صفحه 10 از 57 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #91
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    جمعه


    جمعه ی ساکت
    جمعه ی متروک
    جمعه ی چون کوچه های کهنه ‚ غم انگیز
    جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار
    جمعه ی خمیازه های موذی کشدار
    جمعه ی بی انتظار
    جمعه ی تسلیم
    خانه ی خالی
    خانه ی دلگیر
    خانه ی دربسته بر هجوم جوانی
    خانه ی تاریکی و تصور خورشید
    خانه ی تنهایی و تفأل و تردید
    خانه ی پرده ‚ کتاب ‚ گنجه ‚ تصاویر
    آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
    زندگی من چو جویبار غریبی
    در دل این جمعه های ساکت متروک
    در دل این خانه های خالی دلگیر
    آه چه آرام و پر غرور گذر داشت ...

  2. #92
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    عروسک کوکی



    بیش از اینها آه آری
    بیش از اینها می توان خاموش ماند
    می توان ساعات طولانی
    با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
    خیره شد در دود یک سیگار
    خیره شد در شکل یک فنجان
    در گلی بیرنگ بر قالی
    در خطی موهوم بر دیوار
    می توان با پنجه های خشک
    پرده را یکسو کشید و دید
    در میان کوچه باران تند می بارد
    کودکی با بادبادکهای رنگینش
    ایستاده زیر یک طاقی
    گاری فرسوده ای میدان خالی را
    با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
    می توان بر جای باقی ماند
    در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
    می توان فریاد زد
    با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
    دوست می دارم
    می توان در بازوان چیره ی یک مرد
    ماده ای زیبا و سالم بود
    با تنی چون سفره ی چرمین
    با دو پستان درشت سخت
    می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
    عصمت یک عشق را آلود
    می توان با زیرکی تحقیر کرد
    هر معمای شگفتی را
    می توان تنها به حل جدولی پرداخت
    می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
    پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
    می توان یک عمر زانو زد
    با سری افکنده در پای ضریحی سرد
    می توان در گور مجهولی خدا را دید
    می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
    می توان در حجره های مسجدی پوسید
    چون زیارتنامه خوانی پیر
    می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
    حاصلی پیوسته یکسان داشت
    می توان چشم ترا در پیله قهرش
    دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
    می توان چون آب در گودال خود خشکید
    می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
    مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
    در ته صندوق مخفی کرد
    می توان در قاب خالی مانده یک روز
    نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
    می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
    می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
    می توان همچون عروسک های کوکی بود
    با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
    می توان در جعبه ای ماهوت
    با تنی انباشته از کاه
    سالها در لابلای تور و پولک خفت
    می توان با هر فشار هرزه ی دستی
    بی سبب فریاد کرد و گفت
    آه من بسیار خوشبختم

  3. #93
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    تنهایی ماه



    در تمام طول تاریکی
    سیرسیرکها فریاد زدند
    «ماه، ای ماه بزرگ ....»
    در تمام طول تاریکی
    شاخه ها با آن دستان دراز
    که از آنها آهی شهوتناک
    سوی بالا می رفت
    و نسیم تسلیم
    به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز
    و هزاران نفس پنهان، در زندگی مخفی خاک
    و در آن دایره ی سیار نورانی، شبتاب
    دقدقه در سقف چوبین
    لیلی در پره
    غوکها در مرداب
    همه با هم ‌ ‚ همه با هم یکریز
    تا سپیده دم فریاد زدند :
    «ماه، ای ماه بزرگ ...»
    در تمام طول تاریکی
    ماه در مهتابی شعله کشید
    ماه
    دل تنهای شب خود بود
    داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید

  4. #94
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    معشوق من



    معشوق من
    با آن تن برهنه ی بی شرم
    بر ساقهای نیرومندش
    چون مرگ ایستاد
    خط های بی قرار مورب
    اندامهای عاصی او را
    در طرح استوارش
    دنبال میکنند
    معشوق من
    گویی ز نسل های فراموش گشته است
    گویی که تاتاری
    در انتهای چشمانش
    پیوسته در کمین سواریست
    گویی که بربری
    در برق پر طراوت دندانهایش
    مجذوب خون گرم شکاریست
    معشوق من
    همچون طبیعت
    مفهوم ناگزیر صریحی دارد
    او با شکست من
    قانون صادقانه ی قدرت را
    تایید میکند
    او وحشیانه آزاد ست
    مانند یک غریزه سالم
    در عمق یک جزیره نامسکون
    او پاک میکند
    با پاره های خیمه مجنون
    از کفش خود غبار خیابان را
    معشوق من
    همچون خداوندی ‚ در معبد نپال
    گویی از ابتدای وجودش
    بیگانه بوده است
    او
    مردیست از قرون گذشته
    یاد آور اصالت زیبایی
    او در فضای خود
    چون بوی کودکی
    پیوسته خاطرات معصومی را
    بیدار میکند
    او مثل یک سرود خوش عامیانه است
    سرشار از خشونت و عریانی
    او با خلوص دوست می دارد
    ذرات زندگی را
    ذرات خاک را
    غمهای آدمی را
    غمهای پاک را
    او با خلوص دوست می دارد
    یک کوچه باغ دهکده را
    یک درخت را
    یک ظرف بستنی را
    یک بند رخت را
    معشوق من
    انسان ساده ایست
    انسان ساده ای که من او را
    در سرزمین شوم عجایب
    چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت
    در لابلای بوته ی پستانهایم
    پنهان نموده ام

  5. #95
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    در خیابانهای سرد شب


    من پشیمان نیستم
    من به این تسلیم می اندیشم
    این تسلیم دردآلود
    من صلیب سرنوشتم را
    بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
    در خیابانهای سرد شب
    جفتها پیوسته با تردید
    یکدیگر را ترک می گویند
    در خیابانهای سرد شب
    جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست
    من پشیمان نیستم
    قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
    زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
    و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند
    او مرا تکرار خواهد کرد
    آه می بینی
    که چگونه پوست من می درد از هم
    که چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من
    مایه می بندد
    که چگونه خون
    رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
    می کند آغاز ؟
    من تو هستم ‚ تو
    و کسی که دوست می دارد
    و کسی که در درون خود
    ناگهان پیوند گنگی باز می یابد
    با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
    و تمام شهوت تند زمین هستم
    که تمام آبها را میکشد در خویش
    تا تمام دشتها را بارور سازد
    گوش کن
    به صدای دوردست من
    در مه سنگین اوراد سحرگاهی
    و مرا در ساکت آینه ها بنگر
    که چگونه باز با ته مانده های دستهایم
    عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم
    و دلم را خالکوبی می کنم
    چون لکه ای خونین
    بر سعادتهای معصومانه هستی
    من پشیمان نیستم
    از من ای محجوب من با یک من دیگر
    که تو او را در خیابانهای سرد شب
    با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
    گفتگو کن
    و بیاد آور مرا در بوسه اندهگین او
    بر خطوط مهربان زیر چشمانت

  6. #96
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    در غروبی ابدی



    روز یا شب ؟
    نه ای دوست غروبی ابدیست
    با عبور دو کبوتر در باد
    چون دو تابوت سپید
    و صداهایی از دور از آن دشت غریب
    بی ثبات و سرگردان همچون حرکت باد
    -سخنی باید گفت
    سخنی باید گفت
    دل من می خواهد با ظلمت جفت شود
    سخنی باید گفت
    چه فراموشی سنگینی
    سیبی از شاخه فرو می افتد
    دانه های زرد تخم کتان
    زیر منقار قناری های عاشق من می شکنند
    گل باقالا اعصاب کبودش را در سکر نسیم
    می سپارد به رها گشتن از دلهره گنگ دگرگونی
    و در اینجا در من ‚ در سر من ؟
    آه ...
    در سر من چیزی نیست بجز چرخش ذرات غلیظ سرخ
    و نگاهم مثل یک حرف دروغ
    شرمگینست و فرو افتاده
    -من به یک ماه می اندیشم
    -من به حرفی در شعر
    -من به یک چشمه میاندیشم
    -من به وهمی در خاک
    -من به بوی غنی گندمزار
    -من به افسانه نان
    -من به معصومیت بازی ها
    و به آن کوچه باریک دراز
    که پر از عطر درختان اقاقی بود
    -من به بیداری تلخی که پس از بازی
    و به بهتی که پس از کوچه
    و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی ها
    -قهرمانیها ؟
    - آه
    اسبها پیرند
    -عشق ؟
    -تنهاست و از پنجره ای کوتاه
    به بیابان های بی مجنون می نگرد
    به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش
    از خرامیدن ساقی نازک در خلخال
    -آرزوها ؟
    -خود را می بازند
    در هماهنگی بی رحم هزاران در
    -بسته ؟
    -آری پیوسته بسته بسته
    -خسته خواهی شد
    من به یک خانه می اندیشم
    با نفس های پیچک هایش رخوتناک
    با چراغانش روشن همچون نی نی چشم
    با شبانش متفکر تنبل بی تشویش
    و به نوزادی با لبخندی نامحدود
    مثل یک دایره پی در پی بر آب
    و تنی پر خون چون خوشه ای از انگور
    -من به آوار می اندیشم
    و به تاراج وزش های سیاه
    و به نوری مشکوک
    که شبانگاهان در پنجره می کاود
    و به گوری کوچک ‚ کوچک چون پیکر یک نوزاد
    -کار ...کار؟
    -آری اما در ‌آن میز بزرگ
    دشمنی مخفی مسکن دارد
    که ترا میجود آرام آرام
    همچنان که چوب و دفتر را
    و هزاران چیز بیهوده دیگر را
    و سر انجام تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت
    مثل قایقی در گرداب
    و در اعماق افق چیزی جز دود غلیظ سیگار
    و خطوط نامفهوم نخواهی دید
    -یک ستاره ؟
    -آری صدها ‚ صدها، اما
    همه در آن سوی شبهای محصور
    -یک پرنده ؟
    -آری صدها ‚ صدها اما
    همه در خاطره های دور
    با غرور عبث بال زدنهاشان
    -من به فریادی در کوچه می اندیشم
    -من به موشی بی آزار که در دیوار
    گاهگاهی گذری دارد !
    -سخنی باید گفت
    سخنی باید گفت
    در سحرگاهان در لحظه ی لرزانی
    که فضا همچون احساس بلوغ
    ناگهان با چیزی مبهم می آمیزد
    من دلم می خواهد
    که به طغیانی تسلیم شوم
    من دلم میخواهد
    که ببارم از آن ابر بزرگ
    من دلم می خواهد
    که بگویم نه نه نه نه
    -برویم
    -سخنی باید گفت
    - جام یا بستر ‚ یا تنهایی ‚ یا خواب ؟
    -برویم ...

  7. #97
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    مرداب



    شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
    دیده را طغیان بیداری گرفت
    دیده از دیدن نمی ماند ‚ دریغ
    دیده پوشیدن نمی داند ‚ دریغ
    رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
    هستیم را انتظاری کهنه یافت
    آن بیابان دید و تنهاییم را
    ماه و خورشید مقواییم را
    چون جنینی پیر با زهدان به جنگ
    می درد دیوار زهدان را به چنگ
    زنده اما حسرت زادن در او
    مرده اما میل جان دادن در او
    خود پسند از درد خود نا خواستن
    خفته از سودای برپاخاستن
    خنده ام غمناکی بیهوده ای ننگم از دلپاکی بیهوده ای
    غربت سنگینم از دلدادگیم
    شور تند مرگ در همخوابگیم
    نامده هرگز فرود از با م خویش
    در فرازی شاهد اعدام خویش
    کرم خاک و خاکش اما بویناک
    بادبادکهاش در افلاک پاک
    ناشناس نیمه پنهانیش
    شرمگین چهره انسانیش
    کو بکو در جستجوی جفت خویش
    می دود معتاد بوی جفت خویش
    جویدش گهگاه و ناباور از او
    جفتش اما سخت تنها تر از او
    هر دو در بیم و هراس از یکدیگر
    تلخاکام و ناسپاس از یکدیگر
    عشقشان سودای محکومانه ای
    وصلشان رویای مشکوکانه ای
    آه اگر راهی به دریاییم بود
    از فرو رفتن چه پرواییم بود
    گر به مردابی ز جریان ماند آب
    از سکون خویش نقصان یابد آب
    جانش اقلیم تباهی ها شود
    ژرفنایش گور ماهی ها شود
    آهوان ای آهوان دشتها
    گاه اگر در معبر گلگشت ها
    جویباری یافتید آوازخوان
    رو به استغنای دریا ها روان
    جاری از ابریشم جریان خویش
    خفته بر گردونه طغیان خویش
    یال اسب باد در چنگال او
    روح سرخ ماه در دنبال او
    ران سبز ساقه ها را می گشود
    عطر بکر بوته ها را می ربود
    بر فرازش در نگاه هر حباب
    انعکاس بی دریغ آفتاب
    خواب آن بی خواب را یاد آورید
    مرگ در مرداب را یاد آورید

  8. #98
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    آیه های زمینی



    آنگاه
    خورشید سرد شد
    و برکت از زمین ها رفت
    و سبزه ها به صحرا ها خشکیدند
    و ماهیان به دریا ها خشکیدند
    و خاک مردگانش را
    زان پس به خود نپذیرفت
    شب در تمام پنجره های پریده رنگ
    مانند یک تصور مشکوک
    پیوسته در تراکم و طغیان بود
    و راهها ادامه ی خود را
    در تیرگی رها کردند
    دیگر کسی به عشق نیندیشید
    دیگر کسی به فتح نیندیشید
    و هیچ کس
    دیگر به هیچ چیز نیندیشید
    در غارهای تنهایی
    بیهودگی به دنیا آمد
    خون بوی بنگ و افیون می داد
    زنهای باردار
    نوزادهای بی سر زاییدند
    و گاهواره ها از شرم
    به گورها پناه آوردند
    چه روزگار تلخ و سیاهی
    نان نیروی شگفت رسالت را
    مغلوب کرده بود
    پبغمبران گرسنه و مفلوک
    از وعده گاههای الهی گریختند
    و بره های گمشده عیسی
    دیگر صدای هی هی چوپانی را
    در بهت دشتها نشنیدند
    در دیدگان آینه ها گویی
    حرکات و رنگها و تصاویر
    وارونه منعکس می گشت
    و بر فراز سر دلقکان پست
    و چهره وقیح فواحش
    یک هاله مقدس نورانی
    مانند چتر مشتعلی می سوخت
    مرداب های الکل
    با آن بخار های گس مسموم
    انبوه بی تحرک روشن فکران را
    به ژرفنای خویش کشیدند
    و موشهای موذی
    اوراق زرنگار کتب را
    در گنجه های کهنه جویدند
    خورشید مرده بود
    خورشید مرده بود و فردا
    در ذهن کودکان
    مفهوم گنگ گمشده ای داشت
    آنها غرابت این لفظ کهنه را
    در مشق های خود
    با لکه درشت سیاهی
    تصویر می نمودند
    مردم
    گروه ساقط مردم
    دلمرده و تکیده و مبهوت
    در زیر بار شوم جسد هاشان
    از غربتی به غربت دیگر می رفتند
    و میل دردناک جنایت
    در دستهایشان متورم میشد
    گاهی جرقه ای جرقه ناچیزی
    این اجتماع ساکت بی جان را
    یکباره از درون متلاشی می کرد
    آنها به هم هجوم می آوردند
    مردان گلوی یکدیگر را
    با کارد میدریدند
    و در میان بستری از خون
    با دختران نابالغ
    همخوابه میشدند
    آنها غریق وحشت خود بودند
    و حس ترسناک گنهکاری
    ارواح کور و کودنشان را
    مفلوج کرده بود
    پیوسته در مراسم اعدام
    وقتی طناب دار
    چشمان پر تشنج محکومی را
    از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
    آنها به خود فرو می رفتند
    و از تصور شهوتناکی
    اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید
    اما همیشه در حواشی میدانها
    این جانیان کوچک را می دیدی
    که ایستاده اند
    و خیره گشته اند
    به ریزش مداوم فواره های آب
    شاید هنوز هم
    در پشت چشمهای له شده، در عمق انجماد
    یک چیز نیم زنده مغشوش
    بر جای مانده بود
    که در تلاش بی رمقش می خواست
    ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها
    شاید، ولی چه خالی بی پایانی
    خورشید مرده بود
    و هیچ کس نمی دانست
    که نام آن کبوتر غمگین
    کز قلب ها گریخته ایمانست
    آه ، ای صدای زندانی
    ایا شکوه یأس تو هرگز
    از هیچ سوی این شب منفور
    نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
    آه ای صدای زندانی
    ای آخرین صدای صدا ها ...

  9. #99
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    هدیه


    من از نهایت شب حرف میزنم
    من از نهایت تاریکی
    و از نهایت شب حرف میزنم
    اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم

  10. #100
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    دیدار در شب



    و چهره شگفت
    از آن سوی دریچه به من گفت
    "حق با کسیست که میبیند
    من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
    اما خدای من
    آیا چگونه می شود از من ترسید ؟
    من من که هیچگاه
    جز بادبادکی سبک و ولگرد
    بر پشت بامهای مه آلود آسمان
    چیزی نبوده ام
    و عشق و میل و نفرت و دردم را
    در غربت شبانه قبرستان
    موشی به نام مرگ جویده است "
    و چهره شگفت با آن خطوط نازک دنباله دار سست
    که باد طرح جاریشان را
    لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
    و گیسوان نرم و درازش
    که جنبش نهانی شب می ربودشان
    و بر تمام پهنه شب می گشودشان
    همچون گیاههای ته دریا
    در آن سوی دریچه روان بود
    و داد زد:
    " باور کنید
    من زنده نیستم "
    من از ورای او تراکم تاریکی را
    و میوه های نقره ای کاج را هنوز
    می دیدم آه ولی او ...
    او بر تمام این همه می لغزید
    و قلب بی نهایت او اوج می گرفت
    گویی که حس سبز درختان بود
    و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت
    حق با شماست
    من هیچگاه پس از مرگم
    جرات نکرده ام که در آینه بنگرم
    و آن قدر مرده ام
    که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند
    آه
    ایا صدای زنجره ای را
    که در پناه شب بسوی ماه میگریخت
    از انتهای باغ شنیدید؟
    من فکر میکنم که تمام ستاره ها
    به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
    و شهر ‚ شهر چه ساکت یود
    من در سراسر طول مسیر خود
    جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
    و چند رفتگر
    که بوی خاکروبه و توتون می دادند
    و گشتیان خسته خواب آلود
    با هیچ چیز روبرو نشدم
    افسوس
    من مرده ام
    و شب هنوز هم
    گویی ادامه همان شب بیهوده ست
    خاموش شد
    و پهنه وسیع دو چشمش را
    احساس گریه تلخ و کدر کرد
    آیا شما که صورتتان را
    در سایه نقاب غم انگیز زندگی
    مخفی نموده اید
    گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید
    که زنده های امروزی
    چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟
    گویی که کودکی
    در اولین تبسم خود پیر گشته است
    و قلب - این کتیبه مخدوش
    که در خطوط اصلی آن دست برده اند -
    به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد
    شاید که اعتیاد به بودن
    و مصرف مدام مسکن ها
    امیال پاک و ساده انسانی را
    به ورطه زوال کشانده است
    شاید که روح را
    به انزوای یک جزیره نامسکون
    تبعید کرده اند
    شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
    پس این پیادگان که صبورانه
    بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
    آن بادپا سوارانند
    و این خمیدگان لاغر افیونی
    آن عارفان پاک بلند اندیش؟
    پس راست است ‚ راست که انسان
    دیگر در انتظار ظهوری نیست
    و دختران عاشق
    با سوزن دراز برودری دوزی
    چشمان زود باور خود را دریده اند ؟
    کنون طنین جیغ کلاغان
    در عمق خوابهای سحرگاهی
    احساس می شود
    آینه ها به هوش می آیند
    و شکل های منفرد و تنها
    خود را به اولین کشاله بیداری
    و به هجوم مخفی کابوسهای شوم
    تسلیم میکنند
    افسوس من با تمام خاطره هایم
    از خون که جز حماسه خونین نمی سرود
    و از غرور ‚ غروری که هیچ گاه
    خود را چنین حقیر نمی زیست
    در انتهای فرصت خود ایستاده ام
    و گوش میکنم نه صدایی
    و خیره میشوم نه ز یک برگ جنبشی
    و نام من که نفس آن همه پاکی بود
    "دیگر غبار مقبره ها را هم
    بر هم نمی زند"
    لرزید
    و بر دو سوی خویش فرو ریخت
    و دستهای ملتمسش از شکافها
    مانند آههای طویلی بسوی من
    پیش آمدند
    "سرد است
    و بادها خطوط مرا قطع می کنند
    ایا در این دیار کسی هست که هنوز
    از آشنا شدن به چهره فنا شده خویش
    وحشت نداشته باشد ؟
    ایا زمان آن نرسیده ست
    که این دریچه باز شود باز باز باز
    که آسمان ببارد
    و مرد بر جنازه مرد خویش
    زاری کنان نماز گزارد؟"
    شاید پرنده بود که نالید
    یا باد در میان درختان
    یا من که در برابر بن بست قلب خود
    چون موجی از تاسف و شرم و درد
    بالا می آمدم
    و از میان پنجره می دیدم
    که آن دو دست ‚ آن دو سرزنش تلخ
    و همچنان دراز به سوی دو دست من
    در روشنایی سپیده دمی کاذب
    تحلیل می روند
    و یک صدا که در افق سرد
    فریاد زد
    "خداحافظ"

صفحه 10 از 57 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/