قیامتب و انابتی!
زمین چاک شد، کوه، بگداخته
فلک بر زمین آتش انداخته
به پا خاست هنگامه ی رستخیز
همه دیده ها سرخ و خونابه ریز
ثریّا و پروین بهم ریخته
همه عِقد منظومه بگسیخته
پراکنده مردم، چو پروانه ها
چوموران که دورند از لانه ها
ستاره فرو ریزد از آسمان
بمیرد زمین و نمانَد زمان
سراسیمه در کوه و صحرا و حوش
ز اعماق دریا برآید خروش
دمیده بسی نفخه در صورها
برآورده مردم سر از گورها
برآید ز عمق زمین های و هو
به یکدم شود گورها زیر و رو
همه موی کَن، مویه کن بیمناک
نفس، آتش آسا زبان، چاک چاک
گریزنده، مادر ز فرزند خویش
پدر نیست دلسوز دلبند خویش
همه کوه ها پنبه ی سوده گیر!
زمین و زمان را تو نابوده گیر!
نیابی به پشت زمین آدمی
همه معده هاست راست بینی همی
شکافنده بشکافد این خاک را
بهم ریزد ایوان افلاک را
به هر سو روان کوه ها همچو رود
ستاره فتد بر زمین در سجود
چو آغازِ صبح قیامت شود
گنهکار، غرق ندامت شود
برآرد خروشی که : ای وایِ من!
چه وحشت سرایی بود جای من
ستم پیشه را لرزه بر تنست
که این خود مجازات اهریمن است
گنه پیشه، چون شمع افروخته
تن، آتش گرفته، زبان سوخته
در آن عرصه ی ضجّه وای وای
پناهی نباشد به غیر از خدای
ز بیم قیامت همه اشک ریز
بنی آدم از یکدگر در گریز
به فرزند، مادر برآرد خروش:
رهایم کن و دیده از من بپوش
که من خود پریشان و بیچاره ام
در این وادیِ هول، آواره ام
ملَکمیزند نعره بر آدمی
که اَلمُلکُ لِله باشد همی
بیندیش و با دیده ی تیز بین
سرای قیامت شررخیز بین
بپا میشود دادگاه خدای
بّدا بر گنهکار ناپارسای
*
خدایا ز فردا بلرزد تنم
ز بیم قیامت همه شیونم
بزرگا! گنه، جان من تیره کرد
هوی و هوس را به ما چیره کرد
تو باغّی و من دردِمَن مانده ام
بدا! بر سرایی که من مانده ام
تو نوریّ و من مانده در ظلمتم
تو معبودی و من همه غفلتم
خدایا در آن ورطه ی هولناک
مبادا گنهکار خیزم ز خاک
در آن بی پناهی پناهم بده
ز رحمت به فردوس و جنّت مباد!
ز جنّت همه آرزویم تویی
به فردوس هم آنچه جویم تویی
دلم را به شوق تو پیراستم
که تنها ز هستی تو را خواستم
تو بودی به هر حال معبود من
تو هستی به هر لحظه مقصود من
مرا از گنه شستشویی بده
به خاک درت آبرویی بده
به مردن مرا از گنه پاک کن
چو بخشیدی ام همدم خاک کن
نگویم که در بررُخم باز نیست
همای مرا حال پرواز نیست
اگر چه خدا جوی دیرینه ام
نشسته غباری بر آئینه ام
مرا نفس امّاره در خاک کن
به مهرت غبار از دلم پاک کن
به دست تو آئینه یابد جلا
به امر تو هر سنگ گردد طلا
به فرمان تو گا برآید ز سنگ
ز نقش تو شد غنچه هفتاد رنگ
چراغ همه آسمان ها ز تست
تویی بی نشان! این نشان ها ز تست
به مهر تو هر شاخه در گُل نشست
بسی نغمه در نای بلبل نشست
همه رودها در خروش تواَند
چمن ها همه لاله پوش تواند
تو بر ابر، فرمان باران دهی
گل و لاله بر مرغزاران دهی
ز آهو برآورده یی بوی مُشک
عطا کرده یی میوه از چوب خشک
تو رخشنده کردی دل مشتری
چه کس می کند جز تو مینا گری؟
مه و مهر روشن دو فانوس توست
همه آسمان ها زمین بوس تست
جهان از تو بالا و پستی گرفت
همه نیستی از تو هستی گرفت
تو بر خیل جنبندگان جان دهی
تو هستی که بر ذرّه فرمان دهی
عطای تو بر چشم ما خواب ریخت
به شب بر فلک نور مهتاب ریخت
به هر جا نشستم، خیال تو بود
به هر باغ دیدم جمال تو بود
بسا نقش بر سنگ، بگذاشتی
سپاست که بر صخره گل کاشتی!
همه نخل ها سبز پوش تواَند
همه نحل ها باده نوش تواَند
خدایا جهان پُر ز آهنگ تست
به هر گل نموداری از رنگ توست
تو از کوه ها چشمه انگیختی
تو در آب ها زندگی ریختی
ز چشم غزالان تو را دیده ام
به بوی تو از شاخه گل چیده ام
برآری بسی چشمه از سنگ ها
به دریا که خود عالمی دیگرست
درون صدف ها بسی گوهرست
خدایا! چه گویم چه ها کرده یی
گُل از قعر دریا برآورده یی
شدم در شگفتی ز دیدارِ سنگ
که هر سنگ دریاست، هفتاد رنگ!
به دریا هنر ها برافراختی
به دریاچه گلخانه ها ساختی
به جنگل اگر پا گذارد کسی
ز حیرت تحمَل نیارد بسی
ز ببیننده گل میکند دلبری
به هر برگ، صد گونه صورتگری
هوا سبز و سر تا سر بیشه سبز!
به جنگل بیا نقش کندو ببین
چو بینی، همه نقشی او ببین
کجا میتواند کسی حس کند
که زنبور کار مهندس کند؟
به جز او که گفت آن نواندیش را
مسدّس کند خانه ی خویش را؟
که آموختش دل به گلُ باختن
به گُل ها نشستن، عسل ساختن؟
چه صورتگری، نقش گل ریخته؟
چه دستی چنین طرحی انگیخته؟
به گل ها چه کس اینهمه رنگ داد؟
به بلبل چه کس شور آهنگ داد؟
چه کس روشنی در قمر ریخته
چو فانوس، بی تکیه آویخته؟
چه کس بیشه را اینهمه رنگ زد
چه دستی دو صد نقشه بر سنگ زد؟
اگر باشدت دیده ی دل، نکوست
به هر پرده ی چشم ما نقش اوست
ببین مردم چشم خود را دمی
که در نقطه پیدا بود عالمی
خدایا تو هستی در اندیشه ام
دوَد نور تو در رگ و ریشه ام
بزرگا! ز حیرت به فریاد، من
ز پا تا به سر حیرت آباد، من
از این باده هایی که در دست تست
سراپا وجودم همه مست تست
ز مستی ندانم ره خانه را
نداند کسی حال دیوانه را
کجا مور داند سلیمان کجاست؟
کجا لعل داند بدخشان کجاست؟
ز بس نقش حیرت به دل میزی
کلاه از سر عقل می افکنی
ندانم به درگاه تو چیستم؟
چه گویم؟ که خود کمتر از نیستم
چنانم به حیرت، که دیوانه ام
به شمع تو عمریست پروانه ام
از این شمع خلقت بر افروختن
چه آید ز پروانه جز سوختن؟
آذر 1365
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)