشفته بر سپاهيانش فرياد زد : اينجا جاي بزم و سور نيست ، بكوشيد و جهان را بر اين بدانديشان تيره كنيد ، من پاداش رنج شما را با گنج خواهم داد . آنگاه خروش كوس و شيپور برآمد و دو سپاه بر يكديگر تاختند . بانگ سواران برخاست و تيغ و شمشير در هوا درخشيد و تگرگ گرز بر كلاه خودها و جوشن ها باريدن گرفت . رستم از قلب سپاه با گرز گاوسارش پيش آمد و به هر سو تاخت و سپاه بزرگ تو ران را از هم پراكنده كرد . و آنها را چون برگ درخت بر زمين ريخت . يلان ايران نيز هر يك كينه خواه و تيز چنگ بر دشمن تاختند و رزمگاه را درياي خون كردند ، دليران توران همه نابود شدند . افراسياب كه بخت را برگشته و درفش را سرنگون ديد بر اسب تازه نفسي سوار شد و همراه با بازمانده سپاهش ، ناكام به توران گريخت . رستم تا ده فرسنگ از پي آنها تاخت و گرز و تير بر سرشان باريد . آنگاه به رزمگاه باز آمد و با غنائم بسيار و هزاران اسير جنگي ، پيروز به سوي ايران آمد .

    چون خبر پيروزي رستم و آزادي بيژن به خسرو رسيد به نيايش جهان آفرين ايستاد . شهر غرق در شور و شادماني شد ، طبل و شيپور پيروزي به صدا درآمد و گروه گروه به پيشباز جهان پهلوان رفته و بر او درود گفتند . سپس همگي به درگاه شاه آمدند . كيخسرو به پيشبازشان شتافت ، رستم را در بر گرفت و هنر و پيروزيش را ستود . تهمتن نيز دست بيژن را گرفت و او را به شاه و پدرش گيو سپرد . كيخسرو به رستم گفت :

    سرت سبز باد و دلت شادمان

    كه بي تو نخواهم زمين و زمان

    خوشا بحال ايران و فرخ بخت من كه پهلواني چون تو داريم . اي فرزند! كيخسرو دستور داد تا بزمي بيارايند و خاني بگسترند پس طبقهاي مشك و گلاب پيش آوردند و همگي به خوردن و نوشيدن پرداختند . سحرگاهان رستم اجازه بازگشت خواست . شاه دستور داد تا خلعت گرانبهايي براي رستم پيش آوردند و رستم نيز به هر يك از بزرگان هديه اي پيشكش نمود و بر شاه آفرين كرد پس راه سيستان را در پيش گرفت .

    آنگاه شهريار بر تخت نشست و بيژن نزد او آمد . كيخسرو پرسيد داستان تو چه بود ؟ بيژن داستان خود را از روزگار سخت بند و زندان و درد و رنج منيژه همه را بازگفت . دل شاه از شنيدن آنچه بر آن دختر تيره بخت گذشته بود ، به درد آمد و دستور داد تا جامه هاي ديباي زربفت و گوهر نشان و تاج و دينار و كنيز و غلام و فرش و آنچه لازم بود آوردند و آنها را به بيژن سپرد و به او گفت : اينها را به منيژه بده و بخاطر رنجي كه از تو بر او رسيده از اين پس در آسايشش بكوش و جهان را با او به شادي بگذران .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جنگ دوازده رخ



    اي فرزند! افراسياب پس ازشكست ها و ناكاميهائي كه يكي پس از ديگري در جنگ با ايرانيان نصيبش مي شد ، شب و روز در انديشه كين خواهي و زدودن ننگ به بار آمده بود . او پس از رايزني با بزرگان و سپهدارانش ، چاره كار را در آن ديد كه سپاهيانش از رود جيحون گذشته و وارد خاك ايران شوند . براي اين كار نياز به لشكري انبوه و تدارك فراوان بود . افراسياب به كمك كشورهاي همسايه خود و به ياري سيم و زري كه از مردم فراهم كرد ، لشكري بي شمار آراست و آنها را بسركردگي سپهدارانش به مرزهاي ايران فرستاد .

    كيخسرو نيز آماده نبرد گرديد و از همه جاي ايران مردان جنگي و سپاه خواست و آنان را به پهلوانان و سپهبدان برگزيده خود سپرد تا به چهار گوشه مرز ايران و توران رفته آماده نبرد باشند . رستم به هندوستان و غزنين ، اراسب به آلانان و اشكش بخوارزم روانه شدند و گودرز، سپهدار پير و با تجربه همراه پسر و نواده اش ، گيو و بيژن ساير نامداران سپاه را به مرز توران برد .

    چون به مرز رسيدند ، گودرز براي جلوگيري از جنگ و خونريزي بيشتر ، نخست پيامي به پيران فرستاد و پيشنهاد آشتي كرد اما تورانيان را خواستار رزم و كين ديد ، خود نيز آماده نبرد شد و لشكرش را به دشت آورد . دو سپاه ، هر دو كينه خواه و جنگجو در برابر هم صف كشيدند ولي هيچ يك از سپهداران ايران و توران نمي خواستند در اين جنگ پيش قدم شوند و سپاه را كه پشت به كوه داشت از جاي بر كنند . به اين ترتيب دو سپاه آراسته ، تا هفت روز در برابر يكديگر ايستادند . بيژن ، نواده گودرز در سپاه ايران بي تاب و ناشكيبا از پدرش مي خواست كه بيش از آن درنگ نكنند و دست به تيغ و شمشير برند . گيو، دليري فرزند را ستود ولي اورا به شكيبايي و فرمانبرداري از گودرز فراخواند .

    درسپاه توران نيز ، هومان كه در نبرد شتاب داشت ، بدون توجه به خواست برادرش پيران ، همراه با ترجماني به سپاه ايران تاخت و از ميان يلان همنبرد خواست . او نخست رهام را به مبارزه طلبيد و چون اوبه فرمان گودرز پاي پيش نگذاشت نزد فريبرز تاخت و كوشيد تا او را با پرخاش و دشنام وادار به نبرد كند . فريبرز نيز از نبرد با او سر باز زد زيرا دليران ايران از سپهدار گودرز پير فرمان رزم نداشتند ، هومان از ميان سپاهيان راه گشود ، به قلب لشكر آمد و با سخنان درشت از گودرز هماورد خواست . گودرز كه آرزوي پيش قدمي در جنگ نداشت به آرامي گفت :« نزد ياران و لشكرت باز گرد و به آنان فخر بفروش ، كه از ايرانيان همنبردي نيافتي » هومان آشفته و گستاخ ، تير در كمان گذاشت و چهار تن از روزبانان ايران را به خاك افكند سپس نيزه را دور سر بگردش درآورد و چون مستان خروش پيروزي سرداد .

    اي فرزند . چون بيژن آگاهي يافت كه هومان نزد نيايش گودرز آمده و با تندي و گستاخي همنبرد خواسته و چهار سوارلشكر را نيز به خاك افكنده و رفته است . برآشفت و بي درنگ نزد گيو تاخته ، گفت :« اي پدر! رفتار نيايم دگرگون شده و كشته شدن فرزندانش هوش را از سر او ربوده است . به نشان همين كه ، ترك گستاخي نيزه به دست پيش او تاخته و چون مستان بر او بانگ زده ، عجب اينكه از اين همه نامدار كسي پاسخ او را نداده وچون مرغ به سيخش نكشيده است . اكنون اي پدر نامدار، زره سياوش را بر تن من كن كه جز من كسي شايسته نبرد به هومان نيست .» گيو كوشيد تااو را آرام سازد پس گفت :« فرزندم ، هوشيار باش و تندي مكن! نيايت كارديده و داناست . اين جواني ست كه ترا خيره كرده و من با تو همداستان نيستم » بيژن كه پدر را هم مخالف راي خود ديد ، نزد گودرز شتافت و ستايش كنان گفت :« اي پهلوان جهاندار! گرچه من دانش و كارديدگي ترا ندارم ، ولي از كارت در شگفتم كه چرا اين رزمگاه را گلستان كردي و دل ازكين تركان تهي نمودي ؟ چندين روز و شب است كه سپاه بر جاي ايستاده و نه شمشيري در كار است و نه رزمي بر پاي . از آن شگفت تر اينكه ، ترك خيره سري چون گور به دام آمده و تو او را بي گزند رها كرده اي . تو به كشته شدن هومان ميانديش كه خون او كينه تركان را بجوش مي آوردو سپاه آنان را به دشت مي كشد . من به اين جنگ كمر بسته ام تا اگر دستور فرمائي چون شيردمان به نبرد هومان بروم . به پدرم نيز بفرمائيد كه آن زره و سلاح سياوش را براي اين نبرد به من دهد .» گودرز چون اين گفتار را شنيد ، دلاوري و هشياريش را بسيار ستود ولي به او هشدار داد كه :« هومان بدكنش و پليد است و تو جوان و بي تجربه ، من يكي از دلاوران جنگ آزموده را به نبرد او مي فرستم .» اما بيژن در راي خود پاي فشرد و گفت :« در اين كارزار ، نيروي جواني لازمست و من بارها در جنگ هنرنمائي كرده ام . اگرمرا از اين جنگ بازداري ، من داد خود را نزد شهريار ميبرم .» گودرز خنديد و شاد شد ، پس نواده اش را دعاي خير كرد و گفت :« من اين جنگ را به تو دادم تا به نام يزدان ، اهريمن را نابود كني و پشت پيران را بشكني . اكنون به گيو مي كويم تا زره سياوش را به تو دهد .»

    بيژن از اسب فرود آمد و زمين را بوسيد و نيا را آفرين كرد . اي فرزند گيو! كه نمي خواست يگانه فرزندش به كام اژدها فرو رود ، از دادن زره خودداري كرد . گودرز او را دلداري داده و گفت :« بيژن جوان است و جوياي نام ، پس نبايد دلش را شكست و او را از جنگ باز داشت .»

    كه چون كاهلي پيشه گيرد جوان

    بماند تنش پست و تيره روان

    گيو به هر تدبير مي خواست بيژن را از اين نبرد باز دارد ، پس چاره اي انديشيد و گفت :« من خود روزگار سختي در پيش دارم ، چرا بايد زره ام را كه از جان گرامي تر مي دارم به بيژن بدهم ، اگر او جنگجوست چرا زره و سلاح از من مي خواهد ؟» بيژن از گفتار پدر رنجيد و گفت :« مرا به زره تو نيازي نيست . بگمانت بي زره تو نمي توان هنرنمائي كرد ؟» بيژن اين را گفت ، اسب را برانگيخت و از آنجا دور شد .

    چو از پيش لشكر شد او ناپديد

    دل گيو از اندوه او بر دميد

    پشيمان شد از درد دل خون گريست

    نگر تا غم و مهر فرزند چيست؟

    پس گيو با دلي خسته و پر اندوه سربر آسمان كرد و ناليد :« اي پروردگار! بيژن را بر من ببخشاي و بلا را از جان او دور كن . من او را آزردم و خواسته اش را به او ندادم . اگر آسيبي بر جان او رسد ، زره و سلاح به چه كار من خواهد آمد ؟» پس خود را با شتاب به فرزند رساند و كوشيد تا اورا به درنگ و شكيبائي در نبرد وادارد . ولي بيژن پاسخ داد :« پدر دلم را از اين كين خواهي متاب! هومان كه از آهن و روي نيست . او مردي جنگيست و من نيز جنگجويم و هرگز از رزم او روي بر نمي تابم . اگر سرنوشتم كشته شدن در اين جنگ باشد . تو اندوه به خود راه مده كه زمانه بدست جهان آفرين است .» گيو كه گفتار بيژن را شنيد و او را چنين آماده نبرد ديد ، از اسب فرود آمد و زره سياوش را به او سپرد و برايش دعاي خير و آرزوي پيروزي گرد . بيژن با شتاب ، زره پوشيد و كمر بست و بر اسب خسروي نشست . پس ترجماني كه زبان تركي مي دانست با خود برداشت و چون شير ژيان پيش تاخت . لحظه اي بعد چشمش به هومان افتاد كه چون كوهي توفنده سراپا در جوشن ، بر اسبي به سان پيل نشسته بود . بيژن به ترجمان گفت :« بر او بانگ بزن و بگو : بيژن به نبرد تو آمده است . تو كه كينه را پي افكنده اي بگو كه جاي رزم را دردشت و كوه مي خواهي يا بين دو صف سپاه ؟ بيا كه يزدان را سپاس مي گويم از اينكه تو را به نبرد من فرستاده .» هومان سخت خنديد و پاسخ داد :« اي شوربخت! مگر از جانت سير شده اي كه چون كبك به چنگ باز آمده اي ؟ من سر تو را هم مانند ديگر دلاوران دودمانت به باد مي دهم و گيو را به عزايت مي نشانم ، افسوس كه اكنون شب هنگام است و من بايد به لشكر باز گردم . باش تا فردا به نبردت آيم!» و بيژن فرياد زد :« برو كه چون فردا بجنگم آئي ديگر بازگشتي در كارت نخواهد بود!» پس آن دو دشت را نبرد را گذاشته و هر يك نزد لشكر خويش باز آمدند و هر دو بي شكيب منتظر سپيده دم شدند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نبرد بيژن و هومان



    اي فرزند! چون سپيده دميد ، هومان جامه رزم پوشيد و به پيران گفت :« من به نبرد بيژن ميروم » سپس ترجماني با خود برداشت و به نبردگاه شتافت . از آن سو بيژن با زره و خود خسروي سوار بر شباهنگ ، پيش تاخت و به هومان گفت :« اميدوارم كه امروز تيغ من خاك را از خونت پر گل كند كه تو با پاي خود به دام آمده اي » و هومان فرياد زد :« امروز گيو را به عزايت مي نشانم . اكنون بگو كه نبردگاه را در كوه مي خواهي يا در دشتي كه نه از ايران در آنجا فرياد رسي باشد و نه از توران!» و بيژن پاسخ داد :« تا كي پرگوئي ميكني ، هرجا را خود مي خواهي برگزين!» پس اسبها را برانگيختند و دو خوني كينه ور به دشتي رسيدند كه پاي آدمي به آن نرسيده و كركس بر آسمانش گذر نداشت ، نه ياري در آن بود و نه ياوري . پس با هم پيمان كردند و هر كسي چيره شد ، ترجمان را بي گزند روانه كند تا او داستان پيكارشان را به آگاهي لشكر برساند . پس از پيمان بر باد پايان خود نشستند و با كمان هاي آماده به نبردگاه تاختند و تير باريدن بر يكديگر را آغاز كردند . چون دهانشان از تشنگي خشك شد و خستگي بر آنها چيره گشت ، زماني آسودند و كمي آب نوشيدند و سپس بار ديگر از شمشير بر سپر يكديگر آتش فرو ريختند و پس از آن عمود برداشتند و باز از جنگ سير نشدند و يه زور آزمائي پرداختند تا هر كه زورش بيشتر بود كمربند حريف را بگيرد و او را ازاسب به زير افكند . آندو زماني دراز با يكديگر گشتند ولي هيچ يك از اسب جدا نشد و كسي چيره نگشت . پس از اسب فرود آمدند و كشتي گرفتن را آغاز كردند . از سحرگاه تا غروب همچنان با دهاني خشك و عرق ريزان ، در بيم و اميد رزم جستند و دل از كينه تهي نكردند و باز كسي پيروز نشد . سپس با رخصت يكديگر به سوي آب شتافتند . بيژن كمي آب نوشيد و با تني بي تاب از درد بپا خواست و نيايش كرد و طلب نيروو ياري از يزدان نمود و هومان نيز خسته و سياه روي چون زاغ ، آبي نوشيد و به نبردگاه باز آمد . اي فرزند! چون هر دو به رزمگاه باگشتند ، نبرد از سرگرفته شد و تا بالا آمدن خورشيد ادامه يافت . گاهي زور يكي بر ديگري مي چربيد و گاهي تن يكي ، زمين را مي سود .

    هومان نيرومندتر از بيژن بود ولي بخت با او سر سازش نداشت . بيژن يكبار ديگرچنگ به سراپاي هومان زد ، با دست چپ از گردن و با دست راست از رانش گرفت وپشت هومان را به خم آورد ، او را بر زمين كوبيد و بي درنگ خنجرش را كشيد سر ازتنش جدا كرد و بر زمين افكند .هومان در خاك غلطيد ، زمين از خونش گلگون شد و بيژن برآن پيلتن نگريست و رو به سوي جهان آفرين كرد و گفت :

    « كه اي برتر از جايگاه و زمان

    توئي برتر از گردش آسمان

    توئي تو كه جز تو جهاندار نيست

    خرد را براين كار پيكارنيست»

    پروردگارا! ترا سپاس كه بمن نيروي نبرد با اين پيل را دادي . تا توانستم به خونخواهي سياوش و هفتاد برادر پدرم ، او را نابود نمايم . سپس سر هومان را برداشت و به زين اسب بست ، به ترجمان هومان اطمينان داد كه به او گزندي نخواهد رسيد و مي تواند به لشكرگاه باز گردد .

    گذرگاه بيژن براي رسيدن به لشكرگاه خود ، از برابر سپاه توران بود و اودانست اگر آنان نشاني از كشته شدن هومان ببينند ، گروهي بر او مي تازند . پس تدبيري انديشيد : زره از تن بدر آورد و خفتان هومان را پوشيد ، براسب نشست ودرفش سپاه توران را بدست گرفت . ديده بانان ترك ، از دور بيژن را با آن لباس و درفش سياه ديدند ، مژده دادندكه هومان درفش ايران را سرنگون كرده و اكنون پيروز از كارزار باز مي گردد . خروش شادي از لشكر توران برخاست ولي اين شادي با رسيدن ترجمان هومان به سپاه ، تبديل به عزا گرديد . به پيران خبر دادند بختش تيره و روز روشنش سياه شده است .

    بيژن شيردل چون به سلامت از ميان دوصف لشكر عبور كرد ، درفش سپاه را نگونسار نمود . اين بار ديده بانان ايران بانگ شادي سردادند و سپهدار پير را آگاه نمودند كه نواده اش پيروز از نبرد باز گشته . گيو كه تا آن زمان چون ديوانگان به اين سو و آن سو ميدويد و مي خروشيد ، از اين مژده جان گرفت و يزدان را سپاس گفت و بسوي فرزند شتافت . پدر و پسر يكديگر را در بر گرفتند و با هم نزد گودرز آمدند . بيژن با ديدن پهلوان پير ، از اسب فرود آمد و اسب و زره و سر هومان را نزد او برد . گودرز بيرون از اندازه شاد شد . پس از نيايش يزدان به گنجور فرمود تا تاج و لباس خسرواني زربفت و گوهرنشان و ده اسب زرين لگام و ده غلام زرين كمر بياورد . چون آورد آن را خلعت بيژن كرد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كين خواهي پيران سپاه ايران را




    اي فرزند! با نابود شدن دشمن در لشكر ايران ، همه سور بود و شادي و در سپاه توران همه خشم بود و ماتم . پيران با دلي خسته و چشماني اشكبار به نستهين گفتن :« اي پهلوان نامدار! اكنون نوبت توست كه به خونخواهي برادر ، بر ايرانيان شبيخون زده و با ده هزار سوار، از خونشان رود جاري سازي !» نستهين پذيرفت . دو بهره از شب گذشته بود كه با سپاهي گردن افراخته و كينه خواه ، بسوي ايرانيان تاخت . سپيده دم ، ديده بانان ايران آگاهي دادند سپاهي از توران در سكوت و به آرامي به ما نزديك مي شود . گودرز به لشكريانش دستور داد كه هشيار و آماده باشند . سپس گيو و بيژن را فرا خواند و از آنان خواست تا با گزيده اي از نامداران و يلان ايران ، به مقابله تورانيان بشتابند . بيژن هزار سوار دلير و پرخاشجو بر گزيد و رو به سوي دشمن نهاد . دو لشكر پر از كينه و خونخواه با هم روبرو شدند و گرزها را به كار گرفتند . ابر سياهي از خاك زمين و آسمان را تيره كرد . سپس سپهبد فرمان تير و كمان داد و باران تير بر شدمن باريدن گرفت . بيژن به نستهين رسيد و تيري بسوي اسب او انداخت، تكاور با اسب بر زمين در غلطيد و بيژن سر رسيد و با گرز چنان بر سر نستهين كوفت كه كلاهخود و سر با هم شكافت . اين ضربت سوارانش را دلير كرد ، بيژن از آنها خواست تا دمار از روزگار دشمنان ايران برآرند . سواران ايران بر تركان تاختند و زمين را با سرهاي بي تن و اسبان غرقه در خون تورانيان پوشاندند و چون دو بهره از تركان كشته شدند ، ديگران پا به گريز نهادند و بسوي لشكرشان تاختند .

    پيران هر چه نگريست ، برادر را در ميان آنان نديد . سراسيمه كارآگاهي به رزمگاه فرستاد تا نشاني از نستهين بياورد . فرستاده باز آمد و خبر داد كه نستهين بريده سر در رزمگاه افتاده و ازسپاه توران ، بسياري از پاي درآمده اند . پيران از شنيدن اين خبر مدهوش بر زمين افتاد ، جامه بر تن دريد ، موي ريش بكند و هاي هاي گريست وناليد كه :«اي پروردگار! نيروي بازوانم را گسستي و اختر مرا تيره كردي ، افسوس بر آن دليرانم و دريغ از آن شيران شرزه ام . پس از اين چه كسي در رزمگاه يار و ياورم خواهد بود ؟» و به اين ترتيب پيران ناچار شد كه جنگ را آغازكند . پس دستور داد تا كوس و شيپور نواختند وسپاه را ازكوه به دشت آورد . از آن سو سپهدار ايران نيز ، سپاه را آراست و با درفش كاوياني در ميان سپاه و تيغ رانان درجلوي آن ، از كوه به هامون سرازير شدند وجنگ در گرفت . نامداران ايران با نيزه وگرز گاوسر ، چنان جنگيدند كه كسي مانندش را بياد نداشت و شبانگاه هر دو لشكر به خيمه گاه خويش بازگشتند .



    اي فرزند! گودرز از آنكه مبادا پيران از افراسياب ياري بخواهد و از جيحون بگذرد ، نامه اي به كيخسرو نوشت واو را از آنچه گذشته بود آگاه كرد واز او ياري خواست . نامه را هجير به درگاه خسرو برد و با پاسخ بازگشت . كيخسرو در نامه نوشته بود :« رستم و اشكش و سردار ديگر در سه جبهه پيروز شده اند ، اما براي آنكه تورانيان بر ما پيشدستي نكنند و از جيحون نگذرند ، من با طوس به پشتيباني شما ميآئيم .» چون هجير پيام شاه را براي گودرز باز پس آورد ، سپهدار نامه را براي لشكريان خواند و آنها را براي جنگ بسيج نمود . ازآن سو كيخسرو نيز با صد هزار لشكر آراسته ، بسوي رزمگاه روانه گرديد .

    پيران كه از ياري خواستن گودرز آگاهي يافت ، به هراس افتاد و فرزندش روئين را با نامه اي نزد سپهدار ايران فرستاد و در آن نامه ، پيام آشتي داد و نوشت :« اگر شما دست از جنگ و كين برداريد ، تمام شهرهاي ايران را كه اكنون در دست تورانيان است بدون خونريزي باز پس خواهيم داد و به سوگند پيمان مي بنديم كه آنچه كيخسرو از گنج وگروگان بخواهد به ايران بفرستيم و بدانيد كه اگرنبرد آغاز شود خون بي گناهان بر زمين خواهد ريخت .» گودرز پيام و سوگند پيران را مانند هميشه سست و فريبكارانه يافت و در جواب گفت :« كه ديگر سخنان چرب تو افسون خود را از دست داده است و بفرمان شاه ، ما در جنگ درنگ نخواهيم كرد و به شهرهاي شما نيز نيازي نداريم كه سپهداران ما در آنجا پيروز شده اند . پس لشكرت را بياراي و آماده جنگ باش !»

    پيران ناچار پيامي براي افراسياب فرستاد واو را از كشته شدن هومان و نستهين آگاه كرد و افزود :« اگركيخسرو بياري ايرانيان بيايد ديگرمرا ياري ايستادگي در برابر آنها نخواهد بود .افراسياب در پاسخ پيران او را دلداري داد و از او خواست تا در برابر ايرانيان بايستد و دليرانه بجنگد و تا سي هزار لشكر ديگر به ياريش فرستد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جنگ بين گودرز و پيران فرماندهان دو لشگر ايران و توران



    اي فرزند! دو لشكرايران و توران يكي به فرماندهي گودرز و ديگري به فرماندهي پيران رو در روي يكديگر ايستاده و باراني از تير و شمشير بر سر يكديگر مي باريدند و هر دو نيز چشم براه رسيدن سپاهياني بودند كه كيخسرو از يك سو و افراسياب از سوي ديگر براي ياري رساندن به آنان به ميدان كارزار گسيل كرده بودند .

    در ميانه روز يكبار گيو همراه به گرازه و گستهم ، هجير و بيژن ، سپاه توران را شكافت و تا قلب آن كه جايگاه پيران بود يورش برد . چون گيو خواست پيران را با نيزه از پاي درآورد ، ناگهان اسب از رفتن باز ايستاد و هر چه گيو كوشيد قدمي پيش تر نگذاشت و در آن فرصت پيران از ميانه ميدان بدر رفت . چون شب فرا رسيد از هر دو سپاه آواي كوس برخاست و لشكريان از رزمگاه بازگشتند و بنا را بر آن گذاشتند كه سحرگاه باز گردند . اين بار نامداران يك به يك با هم روبرو شدند تا سپاه آسوده بماند و بيش از اين خون بيگناهان برزمين ريخته نشود . در پايان روز ، سران سپاه ايران خسته و فرسوده به خيمه گاه خود بازگشتند و پس از آنكه جوشن ها و كمرها را گشوده و كمي آسودند ، نزد گودرز رفته و به رايزني نشستند . در آنجا گيو به پدر گفت :« اي پدر! من امروز بر صف دشمن تاختم اما همينكه به پيران رسيدن ، اسبم از رفتن فرو ماند و من از اين امر در خشم و شگفت بودم كه بيژن رازي را بر من گشود . او گفت سرنوشت چنانست كه پيران بدست نيايد وكشته نشود .» گودرز گفت :« آري فرزندم! هلاك او بدست من خواهد بود و من بياري يزدان كين هفتاد پسرم را از او خواهم خواست .» به هنگام خفتن ، همه رفتند و سحرگاه يلان ايراني با دلي پر از كينه نزد سالارشان باز آمدند . گودرز به آنان گفت :« اي يلان و ناموران! سپاس جهان آفرين را كه جنگ تاكنون به كام ما بوده است . من در اين جهان گذرا شگفتي هاي بسيار ديده ام ، ضحاك بيدادگر با بيداد ، اين سرزمين را گرفت ولي پس از زماني چند ، فريدون آن اهريمن بد گوهر را نابود كرد و گيتي را به داد آراست . بدخوئي ضحاك ، پس از او به افراسياب رسيد كه از راه داد و دين برگشت و در سراسر ايران ، تخم كين كاشت و پس ازبازگشت كيخسرو چندين بار پيران را با سپاه انبوه به جنگ ما فرستاد و پسرانم را پيش چشم من كشت و خون بي گناهان بيشمار ديگر را بر زمين ريخت . اكنون بار ديگر لشكر جنگجويش را به نبرد ما آورده و چون آنها را بسنده نمي داند ، چاره مي جويد تا ياري از توران برسد . پس سران و ناموران ما را به جنگ تن به تن فرا خوانده است . اما اگر ما در اين كار سستي كنيم ، بهانه بدستش خواهيم داد تا از جنگ بازگردد و سر از كينه و نام و ننگ بپيچد . من از سوي شما پيشنهاد او را پذيرفته ام و خود نيز ، آماده جنگ تن به تن با پيرانم تا در پيش سپاه ايران فدا شوم .

    كسي در جهان جاودانه نماند

    بگيتي زما جز فسانه نماند

    همان نام بهتر كه ماند بلند

    كه مرگ افكند سوي ما هم كمند



    اين را بدانيد كه دولت تورانيان رو به نشيب است . افراسياب بسياري از نامداران خود را از دست داده است . شما نيز كمر كين ببنديد تا اگر پيران بخواهد به انبوه بر ما بتازد و به جنگ گروهي روي آورد ، ما نيز با سپاهي چون سيل بر او بتازيم و روزگارشان را سياه كنيم!» چون سخنان گودرزبه پايان رسيد همه بر او آفرين خواندند و گفتند :« هم براي نبرد تن به تن و هم براي جنگ همگروه كمر بسته و آماده ايم!» گودرز از اين گفتار و آمادگي شاد شد و به آرايش سپاه پرداخت . هر يك از گردان و دليران خود را در يك سوي لشكر گماشت و سفارش كرد سپاه را آماده بر زين نگهدارند تا اگر دشمن شبيخون زد ، همه آماده پيكار باشند و گفت :« همه بدانند اگر ما در نبرد تن به تن كشته شديم ، در جنگ شتاب نكنند . اگر سه روز درنگ كنيد رستم با فر و جاه و سپاه فراوان به پشتيباني خواهد رسيد .» پهلوانان با ديدگان اشكبار فرمان سالار خود را پذيرفتند .

    در آنسو ، شكست جنگ پيشين سپاهيان توران را دژم و تلخكام كرده و اردوگاه تورانيان در سوگ و ماتم فرو رفته بود . پيران سران لشكر را چون رمه خسته از گرگ ديد . پس آنان را فرا خوانده و گفت :« اي رزم آوراني كه نامتان به دلاوري و پيروزي در جهان مشهور است ! چرا اكنون با يك شكست ، كامتان تلخ شده و دست از جنگ كشيده ايد ؟ بدانيد كه اگر در اين جنگ سستي كنيد ، فردا دلاوران ايران ، يك تن از ما را زنده نخواهد گذاشت . بيم و نااميدي را از دلها برانيد و كمر رزم ببنديد . گيتي سراسر نشيب و فراز است و جز يزدان كسي پيروز جاودان نيست . من با گودرز پيمان كرده ام كه لشكر آسوده بماند و ما سران ، يك به يك و رخ به رخ بجنگيم . اگر گودرز پيمان شكست و همگروه به جنگ آمد ، ما نيز بر آنها مي تازيم و نابودشان مي كنيم . از شما هم هركس سر از فرمان بپيچد به كيفر خواهد رسيد .» سرا سپاه پاسخ دادند كه :« اي پهلوان! تو كه فرزند برادر خود را به كشتن ميدهي ، ما چگونه از فرمانت سر مي پيچيم ؟» اي فرزند! چون در سپيده دم آواز شيپور برآمد ، نامداران توراني ، كمان به بازو افكنده ، بر اسبان خود نشسته وآماده رفتن به رزمگاه شدند . پيران نيز دو برادر خود لهاك و فرشيدورد را به نگهباني لشكر گماشت و به آنان سفارش كرد :« اگر بخت را دگرگونه ديديد هرگز بسوي ميدان نيائيد و به توران بشتابيد كه بخت از دودمان ويسه برگشته و ديگر كسي از ما زنده نخواهد ماند سرداران!» سپس يكديگر را در بر گرفتند ، زار گريستند و آنگاه خروشان و پر كينه به آوردگاه شتافتند .

    چون پيران گودرز را ديد به او گفت :« اي پهلوان خردمند! چرا لشكر دو كشور را بهم افكنده اي و مردان را به كشتن ميدهي ؟ روان سياوش اكنون در جهان ابدي آرميده است و تو برو بوم توران را به آتش ميكشي و خون بي گناهان را بر زمين مي ريزي . اگر دلت پر از كينه است ، بگذار اين ، نبرد تنها بين من و تو باشد و پيمان كنيم هر يك از ما كه پيروز شد با سپاه ديگري كينه نجويد و پيكار نكند .» گودرز پس از آفرين كردگار پاسخ داد :« اي نامور! مگر افراسياب از كشتن سياوش و غارت و كشتار ايرانيان چه سود برد ؟ درخواست من از يزدان هميشه آن بوده كه تو به جنگم آئي ، پس جاي درنگ نيست . اكنون از سپاهت هم نبرد دليران را نامزد كن تا به شمشير و نيزه و گرز و همنبرد رخ به رخ كنند .» آنگاه پيران از سپاهيان خود ده سواررا برگزيده و با اسب و ساز و سلاح از سپاه بيرون تاخته و به نبردگاه شتافتند . براي هر سوار از توران ، يك دلاور از ايران نامزد شد و بنا نهادند كه گيو با گروي زره ، كشنده سياوش ، هم نبرد شود و فريبرز با گلباد ، رهام با آرمان و گرازه با سيامك ، گرگين كارآزموده با اندريمان و بيژن با روئين ، زنگه شاوران با اوخاست ، برته با كهرم ، فروهل به زنگله، هجير به سپهرم و گودرز با پيران زورآزمائي نمايند . رزمگاه را نيز دور از دو سپاه ، ميان دو كوه برگزيدند . يكي رو بسوي سپاه ايران و ديگري بسوي لشكر توران بنا نهادند از دليران هر كه پيروز شد و حريف را از پاي درآورد ، درفشش را به نشان پيروزي در بالاي كوه برافرازد سپس همگي كمر بسته به خون هم ، با تير و گرز و كمان بسوي نبرگاه شتافتند . دليران توران كه از جنگ با كوه نيز روي نمي تافتند ، اكنون با دستاي فرومانده و اسباني كه گوئي پايشان بسته بود ، به دام بلا آمدند و اين از آن بود كه جهان آفرين مي خواست ستمكارگان را به مكافات خوني كه به بيداد بر زمين ريخته بودند برساند . پيران از اين راز آگاه بود و ميدانست كه سپهر مهر از او بريده وروز بدش فرا رسيده است . پس پيش از نبرد به نيايش ايستاد و از كردگار خواست تا اختر شوم را از او بگرداند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #98
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نبرد تن به تن پهلوانان ايران و توران و كشته شدن پيران بدست گودرز



    اي فرزند! نبرد نخستين ميان فريبرز دلير و گلباد بود . نخست فريبرز تير را در كمان نهاد و با گلباد گشت . چون تير بدلخواهش نبود ، تير را كشيد و بر گردن گلباد زد و او را تا كمر به دو نيم كرد . سپس فرود آمد و او را با كمند بر اسبش بست و درفش پيروزي خود را بر بالاي كوه بالا برد و ايرانيان خروش شادي برآوردند و اين پيروزي را به فال نيك گرفتند .

    نبرد دوم ميان گروي زره از توران و گيو از ايران بود آنها نخست با نيزه به نبرد آمدند و سپس كمانها را بدست گرفته بر يكديگر تير انداختند . گيو ، گروي زره را زنده مي خواست تا او را به اردوي ايران ببرد . چون گروي زره ، كمان را تا به گوش كشيد ناگهان دستهايش شروع به لرزيدن كردند و كمان از دستش رها شد . تا خواست دست به شمشير ببرد ، گيو با گرز گاو سرچنان بر سرش زد كه خون از تاركش سرازير شد آنگاه گيو او را همچنان كه روي زين بود ، در بر گرفت و چنان فشارش داد كه مدهوش بر زمين افتاد . سپس دو دستش را از پشت بست و او را دنبال خود دوانيده سپس درفش خود را به بالاي كوه بالا برد .

    سومين نبرد ميان گرازه از ايران و سيامك از سپاه توران بود . دو دلاور نيزه بدست چون پيل مست بر هم تاختند و آنگاه با گرز برسر هم كوفتند و چون زبانشان از تشنگي چاك چاك شد از اسب فرود آمدند و كشتي گرفتند . تا آنكه ناگهان گرازه دست به كمر سيامك زد ، سيامك را بلند كرد ، چنان بر زمين كوبيد كه استخوانهايش خرد شد و درجا جان داد . گرازه او را بر پشت اسب بست و درفش پيروزي را شادمان به بالاي كوه برد .

    رزم چهارم ميان فروهل بود با زنگله . فروهل در سپاه ايران در سواري و تيراندازي بي مانند بود . پس تا آن ترك دژم را از دور ديد كمان را به زه كرد و بر او تير باريد . يكي از تيرها از ران سوار گذشت و به اسب رسيد . زنگله از زين سرنگون شد و جان داد و فروهل سر از تنش جدا نمود . آن را به زين اسب بست ، درفش را در دست گرفت و شادكام و پيروز به بالاي كوه رفت .

    پنجمين دلاور رهام بود كه با آرمان به نبرد آمد . آنان نخست كمان را بر گرفتند و چون كمانها بر هم شكستند ، دست بر شمشير و آنگاه نيزه بردند و چون هر دو كارآزموده و دلير بودند ، مدتي با هم گشتند تا رهام نيزه اي بر ران سوار زد و نيزه از ران او گذشت و به اسب رسيد . اسب فرو غلطيد و رهام سر رسيد و نيزه ديگري بر پشت آرمان زد كه او را به كين سياوش كشت پس آرمان را با سرو پاي آويخته بر زين اسب خود بست و به جايگاه نشان آمده و درفشش را بالاي كوه برافراشت .

    نبرد ششم از آن بيژن و روئين پيران بود . آنها نخست كمانها را بزه كردند و چپ و راست با هم گشتند و چون تير كارگر نشد ، دست به گرز بردند . بيژن بر روئين دست يافت و چنان با گرز بر سرش كوبيد كه روئين بر خاك افتاد . بيژن از اسب فرود آمد درفش شير پيكر را به دست گرفت و بسوي كوه شتافت . آنگاه هجير گودرز و سپهرم به نبردگاه آمدند. هجير بنام جهان آفرين ، شمشير را بر سر سپهرم فرود آورد كه در زمان كشته شد . او كشته را بر زين بست و با درفش به كوه بالا شد .

    نبرد هشتم از آن گرگين و اندريمان بود . كه هر دو ، جنگ ديده و كارآزموده بودند . آنها نخست نيزه در دست گرفتند و با هم گشتند . چون نيزه ها شكست ، كمان و سپر بدست گرفتند و تير بر هم باريدند . اندريمان چون تگرگ ، تير بر سپر و خود گرگين باريد اما گرگين تيري بر او افكند كه سر و خود را به هم دوخت و تير ديگري بر پهلويش نشست كه از اسب سرنگون شد . گرگين فرود آمد ، پرچم او را بر گرفت و به بالاي كوه آمد . درفش دلفروز خود را بر پاي كرد .

    رزم نهم بين برته بود و كهرم كه به نبردگاه تاختند و از هرگونه جنگ آزمودند و در آخر به تيغ هندي چنگ زدند . برته تيغي بر سر كهرم زد كه او را تا سينه به دو نيم كرد آنگاه او را بر اسب بست و خروشان با درفش همايوني به بالاي كوه رفت . دهمين نبرد ميان زنگه شاروان بود با اوخاست ، كه نخست گرزها را بر گرفتند و با هم گشتند و نبردشان چنان به درازا كشيد كه اسبها فرو ماندند و سواران از گرما خسته جگر شدند . پس زماني آسودند و دوباره به نبرد آمدند و اين بار نيزه را برداشتند و يكبار كه زنگه بر اوخاست دست يافت ، سنان را سوي او كرده تاخت و نيزه را چنان بر كمرگاه او زد كه اوخاست از زين سرنگون شد . زنگه او را بر اسب انداخت و درفش گرگ پيكر را بالا برده و بر كوه افراشت .

    چون نه ساعت از روز گذشت و از دلاوران توران در آن پهن دشت كسي بر جاي نماند ، نوبت پيران ، سپهدار توران و گودرز سپهدار ايران رسيد كه با دلي پر از درد و سري پر از كينه به آوردگاه آمدند و با تيغ ، خنجر ، گرز و كمان به نبرد پرداختند .

    فراز آمد آن گردش ايزدي

    زيزدان به پيران رسيد آن بدي

    ابا خواست يزدانش چاره نماند

    كه در زير او زور باره نماند

    پيران فهميده بود و ميدانست زمانش بسر رسيده است ، اما مردانه مي كوشيد تا با گردش روزگار به ستيز برخيزد و از تيرهائي كه گودرز بر او مي باريد رهائي يابد و تير او را با تير پاسخ گويد . اما در اين ميان تير خدنگ گودرز به بر گستوان اسب پيران خورد . آن را از هم دريد . در پي آن اسب بر زمين فرو غلطيد و سوار زير او ماند ، دست راستش شكست و به دو نيم شد . پيران از زير تنه اسب برخاست ، با درد و سختي رو بسوي كوه نهاد و از گودرز گريخت . گودرز از ديدن حال پيران و بيوفائي روزگار دلش به درد آمد و زار گريست و فغان برآورد كه :« اي پهلوان نامور! آن زور و مردانگي و سپاهت كجاست كه مانند نخجير از من به كوه مي گريزي ؟ ميداني كه زمانه ات بسر رسيده پس زنهار بخواه تا ترا زنده نزد شاه ببرم ، شايد او ترا ببخشايد .» پيران با درد و اندوه گفت :« اين خود مباد! كه اگر فرجام من چنين باشد ، من مرگ را گردن نهاده ام .» گودرز سپررا بسر كشيد و زوبين بدست در پس او از كوه بالا رفت . پيران از دور او را ديد و خنجرش را چون تيري از بالا بسوي گودرز انداخت كه بر بازوي او نشست و آن را دريد .

    پهلوان پير كه از اين زخم به خشم آمده بود ، زوبين را چنان بسوي پيران افكند كه زرهش را دريد ، بر جگرش فرود آمد و پيران غرشي كرده ، در غلطيد و در ميان سنگ هاي كوه جان داد . گودرز سر رسيد و او را با ريش و موي سفيد ، خوار و زار ، با زره گسسته و دل و دست شكسته ، بر خاك افتاده يافت . از ياد خون سياوش و هفتاد پسرش كه پيران كشته بود سخت خروشيد ، چنگ در خون پيران زد و آنرا بر صورت ماليد . نزد دادگر ناله ها كرد . خواست سر از تنش جدا كند اما خود را چنين بدكنش نيافت . پس درفش پيران را بالاي سرش برپا كرد و سر او در سايه آن جاي داد . سپس با بازوي خون چكان ، درفش خود را بر بلنداي كوه افراشت و از كوه پايين آمده رو به لشكر نهاد .

    در پايان روز ، دلاوران ايراني پس از خونخواهي با كشته هاي حريف كه بر اسب ها بسته بودند به لشكرگاه باز آمدند و چون لشكريان ، گودرز را در ميان آنان نديدند ، ابتدا به خروش و فغان درآمدند ولي پس از آنكه پهلوان پير را ديدند كه از دور با درفش برافراشته به لشكرگاه نزديك مي شود ، آرام گرفتند .



    گودرز چون به پهلوانان خود رسيد ، داستان نبردش را با پيران باز گفته و به رهام گفت تا برود و كشته پيران را بر اسبي بسته از كوه پائين آورد . سپس به يلاني كه پيرامونش گرد آمده بودند گفت :« بي گمان پس از نبرد امروز ، افراسياب سپاهش را از آب خواهد گذراند و من اميدوارم سپاهيان ايران زودتر به ياري ما برسند . شما همچنان كشته ها را بر اسب نگهداريد تا سپاه بيايد ، آنها را ببينند و شاد شوند .» در اين هنگام گستهم پيش آمد و زمين را بوسه داد و گفت :« سپاهي را كه به من سپرده بودي اكنون همچنان كه بود باز مي سپارم .» كه ناگهان خروش ديده بان برخاست كه :« دشت از گرد تيره شده و خروش كوس و كرنا ، كوه را به لرزه افكنده ، تخت پيروزه را بر پيل ، از دور مي بينم و درفشهاي رنگارنگ را كه سايه بر دشت افكنده اند .» از آنسو ، ديده بان لشكر توران چون درفشهاي نگونسار آن ده دلاور و پيران را ديد و ديد كه درفش ايران با سپاهي بيكران به آنان نزديك مي شود ، شتابان لهاك و فرشيد ورد را آگاه نمود . آن دو برادر بالاي بلندي رفتند و خود كشتگان توران را بچشم ديدند . بر پيران و آن كشتگان ديگر زار گريستند و اندرز پيران را بياد آوردند كه هنگام بدرود به آنها گفته بود اگر در نبرد كشته شدم شما در لشكرگاه نمانيد و بي درنگ به توران بگريزيد . در اين هنگام سپاهيان كه از كشته شدن سالارشان آگاه شده بودند زاري كنان نزد لهاك و فرشيدورد گرد آمدند تا بدانند چاره كار پس از آن پهلوان چيست . آندو سپاهيان را دلداري دادند و گفتند :« سپهبد تا زنده بود ستون سپاه بود و قبل از مرگ نيز چاره و تدبير كار را كرده است . او با گودرز پيماني دارد كه پس از كشته شدن هر يك ، گزندي به سپاه ديگري نرسد و اكنون ناگزير سه راه در پيش داريد : يا اينجا بمانيد تا لشكر افراسياب به ياري بيآيد آنگاه با ايرانيان بجنگيد ، يا به توران باز گرديد و سوم آنكه به زنهار نزد دشمنان برويد . ولي هرگز چشم اميد به ما ندوزيد كه ما برآنيم تا از راه بيابان خود را به توران برسانيم .» سپاهيان توراني پاسخ دادند :« ما نه نيروي ماندن داريم و نه پاي گريز وانگهي ، براي سپاه بي سالار زنهار ، خواستن كه عار نيست و از افراسياب نيز باكي نداريم كه او با مشتي خاك برابر است ، چه سپاهيانش كه براي ياري ميآمدند با شنيدن خبر كشته شدن پيران و ديگر سران حتماً از نيمه راه بازگشته اند .»

    لهاك و فرشيدورد پاسخ سپاه را مناسب ديدند و دانستند ديگر هنگام نبرد سپري شده است پس با ده سوار از ناموران توراني راه بيابان را در پيش گرفته و روانه شدند . ديده بانان ايراني دور شدن آنها را ديده ، به نگهبانان خبر دادند و نگهبانان ايران راه را بر آنان گرفتند . سواران توران بر آنان تاختند ميانشان نبردي در گرفت كه در آن هشت نگهبان ايراني و هر ده سوار توراني كشته شدند ولي فرشيدورد و لهاك جان سالم بدر برده و راه بيابان را در پيش گرفتند و چون باز هم ديده بان خبر داد ، دو سوار همچنان به راهشان ادامه ميدهند ، گودرز دانست آندو جز لهاك و فرشيدورد نيستند ، گودرز از ميان پهلوانان كسي را خواست كه بدنبال آنان برود ولي دلاوران ايران چنان از نبرد آنروز خسته بودند كه پاسخ از كسي بر نيامد . تنها گستهم بود كه پاي پيش نهاد گفت :« از آنجا كه امروز سپاه را بمن سپرده بودي و نتوانستم در نبرد شركت نمايم ، اينك رخصتم ده تا در پي آنان بتازم و از اين راه نام جويم .» گودرز پذيرفت و بر او آفرين و دعاي خير كرد . گستهم زره پوشيد و سر در پي آنان نهاد . چون بيژن از رفتن گستهم آگاه شد ، شتابان نزد نياي خود آمد و از او اجازه خواست تا او نيز در پي گستهم بشتابد و به ياريش رود . به گودرز گفت :« اين درست نيست كه تو هركه را فرمانبردار مي يابي به كشتن مي دهي و تنها فرستادن او ، به كشتن دادن آن دلاور است .» گودرز گفتار بيژن را پسنديد ولي كوشيد تا او را از درگير شدن در اين كار باز دارد ، پس گفت :« من پهلواني را در پي او خواهم فرستاد .» اما بيژن همچنان بر گفته خود پاي فشرد و تهديد كرد اگر اجازه رفتن به او را ندهند ، سر خود را با خنجر خواهد بريد . گودرز كه پافشاري بيژن را مشاهده كرد گفت :« تو كه از كارزار سيري نداري و بر جواني خودت رحم نمي كني ، باشد بشتاب و برو!» بيژن زمين را بوسيد و آماده رفتن شد . بيژن شتابان كمر بست و شبرنگ را زين كرد ، آماده رفتن شد . گيو آشفته راه را بر او گرفت و كوشيد تا با پند و سخن او را از رفتن با زدارد . گيو گفت :« اي يگانه فرزندم! چرا شادكامي اين پيروزي را بر ما تلخ مي كني ؟ بيا و بخاطر پدر بازگرد و بيش از اين دلم را ميازار.» ولي بيژن استوار بر راي خويش پاسخ داد در اين كار فرمان نخواهد برد و به ياري گستهم كه هميشه يار و ياورش بوده است خواهد شتافت . گيو ناچار پذيرفت و دعاي خير بدرقه راه او كرد . از سوي ديگر لهاك و فرشيدورد نيز از دشت نبرد گذشتند ، تاختند تا به بيشه اي سبز و خرم رسيدند . از آنجا كه گرسنگي و تشنگي غم و شادي نمي شناسد ، آنها نيز از اسب فرود آمدند ، شكاري كردند و خوردند سپس خسته و فرسوده همانجا بخواب رفتند .

    اي فرزند! از قضا گستهم نيز در سر راه خود به همان بيشه رسيد و اسبش از دور بوي اسبان آندو را شنيد و خروشي برآورد . اسب لهاك نيز شيهه اي كشيد و سواران خفته را بيدار كرد . دو برادر شتابزده سوار شده و پا به گريز نهادند ، ولي چون به پشت سر نگاه كردند ، گستهم را ديدند كه به تنهائي در پي آنها مي تازد ، به يكديگر گفتند بجاي گريز با او خواهيم جنگيد اين بود كه دل قوي كرده و به جنگ او آمدند . نخست فرشيدورد با گستهم روبرو شد . گستهم بي درنگ با تيغ بر سرش زد و او را بر زمين افكند . لهاك چون برادر را كشته ديد ، جهان پيش چشمش تيره شد . تيري بر گستهم انداخت كه كارگر نشد . سپس دو سوار يكديگر را تير باران كردند و چون خسته شدند شمشيرها را بدست گرفتند و بر هم تاختند . تا آنكه گستهم بر لهاك دست يافت و ضربه اي با شمشير بر گردنش زد كه سر لهاك چون گوي بر زمين غلطيد و گستهم با تني چاك چاك از زخم شمير ، خسته و مجروح خود را به بيشه رساند . اسب را به درختي بست و خود بر خاك تيره كنار آب غلطيد . در آن حال از يزدان خواست تا بيژن به ياريش آيد . چون خورشيد بر دميد بيژن به آن مرغزار رسيد و اسب گستهم را گسسته لگام بسته بر درختي ديد . بيژن گمان برد كه بر سوار گزندي رسيده است ، پس خروشي از درد برآورد و در آن بيشه به جستجوي گستهم پرداخت كه ناگهان او را در كنار چشمه غلطيده در خاك و خون يافت . پس او را در آغوش گرفت و زار بگريست . گستهم چشمان خود را گشود و با ديدن زاري بيژن گفت : اي يار نيكدل! خود را چنين ميازار كه من مرگ را آسان تر از غم تو مي دانم . اينك چاره كن و مرا نزد لشكر برسان كه تنها آرزويم ديدن روي شهريار است و از آن پس باكي از مردن ندارم . سر دشمنان را هم با خود ببر تا همه بدانند من جنگيدم و نام جستم . بيژن زخمهاي گستهم را بست آنگاه به يكي از سواران توران كه در آنجا پراكنده بودند زنهار داد و او را سوار اسب كرد و گستهم را به آهستگي روي زين نهاد و به سوار توراني گفت تا او در آغوش بگيرد و اسب را به نرمي براند . كشتگان را هم بر اسبشان بست و همگي بسوي لشكر ايران راندند

    . چون نه ساعت از روز گذشت ، جهاندار كيخسرو به فروجاه به نزد سپاه رسيد . همه نامداران و جنگاوران ، پياده به پيشبازش شتافتند و بر او آفرين خواندند و ستايشش كردند . شاه بر همه آنها آفرين كرد و جنگاوريشان را ستود و بر اسب ماند تا همه سپاه او را ببينند . آنگاه گودرز و ده نامدار جنگاور پيش آمدند و زمين را بوسيدند و كشتگان و گروي زره را بر شاه از اسب فرو كمد و جهان آفرين را نيايش كرد كه :

    زيزدان سپاس و بدويم پناه

    كه او داد پيروزي و دستگاه

    سپس بر سپهدار گودرز و آن ده نامدار آفرين خواند و فداكاري آنها را ستود. بعد بديدن كشتگان آمد . تا چشمش به كشته پيران افتاد ، آب به ديده آورد و از يادآوري مهربانيهاي او سخت گريست و گفت :« اين چه بخت نگوني بود كه اين شير شرزه را به دام آورد . آخر او غمخوار و كمر بسته من بود ، دل او از خون سياوش به درد و كسي آزار او را نديده بود . افسوس كه اهريمن دلش را از راه بدر برد و آن مهربان ، دژخيمي شد و مهر او جايش را به جفا داد و به جنگ ما آمد و آنهمه ايراني را بكشتن داد . او پند من و گودرز را نپذيرفت تا فلك او را به اين روز انداخت و در راه كين افراسياب خود و پسران و برادرانش تباه گرديدند . من هرگز چنين مكافاتي براي او نمي خواستم .»

    سپس فرمود تا سر و تن پيران را با گلاب آميخته به مشك و كافور و عنبر شستند و قباي رومي بر تن او پوشاندند . كمر بر ميانش بستند و خود بر سرش نهادند و آن پهلوان را با ديگر سران توران ، چنانكه شايسته بزرگان بود ، در دخمه نهادند . سپس كيخسرو بر گروي زره كه خون سياوش را بيگناه بر زمين ريخته بود نفرين كرد و فرمود تا او را همچنان كه او سياوش را كشته بود ، مانند گوسفند سر ببرند ، بند از بندش جدا كنند و در آب افكنند . اي فرزند! شاه چندي در آن رزمگاه ماند و به كار سپاه رسيدگي كرد و به بزرگان و پهلواناني كه در نبرد كوشش و فداكاري كرده بودند ، خلعتهاي شايسته بخشيد و آنگاه آن كساني كه از لشكريان توران بجا مانده بود نزد شاه آمدند و سر بر زمين نهاده و تقاضاي بخشش كردند و گفتند :« ما در كار سياوش بي گناهيم و به ميل خود به نبرد نيامده ايم . زن و فرزندان ما به توران زمين در ماتمند ، اكنون رواست كه شاه بر ما بخشايش آورد و زنهارمان دهد .» شاه آزاده ، آنها را بخشيد و گفت :« گرچه شما تاكنون دشمن ما بوده ايد ، اما از اين پس در پناه من هستيد هر كه از شما بخواهد مي تواند به توران بازگردد و هر كه بخواهد مي تواند نزد ما بماند .» آن پلنگان جنگي كه چون آهو رام شده بودند ، كلاه از سر برگرفتند و سوگند ياد كردند كه تا زنده اند فرمانبردار شاه ايران باشند .

    آنگاه خروش ديده بان برخاست كه « سه اسب با سه كشته و يك سوار از دور ديده ميشوند .» همه به شگفتي چشم براه دوختند كه اين كشتگان كيستند؟ تا آنكه بيژن از راه رسيد كه بر دو اسب ، كشته لهاك و فرشيدورد را بسته بود و بر اسبي ديگر گستهم خسته و مجروح در آغوش آن ترك جاي داشت. بيژن بيدرنگ نزد شاه شتافت و زمين را بوسيد و آنچه در اين نبرد بر گستهم گذشته بود باز گفت و گفت افزود : تنها يك آرزو دارد و آن ديدن روي شهريار ، پيش از مرگ است . شاه فرمود تا گستهم را نزد او آوردند . گستهم نيمه جان بود و نفسش بسختي بر مي آيد . چون نزد شاه رسيد ، چشم گشود و با ديدگاني پر از اشك و مهر او را نگريست . شاه و بزرگان همه بر حال او گريان شدند و كيخسرو مهره اي را كه درمان زخم بود و از هوشنگ و جمشيد به او رسيده بود از دستش گشود و بر بازوي گستهم بست . پزشكان هندي و چيني خود را فراخواند تا به مداواي او بپردازند . خود نيز به نيايش ايستاد و از يزدان شفاي او را طلب كرد . گستهم پس از دو هفته مداوا ، تندرست شد و از جاي برخاست نزد شاه آمد . شاه از ديدن او بسيار دلشاد شد و گفت :« سپاس پروردگار را كه شادماني پيروزي را بر ما تلخ نكرد .» و سپس رو به بيژن و گستهم كرد و گفت :« قدر اين دوستي و فداكاري يكديگر را بدانيد!» آنها يك هفته ديگر در آنجا ماندند و بهر سو براي بزرگان پيام فرستادند تا با ساز و برگشان به پشتيباني بشتابند كه زمان و كين افراسياب فرا رسيده اس

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  11. #99
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گرفتارشدن افراسياب به دست هوم عابد



    اي فرزند! افراسياب پس از جنگ و گريزهاي بسيار و شكست هاي پي در پي از ايرانيان ، از بيم جان آواره كوه و بيابان شد و سرگردان ، همه جا را مي گشت . نه جاي خواب داشت و نه ايمن به جان بود تا به آذرآبادگان رسيد. در آنجا غاري يافت برفراز كوهي بلند نزديك به دريا كه نه عقاب در آسمانش پرواز داشت و نه شير بر دامنه اش گذر . شاه بيچاره كه آن غار را چنين دور از همگان ديد ، از بيم جان به آن پناه برد و زماني چند با دل پر خون و پشيمان از كرده هاي خود در آنجا بسر مي برد .

    در آن روزگار زاهدي بود به نام هوم از نژاد فريدون كه او نيز ترك يار و ديار كرده و در آن كوهسار ، دور از همه مردم رو به عبادت خدا آورده بود و هر روز براي پرستش يزدان به بالاي كوه مي آمد و با خداي خود راز و نياز مي كرد . روزي از روزها كه هوم نيايش كنان در آن كوهسار مي گشت ، ناله جانگدازي از غار شنيد . نزديكتر رفت و گوش فرا داد . ناله پر خروش كسي از ميان غار شنيده ميشد كه به تركي مي گفت :« اي برتر از برتري و اي جهان آفرين! منم ، بنده پر گناه تو كه با بيچارگي به تو پناه آورده ام . يا تاج و تخت ختن را بار ديگر بر من ببخشاي و ياري ام ده تا گنج و سپاهم را باز يابم و يا جانم را بستان و مرگم ده كه مرگ از اين زندگي پر رنج خوشتر است . آه و دريغ از آن همه گنج و گوهر ، افسوس بر آن بوم و بر و صد افسوس بر آن همه برادران و پسرانم .»

    اين مي گفت و زاري مي كرد و با خود مي گفت :« اي ، سرا ، نامور مهترا! بزرگا و زهر نامور برترا . اي كه همه چين و توران به فرمانت بودند و پيمانت بهر جا رسيده بود ، كجاست آن همه زور دليري و فرزانگي ؟ كجايند آن مردان جنگي و بزرگان كه در برابرت بپاي بودند . كو سپاهت تاج و تختت ؟ آن شب و روز تاختن ها و لشكركشي هايت چه شد و موبدان و راهنمايانت كجا رفتند ؟ چه بر سر كاخها و دژهاي بلندت آمد كه اكنون به اين غار تنگ پناه آورده اي ؟» هوم از شنيدن آن حرفها و ناله ها دانست كه مرد پنهان شده در غار ، بايد افراسياب باشد كه بر روزگار گذشته مي نالد و با خود سخن ميگويد . پس دست از نيايش برداشت و كمندي را كه به جاي زنار بر پشمينه خود مي بست ، ازهم گشوده بدست گرفت و وارد غار شد . تا افراسياب هوم را ديد از جاي جست و با او در آويخت و مدتي آن دو با هم گلاويز شدند تا آنكه هوم بر افراسياب چيره شد و بر زمينش افكند . دو دستش را با كمند بست و كشان كشان از غار بيرونش آورد .

    همچنان كه هوم بازوي افراسياب را بسته و او را در پي خود ميكشيد افراسياب گفت :« اي مرد خدا! چه از من ميخواهي ؟ مگر من كيستم ؟ من بازرگاني درم از دست داده ام كه از درد و رنج به اين غار پناه آورده بودم . مرا به حال خود رها كن تا در اين غم تنها بمانم .» هوم پاسخ داد :« نام تو همه جهان را فرا گرفته ، تو شاه بيدادگري بودي كه با يزدان ناسپاسي كردي و خون برادرت اغريرث را بر زمين ريختي ، تو نوذر را كشتي و سياوش بي گناه را سر بريدي . آن زمان چنين روزي به يادت نبود ؟»



    افراسياب از شنيدن سخنان هوم هراسان شد و با زاري و لابه گفت :« اي مرد زاهد! آيا مي تواني در تمام جهان بي گناهي را پيدا كني ؟ من تقديرم چنين بود كه ديگران از من رنج و گزند ببينند . گرچه ستمكاره ام ولي تو بر من ببخشاي، چه اكنون بيچاره ام . مرا اينگونه كشان كجا مي بري ؟ قدري بايست و آن را سست كن كه بند كمندت آزارم ميدهد و استخوانم را مي شكند . تو با اين سختي كه با من روا ميداري ، در روز جزا جواب خداوند را چگونه خواهي داد ؟» دل هوم به حالش سوخت و بند كمند را كمي سست كرد كه ناگاه افراسياب خود را پيچيد و از بند رهانيد و ناگهان در آب جست و ناپديد گرديد و هوم عابد ، شگفت زده بر جاي ماند .

    اي فرزند! در آن روزها گودرز و گيو همراه كيخسرو و كاوس به آتشكده آذرگشسپ در آذرآبادگان آمده بودند و از آن راه مي گذشتند . ميان راه هوم عابد را ديدند كه كمند در دست ، با ديدگاني حيرت زده به دريا خيره شده است . با خود انديشيدند : مگر اين مرد پرهيزگار نهنگي در دام صيد كرده است كه چنين شگفت زده بر آب مي نگرد ؟ پس به نزدش رفتند و از حالش پرسيدند . هوم آنچه را كه گذشته بود به گودرز باز گفت و افزود :« همان دم كه خروش و زاري افراسياب را شنيدم ، دل روشنم آگاه شد كه اين ريشه كين را من از جهان خواهم گسست . اما وقتي او را خوار بر روي زمين مي كشيدم ، آن شوربخت چون زنان نوحه مي كرد و من كمي بندش را سست كردم كه ناگهان از چنگم گريخت و در آب پنهان شد .» گودرز با شنيدن اين داستان بسوي آتشكده شتافت . پس از نيايش بر آتش ، آنچه را كه ديده و شنيده بود با كيخسرو و كاوس در ميان نهاد . شهرياران همانگاه سوار بر اسب شدند و از ايوان آذرگشسب ، بسوي جايگاه هوم عابد شتافتند .

    كيكاوس و كيخسرو به نزديك هوم رسيدند و بر آن مرد زاهد آفرين خواندند. هوم نيز برآنها آفرين كرد و داستان افراسياب را بر آنها بازگفت و افزود :« اين سروش خجسته بود كه راز را بر من آشكار كرد و من افراسياب را در غار يافتم . ولي او اكنون در آب ناپديد شده و چاره كار آنست كه فرمان دهيد تا برادرش گرسيوز را كه در زندان است ، به آنجا آورده و در جزيره اي كه كنار آب است برده و چرم گاو بر گردنش بدوزند تا تاب و توان از دست بدهد و از خروش و درد او ، مهر برادري افراسياب بجنبد و از آب بيرون آيد .» شاه با شنيدن سخنان هوم ، در نهان به يزدان ناليد ولي دستور داد تا گرسيوز فتنه گر را پاي در بند به آنجا آورند و دژخيم، چرم گاو بر كتف او دوخت تا پوستش را دريده و او را به ناله آورد . لحظه اي بعد گرسيوز زنهار خواست و يزدان را به ياري طلبيد .

    افراسياب كه بانگ ناله برادر را شنيد ، شناكنان خود را به خشكي رسانيد و آنچه را ديد بدتر از مرگ يافت . گرسيوز تا برادر را ديد با ديدگاني خونبار ، فغان كرد كه :« اي شهريار جهان و اي تاج مهان! كجاست آن تاج و گنج و سپاه و كو آن دانش و زور دست ؟ چه كردي آن كمان و كمندت را كه ديو و جادو مي بست و كجا شد آن جام و كامت كه اكنون نيازت بدريا افتاده ؟» افراسياب نيز از ديده خون باريد و گفت :« من سرگشته و آواره ام اما اكنون بدتر از بد بر سرم آمده ، ببين كه نواده فريدون و پورپشنگ چنان خوار گشته است كه تو را بدون شرم در برابر چشمانش پوست ميدرند .» همان زمان كه افراسياب و گرسيوز سرگرم زاري و گفتگو بودند ، هوم از دور مراقب بود و خود را از جزيره به آنان رسانيد . كمد را دور سر چرخانيد و بر سر افراسياب افكند او را به بند آورد و به خشكي كشاند . پس دست و پايش را بست و به شاهانش سپرد و خود چنانكه گوئي با باد پرواز كرده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  12. #100
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كشته شدن افراسياب بدست كيخسرو و پادشاهي كاوس




    كيخسرو با شمشير كشيده بالاي سر افراسياب رفته به او گفت :« اي بيخرد! من چنين روزي را در خواب ديده بودم و اكنون راز آن خواب بر من روشن شد .» افراسياب ناليد كه :« اي كينه جو! ميخواهي خون نيايت را بر زمين بريزي ؟» و كيخسرو گفت :« بدكنش! تو براي چندين گناه سزاوار سرزنشي و نخست آنكه خون برادرت را كه هرگز به تو بدي نكرده بود ريختي و ديگر آنكه نوذر ، آن شهريار يادگار ايرج را گردن زدي و پدرم سياوش را كه ديگر جهان مانندش را بخود نديد ، چون گوسفندي سر بريدي. چگونه اين روزها را به ياد نداشتي ؟ و فكر نمي كردي كه يزدان از خون هاي ناحق نخواهد گذشت ؟ اكنون بايد مكافات بدي را با بدي ببيني!»

    افراسياب گفت :« گذشته ها گذشته است . اكنون اجازه ام ده تا روي مادرت فرنگيس را ببينم . آنگاه هر چه مي خواهي بگو .» كيخسرو پاسخ داد :« آيا تو آن زمان هيچ به خواهش و زاري مادرم اعتنا كردي ؟ اكنون چون آتش تيزي هستم كه مهار نخواهد شد و شير و گرگ به بند آمده را زنده نخواهم گذاشت كه چون از بند رها شوند دوباره بلاي جان خواهند شد . اكنون روز جزاي ايزديست و مكافات يزدان براي هر بد ، بديست .» پس تيغ هندي كشيده ، بر گردنش زد و او را به خاك افكند . ريش و موي سپيد افراسياب از خون خويش گلگون شد و روزگارش بسرآمد .

    زكردار بد بر تنش بد رسيد

    مجوي اي پسر بند بد را كليد

    چه جوئي بداني كه از كار بد

    بفرجام ، بر بد كنش بد رسد

    سپس كيخسرو به كار گرسيوز پرداخت و چون او را خوار و كشان با بند گران به نزدش آوردند ، يادش از طشت و خنجري آمد كه سر سياوش را با آن بريده بودند . پس او را به دژخيم سپرد تا به دو نيم كند . آنگاه فرمان داد تا تن افراسياب را از خاك و خون شستند ، به آئين بزرگان بر او ديباي چين و خز پوشاندند و كلاه عنبر آگين بر سرش نهادند پس او را بر تخت زرين در دخمه خواباندند . كيخسرو مدتي بر آن شور بخت گريست و سپس گفت :« اكنون من انتقام خون پدر را گرفته ام و آتش دلم فرو نشسته ، ازاين پس ، هنگام آرامش و بخشايش است و ساختن آئين نو .» چون كيخسرو آرزويش را از يزدان يافت ، به آذرگشسب باز گشت .

    يك روز و يك شب در آنجا به پاي ايستاد و نيايش كرد . آنگاه گنجور را خواست و گنجي كلان به آتشگاه بخشيد و به موبدان خلعت داد و به درويشان درم و دينار بخشيد . بر همه مردم گنج پراكند و جهان را به داد و دهش زنده كرد . به مهتران كشورها از خاور تا باختر پيروزي نامه نوشت و تا چهل روز با كاوس شاه در ياوان آذرگشسب به آرامش و آسايش گذرانيده آسوده از رزم ، با سخن شيرين و گفتگو با بزرگان و يلان ، به سوي پارس بازگشتند .

    كاوس كه جهان را در آرامش و آسايش ديد ، يزدان را چنين سپاس گفت :« اي برتر از همه! سپاس ترا كه به من فر و بزرگي دادي و از گنج و نام بلند بهره مندم كردي و نوه ناموري به من بخشيدي كه كين سياوش را خواست و خود اكنون پادشاهي با فر و خرد است . ديگر من با صد و پنجاه سال سن و موي سفيد و قد كماني ، زمانم به سر آمده .» پس از آن روزگار درازي نكشيد كه كاوس از جهان رفت و نامش به يادگار ماند . كيخسرو و بزرگان تا دو هفته با جامه هاي سياه و كبود به عزاي شاه نشستند . سپس مقبره اي بلند ساختند و كاوس را در ديباي رومي سياه كه آغشته به كافور و مشك و عود بود پيچيدند و در آن آرامگاه بر تختي از عاج نهادند .

    كسي نيز كاوس كي را نديد

    زكين و ز آوردگاه آرميد

    چنين است رسم سراي سپنج

    نماني در او جاوداني برنج

    كيخسرو چهل روز سوگ نيا را داشت و در روز چهل و يكم بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد . سپاهيان و بزرگان زرين كلاه بدرگاهش انجمن شدند و با شادي بر شاه آفرين كرند . در سراسر ايران سور و شادماني برپا شد و بر تخت نشستن آن شاه پيروزگر را جشن گرفتند .

    كيخسرو ، جهن پسر افراسياب را كه از سوي مادري خويشاوندش بود ، از بند اسارت رها كرده پادشاهي توران را به او بخشيد و جهن با زن و فرزند و دختران افراسياب ، با تاج و خلعتي كه كيخسرو به او بخشيده بود شاد و خرم روانه توران شد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/