صفحه 10 از 20 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #91
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اقای شکری در پاسخ پدر میگوید:ای بابا همون بزرگه رو که زنش دادیم برای هفت پشتم بسه.این یکی حالا مونده از شیر بیفته
    -خب پس برای که دنبال دختر خوب میگردی؟
    - برای پسر عباس اقا,پسر عموم
    پدر کمابیش با وضغیت عباس اقا اشنا بود فکری میکند و میگوید:ولله من خودم یه دخنر خوب سراغ دارم
    شکری ذوق زده میگوید:حسین اقا جون من راست میگی؟؟
    پدر که رفیق بازی اش گل کرده بو میگوید:چراکه نه!من به این دخترم خیلی علاقه دارم وهمیشه ارزو دارم اونو جایی بفرستم که کمتر از گل بهش نگن
    خود اقای شکری مرد خوب وخانواده داری بود به همین جهت پدر فکر میکرد پسرعمویش هم مثل اوست به خصوص که از اقای شکری شنیده بود که خانواده عباس اقا مردمانی اصیل ومتمول هستند و به خیال خودش میخواست این فرصت را از دخترش دریغ نکند
    به گفته اقای شکری رسم خانوادشان این بود که با بستگان خود وصلت میکردند
    مثلا پسرعمو با دختر عمو و دختر عمه با پسر دایی.نوه دایی با دختر دختر عمه . از این قبیل نسبتهاس فامیلی بدون شک بهمین خاطر بود که بیماریهای موروثی بینشان زیاد دیده میشد.
    خلاصه پدر با اقای شکری قرار کیگذارد که به اتفاق پسرعمو ومسرش بریا خواستگاری از من به منزلمان بیاید وقتی پدر این خبر را به ما داد حیران ماندم.مادر با دهانی نیمه باز پدر را مخاطب قرار داد گفت:بابا این دختر بچه است داره درس میخونه چرا مرتب با احساس این دختر بازی میکنی؟چرا داری سربه هواش میکنی؟چرا به حال خودش نمیذاری؟
    صدای مستبدانه پدر مثل همیشه بلند شدکه:زن تو نمیفهمی سعادت پشت در خونت اومده اونوقت داری لگد به بخت دخترت میزنی؟تو که نمیدونی اونا چه خانواده ای هستند.محترم.ابرودار.تازه,گذ شته از اینا خیلی هم ثروتمندند باور کن یاسمین اگه با این خانواده وصلت کنه رنگ سختی رو نخواهد دید؟
    صدای مادر دیگه به گوشم نرسید و این نشان میداد که سخت به فرو رفته است روز بعد پدر مرا صدا کرد و صفتهای خوب و بی شمار این خانواده را بر شمرد و در اخر گفت:یاسمین,فرصت بزرگی برات پیش امده.اگر قبول کردی رضا بشی که هیچ,وگرنه مطمئن باش دیگه چنین فرصتی پیش نمیاد
    پدر خودش هنوز عباس اقا رو ندیده بود چه برسه به اینکه رضا را ببیند و درباره اش تحقیق کند فقط از روی حرفهای اقای شکری فکر میکرد که انان نیز مانند او باشند
    بدون اینکه پاسخی به پدر بدهم فقط او را نگاه کردم ,ان لحظه این


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #92
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فکر می کردم بهتر است ندیده این خواستگار را قبول کنم تا از دست جو نا آرام خانه راحت شوم. ار آن طرف سیما لحظه ای آرام نداشت و مرتب با من صحبت می کرد بهتر است به امید اینکه شاید سر مادر محمود درد بگیرد و برای خواستگاری از من به منزلمان بیایید ننشینیم. معتقد بود شوهر ثروتمند و مالدار بهتر از مردیست که با جیب خالی حرفهای عاشقانه می زند.
    روز خواستگاری از راه رسید. طبق معمول خانواده آماده پذیرایی از مهمانان شدند. درست رأس ساعت معین زنگ به صدا درآمد. این صدا چون پتک برسر من فرود آمد. پدر خود به استقبال آنان رفت و لحظه ای بعد مادر به او پیوست تا مهمانان را به داخل دعوت کند. عده ای وارد حیاط و بعد داخل پذیرایی شدند. مهمانان عبارت بودند از مادر محجبه داماد و پدر او که دوران انزوایش را می گذراند. رسول برادر بزرگ او و همسرش، خواهرانش به همراه شوهرانشان و در آخر خود داماد که صورتش پشت دسته گلی پنهان بود.
    پدر مهمانان را به طبقه بالا و مهمانخانه هدایت کرد. مردها در یک اتاق و زنها در اتاق کناری نشستند. چای توسط خدمتکار منزل آورده شد و چند دقیقه بعد من بدون چادر وارد اتاق شدم. چشمها همه متوجه من بود و من را برانداز می کردند. با توصیفی که پدر از داماد کرده بود منتظر بودم مردی بلند بالا با صورتی جذاب ببینم. در فرصتی چشم گرداندم تا مردی با این مشخصات پیدا کنم، ولی چنین کسی را ندیدم. وقتی مرا در جایی نشاندند که به اصطلاح روبروی داماد باشم فقط یک لحظه سرم را بلند کردم و توانستم او را ببینم. تمام تصوراتم به یک باره دود شد و به هوا رفت. به جای آن چیزی که در ذهنم بود مردی را دیدم که نه تنها زیبا نبود بلکه خیلی هم زشت به نظرم رسید. قدی کوتاه و هیکلی ریز و صورتی ریز نقش داشت. به او می خورد بیست و شش هفت سال سن داشته باشد.
    تا پیش از دیدن داماد در رؤیای زیبا سیر می کردم که پس از دیدن او این رؤیا تبدیل به کابوس شد. سرم را پایین انداختم و منتظر اشاره ای بودم تا اتاق را ترک کنم. هر چه منتظر شدم کسی از من نخواست این کار را بکنم به خاطر همین خودم بلند شدم و با گفتن با اجازه از اتاق خارج شدم. دلم بدجوری گرفته بود. دیدن داماد نه تنها اثر خوبی در من نگذاشته بود بلکه تصور تلخی هم در من به وجود آورده بود.
    به سراغ لیوان آبی رفتم تا با نوشیدن آن التهاب درونم را تسکین دهم.لحظه ای بعد سیما با چشمانی که برق شادی در آن هویدا بود سراغم آمد و گفت: داماد جواب مثبت داده. حالا می خوان نظر تو رو بدونن.
    از شدت ناراحتی خندیدم. سیما مرا سئوال پیچ کرده بود و مرتب می پرسید: زود باش جواب بده همه منتظرن. چی شد؟ پسندیدیش؟ نه او را پسندیده بودم نه دلم می خواست منزل پدر بمانم. دلم چون پرنده ای بود که می خواست پرواز کند و به جایی برود که جز محبت و عشق چیز دیگری نباشد. در همان حال دلم نمی خواست آرامش و آزادی را با کسی تجربه کنم که دلم او را نپذیرفته بود.
    به فکر فرو رفتم. صدای سیما که از من سؤال می کرد کم کم در گوشم محو شد. سکوتم طولانی شد و آن را به نشانه رضایتم تلقی شد. سیما چون فاتحی که قله تسخیر نا پذیری را فتح کرده باشد مرا ترک کرد و به اتاق برگشت. تازه صدای او را شنیدم که با لحن همیشگی خود گفت: عروس خانم چیزی نمی گه، فکر می کنم سکوت او دلیل بر رضایتش است.
    صدای دست و مبارک باد را که شنیدم گویی خنجر در قلبم فرو کردند. تازه آن لحظه به یاد آرزوهایم افتادم. درس خواندن و ادامه تحصیل در سوئد و سپس دکتر شدن. خدای من یعنی این پایان کارم بود؟ مگر نه اینکه پدر گفته بود اگر خوب درس بخوانی می فرستمت بری سوئد ادامه تحصیل بدی؟ من که سر قولم بودم خوب درس خواندم پس چرا پدر می خواست زیر قول خود بزند؟
    پس از رفتن مهمانان مادر به سراغم آمد و گفت: یاسمین تو او را پسندیدی؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #93
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از حرصم به او پاسخ ندادم. کاش آن قدر حماقت نمی کردم که به جای لج کردن و پاسخ ندادن به آنان می گفتم که او را نپسندیده ام؛ ولی لجبازی و سکوت مرا حمل بر رضایتم کردند غافل از اینکه هر سکوتی دلیل بر رضایت نیست. مادر با اینکه چهره اش نشان می داد خودش هم داماد را نپسندیده؛ اما سؤال می کرد تا مطمئن شود. پدر که از خانواده داماد خیلی خوشش آمده بود دوست داشت من همسر رضا بشوم و برایش مهم نبود که نتوانسته ام او را به قلبم راه بدهم. هنوز صحبتهای پدر در گوشم زنگ می زند: یاسمین؛ نمی دونی اینا چقدر ثروت دارند. دو تا اتوبوس دارند که بین تهران و کاظمین کار می کند. در بازار تجارتخانه ای بزرگ دارند. چند تا خانه و آپارتمان دارند و هر کدام خانه ای مستقل به نامشان است و یک عالم مغازه دارند که اجاره داده اند. من رفتم تحقیق کردم. به من گفتند رضا و رسول تو مغازه و سرمایه نصف به نصف شریکند، اگه زن رضا بشی تو ناز و نعمت می افتی و هر چقدر که بخوای می تونی درس بخونی.
    آن موقع سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که آیا همین طور است که پدر می گویید؟ آبا واقعاً خوشبخت می شوم؟ یعنی ثروت رضا می تواند مرا به اوج خوشبختی و خواسته هایم برساند؟
    پدر از من جواب نمی خواست زیرا مطمئن بود روی حرفش حرفی نخواهم آورد.
    روز بله بران رسید و مهمانان از راه رسیدند. از طرف ما هم عده ای از بزرگ ترهای فامیل دعوت شده بودند. پدر آقای زربندی و علی آقا را با همسرانشان دعوت کرده بود.
    کارها خیلی سریع پیش رفت و دو طرف به توافق رسیدند در صورتی که من و دلم هنوز به توافق نرسیده بودیم. مهریه ام به صدای بلند توسط آقا رسول برادر داماد، خوانده شد. آن لحظه سکوت مجلس باعث شد من هم از محتوای قراری که برای مهریه ام گذاشته بودند با خبر شوم. مهریه ام عبارت بود از یک جلد قرآن مجید، مهرالسنه حضرت فاطمه (ع)، آینه و شمعدان نقره، حلقه و انگشتری جواهر، یک قطعه زمین پانصد متری در کرج و بیست هزار تومان عندالمطالبه بر ذمه داماد.
    باقی چیزها از جمله لباس عروس و سایر چیزها نیز روی کاغذ آورده شده. بعد از خواندن توافق نامه صلوات فرستاده شد و شهود آن را امضا کردند. قرار عقد نیز روز مبعث حضرت رسول(ص) گذاشته شد.
    مرا به اتاق احضار کردند. چاره ای جز رفتن نداشتم. وقتی وارد اتاق شدم همان لحظه ورود چشمم به داماد افتاد که نیشش تا بناگوش باز بود و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. احساس بدی به وجودم چنگ انداخت، ولی کار را تمام شده می دیدم و باید خود را قانع می کردم و هر طور که بود با خودم کنار می آمدم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #94
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    نفهمیدم دوران نامزدی چطور گذشت. گاهی رضا به منزلمان می آمد، ولی سعی می کردم تا جایی که می توانم با او روبرو نشوم و عجیب بود که این جلو نرفتنم را به پای خجالتی بودنم می گذاشتند نه پای نخواستنم.
    در چهره پدر خوشحالی موج می زد. ولی مادر زیاد خوشحال نبود. نمی دانستم گرفتگی چهره اش را به چه چیز ربط دهم. پدر که گویی از چهره مادر بی رضایتی اش را می خواند بارها و بارها به مادر گفت: زن، تو نمی فهمی، من می دونم اینا چه آدمای خوبی هستند.
    گاهی به یاد این جمله پدر می افتم و به این نتیجه می رسم که قوه درک مادر از مسائل خیلی بیشتر از پدر بود که به اصطلاح خودش در جامعه و بین مردم گشته بود. پدر برخلاف ادعایش از بینش اجتماعی خوبی برخوردار نبود و از جمله کسانی بود که فقط تا نوک بینی شان را می بینند. البته انتظاری بیش از این از او نمی شد داشت زیرا اگر قوه تعقل و تفکر خوبی داشت هیچ گاه به سراغ مواد مخدر نمی رفت تا با دست خود تیشه به ریشه زندگی اش بزند.
    یک روز پدر زودتر از معمول به خانه آمد و مرا با خود به دادسرا برد. چون هنوز پانزده سالم را تمام نکرده بودم بایستی از دادگاه اجازه عقد صادر می شد. آن روز مرا به پزشک قانونی فرستادند تا در این مورد حکم بدهد که آیا شرایط ازدواج را دارم یا نه. چه قانون عجیبی! آیا یک پزشک می توانست نظر بدهد که این دختر از نظر عقلی و احساسی و عاطفی به مرحله ای رسیده که بتواند زندگی مشترکی داشته باشد؟!
    پدر بعد از گرفتن معرفی نامه از دادگاه مرا به اتاقی برد که پزشکی با لباس سفید پشت میز نشسته بود. پدر برگه را روی میز گذاشت. پزشک پس از رؤیت آن نگاهی به سر تا پایم انداخت و بعد زیر ورقه چیزی نوشت. آن لحظه احساس نا خوشایندی تمام وجودم را گرفت. پزشک برگه را مهر و امضا کرد و بعد به دست پدر داد. این برگه اجازه نامه ازدواج من بود.
    دو روز پیش از عقد منزل ما پر از مهمان شد. خنچه عقد را طبق کشان روی سرشان به منزلمان آوردند. اسپند و کندر دود می کردند. زنی به خانمان آمد تا مرا اصلاح کند. بعد از اتمام کار آینه را دستم دادند تا خود را ببینم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #95
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    به نظر خودم خیلی زیباتر شده بودم.ابروانم بلند و کمانی و چشمانم درشت تر و پوست بازتر شده بود.
    شب پیش از عقد،اتاق روبه قبله را برای مراسم آماده کردند.صبح زور عقدکنان مرا به سلمانی ایرانی نو واقع در میدان توپخانه بردند.سیما هم مرا همراهی کرد.وقتی وارد سلمانی شدم دو عروس دیگر هم در نوبت آرایش بودند.تا نوبت به من رسید ظهر هم گذشته بود.ناهار را در سلمانی خوردیم و بعد آرایشگر تمام سروصورتم را درست کرد.نوبت به پوشیدن لباس عروسی ام رسید که آن را از مغازه منصف واقع در لاله زارنو خریده بودند.خوب به خاطر دارم که بهای آن هشتصد تومان بود که در آن زمان پول زیادی به حساب می آمد.
    لباس دارای بالا تنه ای از جنس ساتن بود که تمام آن سنگدوزی شده بود و دامن آن چند طبقه تافته بود که زیر آن باید ژپون می پوشیدم تا خوب پف کند.پس از پوشیدن لباس،کفشهای پاشنه بلند سفیدی پایم کردم که قدم را کشیده تر از آنچه بود مرا نشان می داد.آرایشگرم که قدش تا سرشانه هایم بود مرا روی صندلی نشاند تا آخرین مرحله تاج را روی سرم بگذارد.کارم که تمام شد مرا به سالن انتظار بردند.به محض پا گذاشتن به سالن صدای تحسین اطرافیان بلند شد.تا چند لحظه از میان دود غلیظ اسپند کسانی را که هلهله و شادی می کردند نمی دیدم.هیچ کدام از آنها را نمی شناختم،زیرا همراهان عروسهایی بودند که پس از من نوبتشان بود.
    آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردم ازدواج و زندگی مشترک بود.فقط به این فکر می کردم که چقدر زیبا شده ام.وقتی خواهر داماد به دنبالم آمد چادری روی سرم کشیدند و آن را تا روی سینه پایین کشیدند و سفارش کردند مبادا صورتم دیده شود.این حرف برایم عجیب بود.چرا نباید صورتم دیده شود در حالی که صبح بدون چادر آمده بودم.وقتی دلیلش را از سیما پرسیدم گفت:تا رونما نگرفتی چهره ات را نشان نده.
    همراه سیما و خواهر بزرگ داماد سوار همان خودرویی شدم که صبح ما را به آرایشگاه آورده بود.راننده که مردی مسن بود ما را از راههای خلوت و پرت که بعد فهمیدم خیابان عباس آباد است به منزل برد.این خیابان پلی بود بین جاده قدیم شمیران و جاده پهلوی که به آن جاده نو می گفتند و راهی بود خلوت که فقط مراگز و سازمانهای لشگری در آن بود.
    وقتی به منزل رسیدیم مادر با منقل اسپند جلو آمد و یک لحظه مات و مبهوت به من خیره شد.خواهرانم هم حیرت زده به من نگاه می کردند گویی هیچکدام باورشان نمی شد آن عروس زیبا و بلندبالا یاسمین خودشان باشد.مرا در میان صلوات و هلهله حضار به اتاق عقد بردند؛در واقع آنجا حبس کردند تا پیش از عقد داماد مرا نبیند.
    ساعتی بعد در اتاق را باز کردند و مهمانانی را که باید هنگام عقد در اتاق باشند به داخل دعوت کردند.هنوز چادر روی سرم بود و از پشت آن کسانی را که داخل می شدند می دیدم عده ای آشنا و بعضی ناآشنا بودند.در این بین بی بی سلطان را دیدم که با قدی خمیده وارد شد و درست روبه روی من کنار در اتاق نشست.بی بی سلطان گرفته و ناراحت بود.شب پیش از سیمین شنیدم که به مادر گفته بود یاسمین را حرام کردید.خدا رحمتش کند او خبر نداشت که غیر یاسمین بقیه بچه های اعظم نیز حرام می شوند.آن هم چه حرام شدنی!
    عاقد همراه داماد و یکی دو نفر دیگر وارد اتاق شدند.با دیدن داماد که با قدی کوتاه کت و شلوار دامادی به تنش زار می زد حرف بی بی سلطان به یادم آمد و دل چرکین شدم.وقتی او را دیدم که کنار عاقد نشست و نشان داد آماده است گویی کسی چنگ به دلم کشید.می دانستم برای هرگونه مخالفتی دیر است.عاقد شروع کرد به خواندن خطبه و من بدون اینکه بفهمم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #96
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    چه مي خواند و چه مي گويد مشغول دلداري و توجيه خودم شدم.سيما زير گوشم گفت:بعد از سه بار بله را بگو قبل از گرفتن زير لفظي بله رو نگي ها
    به خودم امدم و متوجه شدم عاقد مي گويد:عروس خانم وکيلم؟
    پاسخي ندادم زيرا حتي تمايل به شنيدن نداشتم. صداي سيما بلند شد:
    عروس رفته گل بچينه.
    بار دوم هم گفت:عروس رفته گلستون. وقتي عاقد براي بار سوم از من پرسيد وکيلم؟لحظه اي سکوت کردم. مادر شوهرم جعبه مخملي قرمز رنگي روي دامنم گذاشت همان لحظه صداي عاقد بار ديگر بلند شد: وکيلم؟ همان موقع پاي سيما را روي کمرم حس کردم که مرابه خود مي اورد تا بگويم بله. همين کار را کردم در حالي که صداي خودم طنين بدي در مغزم گذاشت.صداي دست و هلهله و مبارک باد بلند شد و مردان نيز صلوات فرستادند. وقتي جعبه را باز کزدم از ديدن حلقه ازدواج جا خوردم زيرا طبق قاعده بايد زير لفظي مي دادند نه حلقه را. مادرم بعد سرزنشم کرد چرا زود بله را گفتم و من با بي تفاوتي گفتم:مگه من چند بار عروس شده بودم که بدانم چه بايد بکنم.
    به راستي هم برايم فرقي نمي کرد زير لفظي حلقه عروسي بگيرم يا سرويس برليان.
    پس از عقد يکي يکي بستگان داماد امدند و به من تبريک گفتند.چهره هيچ کدامسان به دلم ننشست و هر لحظه منتظر بودم اين بساط مسخره جمع شود تا نفس راحتي بکشم. از عروس شدن و عروسي خسته شده بودم و دوست داشتم با خودم تنها شوم.
    ساعتها به کندي مي گذشت. به نظرم مي رسيد مراسم عقدم ان گرمي را که بايد داشته باشد ندارد. البته صداي دست و هلهله بلند بود و جمعيت
    زيادي هم امده بودند اما هيچ کدام به دلم نمي نشست.
    ان روز مقدار زيادي طلا و سکه و نيم سکه از طرف اقوام دو طرف به من داده شد و بعد هم اتاق را خلوت کردند و داماد را پهلويم نشاندند.
    به خجالت سرم را پايين انداخته بودم و به اين مردي که با او از همه نظر اختلاف داشتم فکر کردم. اختلاف سني بين ما سيزده سال بود و علاوه بر ان قد من با پوشيدن کفش پاشنه بلند از او هم بلند تر بود و اين چيزي نبود که مطلوبم باشد.
    وقتي دستش را دور گردنم انداخت و مرا به طرف خود کشيد تا گونه ام را ببوسد خيلي سعي کردم فرياد نزنم از اين حرکت او نه تنها احساس خوبي به من دست نداد بلکه خيلي هم بدم امد او که سردي ام را به حساب خجالتي بودنم مي گذاشت با کلماتي نرم و مهر اميز با من شروع به صحبت کرد سرم پايين بود و گوشم حرفهايش را مي شنيد اما عجيب بود که اين حرفها از گوشم فراتر نمي رفت و به قلبم نمي نشست.
    پس از ساعتي ما را از اتاق خارج کردند و مرا به اتاق زنها و او را به اتاق مرد ها فرستادند ساعتي بعد هم مراسم تمام شد.
    با وجودي که عاشق درس و مدرسه بودم ولي چون عقد کرده و زني شوهر دار محسوب مي شدم ديگر به مدرسه راهم ندادند و به اين ترتيب پرونده تحصيلي ام بسته شد.تا مدتها به خاطر اين موضوع گريه کردم به خصوص وقتي کارنامه ثلث اولم را گرفتم. تمام نمره هايم بالا و در سطح عالي بود.مدير دبيرستان وقتي پرونده مرا امضا مي کرد تا ان را به پدر بدهد خيلي افسوس خورد.
    فاصله بين عقد و عروسي ام نه ماه بود و در اين مدت رضا گاهي به منزلمان مي امد وقتي من و او در اتاق تنها مي مانديم او صحبت مي کرد و من که به گلهاي قالي چشم دوخته بودم به ظاهر نشان مي دادم
    به حرفهايش گوش مي کنم اما ان لحظه گذشته را مرور مي کردم تا به نکته اي برسم که مرا مجبور به انتخاب او کرده بود.نمي دانستم چه عاملي باعث شد قبول کنم همسر مردي شوم که حتي ذره اي نسبت به او محبت در خود اخساس نمي کردم. ايا لجبازي بود؟ خستگي از محيط منزل و فرار کردن از جو نا ارام ان؟ يا حماقت خودم؟
    به عکس واکنش سرد من رضا مرا دوست داشت و هر بار که مي امد به طريقي محبتش را به من ابراز مي کرد.گاهي هم هدايايي برايم مي اورد. کم کم سعي کردم به او عادت کنم و بپذيرم که چاره اي جز اين ندارم.
    چند ماه از عقد کنان من مي گذشت. رفتار پدر نسبت به من خيلي سرد شده بود گويا با پا گذاشتن رضا به زندگي ام محبت از بين رفته بود.اينک بيش از پيش سيما نور چشمي او و عزيز کرده اش شده بود از سيما به خاطر دزديدن محبت پدر خيلي شاکي بودم مادر نيز از رفتار سيما و پدر به تنگ امده بود.بار ديگر قهر کرد و به منزل بي بي سلطا رفت.رفتن مادر اوضاع زندگي ما را عجيب دگرگون کرد.تمام کارها به گردن من افتاده بود و به نظم در اوردن ان منزل بزرگ با ان همه کار چيزي نبود که از عهده من بر بيايد.
    حميد و زرين که بزرگتر شده بودند به مدرسه مي رفتند.مجيد هم ظهرها به منزل نمي امد.سيمين هم به کلاس خياطي مي رفت.
    ان روز طبق معمول پس از انجام دادن کار خانه به طبقه بالا رفتم تا به کار هاي خودم بپردازم. پدر و سيما مثل هميشه مشغول گفت و گو بودند با ديدن ان دو خيلي عصباني شدم به خصوص که حس مي کردم نه تنها از رفتن مادر نا راضي نيستند بلکه خوشحالند که کسي مزاحم گفت و گوي


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #97
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صمیمانه شان نیست.یکی ازعادت های پدروسیما این بود که گاهی با هم پاسور بازی می کردند و وقتی این کار را می کردند حتی ازسینا هم غافل می شدند.طوری که یک بار لب پشت بام رفته بود و اگرسیمین سر نمی رسید معلوم نبود چه بلایی سرش می آمد.
    همان طور که مشغول دوختن پایین لباسم بودم صدای پدر را شنیدم که گفت:یاسمن،ورق های من کجاست؟
    ازشدت حرص دندان هایم را بهم فشار دادم و سکوت دادم.صدای پدر یک بار دیگرواین بار بلندتربه گوشم رسید:
    یاسمن،یاسمن
    جواب دادم:بله
    با لحن پرخاشگرانه ای گفت:بیا پایین ورق ها رو بده.
    با صدای بلند که به گوش او برسد گفتم:نمی دونم ورق ها کجاست.دست من نیست.
    سیما می دانست من ورق ها را مخفی کرده ام،لحظه ای سکوت شد و باز پدر با پرخاش گفت:گفتم بیا ورق ها رو بده.
    سکوت کردم و جواب ندادم.هنوز دقیقه ای نگذشته بود که پدربا چهره ای خشمگین وارد اتاق شد و سرم فریاد کشید:پدرسوخته،حالا دیگه با من لجبازی می کنی؟و شروع کرد به زدن من.چندین وچندباربا آن دست های بلند و استخوانی اش به صورتم سیلی زد و چندین لگد هم نثارم کرد و درحالی که به مادرومن بدوبیراه می گفت پایین رفت.
    این رفتار او اصلا"برایم قابل باور نبود.درتمام طول عمرم این اولین بار بود که ازاوچنین کتک می خوردم،اما چرا حالا که به اصطلاح دختری بزرگ و شوهرداربودم!؟
    غرور و احساساتم جریحه دارشده بود.دلم می خواست فریاد بزنم وزمین و زمان را به هم بریزم.سرم را روی زانوانم گذاشتم و زارزدم.آن قدر به همان حالب ودم تا هوا تاریک شد و گریه من بند آمد.کمی بعد به زیرزمین رفتم و گوشه ای زیراندازی حصیری پیدا کردم و آن را کف زیرزمین پهن کردم و یک پوستین هم روی آن انداختم وازروی رختخواب های اضافه ای که مادرآنجا نگه می داشت پتویی برداشتم و همان جا دراز کشیدم.انتظارداشتم پدربیاید و به من بگوید ازکارش پشیمان شده،اما چنین نکرد.همان شب مادربه منزل برگشت و پس ازاینکه فهمید پدرمرا کتک زده به سراغم آمد و با لحن مهربانی گفت:یاسمن،بلند شو بیا بالا.
    ازرفتن امتناع کردم.مادررفت،اما پس ازچنددقیقه بازگشت و گفت:
    پدرگفته اگرنیایی هرچه دیدی ازچشم خودت دیدی.
    با لجبازی گفتم:نمیام،دلم می خواد همین جا بخوابم.خوابیدن منم به کسی ربط نداره.
    پتو را روی سرم کشیدم.مادراصرارکرد،ولی نتوانست حریفم شود و ناچارترکم کرد.مدتی بعد پدرخودش سراغم آمد.ابتدا فکرکردم آمده تا با نازو نوازش کدورت را ازدلم دربیاورد و مرا همراه خود ببر،ولی زهی خیال باطل.همین که او را دیدم که شلاقی دردست دارد ناله ام بلند شد و گفتم:پدر!
    او که به شدت عصبانی بود با شلاقی مخصوص زدن اسب ها به جانم افتاد و تا می خوردم مرا زد.شلاق دورسینه و گردن و کمرم و پاهایم می پیچید و به محض تماس سوزشی ایجاد می کرد.ابتدا با التماس ازاو می خواستم مرا نزند،اما گویی التماس های من او را جری تر می کرد.وقتی دیدم دست بردارنیست با فریاد گفتم:باشه بزن،دستت درد نکنه.
    نمی دانم ازتأثیرلحن من بود یا اینکه خودش خسته شده بود زیرادستش شل شد وبعدبازویم را گرفت و مرا کشان کشان بالابرد.
    آن شب بدون شام و با هق هق به خواب رفتم.صبح روز بعد وقتی ازخواب برخاستم صورتم ازشدت گریه پف کرده بودو تمام بدنم درد می کرد.همان لحظه احساس سردرد و گلودرد شدیدی کردم.دست و صورتم را شستم و به اتاق رفتم.پدردرحال صبحانه خوردن بود.زیرلب سلام کردم و گوشه ای ایستادم.پدرازجایش بلند شد تا به اداره برود. اخم هایش درهم بود و معلوم بود که اوقاتش حسابی تلخ است.پس ازرفتن او سرسفره نشستم،ولی صبحانه ازگلویم پایین نرفت.
    درطول روزاحساس ناخوشایندی داشتم.درد جسمی همراه با درد روحی مرا ازپا درآورده بود،به خصوص که کسی با من کاری نداشت. حتی مادر به جای دلداری دادن به من سکوت کرده بود و این احساس بی کسی مرا تشدید می کرد.
    همان شب تب شدیدی بدنم را فراگرفت،ولی ازاین موضوع با کسی صحبت نکردم.دوست داشتم تا پیش ازاینکه دیگران ازبیماری ام با خبرشوند بمیرم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #98
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    آن روز عصروقتی پدربه خانه برگشت به مادرگفت:اعظم،به یاسمن بگو حاضربشه می خوام ببرمش بازارتا چیزهایی که لازم داره براش بخرم.
    پیش ازاینکه مادرپیغام پدررا بیاورد خودم صدای اوراشنیده بودم ولی حالم خوب نبود و دوست داشتم بخوابم.ازترس اینکه باردیگرپدرناراحت نشود به ناچارحاضرشدم و به همراهش ازمنزل خارج شدم.
    رفتارپدرنشان می داد که ازکارشب گذشته پشیمان شده و خوب می دانستم آن قدرمغرور است که هیچ وقت ازمن که فرزندش بودم عذرخواهی نخواهد کرد.به پارک شهرکه رسیدیم پدربا لحن مهربانی گفت:یاسمن بریم قنادی پاک بستنی بخوریم.
    به جای پاسخ سرم را تکان دادم.همان لحظه هم می دانستم با وجود گلودردی که گرفته ام خوردن بستنی حالم را بدترمی کند اما با خودم فکرکردم بزارحالم بدتربشه،بزاراصلا"بمیرم.مگه نبودن من فرقی به حال کسی داره.بزارازبدبختی خلاص بشم.
    بستنی پرازخامه را خوردم.پدرازآنجا مرا به لاله زار نو بردوازکوچه مهران دوقواره پارچه لباس و یک جفت کفش و کیف پوست ماری برایم خرید و بعد ازآن به منزل بازگشتیم.
    همان شب تب شدیدی کردم و ازشدت درداستخوان تاصبح درتب وتاب بودم.درعرض همان شب زیرچشمانم گود افتاده بودو حالم آنقدر بد بود که پدربه محض دیدنم با دست پاچگی لباس پوشید تا مرا به دکتربرساند.وقتی به مطب دکتررسیدیم،نیمه هوشیاربودم،اما آنقدرحواسم بود که بشنوم پدرم می گفت:دیدی چی شد؟عجب غلطی کردم.دستم بشکنه که بچه ام رو به این روزانداختم.
    دکترپس ازمعاینه بدن نیمه جان من به پدرگفت که بیماری ام سرماخوردگی بسیارشدید است و تاکید کرد که باید استراحت کنم.درمطب دکتر دارویی به من خورانده شد و این دارو تا حدودی حالت تهوع مرا برطرف کرد.سپس نسخه ای بلند بالانوشت و مرا روانه منزل کرد.
    چندروز دربستربیماری بودم و دراین مدت پدرنهایت مهربانی و سخاوتش را به کاربرد تا من بهبود پیدا کنم.
    مدتی ازاین ماجرا گذشت،موضوعی پیش آمد که باعث شد روابط پدروسیما روبه تیرگی بگذارد.علت این موضوع حساسیت های بیش ازحد پدردرمورد سیما بود که بدجوری عرصه را به او تنگ کرده بود.مثلا"اگرمهمان مرد داشتیم سیما باید چادرسرمی کرد و رویش را می گرفت و این استثنا فقط درمورد او لازم الاجرا بود نه کس دیگر.او روی حرف پدر حرفی نمی آورد،ولی چادررا جوری سرمی کرد که تفاوتی با سرنکردن نداشت.پدردرمورد لباس های او هم ایراد می گرفت و دراین حالی بود که مجید هیچ به این چیزها توجه نمی کرد که به تریج قبای پدربر بخورد؛ولی پس ازپیش آمدن موضوعی سیما به طورعلنی شمشیرش راازرو بست و دربرابرپدر موضع گرفت.
    ماجراازآنجا شروع شد که روزی سیما که تازه ازمنزل پدرومادرش آمده بود شروع کرد به تعریف ازاوضاع منزلشان.دربین حرفهایش صحبت پسرخاله اش پیش امد وسیما با حرارت ازاو تعریف کرد و موفقیت هایش را به رخ مجید کشید.این موضوع برای پدرکه آنجا حضورداشت وبه حرفهای او گوش می داد خیلی سنگین وهمین باعث شد درمورد رفتن سیما به منزل پدرش نیز سخت گیری کند.فکرمی کرد هروقت سیما به منزل پدرش می رود پسرخاله اش هم آنجا حضوردارد.
    سیما که جزمنزل پدرش اجازه رفتن به جایی را نداشت با پیش آمدن این موضوع ازدست پدرخیلی ناراحت شد وچون نقطه ضعف پدررا می دانست با کوچکترین بهانه ای پسرخاله اش را به رخ مجید می کشید.البته سیما جرات مخالفت با پدررا نداشت ودرعوض ناراحتی اش را سرمجید خالی می کرد که این موضوع نه مطلوب مجید بود و نه مورد پسند پدرواغلب موجب جروبحث می شد.
    یک روزپسازمدت ها سیما مادر را واسطه کرد که ازپدراجازه رفتن به منزل پدرش را بگیرد.با اصرارمادر پدراین اجازه را به سیما داد به شرط آنکه زود برگردد.غروب همان روزسیما به منزل پدرش رفت.صبح روزبعد وقتی پدرازخواب بلند شد خطاب به مادرگفت:اعظم دیشب خواب بدی برای سینا دیدم.
    مادرگفت:خیرباشه.بیرون که رفتی حتما"صدقه بده.
    صبح پدربه اداره رفت و ظهربرگشت.پس ازصرف ناهارروکرد به مادروگفت:خیلی نگرانم،چون می دانم سیما و مادرش اهل شر و ور گفتن هستند و می نشینند و با هم حرف می زنند و بچه را ازیاد می برند.می ترسم تا اونا بخوان به خودشون بجنبن بلایی سربچه اومده باشه.
    مادرگفت:ولش کن مرد.این قدرخون به دل این دخترنکن.بزار دو روزهم پیش خانواده اش بمونه بهش خوش بگذره.چه کاربه کارش داری.اونم مادره،می دونه ازبچه اش چطور مراقبت کنه.
    اما گوش پدربه این حرفها بدهکارنبود وطوری بی قراری می کرد که مادربه صدیقه خانم گفت: این مرد جوش خودشو میزنه.نه جوش بچه رو.دل خودش برای عروسش تنگ شده،بچه رو بهانه می کنه.
    این باربرخلاف تصورمادر،پدربه حقیقت نگران سینا بود و من این را ازاستغار فرستادنش متوجه می شدم.زیرا او هروقت نگران چیزی می شد شروع می کرد به ذکرگفتن.
    پدررفت و سیما را به منزل بازگرداند.این مسئله سیمارا خیلی ناراحت کرد به طوری که تا مدت ها با پدرسرسنگین بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #99
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    باشروع ماه رمضان چیزی به عید نمانده بود.ازمدت ها قبل قراربود دیوارهای خانه را رنگ کنیم.با شروع ماه رمضان پدرفرصت را مناسب دانست تا این کاررا انجام دهد.با یکی ازآشنایانش که به کارنقاشی وارد بود صحبت کرد و قرارشد برای سرعت دادن به کاراو چند کارگرهم بیاورد تا کارزودترتمام شود.نقاشی طبقه اول به سرعت تمام شد و کارگران برای نقاشی طبقه ی دوم دست به کارشدند.دراین فاصله اسباب و اثاثیه طبقه اول شسته و رفته شد و سرجایشان قرارگرفت.یک روزپدرزودترازموعد به منزل می آید وبا صحنه ای روبه رو می شود که همین باعث می شود فریادش به اسمان برود.قضیه ازاین قراربود که او سیما را درحالی می بیند که لباسی یقه هفت و آستین کوتاهی به تن داشته ودرحالی که پاچه های شلوارش رابالازده بود مشغول کمک به صدیقه خانم،برای شستن راه پله ها بود.پدربا دیدن سیما به آن حال مانند بمب منفجرشد و شروع کرد به دادوفریاد واعتراض به مادرکه:تو اینجا چه کاره ای؟چرا اجازه دادی این دختره جلوی چندتا نامحرم که مرتب بین حیاط و بالا دررفت و آمد هستند این طور لنگ و پاچه را بیرون بیاندازد؟اصلا"مگراین خونه کارگرنداره؟
    بیچاره مادرکه همیشه فریادها سراو می بارید بدون اینکه درمورد چیزی مقصرباشد.صدای پدرمثل همیشه اضطراب وهول و ولا را دردل ما بچه ها ریخت.همگی با نگرانی دعا می کردیم این موضوع به خیروخوشی تمام شود.درهمان حال چشمم به سیما افتاد که با لبخندی موذی به اتاق خود پناه برد.
    سیما زهرش را به پدرریخته بود و دلش خنک شده بود.همان روز بعدازظهرسینا را دراتاق خواباند و ساک حمامش را بست و خطاب به مادرگفت:خانم من می روم حمام،سینا تو اتاق خوابه.
    مادرکه هنوزازدست او ناراحت بود جوابی به او نداد و سیما بدون اینکه چیزدیگری بگوید ازمنزل خارج شد.ساعتی پس ازرفتن اوسینا ازخواب بلند شده و شروع کردبه گریه کردن.زرین که آن زمان خودکودکی بیش نبود سراغش رفت و برای اینکه ساکتش کند دستش را گرفت و اورا به حیاط برد و هردومشغول بازی شدند.درهمین حین مادربدون اینکه بداند سینا همراه زرین درحیاط است اورا صدا می کند تا کاری به او محول کند.زرین درسنی نبود که تشخیص بدهد نباید بچه را درحیاطی که احتمال خطردران است تنها بگذارد و پی خواسته مادرداخل اتاق می شود.
    ازقرارآن روزصدیق خانم جلوی پاشویه حوض کاهو می شسته و چندبرگ کاهو درحوض باقی مانده بود که سینا به هوای برداشتن آنها به سمت پاشویه می رود ودست دراز می کند تا کاهوها را بردارد که سرمی خورد و با سروارد حوض پرآب می شود.
    تامدتی هیچ کس باخبرنمی شود تا اینکه یکی ازنقاشها که می خواست سطلش را ازآب حوض پرکند بچه را می بیند که روی آب است. با دیدن این منظره فریاد گوشخراشی کشید و خود را به آب زد تا سینا راازاب بیرون بکشد.مادروحشت زده وسراپا برهنه به حیاط دوید و با دیدن سینا به آن وضعیت او را درآغوش گرفت.برسرزنان به طرف خیابان دوید تا شاید بتواند اورا به جایی برساند. همان لحظه یک جیپ ارتشی که ازخیابان رد می شده وقتی مادررا به آن وضعیت می بیند که سینا را روی دوش انداخته و می دود بدون سوال وجواب ترمزمی کند و ازمادرمی خواهد سوارشود تا اورا به بیمارستان برساند.به طوری که مادرمی گفت سینا دربین راه آبهایی را که درمعده اش بود بالا می آورد،ولی پزشکان بالای سراو حاضرمی شوند،اما گویا خیلی شده بود وسینا مدتی بوده که تمام کرده بود.همسایه ها ریختند و چندنفری هم به دنبال مجید و پدررفتند.جسد سینا دراتاق بود که سیما ازحمام برگشت.سیما مات و مبهوت به جسد بی جان بچه نگاه می کرد و ماتش برده بود.پدرومادرسیما همراه خواهران و برادرانش به منزلمان آمدند.خانه قیامت شده بود.همه برسرشان می زدند ودراین بین مادربود که بیش ازدیگران ضجه میزد و مویه می کرد.
    ازطرف کلانتری آمدند و حادثه را صورت جلسه کردند.بعدازسیما که هم چنان مات و مبهوت بود پرسیدند:آیا ازکسی شاکی هستید؟
    سیما به چهره مامورخیره شد و پس ازلحظه ای تامل گفت:نه
    صبح روزبعد سینا را به گورستان نزدیک حضرت عبدالعظیم بردند و دفن کردند.
    کرگ سینا ضربه ی سختی به خانواده زد.ازدست دادن او برای همه ما که عاشقانه دوستش داشتیم درد کمی نبود.گاهی به این فکرمی کنم که درمرگ او چه کسی مقصربود.سیما؟پدرومادر؟و یا اینکه سرنوشت چنین مقدرکرده بود که نباشد.فکرکردن دراین مورد مرا به نتیجه ای نمی رساند،زیرا نمی توانم قبول کنم سرنوشت به تنهایی دربه وجود آوردن چنین شرایطی دخیل باشد.اگرازلجبازی سیما یا پدر نبود،اگرپدراین همه خودخواه نبود تا سرموضوعی که به مادرربطی نداشت با او دعوا کند،اگرمادر کمی حواسش را بیشتر جمع می کرد شاید سینا درحوض نمی افتاد و خفه نمی شد.به هرتقدیردرآن روزشوم سینا را ازدست دادیم و درغم ازدست دادن او به سوگ نشستیم.
    دیدن سیما که هرروز چون مجسمه ای کنارحوض می ایستاد و به عمق اب خیره می شد دلم را به درد می آورد.بدون شک این مصیبت بیشترین ضربه را براو فرود آورده بود.
    با مرگ سینا ماه رمضان آن سال به سختی و تلخی گذشت ودرست بعدازماه رمضان حادثه دیگری زندگی مان را بهم ریخت.
    تازه ازچهلم سینا فارغ شده بودیم که یک روز صبح خیلی زود سعید،نوه پسرس بی بی سلطان که ما او را دایی صدا می زدیم به منزلمان زنگ زد.مادر گوشی را برداشت.خواب آلود سرم را ازروی بالش بلند کردم و مادررادیدم که با رنگ ورویی پریده به صحبت های کسی که بعدفهمیدم سعید است گوش می دهد.گویا سعید به مادرگفته بود:عمه جان،بی بی زمین خورده،کمی حالش خوب نیست.گفتم به شما هم خبربدم.
    مادرکه حالت وحشت درچشمان خواب آلودش به خوبی هویدا بود گفت:سعید جان الان میام اونجا.سعید به او می گوید:عمه من خونه نیستم.بی بی رو بردم بیمارستان،الان هم ازبیمارستان زنگ می زنم.
    وقتی مادراین حرف را شنید با دست به سرش زد و با صدای بلند گفت:خدا به ما رحم کند.با شنیدن این حرف مادربا ترس ازجا بلند شدم و پرسیدم:چی شده؟.مادرکه با عجله جورابهایش را پامیکرد گفت:بیچاره شدم.من که می دونم این طور که سعید میگه نیست.لابد بلایی سر بی بی اومده که اورا به بیمارستان برده اند.
    حدس مادر درست بود.بی بی سلطان ازبالای سیزده پله سقوط کرده بود و علاوه برجراحات شدیدی که درناحیه دست وپایش به وجود آمده بود جمجمه اش هم شکسته بود که همان موجب خونریزی مغزی شده بود.بی بی چندروز درحالت کما دربیمارستان بستری بود تا اینکه درکما به خواب ابدی فرو رفت.
    با فوت بی بی سلطان باردیگر بساط عزا وماتم درمنزلمان برپاشد.بنا بروصیتش اورا درامامزاده صالح وزیریک درخت تنومند وپرشاخ وبرگ دفن کردیم و با دلهایی غصه داربه سوگش نشستیم..فقدان مادربزرگ پس ازحادثه ای که برای سینا اتفاق افتاده بود برای همه،به خصوص برای مادرخیلی ناگواربود.
    عروسی من اول به خاطرمرگ ناگهانی سینا و بعدفوت مادربزرگ عقب افتاد.البته خودم هم تمایل نداشتم این مراسم زود برگزارشود زیرا هنوز نتوانسته بودم برای رضا جایی درقلبم بازکنم وگذشت زمان ومحبت های وقت و بی وقت او نیزنمی توانست تاثیری دراین امرداشته باشد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #100
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    شب عروسی ام مصادف با میلاد پیغمبر(ص)بود.خوب به خاطردارم مهرماه بود و هوا رو به سردی می رفت و درست همان شب باران بارید.
    فاصله بین منزل ما و رضا چندکیلومتربیشترنبود و خیلی زود به آنجا رسیدیم.جلوی منزل داماد چراغهای پایه بلند گذاشته بودند و تمام همسایه ها درکوچه جمع شده و منتظرآمدن عروس و داماد بودند.
    مردی با کارد بزرگ سلاخی درحالی که گوسفندی را روی زمین خوابانده بود منتظربود تا ماازماشین پیاده شویم.صحنه ذبح گوسفند دلم را ریش کرد.چشمانم را بستم تا این صحنه را نبینم درحالی که داماد بازویم را گرفته بود ازروی خون ها رد شدیم و درمیان دود ابرمانند اسپند و ریزش قطره های شدید باران وارد خانه شدیم.
    پله ها را فرش کرده بودند و اتاق های پایین را صندلی چیده بودند و به خانمها اختصاص داده بودند.برای مردها هم داخل حیاط چادرزده بودند که برای آن فضا خیلی کوچک بود.اب باران ازکناره های چادرجاری بود و جا بی جا طشت هایی قرارداده بودند تا آب باران که ازسوراخ های چادرمی چکید درانها جمع شود که منظره چندان جالبی نداشت. درمیان هلهله وکف زدن خانم ها داخل اتاق شدم و روی مبلی بزرگ وزیبا نشستم.لحظه ای بعدبا کسب اجازه ازمادرداماد روی صورتم را برداشتند تا دیگران هم عروس راببینند.همان طورکه نشسته بودم و شاهد دست زدن و رقصیدن زنها و دخترها بودم به فکرفرو رفتم.احساسی بین رضا ونارضایتی داشتم و بابیان بهترگیج و منگ بودم.
    برخلاف تصورم ازترک منزل پدرم زیاد ناراحت نبودم.شاید جو نابسامان منزل چنین احساسی درمن به وجود آورده بود.ازمادر محبتی نمی دیدم تا فقدانش دروجودم خللی ایجاد کند.من دربه وجودآمدن چنین احساسی تقصیرنداشتم،زیرا حتی به خاطرنداشتم هیچ وقت مرا درآغوش بگیرد و یا صورتم را ببوسد.البته دراین مورد مستثنی نبودم،مادربا سایرخواهران و برادرنم نیزهمین طور بود. وصف عشق را ازدوستانم زیاد شنیده بودم،ولی هنوز طعم آن را نچشیده بودم.با خودم فکرکردم اگرمعنای عشق همان احساسی است که من اینک نسبت به شوهرم دارم پس چیزموهوم و بی خودیست.تصورمن ازازدواج و شوهرداری فقط این بود که ازفردای روز عروسی زنی خواهم شد مستقل با پول فراوانی که شوهرم دراختیارم خواهد گذاشت.فکرمی کردم تمام کمبودها و کسری های زندگی ام جبران خواهد شد و من خواهم توانست به خواسته های معقول دلم برسم.افسوس که اشتباه می کردم و این را ازهمان روزهای اول زندگی ام فهمیدم.
    درطبقه دوم منزل پدرشوهرم زندگی می کردیم.روزها و شبها می گذشت ومن کاری درخانه نداشتم انجام دهم.تا مدت ها صبحانه و ناهاروشامم درسینی توسط مستخدم بالا اورده می شد.به ندرت به مهمانی می رفتیم،زیرا بیشتراوقات مهمان داشتیم.مادرشوهرم چهار دخترشوهرکرده و تعداد زیادی نوه داشت که دوتای انها درشهرستان زندگی می کردند.گاهی به تنهایی و زمانی به اتفاق به منزل مادرشان می آمدند.روزی نبود که ازسروصدا وجیغ وهواربچه های بازیگوششان درامان باشیم.
    پدرشوهرم دروضعیت افسردگی بود و مدام درخانه بود و هزینه منزل با وجود مهمانان زیادی که می آمدند خیلی بالابود.تا مدت ها نمی دانستم خرج خانه توسط چه کسی پرداخت می شود،ولی بعد فهمیدم رسول،برادربزرگ رضا،آن را پرداخت می کند.رسول مرتب به مادرش سرمیزد و به او پول می داد.او که همان سال به مکه رفت و حاجی شد مرد مهربان و خودساخته و بسیارمسئولی بود که با به دست گرفتن سرمایه پدروارد بازارکارشده بود.اوازاقتصاد ومدیریت خیلی سررشته داشت.زمانی که رضاشاه به جهت سرمایه گذاری راه آهن شمال به جنوب درکشورقند وشکررا کوپنیکرد او دست به کارشد وازطریق وارد کردن این اقلام ضروری سرمایه خوبی بهم زد و به همین ترتیب سرمایه اش را افزایش داد.سپس وارد بازارآهن وبورس زمین شد و به اتفاق چندنفراز عموزاده های خود که آقای شکری هم جزوِ آن ها بود کامیون و اتوبوس خرید و درراه تهران عراق به کارانداخت.
    حاخ رسول منزلی درخیابان پهلوی داشت که آن را با بهترین وسایل موجود درآن زمان پرکرده بود.درودیوارمنزلش پربود از فرش های نفیس وتابلوهای گران قیمت.مریم،همسراو،دختردایی اش بود و این طور که بعدشنیدم هردوازبچگی به هم علاقه مند بودند که این علاقه منجربه ازدواج شده بود.آنان دودخترویک پسرداشتندو
    رابطه من با مریم هیچ وقت صمیمانه نشد.زیرا ازلفظ قلم صحبت کردن او و اینکه فکرمی کرد تمام فامیل شوهرشش ازسرلیاقت وجیب شوهرش نان می خوردند متنفربودم.البته او خیلی خوش لباس وخوش سلیقه بود وهمواره به سروگردنش زیورالات گرانقیمت آویزان می کرد.خواهرشوهرها خیلی هوای او را داشتند و به او کمترازگل نمی گفتند،البته این نه به خاطراحترامی بود که نسبت به او داشتند چه بسا که گاهی بد اورا می گفتند،بلکه به خاطرحسابی بود که ازاو می بردند.
    تمام زن های خانواده شکری با حجاب بودند و چادرسرمی کردند به همین خاطرمن هم چادری شدم و چون عادت به سرکردن چادرنداشتم بسیاربدوخیلی سخت آن را روی سرم نگه می داشتم.
    زمانی که به عنوان عروس وارد آن خانه شدم بازاردچاررکود شده بود.حاج رسول به خاطرکسادی بازاروبدهی هایش مجبورشد منزلش را بفروشد و به آپارتمانی دریک مجموعه شش واحدی دریکی ازخیابانهای بالای شهرنقل مکان کند.
    این منزل با وجود زیبایی و شیکی تا حدی نسبت به خانه قبلی کوچکتربود.به همین خاطرمجبورشدند عذرهمه خدمه جزیکی دونفررا بخواهند.این موضوع برای مریم که همیشه با فوجی خدمه و آشپزوراننده سروکارداشت خیلی گران تمام شد.
    هنوزسه ماه ازعروسی ام نگذشته بود که مادرشوهرم یک روز درمیان جمع گفت:حالا که رضا عروسش رواورده،می خوام سفری به کربلا بروم و خونه رو به دست عروسم بسپارم.
    من که نمی توانستم ازعهده این کاربربیام به پدرم گلایه کردم و گفتم:هنوز هیچی نشده می خواهند مسئولیت خانه به آن بزرگی را به من بدهند.
    پدربا رضا صحبت کرد و غیرمستقیم به او فهماند که نبایدازمن توقع زیادی داشته باشند.البته بدون اینکه رضا این موضوع را درمنزل بازگو کند سفرمادرشوهرم منتفی شد،زیرا وضع اقتصادی حاج رسول زیاد مناسب نبود.
    رضا هرروز صبح به بازارمی رفت و شب هنگام به خانه بازمی گشت.مرد تمیزی بود و همیشه کت و شلوارمرتب وکفش های واکس خورده وبراق می پوشید.با این حال شب ها که به خانه برمی گشت همیشه می دیدم روی شانه های کتش خاک نشسته. هروقت ازاو دلیل این موضوع را می پرسیدم می گفت:وقتی ازکناراتوبوس ها رد می شوم خاک بلند می شود و روی لباسم می نشیند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 10 از 20 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/