صفحه 10 از 14 نخستنخست ... 67891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از پایان کلاسش می خواست سری به دفتر گروه بزند و خستگی اش را با یک فنجان چای رفع کند که کسی صدایش کرد. این بار هم یک غریبه بود . اما غریبه ای که هیچ نقطه اشنایی در او نمی دید . مردی بود سبزه رو وکوتاه قامت. هم سن و سال خودش به نظر می رسید . با لبخندی از سر اعتماد به نفس نگاهش کردو گفت:"می توانم چند دقیقه وقتتان را بگیرم؟".
    به خیال اینکه یکی از دانشجویان است ،با سر تایید کرد و نشان داد که میشنود ؛اما مرد گفت:"ممکن است جای خلوت تر برویم ؟یا جای که بنشینیم؟".
    ایلین نگاهی به ساعتش کرد و گفت:"من ساعت یازده کلاس دارم . می خواهید در یکی از کلاسها بنشینیم؟".
    مرد موافقت کرد و به یکی از کلاسهایی که نیمه خالی بود،رفتند. فکر می کرد برای راهنماییگرفتن برای امور درسی اش مراجعه کرده است ،یا یکی از بچه هایی است که می خواست برای انجمن کار بکند ؛اما مرد گفت:"من خسرو پژوهش هستم .به من گفتند شما در انگلیس تحصیلاتتان را تمام کرده اید".
    - بله همین طور است.
    - امیدوارم بتوانید به من کمک کنید. می خواهم برای اقامت و به احتمال قوی برای تحصیل به انجا بروم . ممکن است راهنمایی ام کنید؟
    تعجب کرد؛ولی رضایت دادبه سئوالهلیش جواب دهد. اینکه چطور می تواند در انجا ساکن شود و چه ویزای بگیرد . چه دانشگاههایی می توانند در رابطه با رشته تحصیلی او جوابگو باشند و سوالهای بیشمار دیگر درباره نحوه زندگی در انجا . سئوالهایش وقتی از گذشته او خبر داد،کمی تغییر کردند . متعجب به مرد جوان نگریست که سابقه فعالییتهای او را در انگلیس به خوبی می دانستو حتی اگاه بود که سال گذشته چطور دادگاه انها اوضاع ان کشور را به هم ریخت . احساس کرد حالا دیگر حرفهایش به نوعی تقاضای کمک برای حمایت در بیرمنگام است. فکر کرد شاید مرد جوان از شرایط پیش امده برای او می ترسد و هراس زندگی مستقل به عنوان یک جوان شرقی در انجا را دارد . می خواست به او پیشنهاد بدهد می تواند او را به دوستانش معرفی کند تا کمکش کنند در انجا جا بیفتد . از این کارها زیاد می کرد. از وقتی برگشته بود چند نفری به او برای چنین امری مراجعه کرده بودند که یا خودش را می شناختند یا یکی از بچه های ایرانی مرتبط با بیرمنگام و انگلیس او را به انها معرفی کرده بود. این غریبه هم می توانست یکی از انها باشد ؛ولی هنگامی که مرد به طور غیر مستقیم پرسید چطور می تواند بدون گذراندن همه مراحلی که او گفتهو مدت زمانی که باید معطل ویزایش شود،از ایران خارج شود،به تردید افتاد . وقتی دوباره او پرسید ایا می تواند کسی را به او معرفی کند که بدون معطلی او را از ایران خارج کند ،محکم جلوی دهانش را گرفت. این مرد سر تا پا مشکوک بود حدس می زد یکی از کسانی باشد که در داخل ایران دچار مشکل شده است و احتمالا به قصد پناهندگی می خواهد ایران را ترک کند . ممنوعالخروج بودنش هم معلوم و مسلم بود. خدا را شکر کرد که اسمی از دوستانش نبرده است . با لبخندی به او گفت:"اقای پژوهش متاسفانه نمی توانم در این زمینه راهنمایی تان کنم . چون من همیشه از طریق اصولی و قانونی از کشور خارج شده ام . کسانی هم در اطرافم بودند ،مثل خودم به انجا امده بودند".
    پژوهش با خنده ای ارام گفت:"کمی از بل بیرمنگام بعید است نتواند کاری بکند ".
    میدان را خالی نکرد و گفت:"خیلی متاسفم . کاری از دستم بر نمی اید . من هرگز کاری مخالف مقررات کشور ایران یا انگلیس نکرده ام . اگر توصیه من را هم می شنوید ،می گویم خودتان را به درد سر نیندازید".
    پژوهش نگاهی کرد و وقتی او را مصمم در حرفش دید ،سرش را تکان دادو برخاست مودبانه و با قدر دانی تمام از او تشکر کرد و به خاطر وقتی که از او گرفت ،عذر خواهی نمود . رفتارش دوباره انچنان عادی شده بود که ایلین برای لحظاتی به خاطر فکرهایی که درباره اش نموده بود ،از خودش شرمنده شد به هر حال نمی توانست برایش کاری بکند.


    * * *



    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دیگر عادت کرده بود هر موقع وارد کلاس می شود ،الوند را هم ببیند . نمی دانست وقتی درس تخصصی بچه ها ی ادبیات انگلیسی برای خودشان هم سخت می شود ،او چطور می تواند در کلاس بنشیند . جایش همیشه در گوشه کلاس بود . اوایل فقط در سکوت می نشست و گوش می کرد ؛اما وقتی یک بار داشت داستانی را با یک داستان فرانسوی مقایسه می کرد و پرسید که کسی نویسنده فرانسوی را می شناسد یا نه،تنها کسی که دست بالا کرد ،الوند بود . با اینکه مستمع ازاد بود،گذاشت در باره موضوع برای بقیه دانشجوها صحبت کند . کلاس که تمام شد ،گفت:"اقای الوند فرانسه می خوانید ؟".
    - نخیر. رشته ام حقوق بین الملل است.
    - فرانسه را خوب می دانید . مثل انگلیسی.
    - متشکرم. به خاطر رشته ام. زبان تخصصی رشته ام فرانسه است.
    - برایتان ارزوی موفقیت می کنم . گرچه مطمئنم موفق هم خواهید بود.
    - متشکرم.
    بعد از ان جلسه ،الوند هم به نوعی جزو دانشجویان کلاس شد و وقتی اجازه صحبت پیدا می کرد،نظر می داد. ایلین از همان جا متوجه شده بود که با یک فرد اگاه و مسلط به امور و متخصص رو به روست. حدس می زد حتی اگر به ریاست هم برسد ،فرد لایقی خواهد شد. به خاطر همین نیز به او احترام می گذاشت . گرچه هنوز جای سوال برایش باقی مانده بود چرا او با رشته حقوق وبا زبان تخصصی فرانسه سر کلاس ادبیات انگلیسی می نشیند . سوالاتی را که داشت کم کم جواب گرفت. الوند گاهی بعد از پایان کلاس همگام با او از کلاس بیرون می رفت و در طی همان گفتگو ها ی کوتاه فهمید او موضوع پایان نامه اش را مشخص کرده و هم اکنون برای تحقیق و نگارش ان فعالیت می کند . همین طور پی برد قصد ادامه تحصیل وی تا مدارج بالا ،گذشته از علاقه شخصی اش به تحصیل ،در جهت ارتقائ جایگاه شغلی اش نیز می باشد. به نظر ادم جالبی می رسید . گاه ایلین از صحبتهای او حس می کرد الوند نیز به گونه ای دیگر نمونه ای از بل است . این حس زمانی در او تقویت شد که الوند دعوتش کرد تا در جلسه سخنرانی یکی از نظریه پردازان و اساتید علوم سیاسی حضور یابد . کنجکاو برای حضور در جلسه بود و اهو نیز رفتنش را بلا مانع می دانست.
    رفت. الوند با جمعی از دوستانش انجا بود . نمی دانست چطور و از کجا او را دید ؛اما وقتی کنار ردیف صندلیهای اشغال شده و ازدحام دانشجوها ایستاد ،خانمی برخاست و با نامیدن او،جا برایش باز کرد . متعجب خواست بنشیند که در ردیف کناری مردی نیم خیز شد. الوند او را شناخت وبا هم از راه دور سلام کوتاهی رد و بدل کردند. خانمی که کنار دستش نشسته بود ظاهرا همسر یکی از دوستان الوند بود. قبل از اینکه فرصت برای حرف زدن پیدا کند. برنامه شروع شد و همه حواسها به سوی سن رفت.
    شب وقتی اهو خود را در اتاق او انداخت واز روزی که گذرانده بود ،پرسید ،ایلین گفت:"باور می کنی خودم هم زیاد متوجه حرفهایشان نشدم ؟اصطلاحات و کلماتی را استفاده می کرد که من اصلا نمی فهمیدم. اما در کل خیلی جالب بود . البته اگر واقعا انچه من فهمیدم درست باشد و الوند تعارف نکرده باشد".
    اهو خندید و گفت:"او را هم دیدی؟".
    - عجله داشت به محل کارش برود؛اما چند دقیقه ای با هم تا دانشکده امدیم .
    - نظرت را پرسید؟
    - آره . من هم به او گفتم از سخنرانی خوشم امده است.
    - خوب،ماهی قلاب را گرفت.
    - منظورت چیست؟
    - کاملا معلوم است. الوند همین را می خواست. منتظر تغییراتی که پیش رویت است باش.
    - اما منظور من این نبود که همه حرفهایش را قبول دارم.
    - مهم این است که با انها مخالف نیستی . از سیاسی بازی بدت نمی اید ...ایلین حواست را جمع کن.
    - نترس. من مراقب هستم . می دانم که چه چیزهایی درست است و چه چیزهایی نیست . همین طور می دانم کجا باید نظرم را برای خودم نگه دارم . این را طی چند سال زندگی در انجا یاد گرفته ام .
    - امیدوارم . محیط اینجا با انگلیس فرق دارد.
    - می دانم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آنچه را باور نمي كرد روزي اتفاق بيفتد رخ داد.اواسط آذر ماه بود كه ملوك دوباره به ياد شوهر دادن او افتاد.وقتي از خانه ي اميراشكان برگشت ملوك داشت به جاي بي بي كه شام مي پخت گردو مي شكست و به قول خودش ذخيره بر مي داشت.آقا جون در هال مقابل تلويزيون نشسته بود و آهو هم معلوم نبود در كجا به سر مي برد.لباسهايش را عوض كرد و سيني چاي را بين افراد تقسيم كرد.كنار مادرش نشست و گردوهايي را كه او مي شكست جدا كرد . ملوك از احوال اميراشكان و عروس و نوه اش پرسيد و آيلين توضيح داد كه اميرحسين آنژين گرفته است . ملوك به بي بي سپرد يادش بيندازد كارش كه تمام شد خودش هم با بهار تماس بگيرد و سفارش هاي لازم را بكند. ملوك كمي اين طرف و آن طرف حرف زد و عاقبت موضوع را به آنچه خود دوست داشت كشيد و خبر داد سرشبي خانمي تماس گرفته و وقت خواستگاري براي پسرش خواسته است.
    ـ براي تو !
    سر به زير گفت : مامان قبلا كه به شما گفتم من خيال ندارم شوهر كنم.
    ـ براي خودت گفتي. چه معني دارد ؟ جمشيد ماماني از آب در آمد.قرار نيست كه همه ي مردها و پسرها مثل جمشيد باشند.
    ـ نه.همه ي مردها مثل جمشيد نيستند اما مامان من نمي خواهم دوباره خودم را به دردسر بيندازم . من اصلا احتياج به شوهر ندارم.خواهش مي كنم حرف زور نزنيد.
    ـ حرف زور را تو مي زني مامانم. مگر مي شود دختر شوهر نكند ؟ اين طور كه مادرش مي گفت موقعيت وبي دارد.دستش هم به دهانش مي رسد و مي تواند....
    ـ مامان خودتان را را خسته نكنيد . همان دو نفر قبلي هم همين طور بودند و جواب من همين بود.باور كنيد من همين طوري راحتم . من از اول هم به خاطر شما جمشيد را قبول كردم و گرنه هركاري كه شوهرم بخواهد براي من بكند خودم آن را مي توانم انجام بدهم.
    ـ آيلين بچه نشو. تا كي مي خواهي به اين بهانه ها خودت را عقب بكشي ؟ عزيزم پشت سرت حرف مفت مي زنند.
    ـ مامان نمي توانم به خاطر حرف ديگران خودم را وادار كنم كاري را كه دوست ندارم انجام بدهم.خواهش ميكنم تماس كه گرفتند بگوييد نه .
    برخاست و فنجان چايش را هم با خود به اتاقش برد. صداي بي بي را مي شنيد كه جمشيد را نفرين مي كرد.بي توجه به سراغ كامپيوترش رفت تا چك ميل كند.پشت ميزش نشست و در همان حال چشمش به قاب عكس روي ميزش افتاد.عكش چهار نفره ي متين .سودابه .پيمان و نيلوفر.يكي از عكس هاي عروسي بود كه خودش داده بود قابش كرده بودند.جاي سودابه خالي بود كه بگويد : هم هي مردها سر و ته يك كرباسند.همه ي آنها موقعيت خوبي دارند. دستشان به دهانشان مي رسد و آدم خوبي هستند....
    پوزخندي زد و فكر كرد :مثل متين ! آن قدر خوب هستند كه تو فراموش مي كني يكي را هم در اينجا داري منتظر و چشم به راه نامه هايت.سودي من اينجا جان به لب مي شوم .قول مي دهم ديگر حسودي نكنم.قول مي دهم مثل يك دوست خوب براي هر دويتان بشوم. مي داني منتظر چه هستم .مي دانم اين بار چه خواهي گفت.من كه چشم روي همه چيز بسته ام. من كه با اين حس لعنتي مقابله كرده ا م....سودي كجايي تشرم بزني .دعوايم بكني كه خيلي بچه ام.خيلي خامم. سودي من تمام كوششم را دارم مي كنم. خودت مي داني كه چطور شب ها و روز ها به نفع تو با خودم مبارزه كرده ام .انصاف نيست حالا در اين لحظات بي خبرم بگذاري.به من بگو... سودي به خاطر آرام گرفتن من. براي اينكه مطمئن بشوم تمام بي توجهي هايم به نفع تو درست از آب درآمده اند.سودي به خاطر دل تو اين كار را كرده ام .پس تو هم به خاطر دل من حركتي بكن ....
    در اتاق به آرامي باز شد.سربرگرداند و ملوك را در آستانه ي اتاق ديد.غضب آلود نبود.بيشتر مايوس به نظر مي رسيد .قلبش به درد آمد.ميدانست حرف هاي ديگران حرف هايي كه ملوك از عزيزترين كسش از خواهرش شنيده هنوز در دلش سنگيني مي كند. او احتياج داشت به همه ثابت كند كه دخترش پاك است و هنوز خواهان دارد.اما چه بايد مي كرد ؟ مگر يك بار به خاطر آنها به قول متين حماقت نكرده بود ؟ باز هم در يكي از آن تله هاي حماقت مي افتاد ؟باز مي توانست سه سال ديگر به اميد يكي ديگر بنشيند ؟ بي اختيار پرسيد : مامان... مگر الان چه كم دارم ؟ به خدا هيچي. شما كنارم هستيد.خواهر ها و برادرم هستند.سرم شلوغ است.ديگر چه مي خواهم ؟
    ملوك وارد شد و در را پشت سر خود بست.مثل او به آرامي گفت :من و آقاجونت كه در سر پايييني افتاه ايمخواهرهايت هم كه هركدام سراغ خانه و زندگي خودشان رفته اند و مي روند.مثل برادرت ! دخترم الان جواني .نمي فهمي .وقتي به خودت مي آيي ك ديگر دير شده است. آدم ها هر قدر هم كه پدر و مادر و خواهر ها و برادرهايشان پيششان باشند باز هم نياز دارند كه يكي را به عنوان زن يا شوهر داشته باشند.
    اين را خودش هم خوب مي دانست. دلش هم مي دانست. ولي نمي خواست اجازه دهد دلش به اين اميد ياد بهانه اش بيفتد.نمي خواست مثل تابستان كه هداياي بچه ها رسيد اختيار از دست بدهد و نداند چه بكند.وقتي اميذي به آينده نداشت چرا بايد زندگي يك نفر ديگر را هم خراب مي كرد ؟
    ـ من ندارم مامان .چطور اين را به شما بگويم ؟
    ـ آيلين مي دانم هنوز به خاطر جمشيد ناراحتي...
    ـ نه مامان نيستم . باور كنيد نيستم. مي خواهيد قسم بخورم از اينكه جمشيد عقب كشيد خوشحالم مامان ازدواج زوري نيست .با اجبار نمي شود كاري كرد.
    ـ من كه نمي خواهم توي سرت بزنم و شوهرت بدهم.مي گويم دست از لجاجت بردار بگذار بيايند همديگر را ببينيد با هم حرف بزنيد.يك دفعه مي بيني كه از او خوشت....
    ـ نه مامان .من نمي توانم چنين كاري بكنم.
    ـ آيلين به من بگو .از آن دسته دخترهايي هستي كه دنبال عشق مي گردند ؟
    نگاهش را از مادرش با ناراحتي برگرفت.آيا اوبه دنبال عشقي كه متين مي گفت مي گشت ؟بلافاصله به خود جواب داد :نه...به عشق اعتقادي ندارم. عشق و عاشقي فقط حرف است.
    ـ خوب اگر اعتقاد نداري چه بهتر. بگذار بيايند.
    فهميد كه بلند حرف زده است .اما باز گفت : نه...وقتي خيالش را ندارم .به نظرم توهين به آن مرد و خانواده اش است كه بيايند و دست خالي برگردند.
    ـ از كجا معلوم ؟ شايد ديدي و خوشت آمد.آيلين...
    ـمامان... نه. همان جمشيد و ... كافي است.من براي زندگي مشترك ساخته نشده ام. ميخ اهم آزاد باشم .مثل حالا.
    ـ مگر قرار است شوهر غل و زنجيرت كند.
    ـ اگر آدمي مثل جمشيد باشد زنجيرم مي كند.
    ـ كور نيستيم .مي بينيم....
    ـمامان .جمشيد را نديده بودم ؟ با او بزرگ شده بودم...نه . خواهش ميكم .
    ملوك مايوس تر از لحظه ي آمدن رفت و آيلين اشكي را كه نگاهش را مي رفت تار كند پاك كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ************************************************** **
    كلاسش كه تمام شد با لبخند كيفش را برداشت و راه خروجي سالن را در پيش گرفت.هنوز چند قدمي با در فاصله داشت كه صداي الوند را از پشت سرش شنيد كه او را صدا مي زد.امروز كه به كلاس نيامده بود كمي باعث تعجبش شد. تا آنجا كه به ياد مي آورد مدتها بود كه او بدون هيچ وقفه اي سر كلاسها مي آمد.برگشت و با لبخند كمرنگي منتظر شد تا الوند چند قدم فاصله اش با او را طي كند. با هم سلام و احوالپرسي كردند.آيلين حس كرد كه الوند زياد سرحال نيست.گفت : امروز نيامده بوديد .مشكلي كه برايتان پيش نيامده بود ؟
    ـ نه .دير رسيدم و نخواستم وسط تدريستان وارد كلاس بشوم.
    آيلين سرش را تكان داد و او گفت : بعد از اين كه كلاس ديگري نداريد ؟
    سوالش به گونه اي بود كه گويي غير از اين نمي خواهد جواب ديگري بشنود .آيلين با لبخند گوشه ي لبش گفت : نه ...كلاس ديگري ندارم.
    برق رضايت را در چشمش كه ديد اضافه كرد : اما قرار ديگري دارم كه بايد بروم.
    حالا قيافه ي الوند وارفته شد.آيلين همين را مي خواست.بنابراين باز ادامه داد: البته اگر كار مهمي داشته باشيد مي توانم...
    روشنايي در نگاه الوند دويد و نگذاشت حرفش را تمام كند.
    ـ بله.كار مهمي دارم.
    ـ پس مي توانيد تا دانشكده ي خواهرم با من بياييد.دارم آنجا مي روم.
    اين چيزي نبود كه الوند بخواهد.اما مجبور بود به همين رضايت بدهد.بيرون هوا سرد و سوزدار بود.آيلين شال را دور گردنش محكم كرد و در حالي كه سر آستين هايش را پايين مي كشيد گفت : از روي سرماي هوا هم مي شود تشخيص داد كه كمتر از يك ماه تا ژانويه مانده است.
    الوند فقط سري تكان داد و بعد بدون هيچ مقدمه اي پرسيد : چرا نه ؟
    آيلين متعجب نگاهش كرد و گفت : ببخشيد ؟
    الوند برخلاف هميشه كه زياد و مستقيم به او خيره نمي شد به چشمانش نگاه كرد و پرسيد : چرا نه ؟
    ـ ببخشيد . من اصلا متوجه منظورتان نمي شوم. چه چيزي نه ؟
    ـ چرا گفتيد نه ؟
    ـ من گفتم نه ؟ من كه حرفي نزدم .
    ـ ولي مادرتان گفته بود شما مخالفت كرديد.
    و چون نگاه پرسشگر و گيج او را ديد ادامه داد : چند روز پيش كه مادرم تماس گرفته بود...ببينم نكند شما اصلا در جريان نبوديد ؟
    آيلين خشكش زده بود. بلافاصله از روي صحبت تلفن و مادرش فهميد كه منظور او چيست. بي اختيار پرسيد : ايشان مادر شما بودند ؟ من نمي دانستم.
    لبخندي بر لبان الوند جان گرفت و آيلين فهميد كه باز اشتباه كرده است.
    ـ حدس مي زدم كه اشتباهي پيش آمده است وگرنه شما چنين چيزي نمي گفتيد.حتما فراموش كرده اند كه بگويند مورد درخواستي من بودم.
    دستپاچه گفت : آ...آقاي الوند بله .حق با شماست.به من نگفتند كه ايشان مادر شما بودند .البته تقصير خودم بود .چون اجازه ندادم مادرم حرفش را تمام كند....با اين همه من هنوز روي نظر خودم هستم.
    الوند با ناراحتي پرسيد : چرا ؟ فكر مي كنم اين حق را داشته باشم كه علتش را بدانم.
    ـ علتش اين است كه من قصد ازدواج ندارم.
    ـ قصد ازدواج نداريد ؟مطمئنيد يا اين حرف را چون من هستم مي زنيد ؟
    ـ نه .مطمئنم.
    ـ خواهش مي كنم در اين مورد تجديد نظر كنيد.كمي درباره اش فكر كنيد.
    ـ نمي توانم آقاي الوند .باور كنيد....
    ـ اما من خواهش مي كنم .من مدتهاست كه دنبال كسي مي گردم كه همپاي من باشد.افرا زيادي را به من معرفي كردند و لي من نتوانستم كسي را كه مي خواستم پيدا كنم.البته نمي خواهم بگويم آنها عيبي داشتند.نه .مشكل از من است . حتما همين طور است. من آدم خيلي متوقعي هستم.حالا بعد از اين همه مدت...خواهش مي كنم.
    ـ آقاي الوند از كجا مي دانيد من كسي هستم كه شما دنبالش هستيد ؟ شما اشتباه مي كنيد.من اصلا مناسب شما نيستم.برايتان آروزي موفقيت ....
    ـ من به گفته ام كاملا اطمينان دارم.شما را آن قدر شناخته ام كه بدانم مي توانيم زندگي موفقي داشته باشيم.لطفا درباره اش با دقت فكر كنيد.شما دفعه ي پيش مخالفت كرديد چون نمي دانستيد من اين تقاضا را كرده ام .مي دانستيد ؟
    ـ نه . ولي ....
    ـ پس حالا روي تقاضاي من فكر كنيد.تقاضاي آدمي به اسم عماد الوند.سي و دو ساله كارمند اداره....دانشجوي فوق ليسانس حقوق .پدرم عبدلكريم الوند بازنشسته وزارت....مادرم هم خانه دار است.بچه ي بزرگ خانواده ام هستم و دو خواهرم هر دو ازدواج كرده اند.ظاهرم همين است كه مي بينيد و گوشه اي از ذهنم همان چيز هايي كه در اين مدت ديده ايد و بقيه اش هم مسائلي در همان حدود است.اگر بخواهيد حاضرم هر طور كه شما مايل هستيد قراري بگذاريم تا باز هر چه مي خواهيد در خصوص خودم به شما بگويم.
    ـ آقاي الوند ببينيد .اصلا موضوع اين نيست كه شما چنين تقاضايي كرديد بلكه مسئله اين است كه....
    ـ چرا . اتفاقا موضوع سر اين است كه من چنين تقاضايي كردم...و خواهش مي كنم روي آن فكر كنيد. تصور مي كنم يك هفته فرصت خوبي برايش باشد.
    ـ آقاي الوند اميدوار نباشيد كه ....
    ـ چرا كاملا اميدوارم كه به خواسته ي قلبي ام برسم. خانم ساجدي خداي من خيلي مهربان و بزرگ است. اين را الان به شما مي گويم.
    بعد بدون اينكه فرصت ديگري به او براي ابراز مخالفتش بدهد عقب گرد كرد و با لبخند تشكرو خداحافظي نمود. آيلين دست روي پيشاني داغش گذاشت و بي اختيار چرخي دور خود زد. زير لب گفت : آه خداي من !... خدايا... چرا ؟ چرا بايد به هر كسي كه نزديك مي شوم عاقبتش اين باشد ؟ چرا حق من اين است ؟ پروردگارا !....
    دستي روي شانه اش نشست و او را كه گيج بود به خود آورد .برگشت و آهو را متعجب ديد. آهو پرسيد : حالت خوب است ؟ چرا خدا خدا مي كني ؟
    تن خيس از عرقش احساس سرما مي كرد. سرش را تكان داد و گفت :نه .چيزي نيست.
    آهو خنديد و دست روي گونه هايي كه هنوز سرخي داشتند گذاشت و گفت : از لپ هاي قرمزت معلوم است كه چيزي نيست ! اين الوند نبود كه رفت ؟
    ـ چرا....چرا.
    - حالت خوب است آيلين ؟ هوا آن قدرها هم سرد نيست كه دندان هايت به هم بخورند. بيا...برويم اول يك فنجان چاي بخوريم .بعد به خانم جان سر مي زنيم .البته اگر دوست داشتي براي من هم مي گويي چرا اين طوري شدي.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در تصميم خود پابرجا بود. نمي خواست ديگر هيچ مردي را امتحان كند.همان دو نفر براي بقيه ي عمرش كفايت مي كرد.همان كساني كه روزي ادعاي عشقش را مي كردند و معتقد بودند كسي او را بيشتر از آنها دوست ندارد هر كدامشان در آن گوشه ي دنيا به كار و زندگي خود مشغول بودند. يكي هنوز به دنبال فرصتي براي خالي كردن وقتش بود تا همراه خانواده اش به ايران بيايد و آن ديگري كه برايش هديه و يادداشت مي فرستاد در كنار كس ديگري روزهايش را مي گذراند. با خبرهايي كه با نامه هاي سودابه مي رسيد اصلا عاقلانه نبود اين آزموده ها را يك با ديگر بيازمايد. حتي اگر خودش براي بهبود زخم رقيبش دعا كند.الوند مردي خوب و محترم بود. در گذشته آن زمان كه تا اين اندازه به ازدواج نظر بدي نداشت فكر ميكرد عاقبت با كسي ازدواج مي كند كه يا خودش اهل فعاليت هاي اجتماعي باشد يا كسي كه اگر او را همراهي نمي كند سد راهش نباشد. در درجه ي سوم هم كسي كه او را همان طور كه بود بپذيرد و نخواهد عوضش كند. اما بدشانسي كه آورد اين بود كه جمشيد هيچ يك از اين سه نوع نبود. درست در نقطه ي مقابلشان و بعد متين.....به او همين طور كه بود افتخار مي كرد.الوند نه تنها به خود و كارهايي كه مي كرد افتخار مي نمود بلكه تا خرخره در آنها شناور بود. الوند يكي مثل خالد بود. درسرش نقشه هاي بزرگي داشت. در طول اين مدت او را آن قدر شناخته بود كه بداند چه در سرش مي گذرد. آدمي با فكرهايي بزرگ.با مسئوليتهاي بزرگي كه مي خواهد بر دوش بگيرد.همان يك جلسه سخنراني كافي بود تا بفهمد تا چه اندازه وجود الوند براي دوستانش مهم است....و يا شايد بريا حزبش. اما اينجا ايران بود نه بيرمنگام. الوند بايد به دنبال كس ديگري براي زندگي مي گشت.آن قدر او را شناخته بود كه بداند از نظر اصولي به چه چيزهايي پايبند است. شايد اگر از او مي خواست در كنار فعاليتهايش كمك حالش باشد بهتر و راحت تر مي توانست قبول كند تا به عنوان شريك زندگي اش. نه !...
    يك هفته بعد از آن روز زماني كه خودش را آماده ي جواب دادن به الوند كرده بود كمي اضطراب داشت .اميدوار بود الوند بعد از شنيدن جوابش ديگر نخواهد ماجراي دو مرد قبلي را برايش تكرار كند. دانشجوياني كه در سالن پراكنده بودند با ديدن او به سوي كلاس دويدند و او با لبخندي به دنبالشان حركت كرد.جلوي در كلاس چشمش به همسر دوست الوند افتاد. مطمئن بود منتظر اوست. حدسش را او تاييد كرد. از طرف الوند برايش پيغا م آورده بود :
    ـ خود آقاي الوند امروز جلسه داشتند و نتوانستند بيايد.از من خواستند عذر بخواهم و به شما بگويم ممنون مي شوند اگر بعد از كلاستان به كافي شاپ سرو برويد.
    بعد هم آدرسي را نزديك دانشگاه به او داد.آيلين از اين برخورد الوند بدون هيچ رودربايستي با خودش خشمگين شده بود .براي يك لحظه وسوسه شد جواب “نه” را به زن بگويد و خودش را از بقيه ي ماجرا خلاص كند .اما حسي ناشي از آينده نگري وادارش كرد اين جواب را رو در رو به الوند بگويد.كلاسش را مثل هميشه با چنان آرامشي اداره كرد كه گويي همه ي امور دنيا به ميل او حركت مي كند

    .


    آدرس را همان طور كه زن داده بود خيلي راحت توانست پيدا كند و از پله ها سرازير شد.نگاهش ميان كساني كه پشت ميزها نشسته بودند تازه به حركت در آمده بود كه كسي از گوشه اي برخاست و توجهش را به خود جلب كرد.الوند بود. نمي توانست حدس بزند لباس رسمي اش را به خاطر آمدن به آنجا پوشيده يا جزئي از لباس محل كارش است. سلام و احوالپرسي او را جواب داد و با تعارف او نشست.الوند بدون اينكه نگاه ممتدش را در او ثابت نگه دارد .گفت : خانم ساجدي من واقعا شرمنده ام كه مجبور شديد تا اينجا بياييد .جلسا ت اداري را نمي توانم كاري بكنم.
    معذرت خواهي اش پس مانده ي خشم آيلين را ازبين برد و نشان داد كه مسئله ي مهمي نيست.الوند پرسيد : چه ميل داريد سفارش بدهم ؟
    ـ متشكرم.خيلي نمي مانم. وقت زيادي ندارم.
    كم كم داشت الوند را مي شناخت .او هم به نوعي شبيه خودش بود .آدمي كه نمي شد چيزي را از روي ظاهرش تشخيص داد.مگر اينكه مسئله خيلي بزرگ و مهم باشد تا تاثير خودش را روي چهره ي او بگذارد.براي همين وقتي او كمي دستپاچه شد فهميد كه الوند برخلاف ظاهرش درون مشوشي دارد.


    .


    اما الوند خيلي زود بر خودش مسلط شد و با لبخندي پرسيد : براي خوردن يك فنجان چاي كه وقت داريد ؟ من سفارش داده ام .
    خودش را راضي كرد كه بگويد : بله . مي توانم براي آن بمانم.
    ـ متشكرم.
    با اشاره ي الوند يكي از جوان ها سيني حاوي قوري چاي و فنجان ها را برايشان آورد. نوك انگشتانش را كه هنوز از سرما بي حس بودند به ديواره ي فنجانش چسباند تا كمي گرم شوند و حس بگيرند.نمي دانست جذبه ي الوند است يا قرار گرفتن در چنين موقعيتي كه باعث شده برخلاف هميشه قلبش در سينه با سرعتي كه اندكي غيرعادي مي نمود بتپد. حسي كه تا آن روز تجربه نكرده بود.با جمشيد گذشته از روزهاي خوششان نگراني وجود داشت و گاه اندكي هم هراس...هراس از اينكه مبادا جمشيد اشتباهش را با اين جمله ياد آوري كند كه در ايران كساني ب او چشم دوخته اند. اين اواخر فكر مي كرد به نوعي تهديدش مي كند .نقطه ي مقابل او رفتار متين هميشه آرامش بخش بود. گرچه گاهي با كنجكاوي هايش وي را مجبور مي كرد مراقب باشد.اما همان نيز با شيريني و حتي نوعي بازي همراه بود. اما الوند... كاملا فرق داشت. جنس نگراني اش شبيه جمشيد نبود و آرامشش متفاوت از متين مي نمود. به ياد آورد كه نمي تواند زياد بماند.جرعه اي از چايش را نوشيد و منتظر شد تا حرفي بزند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الوند فنجان اول چايش را خالي كرده بود.پرسيد : خانم ساجدي فكرهايتان را كرديد ؟
    با آرامش ظاهري گفت : بله... متاسفم من هنوز روي تصميم قبلي خودم هستم.
    الوند انگشتانش را در هم قلاب كرد و روي صندلي اش كمي جا به جا شد.گويي در جايش كمي ناراحت است.پرسيد : مي توانم دليلتان را بدانم ؟
    ـ همان طور كه قبلا هم گفتم هيچ دليلي ندارد جز اين كه قصد ازدواج ندارم.
    ـ آخر چطور ممكن است ؟ حتما بايد دليلي داشته باشيد. چه چيزي در من وجود دارد كه نمي توانيد با آن كنار بياييد ؟ به من بگوييد تا شايد بتوانم برايش علاجي پيدا كنم .اصلا بياييد يك بار ديگر از اول شروع كنيم....
    ـ نه آقاي الوند.....
    ـ چرا ؟ به نظرم اين خيلي بهتر است. من نمي خواهم شما را به اين راحتي از دست بدهم...ببخشيد كه با صراحت حرف مي زنم....خانم ساجدي از نظر شخصيتي در من مشكلي مي بينيد ؟ راستش من قبل از اينكه چنين پيشنهادي به شما بدهم غيرمستقيم نظرتان را درباره ي چيزهايي كه در فكرم بود فهميده بودم. از نظر خيلي از خانم ها فعاليت هاي سياسي چيز جالبي نيست و حتي دوست ندارند هيچ كدام از نزديكانشان دخالتي هر چند كوچك در امور سياسي داشته باشند. اما من مطمئنم كه درباره ي شما اشتباه نكرده ام. شما خودتان به اين امور علاقه مند هستيد. از خانم سيامي-همسر دوستم-شنيدم كه پيگير برنامه ها بوده ايد....
    ـ بله آقاي الوند. من دنبال برنامه ها بودم و هيچ تلاشي هم ندارم كه به شما غير از اين را ثابت كنم. اما من به خاطر فعاليتهاي سياسي شما مخالفت نكردم.
    ـ پس چه ؟ از نظر رفتاري عيبي دارم ؟
    نمي دانست چطور شد از سنگيني جوي كه به وجود آمده بود به مسلك متين اقتدا كرد و بي اختيار به شوخي گفت : عيبتان اين است كه مستبد هستيد و مي خواهيد به زور مرا وادار كنيد حرف بزنم !
    الوند براي يك لحظه متحير به او نگاه كرد و چون متوجه شد او شوخي كرده است به آرامي خنديد و سر به زير انداخت. كمي سرخ شده بود . گفت : خيلي عذر مي خواهم .چنين قصدي نداشتم .شرمنده ام. اگر هر موقعيت ديگري بود قسم مي خورم اجازه مي دادم همه چيز همين جا تمام شود و شما هم هر طور كه دوست داريد رفتار كنيد. ولي واقعيت اين است كه در اين مورد اصلا نمي توانم چنين كاري بكنم. چون داريم روي زندگي و آينده ي دو نفر كه مي تواند تغيير كند حرف مي زنيم .
    لبخند آيلين كنار رفت و به آرامي گفت : آقاي الوند من نمي خواهم زندگي ام تغيير كند. همين وضعيت را بيشتر مي پسندم. من اصلا نگفتم كه نمي خواهم با شما از ...ازدواج كنم. گفتم نمي خواهم با هيچ كس ديگري ازدواج كنم.
    ـ اما براي چه ؟ چه دليلي داريد ؟
    ـ دليلش شخصي است. بگذاريد به حساب اسرار زندگي ام.
    ـ اما تقاضايي كه من از شما كردم شريك شدن در اسرار زندگي هم است.
    برخلاف الوند خيلي راحت نگاهش كرد و از سماجت او بي اختيار گفت : باشد. بسيار خوب. من به هيچ كس چيزي را نگفته ام و نمي گويم. اما اگر شما تا اين حد اصرار داريد مي گويم ك من نامزد داشته ام...سه سال....خارج از ايران....حالا اينجا هستم.
    از اعتراف به حماقت خودش عصبي شده بود. اما همچنان آرام به نظر مي رسيد. حتي با وجود چهره ي شوكه و نگاه ناباور الوند كه بر صورتش مانده بود .توانست از جهش آني چيزي در چشمانش با آزردگي فكري را كه در اين مدت بين اقوامش شايع بود در ذهن او نيز بخواند. سكوت او ظاهرا همان چيزي بود كه انتظارش را داشت. كيفش را برداشت و با تشكري به خاطر چاي از جا برخاست و خداحافظي كرد. اما هنوز قدمي فاصله نگرفته بود كه الوند به خود آمد وصدايش كرد. آيلين ايستاد و به زبان بيگانه خواهش كرد : ديگر ادامه ندهيم آقاي الوند. مگر همين را نمي خواستيد بشنويد ؟
    بهت الوند كنار رفته بود و بر خود و اطرافش مسلط شده بود. با دستش تعارف كرد. برخلاف او به فارسي گفت : بفرماييد بنشينيد. شما كه هنوز چيزي نگفته ايد.
    ـ همان كافي بود.
    ـ نه نبود. بفرماييد خواهش مي كنم.
    چون او را در خواسته اش مصمم ديد با وجود نارضايتي اش نشست. سكوت براي دقيقه اي حاكم بود. الوند چون اوضاع را آرام تشخيص داد پرسيد : ميتوانم بپرسم چرا...چرا نامزديتان به هم خورد ؟
    تعمدا گفت : چون مي خواست حرف حرف خودش باشد.
    الوند لبخندي زد و گفت : طعنه مي زنيد ؟ باشد عيبي ندارد. فرصت براي دفاع از خودم در آينده به دست مي آورم.
    ـ نه طعنه نمي زنم آقاي الوند من چندين سال مطابق خواست يك مرد ديگر زندگي كرده ام. هر طور كه او برنامه ريخت و فكر كرد... و تصور مي كردم كه اين خيلي خوب است.ولي وقتي به خودم آمدم متوجه شدم مطيع بودن تا زماني خوب است كه “من” وجود داشته باشم. دوست عزيزي داشتم كه يادم داد بايد “ما” بود و من تازه آن زمان فهميدم كه اگر قرار است “من-” من نابود شود بايد “من-” طرف مقابلم هم از بين برود تا “ما” بشويم. از وقتي دوباره “من-” خود را زنده كردم چيزي دارم كه ديگر نمي خواهم آن را از دست بدهم. براي همين است كه دوست ندارم ديگر ازدواج كنم و بگذارم كس ديگري چنين كاري را دوباره با من بكند. اين واقعيت زندگي من است. من مناسب شما نيستم. به خصوص با آن فكرهايي كه شما در سرتان داريد

    .



    ـ چرا ؟
    ـ چون خيلي از كساني كه من را مي شناختند بعد از بازگشتم كه تنها بودم بدون اينكه دليل واقعي تنهاييم را بدانند دروغ هايي پشت سرم گفتند كه مطمئنم براي زندگي شما جالب نخواهد بود. بعضي از آنها بدون اينكه واقعا معني كلمه ي دپورت را بدانند تصور كردند كه من از انگليس اخراج شده ام و براي همين نامزدم را گذاشتم و به ايران برگشتم.
    ـ نامزدتان انگليسي بود ؟
    ـ نه ايراني بود و يكي از اقوام دور.
    ـ عقد كرده بوديد ؟
    ـ نه . قرار بود وقتي درسم تمام شد به ايران بيايد و من هم مثل يك دختر ايراني با همان رسوم مخصوص ازدواج كنم.
    ـ پس قضيه چندان جدي نبود.
    ـ آه چرا،كاملا جدي بود. از نظر خيلي ها من اگر شوهر نداشتم حتما نامزد داشتم، مسير زندگي من كاملا مشخص شده بود.
    ـ جدي از نظر ديگران، او واقعا شوهرتان بود يا نامزدتان ؟
    متعجب نگاهش كرد. اما الوند سرش را پايين انداخته بود و نگاهش نمي كرد. بلافاصله متوجه منظور او شد. صورتش گر گرفت.حدسش درست بود و آنچه در نگاه او ديده بود، درست تر. الوند هم مي خواست محدوده ي نامزد داشتن او را بداند. با ناراحتي و خشم پنهاني از جايش برخاست و گفت : هر چه لازم بود شما بدانيد گفتم .دوست ندارم كسي چنين سوال هايي از من بپرسد. حتي شما !
    الوند با شرمندگي گفت : معذرت مي خواهم خانم ساجدي . جسارتم ر اببخشيد. نبايد چنين سوالي مي كردم. عذر مي خواهم . واقعا متاسفم.
    ـ من هم همين طور. برايتان آرزوي خوشبختي مي كنم. اميدوارم كسي را كه دنبالش هستيد پيدا كنيد.
    ـ اما خانم ساجدي....
    ـ خدا نگهدار....ممنون مي شوم آنچه اينجا گفته شد فراموش بكنيد.
    راه رفتنش هيچ نشاني از خشم و نفرتش از جنس مخالف نداشت. همان طور كه معلوم نمي كرد از اين طرز تفكر عده اي از هموطنانش و اين پيشداوريهاي آنها خشمگين است. بايد به خود يادآوري مي كرد هركس را آن طور كه هست قبول كند. قلبش در سينه فشرده مي شد، اما ظاهرش آرام بود. بغضي زير لايه هاي روحش پنهان بود.



    ××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××××××××××



    برخلاف آنچه فكر مي كرد الوند نه تنها از آنچه شنيد، پس نكشيد. بلكه جري تر و مصمم تر از قبل بر سر خواسته ي خود باقي ماند. مادرش بارها تماس گرفت و اصرار براي خواستگاري كرد. آن قدر كه ملوك جان به سر شد و اتفاق افتاد آنچه آيلين در تمام مدت بازگشتش در بحث ها با او سعي در اجتنابش داشت.بحثي كه آن شب پس از تماس چندين باره ي خانم الوند آغاز شد، به دعوايي بزرگ تبديل گشت كه آقاجون و اميراشكان را هم به دخالت كشاند. اشك هاي او را در آورد و زانوان محكمش با حكم آرام اما قاطع آقا جون به لرزه درآمد و فرو ريخت. وقتي آقاجون بعد از همه يكي به دو كردن هاي مادر و دختر رو به همسرش نمود و اعلام كرد كه شب پنج شنبه منتظر خانواده ي الوند خواهند بود، دهان آيلين براي اعتراض بسته شد. چرا كه فهميد صبر آقاجون هم سرآمده است. تنها چيزي كه مي توانست به همه ي آنها بگويد اين بود كه نبايد از او انتظار جواب مثبت داشته باشند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الوند فنجان اول چايش را خالي كرده بود.پرسيد : خانم ساجدي فكرهايتان را كرديد ؟
    با آرامش ظاهري گفت : بله... متاسفم من هنوز روي تصميم قبلي خودم هستم.
    الوند انگشتانش را در هم قلاب كرد و روي صندلي اش كمي جا به جا شد.گويي در جايش كمي ناراحت است.پرسيد : مي توانم دليلتان را بدانم ؟
    ـ همان طور كه قبلا هم گفتم هيچ دليلي ندارد جز اين كه قصد ازدواج ندارم.
    ـ آخر چطور ممكن است ؟ حتما بايد دليلي داشته باشيد. چه چيزي در من وجود دارد كه نمي توانيد با آن كنار بياييد ؟ به من بگوييد تا شايد بتوانم برايش علاجي پيدا كنم .اصلا بياييد يك بار ديگر از اول شروع كنيم....
    ـ نه آقاي الوند.....
    ـ چرا ؟ به نظرم اين خيلي بهتر است. من نمي خواهم شما را به اين راحتي از دست بدهم...ببخشيد كه با صراحت حرف مي زنم....خانم ساجدي از نظر شخصيتي در من مشكلي مي بينيد ؟ راستش من قبل از اينكه چنين پيشنهادي به شما بدهم غيرمستقيم نظرتان را درباره ي چيزهايي كه در فكرم بود فهميده بودم. از نظر خيلي از خانم ها فعاليت هاي سياسي چيز جالبي نيست و حتي دوست ندارند هيچ كدام از نزديكانشان دخالتي هر چند كوچك در امور سياسي داشته باشند. اما من مطمئنم كه درباره ي شما اشتباه نكرده ام. شما خودتان به اين امور علاقه مند هستيد. از خانم سيامي-همسر دوستم-شنيدم كه پيگير برنامه ها بوده ايد....
    ـ بله آقاي الوند. من دنبال برنامه ها بودم و هيچ تلاشي هم ندارم كه به شما غير از اين را ثابت كنم. اما من به خاطر فعاليتهاي سياسي شما مخالفت نكردم.
    ـ پس چه ؟ از نظر رفتاري عيبي دارم ؟
    نمي دانست چطور شد از سنگيني جوي كه به وجود آمده بود به مسلك متين اقتدا كرد و بي اختيار به شوخي گفت : عيبتان اين است كه مستبد هستيد و مي خواهيد به زور مرا وادار كنيد حرف بزنم !
    الوند براي يك لحظه متحير به او نگاه كرد و چون متوجه شد او شوخي كرده است به آرامي خنديد و سر به زير انداخت. كمي سرخ شده بود . گفت : خيلي عذر مي خواهم .چنين قصدي نداشتم .شرمنده ام. اگر هر موقعيت ديگري بود قسم مي خورم اجازه مي دادم همه چيز همين جا تمام شود و شما هم هر طور كه دوست داريد رفتار كنيد. ولي واقعيت اين است كه در اين مورد اصلا نمي توانم چنين كاري بكنم. چون داريم روي زندگي و آينده ي دو نفر كه مي تواند تغيير كند حرف مي زنيم .
    لبخند آيلين كنار رفت و به آرامي گفت : آقاي الوند من نمي خواهم زندگي ام تغيير كند. همين وضعيت را بيشتر مي پسندم. من اصلا نگفتم كه نمي خواهم با شما از ...ازدواج كنم. گفتم نمي خواهم با هيچ كس ديگري ازدواج كنم.
    ـ اما براي چه ؟ چه دليلي داريد ؟
    ـ دليلش شخصي است. بگذاريد به حساب اسرار زندگي ام.
    ـ اما تقاضايي كه من از شما كردم شريك شدن در اسرار زندگي هم است.
    برخلاف الوند خيلي راحت نگاهش كرد و از سماجت او بي اختيار گفت : باشد. بسيار خوب. من به هيچ كس چيزي را نگفته ام و نمي گويم. اما اگر شما تا اين حد اصرار داريد مي گويم ك من نامزد داشته ام...سه سال....خارج از ايران....حالا اينجا هستم.
    از اعتراف به حماقت خودش عصبي شده بود. اما همچنان آرام به نظر مي رسيد. حتي با وجود چهره ي شوكه و نگاه ناباور الوند كه بر صورتش مانده بود .توانست از جهش آني چيزي در چشمانش با آزردگي فكري را كه در اين مدت بين اقوامش شايع بود در ذهن او نيز بخواند. سكوت او ظاهرا همان چيزي بود كه انتظارش را داشت. كيفش را برداشت و با تشكري به خاطر چاي از جا برخاست و خداحافظي كرد. اما هنوز قدمي فاصله نگرفته بود كه الوند به خود آمد وصدايش كرد. آيلين ايستاد و به زبان بيگانه خواهش كرد : ديگر ادامه ندهيم آقاي الوند. مگر همين را نمي خواستيد بشنويد ؟
    بهت الوند كنار رفته بود و بر خود و اطرافش مسلط شده بود. با دستش تعارف كرد. برخلاف او به فارسي گفت : بفرماييد بنشينيد. شما كه هنوز چيزي نگفته ايد.
    ـ همان كافي بود.
    ـ نه نبود. بفرماييد خواهش مي كنم.
    چون او را در خواسته اش مصمم ديد با وجود نارضايتي اش نشست. سكوت براي دقيقه اي حاكم بود. الوند چون اوضاع را آرام تشخيص داد پرسيد : ميتوانم بپرسم چرا...چرا نامزديتان به هم خورد ؟
    تعمدا گفت : چون مي خواست حرف حرف خودش باشد.
    الوند لبخندي زد و گفت : طعنه مي زنيد ؟ باشد عيبي ندارد. فرصت براي دفاع از خودم در آينده به دست مي آورم.
    ـ نه طعنه نمي زنم آقاي الوند من چندين سال مطابق خواست يك مرد ديگر زندگي كرده ام. هر طور كه او برنامه ريخت و فكر كرد... و تصور مي كردم كه اين خيلي خوب است.ولي وقتي به خودم آمدم متوجه شدم مطيع بودن تا زماني خوب است كه “من” وجود داشته باشم. دوست عزيزي داشتم كه يادم داد بايد “ما” بود و من تازه آن زمان فهميدم كه اگر قرار است “من-” من نابود شود بايد “من-” طرف مقابلم هم از بين برود تا “ما” بشويم. از وقتي دوباره “من-” خود را زنده كردم چيزي دارم كه ديگر نمي خواهم آن را از دست بدهم. براي همين است كه دوست ندارم ديگر ازدواج كنم و بگذارم كس ديگري چنين كاري را دوباره با من بكند. اين واقعيت زندگي من است. من مناسب شما نيستم. به خصوص با آن فكرهايي كه شما در سرتان داريد

    .



    ـ چرا ؟
    ـ چون خيلي از كساني كه من را مي شناختند بعد از بازگشتم كه تنها بودم بدون اينكه دليل واقعي تنهاييم را بدانند دروغ هايي پشت سرم گفتند كه مطمئنم براي زندگي شما جالب نخواهد بود. بعضي از آنها بدون اينكه واقعا معني كلمه ي دپورت را بدانند تصور كردند كه من از انگليس اخراج شده ام و براي همين نامزدم را گذاشتم و به ايران برگشتم.
    ـ نامزدتان انگليسي بود ؟
    ـ نه ايراني بود و يكي از اقوام دور.
    ـ عقد كرده بوديد ؟
    ـ نه . قرار بود وقتي درسم تمام شد به ايران بيايد و من هم مثل يك دختر ايراني با همان رسوم مخصوص ازدواج كنم.
    ـ پس قضيه چندان جدي نبود.
    ـ آه چرا،كاملا جدي بود. از نظر خيلي ها من اگر شوهر نداشتم حتما نامزد داشتم، مسير زندگي من كاملا مشخص شده بود.
    ـ جدي از نظر ديگران، او واقعا شوهرتان بود يا نامزدتان ؟
    متعجب نگاهش كرد. اما الوند سرش را پايين انداخته بود و نگاهش نمي كرد. بلافاصله متوجه منظور او شد. صورتش گر گرفت.حدسش درست بود و آنچه در نگاه او ديده بود، درست تر. الوند هم مي خواست محدوده ي نامزد داشتن او را بداند. با ناراحتي و خشم پنهاني از جايش برخاست و گفت : هر چه لازم بود شما بدانيد گفتم .دوست ندارم كسي چنين سوال هايي از من بپرسد. حتي شما !
    الوند با شرمندگي گفت : معذرت مي خواهم خانم ساجدي . جسارتم ر اببخشيد. نبايد چنين سوالي مي كردم. عذر مي خواهم . واقعا متاسفم.
    ـ من هم همين طور. برايتان آرزوي خوشبختي مي كنم. اميدوارم كسي را كه دنبالش هستيد پيدا كنيد.
    ـ اما خانم ساجدي....
    ـ خدا نگهدار....ممنون مي شوم آنچه اينجا گفته شد فراموش بكنيد.
    راه رفتنش هيچ نشاني از خشم و نفرتش از جنس مخالف نداشت. همان طور كه معلوم نمي كرد از اين طرز تفكر عده اي از هموطنانش و اين پيشداوريهاي آنها خشمگين است. بايد به خود يادآوري مي كرد هركس را آن طور كه هست قبول كند. قلبش در سينه فشرده مي شد، اما ظاهرش آرام بود. بغضي زير لايه هاي روحش پنهان بود.



    ××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××××××××××



    برخلاف آنچه فكر مي كرد الوند نه تنها از آنچه شنيد، پس نكشيد. بلكه جري تر و مصمم تر از قبل بر سر خواسته ي خود باقي ماند. مادرش بارها تماس گرفت و اصرار براي خواستگاري كرد. آن قدر كه ملوك جان به سر شد و اتفاق افتاد آنچه آيلين در تمام مدت بازگشتش در بحث ها با او سعي در اجتنابش داشت.بحثي كه آن شب پس از تماس چندين باره ي خانم الوند آغاز شد، به دعوايي بزرگ تبديل گشت كه آقاجون و اميراشكان را هم به دخالت كشاند. اشك هاي او را در آورد و زانوان محكمش با حكم آرام اما قاطع آقا جون به لرزه درآمد و فرو ريخت. وقتي آقاجون بعد از همه يكي به دو كردن هاي مادر و دختر رو به همسرش نمود و اعلام كرد كه شب پنج شنبه منتظر خانواده ي الوند خواهند بود، دهان آيلين براي اعتراض بسته شد. چرا كه فهميد صبر آقاجون هم سرآمده است. تنها چيزي كه مي توانست به همه ي آنها بگويد اين بود كه نبايد از او انتظار جواب مثبت داشته باشند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #98
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شاید اگر تلفن سودابه در ان شب نبود ،هنوز همه چیز به همان روند خود ادامه داشت و او اینک منتظر در اتاقش نمی نشست. به یاد اورد که چطور در سکوت و سکون اتاقش بارش برف را تما شا می کرد و در همان حال به این می اندیشید که چطور یک تصمیم می تواند روی زندگی دیگران اثر داشته باشد. سه روز در خود فرو رفت و از دیگران فاصله گرفت. به امید یافتن راهی واهی . انچه می دانست و از پیش خبر داشت اتفاق افتاده بود و او در این وضعیت قرار گرفته بود . کدام پدر و مادر خیر اندیش و عاقبت نگری رضایت می دادند فرزندشان به خاطر تصمیمی که به نظرشان کاملا بچگانه بود،اینده خودش را تباه کند . عماد الوند ،برادرزاده یکی از وزرای کابینه سابق و پسر ریئس باز نشته ...از یک خانواده متشخص و به قول بی بی استخواندار ،با اینده ای روشن ،محترم و با شخصیت و دارای منشی والا چطور می توانست مورد پسند و قبول خانواده ساجدی قرار نگیرد. ان هم وقتی که ادمی مثل جمشید نامزد قدیم دخترشان بوده است. کسی که بین همسر و پدر و مادرش مانده بود از سه سال هنوز هم نتوانسته بود از گودال ناتوانی هایش بیرون بخزد. ان ذره امیدی که برای از سر باز کردن الوند داشت،با ان مجلس خواستگاری به باد رفت و به محض اینکه امیر اشکان و داماد بزرگ عمو با تحقیقاتشان حدسیاتشان را تایید کردند،همه فراموش کردند که او از اول شرط نموده بود انها فقط برای جلسه خواستگاری بیایند و اجازه بدهند همه چیز تمام شود. الوندان شب همراه با خانواده اش به خانه شان امد. سر به زیر و ارام . نه از سر بی دست و پایی. بلکه از سر نجابت و تربیتش. مادرش زنی چادری بود که چهره ای روشن داشت. دخترهایش ازدواج کرده و همراه با شوهرانشان در مجلس حضور داشتند . مثل عموی وزیر و زن عمویشان . به خوبی از چهرشان معلوم بود که راضی و خشنود هستند . این وضعیت،او را که بارها ردشان کرده بود ،کمی خجالت زده می کرد . چیزی که روزی فکر می کرد برای جمشید ،خواهد بود ،برای خانواده الوند انجام داد. سینی چای را که بی بی ریخته بود ،برداشت و به اهو که عصبی به نظر می رسید و داشت می پرسید :"چطور این قدر ارامی؟لبخندی زد . دلیلی برای دستپاچه بودن نداشت . به احترام او همه از جا برخاستند و نگاه گذرای الوند را روی خود دید. خانم الوند جایی کنار خود برای او باز کرد و خواست کنارش بنشیند . مدتی صحبتها در باره چیزهای مختلف دور زد تا اینکه با لا خره عموی الوند موضوع را به علت امدن ان شب سوق داد . فکر می کرد ان شب فقط یک سری صحبتهای معمولی می شود و بعد فرصتی خواهند خواست تا دوباره بیایند ،اما عموی الوند بلا فاصله از پدرش درخواست کرد اجازه بدهد ان دو با هم صحبتی بکنند . این در خواست که با موافقت پدرش همراه شد ،کمی دستپاچه اش نمود . می خواست مخالفت کند ؛اما به خود که امد دید دارد همراه او می رود . می توانست عماد را به یکی از اتاقهای طبقه پایین هدایت کند ؛اما تعمدا و با خباثت او را به اتاق خود برد . شاید این هم می توانست کمکی باشد برای اینکه عماد را از سر راه زندگی اش بردارد . عماد با تعارف او روی صندلی نشست و او نیز روی تختش نشست. خیلی ارام و خونسرد . درست همان چیزی که اهو را به وحشت و تعجب وا می داشت . اما عماد برای او ،کسی نبود که ،باید با داشتن عنوان مردی که می خواهد او را انتخاب کند و برای زندگی اش شریک سازد ،ترسناک باشد . باید همان طور راحت هم صحبت می کرد . سکوت را خودش از بین برد و به او که سر به زیر داشت ،گفت:"فکر نمی کردم این کار تا اینجا پیش برود ".
    عماد سر بلند کرد و نگاهی گذرا به او انداخت . گفت:"من که به شما گفتم خدای من مهربان است".
    - خدای مهربان شما من را تحت فشار گذاشته است .
    - چچچنین قصدی ندارم.
    - امال دارید این طور عمل می کنید . من به شما چندین بار گفتم که من و شما نمی توانیم به عنوان یک زوج زندگی کنیم. اما واقعا نمی فهمم چرا این اندازه اصرار دارید . اقای الوند من چیزی در خودم نمی بینم که شما را تا این حد مصر کند.
    - شاید به خاطر این که به خیلی چیزها در درون تا ن عادت کردید و برایتان عادی شده است . هیچ چیز برای من در زندگی ام به اندازه صداقت ارزشمند نیست. از هیچ کس چیزی نمی خواهم مگر صداقت. خودم هم سعی می کنم این طور عمل کنم . شما این صداقت را دارید . شما توانایی این را دارید تا به یک مرد امکان داشتن یک اینده روشن را بدهید . جز به خودتان به ادمهای دیگر هم فکر می کنید . بزرگ فکر می کنید...
    با لبخندی سر تکان دادو گفت:"نه فکر نمی کنم این طور باشد".
    - چرا همین طور است . رفتارتان را با دانشجوهایتان دیده ام .حس مسئولیت دارید.از ان گذشته جسارت لازم برای زندگی ،در رفتارتان به وضوح وجود دارد . موافق نیستید که زندگی یک جور مبارزه است؟منتهی هر کس با دید و فکر خودش در یک جنبه این میدان مبارزه می کند . یکی برای پول ،یکی برای خوشبختی ،یکی برای عدالت ... من همیشه ارزو داشتم همسرم کسی باشد که جرات و جسارت این مبارزه را داشته باشد . نیاز نداشته باشد که کسی پبشش باشد تا چشمهایش را برای دیدن واقعیات باز کند .
    فکر کرد این را درست متوجه شده است . هیچ چیز به اندازه مبارزه برای گرفتن حق او را ارضاع نمی کرد؛اما نه حق خودش !حق خودش می توانست چیزی باشد که متین داشت دو دستی به او می داد... چشمهایش را محکم روی هم فشرد تا باز شیطان در درونش جان نگیرد . متین و سودابه !انها باید با هم باشند . گف ت:"اقای الوند دلیل این همه اصرار برایم معلوم نیست. وقتی از شما نظرتان را درباره چیزی می پرسند ،شما همان لحظه فکر می کنید و جواب می دهید . دوباره پرسیدن تاثیری در جواب ندارد".
    - انسان موجود مطلقی نیست . نسبی است . در مقابل یک عمل ،در شرایط مختلف ،عکس العمل های متفاوت بروز می دهد.
    - من کاری به فلسفه های دیگران ندارم ...
    - بله می دانم اما می خواهم بدانید چرا این قدر اصرار دارم . هر بار که این پیشنهاد را تکرار کرده ام ،امیدواربودم که تغییری بوجود بیاید ...البته تا این لحظه خوب پیش امده ام . من از هیچ به اینجا رسیده ام که حالا در اتاق شما نشسته ا م.
    نگاهش کرد. چطور این اندازه سمج و سر سخت بود ؟!خنده اش می گرفت . اما گفت:"شما اینجا هستید ؛اما این هرگز به این معنی نیست که من موافقت کرده ام ".
    - شاید اگر باز اصرار کنم به انجا هم برسم .
    - مثل جمشید؟
    - من با او فرق دارم . شما باید به من یک فرصت بدهید .
    فرصت؟برای چه؟برای ابنکه رضایت بدهد یکی جای متین را بگیرد؟متین مال او نبود ،خوب قبول . تا حالا هم سعی کرده بود اعتراضی نکند . اما متین خودش را از سودابه هم کنار کشیده بود . شاید ... نه نباید به ان فکر می کرد".
    دید که الوند به عکس دسته جمعی شب کریسمس سال گذشته روی میز می نگرد. دقت کرد تا ببیند چه تغییری در او حاصل می شود. اما در کمال تعجب هیچ ندید. در عوض او با اشاره به عکس متین که کنارش ایستاده بود، پرسید: "نامزدتان ین بود؟".
    - نه. من عکس کسی را که هیچ علاقه ای به طرز فکرش ندارم بالای سرم نمی گذارم!... او هم دوستم است. یک از دوستانی که در انگلستان داشتم.
    بعد به سختی اضافه کرد: "نامزد دوستم است".
    الوند لحظه ای دیگر به چهره متین نگاه کرد و بعد سر برگرداند. بهانه ای دستش آمد تا بگوید:"آقای الوند زندگی من با شما کاملا فرق داشته و دارد. این را قبلا به شما بارها گفته ام. شما را به اینجا آوردم تا ببینید زندگی من چطور بوده و چطور است. من نمی توانم مثل مادر شما باشم".
    الوند مکثی کرد و بعد پرسید: "منظورتان از نظر پوششی است؟".
    - آن هم یک از موارد است.
    - خواهرهای من مثل شما هستند. من تا جایی که بتوانم و به من اجازه بدهید آماده همراهی با شما هستم.
    - آنها از گذشته من چیزی می دانند؟
    - چیزی را که لازم بود، من می دانم.
    با خنده آرامی گفت: "نه آقای الوند. من یک بار چنین اشتباهی را مرتکب شده ام و تجربه تلخی به خاطرش داشتم. شما تنها نیستید که تنها بخواهید تصمیم بگیرید. خانواده تا هم هستند که باید در نظر گرفته شوند. من جمشید را به خاطر خانواده اش کنار گذاشتم".
    - شما نگران این مطلب نباشید. آنها می دانند که من آدمی نیستم که از روی احساسات صرف تصمیم بگیرم. من شما را از هر نظر سنجیده ام. شما کس هستید که مورد پسند خانواده ام هم هستید. اگر از این موضعی که گرفته اید، به این طرف بیایید، خواهید دید که من و خانواده ام با علاقه در اینجا هستیم. اصراری هم که کرده ایم نشان می دهد راضی و خاوستار این وصلت هستیم. شما فقط باید به من بگویید چه می خواهید که فکر می کنید در من نیست یا من از عهده اش بر نخواهم آمد؟".
    با کمی مکث به او نگریست و بعد گفت: "من؟ من مالک نم یخواهم. غلو زنجیر نمی خواهم".
    - من هم قصد ندارم به شما غل و زنجیر ببندم.
    - فکر میکنید. اما وقتی وارد زندگی شدید این غلو زنجیر را می بندید. نمی خواهم چیزی را که حالا دارم از دست بدهم.
    - بعضی چیزها در جریان زندگی خود به خود از بین می رود و یا تبدیل به چیز تازه ای می شود. نمی توانید ین را انکار کنید. می کنید؟ وقتی انسان یک مسئولیتی را گردن می گیرد، مجبور است از بعضی چیزها بگذرد.
    - این را قبول دارم. اما به اندازه اش. دو طرفه. البته اینکه یک چیز اشتباه نباشد. جمشید علاقه داشت تنها باشد. شخصیتش هم این طور بود. علاقه خاصی به انزوا دشت. انتظا داشت من هم این طور باشم.
    - الوند که کاملا مشهود بود ار تکرار اسم جمشید زیاد خوشش نمی آید، گفت: "من آدمی اجتماعی هستم. آن قدر که شاید دلتان را بزند! خیالتان راحت باشد. زمانه فرق کرده است. زنها هم باید به اندازه مردها و حتی بیشتر از آنا در جریان امور باشند. چون بچه ها بیشتر با مادرشان احت هستند تا پدرشان. از آنها بیشتر و بهتر یاد می گیرند. مادران به عنوان واسطه و منتقل کننده تجربیات باید خیلی بیشتر از دیگران بدانند. این را می گویم تا بدانید اهل محدود کردن نیستم".
    انگار هر چه می گفت الوند جواب برایش داشت. البته نباید تعجب می کرد. مگر سر کلاسهایش ندیده بود که چطور صحبت می کند. همان طور که قبلا هم فکرکرده بود الوند آدمی آگاهبود. با لبخندی گفت "مثلاینکه شما نی خواهید غیر از آنچه برایتانهدف شده است، به چیز دیگری توجه کنید. هر چه می گویم، شماسر گفت خودتان هسیتید".
    الود نیز ب خنده افتاد و گفت: "همین طور است. تنها در این مورد استبداد و خودرایی من را باور کنید. در بقیه چیزها شریک".
    - من متاسفم. نمی دانم چه بگویم.
    - فقط فکر کنید.
    - من قبل از این هم چنین کاری کرده ام. به شما گفته ام که مشکلم شخص شما نیستید....
    - پس از روب دیوار قبلی کمی بالا بیایید و این طرف و من را نگاه کنید.
    می دانست نمی تواند به این آدم آگاه و متشخص جواب مثبت بدهد. نمی توانست خودش را راضی کند. به او ان شب هیچ نگفت و نخواست بحث را بیش از این ادامه بدهد. خانواده الوند که رفتند، از نگاه پدر و مادرش می خواند که مطمئن هستند ین آدم و خانواده اش می توانند بهترین باشند. به اتاقش رفت و سعی کرد ذهن خود را برای دقایقی هم که شده از چیزهای آزار دهنده دور نگه دارد. می توانست فکر کند و بعد به خانواده اش بگوید که او را رد کنند. سخت خواهد بود؛ اما قراری با آنها گذاشته بودکه باید هر دو طرف به آ پایبند می ماندند. چه خوش خیال بود. این بار جواب ن"نه" گفتن به آنجا کشید که یک هفته از بزرگ و کوچک هر کس که به او می رسید نصیحتش کردالوند را نباید از دست بدهد. اشک ملوک در آمد و به التماس و ناله و نفرین خودش کشید. آقای ساجدی خود دخالت کر و با منطق و استدلال برایش ثابت نمود که اجازه ورود دادن به حضور مردی دیگر در قلبش می تواند به راحتی همه چیز را در زندگی اش تغییر دهد. بعدنوبت به خانم جون و خان عمو و خان دایی رسید. حتی آهو هم کم کم بهشکافتاده بودکه چرا خواهرش این قدر سماجت در "نه"گفتن دارد؟ هیچ کس خبر نداشت آن جای کوچک در قلبش، همان که با زرنگی خودش را در زیر لایه های دیگر روحش پنهان کرده، چشم به لندن دارد. همان چیزی که اصرار داشت بگوید هیچ وقت وجود نداشته و فقط در داستانها و قصه ها پیدا می شود، سرش را به علامت "نه" بالا تکا می داد. گاه که سر به جنون بر می داشت و در برابر همان یک ذره جای کوچک می باخت و زمین می افتاد،به خودش می گفت: "نمی توانم به خاطر زندگی خودم در ایران، زندگی سودابه را با متین به هم بریزم. باید صبر کنم. نباید او را عصبانی کنم. وقتی هنوز منتظر تغییری از جانب من است، نمی توانمخنجر به او بزنم. متین به من گفت منتظر می ماند. به اوگفتم نه او را می خواهم نه کس دیگر را. گفتم که اعتقادی به زدواج کردن ندارم. عشق را نمی دانم چیست و به چه دردی می خورد. اگر بفهمد... زندگی سودابه ر نابود می کند... من دیدم چطور عصبانی می شود.همان متین مهربان میتواند دوباره همان موجود ترسناک شود ...".
    اما خودش هم خوب می دانست که این حرفها فقط برای توجیه دل خودش است. سر حرفش مانده بود و می خواست منتظر بماند؛ ولی... دیگران خیلی راحت انگشت روی نقطه ضعفش گذاشتند. آهو!... خانم جون بود که گفت مادرش دیگر نمی تواند بیش از این خواستگارهای آهو را هم معطل نگه دارد. آنها ایانی بودند و فرهنگ ایرانی اجازه نمی داد اشتباهی را که یک بار مرتکب شده بودند، دوباره تکرار کنند. یک دختر را آن طور شوهر دادندو نتیجه اش در تنگنا قرار گرفتن دختر بزرگ شد و شوهر دادن آهو یعنی خط بطلان کشیدن به زندگی آینده آیلین. بعد از این بای منتظر مردهای زن مرده و بی بچهو آدم های به قول خانم جون درجه دو باشد. به خانم جون گفت برایش حتی ذره ای اهمیت ندارد در آینده چطور مردهایی به خواستگاری اش می آیند؛ چون نمی خواست اصلا به هیچ مرد دیگری فکر کند. ولی این فرقی در اصل مسئله نداشت، چرا که پدر و مادرش داشتند آهو را گرونگه می داشتند؛ بدون اینکه خود خبر داشته باشد یا بداند تا چه اندازه او را تحت فشار می گذارند. تا سه روز از انچه شنید شوکه بود. این همه سرسختی را از خودش باور نمی کرد. اما سرسختی اش هم تا ابد دوام نیاورد. شکسته شد. اراده ترک برداشته اش رافقط از ترس کینه و عصیان متین بر پا نگه داشته بود که آنهم بالاخره فروریخت. سه شب بعد از صحبت های خانم جون در اتاقش از پنجره منظره حیاط را می نگریست که آهو گوشی تلفن را با عجله برایش آورده بود. شنیدن صدای سودابه از آن سوی خط، درست به اندازه دیدن یک جزیره درمیان اقینوس، باعث شادی اش شد. صدای او نیز از شور زندگی لبریز بهنظر می رسید. دسترسی به تلفن و هزینه های آن برای سودابه سخت سنگین بود. برای همین خواسته بود مکالمه را کتاه کند که سودابه گفته بود: "عیبی ندارد متین که آمد با او حساب می کنم".
    متعجب پرسیده بود: "مگر از کجا تماس می گیری؟".
    - حدس بزن.
    - اصلا نمی توانم چیزی بگویم.
    - باش تنبل خانم. از خانه متین حرف می زنم.
    عبور جریان برق را به خوبی در بدنش حس کرد. پرسید: "جدی می گویی؟".
    - این قدر عجیب است عزیزم؟ پس اگر بشنوی که بعد از کریسمس هیچ شبی بدون متین نگذشته است، چه خواهی گفت؟!
    با خنده ای ادامه داده بود: "الی آن اتفاق بزرگ بالاخره دارد اتفاق می افتد. خدا دارد به دعاهیم جواب می دهد. باورت می شود؟".
    برای یک لحظه چیزی نگفت. اما بعد با خنده ای که خودش هم نمی دانست چطور توانست در آن لحظه بکند گفت: "زبانم بند آمده است. فقطهمی. ببینم شما در آنجا چه دارید می کنید؟من باید به لنن بیایم یا نه؟".

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #99
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سودابه نفسش را بیون داد. گویی هوا کم آورده اس. بعد گفت: "نه، هنوز ن. باید صبر کنی وقتی همه چیز تمام شد، آن وقت اگر دوست داشتی می توانی بیایی. خبرها زیاداست الی. نمی توانم پشت تلافن برایت بگوی. باید برایت بنویسم".
    - سودی شوخی نمی کنی؟ خبرهای وشی داری، نه؟
    - برای خودم که غیر منتظره دور از باور است... آره... آره برهای خوشی برایم بوده است.
    - سودی... آه سودی... خدای من! نمی دانم چه بگویم. تعریف کن.
    - نه پشت تلفن مزه اش می رود. همه چیز قطعی شد برایت نامه می نویسم. آن وقت توه م می توانی هر چه دلت میخواهد بگویی تو را هم شوکه خواهدکرد؛اما مطمئنم برای من خیلی خوشحال خواهی بود. حالا دوباره سر موضوع خودمان برگردیم. از خودت بگو. چه می کنی؟ درس دانشگاه؟
    - گفتنم که همه چیز خب است...
    نمی دانست چه چیزی باعث شد که بگوید: "منهم خبرهایی برایت دارم سودی".
    - چه خبری؟ چیزی شده؟
    - نه نترس نگران نباش. خبر من هم مثل خبر توست. خبر خوش.
    - مثل خبر من؟
    - قول بده تا زمانی که نامه من هم به دستت نرسیده، هیچ حرفی به کسی نزنی. به هیچ کس؛ حتی متین. خوب؟
    - دارم دق می کنم دختر. باشد قول می ده. حرف بزن.
    - من... من... دارم... سودی دارم ازدواج می کنم.
    صدای جیغ او باعث بغضش شد. سودابه به چه دست می یافت و او به چه؟
    متین را باخته بود.همان شب باخت. به جبران همان باخت بود یا به خواسته همان یک ذره جای کوچک قلبش که ضربه را مقابل سودابه، تنها و عزیز ترین رقیبش به خود زد. یگر هیچ ترسی برای نابود شدن زندگی سودابه نبود. متین خود زودتر از ا اقدام کرده بود.دیگر نمی توانست تهدیدش کند که به سودابه همه چیز را خواهد گفت.نقاب از روی چهره عشقشان خواهد برداشت. موفق شده بود مسیر احساسش را به سوی سودابه تغییر دهد و حالا می توانست به زندگی خودش فکر کند. قاب عکس چهار نفره را همان شب با نگاه خیسش در داخل کشو به تبعید فرستاد. دیگر نمی خواست و نمی توانست به چهره متین نگاه کند. لبخندش را ببیند و نگهش را تماشا کند. حالا به کس دیگری تعلق داشت. نگاه های مخملی با او وداع کرده بود و سوزش ضربه را تا عمق وجودش درک می کرد. صبح وقتی می خواست خانه را ترک کند، هنگامی که ملوک با ناراحتی و نگرانی نگاهش می کرد، طاقت از دست داد. گفت: "مامان چیزی می خواهی بگویی؟".
    - نه مادر.
    - چرا احساس می کنم چیزی می خواهید بگویید.
    ملوک کمی دست دست کرد و بعد گفت: "خانم الوند امروز بعد از ظهر را قرار گذاشته تماس بگیرد".
    - می خواهید قبولش کنم؟
    - مادر می خواهم عاقلانه فکر کنی و تصمیم بگیری. پسرشان واقعا مرد مناسبی است.
    - می خواهید قبولش کنم؟
    ملوک هیچ نگفت. کیفش را بر دوشش انداخت زمزمه کرد: "باشد. از نظر من عیبی ندارد. شاید حق با شماست".
    چشم های مادرش را با برق شادی و رضایت تا آخر عمر به خاطرش نگه می داشت.آغوش گرم او و بوسه اش قوت قلبی دیگر بر تصمیمش شد. همین قدر که الوند، جمشید نبود، برایش کفایت می کرد. مگر تا پیش از این با عشق زیسته بود که بخواهد زندگی بدون عشق را شروعکند؟ عشق هم چیزی مثل همین دوست داشتن بود. منتهی آدمهایی مثل متین روی آن زرورقی با نام دیگر می کشیدند و به خودشان تلقین می کردند که چیزی سوای امور است. فکر کرده بود نداشتن عشقی که متین ادعایش را می کرد، بهتر از داشتنش است. عشقی که با یک مدت دوری دچار لغزش شود، به درد نمی خورد. و عشق متین به او، با دیدن آدمی مثل سودابه دچار لغزش شده بود. به سودابه هرگز نمی گفت که نامزدش، مرد زندگی اش در غیابش اجازه داده بود فکر زن دیگری در ذهنش راه یابد. این عشق بود؟ زیر لب گویی می خوهاد خودش را قانع کند، زمزمه کرد: "نه نبود... یا برای من عشق نبود".
    نگاهش این بار به تصویرمردی که در قاب بالای تختش نشسته بود، برگشت. لبخند محوی در چشمانش دوید. همه چیز خیلی زود صورت گرفت. قرار ها گذاشته شدو عید را زمان عقد و عروسی در نظر گرفتند. تا آن زمان نیز صیغه محرمیتی بینشان خوانده می شد. دوران نامزدی شان کوتاه بود. چیزی که به خاطرش نمی دانست چه احساسی باید داشته باشد. فقط از یک چیز مطمئن بود. قرار نبود سه سال نامزد باشد و دست آخر فنا شده سرخانه اول برگردد... آن شب، شب بله برون... مراسم بله برون ضربه آخر بود. ضربه بر خوابها و خیالاتش.عما آن شب وقتی در کت و شلوار سورمه ای در خانه شان حاضر شد، سعی کردلبخندی که به رویش می زند، رنگی ازمحبت داشته باشد. سعی کردن زیاد مشکل نبود. عماد را به عنوان انسانی شریف با روحی بزرگ دوست داشت. خانم الوند با لبخند، چادر سفیدی را که با خودش آورده بود، با اجازه ملوک بر سرش انداخت و بوسه ای به صورتش زد. اقوام و بزرگان هر دو طرف حضور داشتند و به چشم می دیدند که عروس تازهمحبوب خانواده داماد است.چشمهای زیادی بود که آن شب با انباوری در آنجا حاضر شه بودند. صاحب همان چشمهایی که در نهان برایش گفته بودند و بهخودش و خانواده اش خندیده بودند. اما ملوک همه را بهخاطر داشت. زن برادر و خواهر خودش اولین کسانی بودند که به این مراسم دعوت شدند و قول برای حضورشان گرفته شد. آن شب دید که چطور اعضایخانواده اش با افتخار و سر بلندی میان مهمانها می گشتند. لبخند حاکی از آرامش در چشمان و لبهای پدر و مادرش، شاید پاداش این اطاعت از اولدین بود.به خودش یادهوری کرده بود بعد از چهارده سال حضور در خارج از این کشور و دوری هشت ،نه ساله از خانواده اش ،حالا که برگشته،این حق را ندارد که به خاطر خودخواهی شخصی اش در مقابلشان قد عام کند . می دانست که باید برسر تصمیم خود برای تجرد باقی می ماند و زمانی که هنوز میلی برای برای شریک شدن در سرنوشت دیگری و سهیم کردن وی در سر نوشت خودش ندارد ،این امر را نپذیرفت. ولی این تصمیم زمانی عملی می شد که دور از انها در ان کشور باقی می ماند . باید غیر از خودش به فکر کسان دیگری ،که هستی و وجودش از انها بود،نیز باشد . گاهی از مواقع شرایط ایجاب می کرد که انسان خودش را خیلی زود تر از انچه خودش می خواهد اماده وقایع پیش رویش بکند . و این هم یکی از ان موقعیتهایی بود که باید خودش را با ان وفق می داد. باید این کار را می کرد . به خصوص وقتی که عماد قول داده بود تا انجا که توانش را دارد کمکش کند و او را همان طور که بود قبول نماید . بعد از انجام توافقات لازم ،شوهر خاله عماد صیغه محرمیت را بینشان جاری کرد. در ان زمان و میان صداهای اطرافش وقتی داشت از زیر چشم عماد را می پایید که سر به زیر داشت ،گویی او نیز سنگینی نگاهش را حس می کرد که به محض شنیدن تبریکات اطرافیان او نیز سر بلند کرد و انچنان نگاهش نمود که دلش در سینه فرو ریخت و خودش هم به خوبی متوجه سرخ شدن صورتش گشت. سرش را پایین تر انداخت و به این ترتیب صورتش را میان بالهای اویزان چادرش پنهان کرد . ان شب فرصتی پیش نیامدبا هم صحبتی بکنند . اما متوجه شد عماد هر گاه او و خودش را دور از دیگران پیدا می کند ،خوب و دقیق او را می نگرد. باور نمی کرد ؛اما همان شب ،وقتی صیغه محرمیتی که بین او و عماد خوانده شد،دیواری بر گذشته اش کشیدو وجودش یکپارچه شد،یا شاید هم خودش را وادار کرد که این طور بشود . سودابه به ارزویش رسیده بود . همین برایش باید کفایت می کرد...و داشت تلاشش را می نمود که همین هم بشود. متین رنگ عوض کند و دیگر هیچ نشانی از کسی که روزی به او گفت تا اخر عمرش دوستش دارد، از او در خاطرش نماند . متین باید دوباره همان کسی می شد که شش ماه به عنوان یک دوست با انها بود. همین فکر بود که باعث شد امروز همه یادگاریها را جمع کند . نوار کاست سودابه و متین را پنهان کرد. عقلش به او می گفتکه باید نابودش کند. اما دلش نیامد. هنوز زود بود. عکسها نیز همراه با آن کاستها رفت. باید دور از دسترس می رفتند. باید به عهدی که بسته بود، وفادار می ماند.دوباره ذهنش به سوی روز بعد از بله برو رفت. همان روزی مه با دانشجوهای ادبیات کلاس داشت و عماد هم در آن کلاس حاضر می شد. آن روز هم سر کلاس آمده بود. ولی آیلین در تمام مدتی که سر کلاس داشت تدریس می کرد، اصلا نمی توانست حواسش را جمع کند و تمرکز داشته باشد. سنگینی نگاه عماد از آن گوشه توان تمرکز به او نمی داد. ظاهرش آرام بود و کسی نمی توانست بفهمددرونش چقدر آشفته است. چقدر آن روز خودش را ملامت کرده و ناسزا گفته بود که این اندازه در مسائل شخصی و عاطفی اش ضعیف است. چطور می توانست به راحتی برنامه یک سمینار بریزد یا کمک حال اساتید دانشگاه برای اجرای برنامه ها باشد، آن وقت در چینی مواردی هیچ عقلش کار نمی کرد و نمی دانست چطور باید عمل کند. وقتی از گوشه کلاس کسی از جایش برخاست و نگاهش را به سوی خود کشید، متوجه شد که عماد است. از کلاس بیرون رفت و تا آخر وقت برنگشت. چقدر احساس راحتی کرده بود. درست همان حس رهایی از زیر سنگینی تخته سنگ دوباره به سراغش آمده بود. بقیه ساعت به خوبی کلاس را اداره نمود. دانشجوها کلاس را ترک کرده بودند و او داشت برگه ها تکلیف آنها را در کیفش می گذاشت که عماد با ضربه ای به در کلاس وارد شدو با کمی احتیاط پیش آمد. دیدن او دستپاچه اش نمود؛ چون فهمید که عماد پی به احوال آشفته اش سر کلاس برده است. به خصوص وقتی گفت: "ببخشید که وسط کلاس رفتم. می خواستم شما راحت باشید".
    سر به زیر برای لحظه ای درماند. عاقبت بدون اینکه نگاهش کند، به آرامی گفته بود: "من معذرت می خواهم آقای الوند. راستش... کمی گیج هستم. قرار گرفتن در چنین شرلیطی... گیجم کرده است. تا چند وقت پیش اصلا فکرش را هم نمی کردم که این طور بشود حالا... من احتیاج به کمی وقت دارم که به خود بیایم. لطفا ناراحت نشوید اگر... اگر می بینید که رفتارم عجـــ... عجیب می شود...".
    عماد حرف زدن را که برایش به مثابه جان کندن شده بود، راحت نمود. سرش را تکان داده و گفته بود: "متوجه این مطلب شد سعی می کنم که آن را بفهمم. گفتم که از نظر من ایادی ندارد شما کم کم به این وضعیت عادت بکنید؛ اما امیدوارم به آن واقعا عادت کنید".
    نگاهش کرده بود و عماد نیز این بار بدون اینکه نگاهش را از چشمان او بردارد، گفته بود: "به شما که گفته بودم خدای من خیلی مهربان است و نمی گذارد که دلم بشکند. بعد از آن جوابهای ناامید کننده که از شما گرفتم، خوشحالم که بالاخره به خواست ام رسیدم. دلم نمی خواهد با این چیزها خود را دلسرد کنم. دیشب به شما نتواستم بگویم، اما به شکرانه جوابی که خدا به ن داده است، دوباره از خودش خواسته ام این توان را به من بدهد که بعد از آن همه ناراحتی قدر چیزی را که به دست آورده ام بدانم و خوشبختی را به خودمان هدیه بدهیم".
    آیلین اعتراف می کرد که ب شدت تحت تاثیر قرار گرفته است. همان روز از خدا خواست به او هم توانی بای آرامش گرفتن قلبش بدهد تا بتواند متین را فراموش نماید؛ نه کاملا. چون متین هر چه بود انسانی بزرگ با روحی بزرگ و مهربان بود که رضایت داده بود دست سودابه را بگید و کمکش کند روی خوش زندگی راا هم ببیند. به او تکیه بدهد و راهش را ادامه بده. پس حالا که خیالش از جاب آنها راحت شده بود، باید خودش را وقف زندگی اش می نمود. همان یزی که روزی می خواست برای جمشید انجام بدهد.
    الوند آن روز بدون هیچ صحبت دیگری رفت. داشت کمکش می کرد. در طی یک هفته بعد، فقط دو دفعه دیگر همدیگر را دیدند. یک بار وقتی الوند برای دین استاد راهنمایش به دانشگاه آمده بود و سر راهش با عجله به او نیز سر زد و دفعه دوم قبل از دیدنش، تماس گرفت و گفت: "من شام را بیرون می خواهم بخورم. خواستم دعوتتان کنم شما هم اگر می توانید همراه من باشید".
    مکث مکرده بود؛ اما بالاخره جواب مثبت داده بود. عماد خیلی خوب پیش آمد. از همان لحظه اول که همراه او در اتومبیل نشسته بود تا زمانی که به رستوران رفتند، حالت عصبی و معذب او را درک نموده بود که مسیر صحبت را به آرام هدایت کرده و به چیزهایی کمه باعث آرامش خاطر او می شد، کشیده بود. از درس خواندن او و ادامه تحصیلاتش شروع کرد و گفت دوست دارد اگر اوبتواند تحصیلاتش را باز ادامه بدهد. وقتی از ارهای اداری اش می گفت یا از خانواده اش، غیر مستیم از خودش و آروهایش حرف می زد. از اینکه وقتی خود را شناخت و توانست معنای واقعی کلمات و مفاهیم را بفهمد، تصمیمش را برای زندگی آینده اش گرفت. آیلین متوجه شد که الگوی فکری الوند پدر وبه خصوص عمویش بوده اند که هم اکنون هم نیز دستی از دور در سیاست داشتند.راهنمایش بودند در ایده ها و افکارش آن دو کمکش می کردند. آن شب دانست مردی که برای زندگی آینده اش انتخاب که نه، پذیرفته است، بر خلاف جمشید، کسی است که بالاتر از خودش به یازده همشهری و بعد شصت میلیون هموطن فکر می کند. خنده اش می گرفت وقتی به ذهنش خطور می کرد چقدر از نظر فکری و رفتاری شبیه شوهر آینده اش است. چند بار نوک زبانش آمد به وی بگوید وی نمونه مذکر و تجسم یافته بل است؛ ولی بل فقط متعلق به انگلیس بود. هیچ کس دیگری در ایران دقیقا او را نمی شناخت و قرار نبود شناخته بشود. وقتی شب همراه او به خانه بازگشت، باور نمی کرد چهار ساعت را با او گذرانده و هنوز هم می تواند تا آخر شب با او بماند.
    شب هنگام خوابیدن متوجه شد بدون اینکه فهمیده باشداز گذشته اش، از آیلین ایران و انگلیس برای او حرف زده است. حتی از جمشید و خانواده اش گفته بود. عماد هم گویی برای اولین و آخرین بار بخواهد همه چیز را درباره او بداند و بعد دفتر گذشته خود را در ذهنش ببندد، گوش داده بود. عماد چیزی نمی خواست جز صداقت و یکرنگی در زندگی و به قول خودش داشتن یک روح "ما" در بینشان. آن چنان قوی که هر کدام "من" خودش را در دیگری بجوید. نمی دانست شاید این آرزو و خواسته عماد به خاطر او بود. به خاطر همان چیزی که مدتها قبل، از گذشته اش رنگ تلخی گرفته بود. عماد همپا و شریک می خواست و به دنبال نیمه ای بود که وجودش را کامل کند. همه چیز زندگی عماد با برنامه بود. برای هر دقیقه زندگی اش برنامه داشت و می دانست چه می خواهد بکند و به قول خودش از زندگی چه می خواهد. هیچ چیز برایش ارزشمندتر و مقدس تر از کشورش نبود. برای هیچ چیزی حتی نامزدش که نشان داده بود برایش اهمیت بسیار قائل است، از کارهایش نمی گذشت. آیلین به خاطر این اعتقادش هیچ وقت از او دلگیر نمی شد. بلکه کم کم حس افتخار را نیز در وجودش می توانست بیابد. عماد داشت به او ثابت می کرد فکر اولیه اش درباره وی اشتباه نبوده است. مردی محترم و آگاه... آنچه بیشتر از همه روزهای بعد از آشنایی با عماد داشت او را جذب نامزدش می نمود رفتار به خصوص عماد بود که همه نیز متوجه آن شده بودند. بی بی می گفت: "این پسر نجابت از نگاه و رفتارش می بارد".
    و این را به خاطر آن می گفت که در طول این سه هفته نامزدی شان هرگز در مقابل آقاجون و مادر او نگاه خیره اش را به آیلین نمی دوخت. خلوتشان در خانه هیچ گاه ممکن نبود. مگر اینکه پدرش خانه نباشد. به احترام پدرش هیچ گاه رضایت به تنها ماندن با او نمی داد. برای همین نیز آقاجون گاه وقتی از حرفهای همسرش یا رفتار دخترش می فهمید که او به خانه اش می آید، بای ساعتی هم که شده از خانه خارج می شد. عماد او را به اسم کوچک صدا نمی کرد. آیلین در مقابل دیگران همیشه "خانم ساجدی"بود. چیزی که آهو به خاطرش سر به سر خواهرش می گذاشت. اما گویی این هم برای او جا افتاده بود. مثل چیزهای دیگر. همه خانواده اش عماد را دوست داشتند. آقاجون همیشه می گفت کار خداست که دو دختر نجیبش شوهر هایی مثل خودشان پچیدا کرده اند و آهو نیز با حاضر جوابی می گفت: "اگر قرار باشد هر کس با یکی مثل خودش ازدواج کند، خدا به دادتان برسد. شوهر من خانه خراب کن می شود".
    آقاجون به روی خود نمی اورد که چنین چیزی را شنیده؛ اما بقیه از خنده ریسه می رفتند.
    با اینکه یکماه از صحبت تلفنی اش با سودابه می گذشت، هنوز خبری از نامه او نشده بود. میتوانست تصور کند بودن با متین چقدر فکر و ذهن او را اِشغال نموده است. پس جای تعجب نبود که در نوشتن نامه تعلل به خرج دهد. پیش قدم شد و نامه ای برای او و نامه دیگر برای نیلوفر و پیمان نوشت و خبر نامزدی اش را به آنها داد. از هر دو جفت دعوت کرده بود در مراسم ازدواجش روز دهم فروردین شرکت کنند. امیدوار و آرزومند بود آنها بیایند. شاید این بهترین بهانه ای می شد برای اینکه سودابه هم به ایران برگردد. پیش خانواده اش که در این سالها مشتاقشان بوده است. گرچه گوشه دلش در تمام مدتی که نامه را می نوشت هراسی ناشناخته نیشتر می زد که نکند متین از دانستن این خبر قسمی را که خورده است، عمل کند و پشت پا به علاقه اش به سودابه بزند. اما خودش را دلداری داده بود که متین چنین کاری نمی کند. به خصوص بعد از گذشتن حدود یازده ماه از آن ماجرا. مطمئنا حالا دیگر احساس اشتباهی کنار رفته و دریای احساسش به سودابه دوباره صافی گرفته بود. خانه تعاونی عماد تا دو سال آینده آماده نمی شد. برای همین مجبور بودند دو سال در جایی مستاجر باشند. خانم الوند پیشنهاد کرده بود تا آن موقع طبقه بالای خانه شان را برای آنها خالی کند. ولی شاید ترس از نزدیکی بیش از حد پدر و مادر به پسر در بیرمنگام تجربه کرده بود. باعث شد برای اولین بار با خواست خانواده عماد مخالفت کند.ترجیح میداد جای دیگری باشد. جایی که زیر نظر و ذره بین نباشد. آن هم برای او که داشت کم کم خود را با رسوم خانواده شوهرش عادت می داد این تصمیم خوبی بود. مادر عماد زن خوبی بود. اما درست مثل گفته های آهو عمل می کرد. می خواست عروسش مثل خودش باشد و حتی نه شبیه دخترانش که یکی پزشک ماما و دیگری کارمند اداره ثبت احوال بود. خواهران عماد زنانی امروزی و آزاد بودند. طرز پوششان مثل آیلین بود، اما از نظر مادر عماد، عروسش باید حتی با دخترانش متفاوت باشد، عماد با مادرش صحبت کرده و خواسته بود عروسش را با خودش قیاس نکند. خانم الوند درباره او وسواس داشت. در همه زمینه ها... وقتی فهمید او چندان از پس آشپزی ایرانی بر نمی آید، با وجود اینکه سعی کرده بود به روی خود نیاورد، اما نگاهش رنگ نارضایتی گرفته بود. همین باعث خجالت بیشتر آیلین شده بود. چیزهایی از همین قبیل وادارش می کرد برای حفظ حرمت طرفین این بار دیگر مثل خاله جان سونا عمل نکند. حال که در کنار عماد داشت آرام می گرفت و با یک دوست داشتن معمولی شروع کرده بود، نمی خواست شکست بخورد. همین قدر که عماد هوایش را داشت و هر جا که احتیاج به کمک پیدا می کرد، او حاضر بود، باعث قوت قلبش می شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #100
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اسفند به نیمه رسیده بود که بالاخره موفق شدند آپارتمان مناسبی پیدا کنند .انباری نداشت و در ضمن هر دو ترجیح می دادند به دست نقاش بدهند تا برای آغاز زندگی آماده شود. مهم ترین امتیازش نزدیک بودن به دانشگاه بود .عماد معتقد بود همین امتیازش ارزش هر کمبود دیگری را دارد چون آیلین می تواند به راحتی رفت و آمد کند و در ترافیک گرفتار نشود. حتی اگر خود عماد مجبور شود که نیم ساعت زودتر از همیشه از خانه خارج شود. آپارتمان را در حالی یافته بودند که عماد ذهنش درگیری های زیادی برای خود داشت. مدتی بود اوضاع داخلی کشور به هم ریخته به نظر می رسید و آیلین می دانست هیچ چیزی به اندازه ی مسائل سیاسی نمی تواند خونسردی عماد را به هم بریزد و فکرش را مشغول کند.عماد با همکاری پدر و عمویش تصمیم داشت به عنوان نماینده ی حزبش در انتخابات این دوره ی مجلس شرکت کند. برای همین هر حرکتی که در جو سیاسی یا اجتماعی یا سایر زمینه ها رخ می داد پیگیری می کردند و برایش برنامه داشتند. آن قدر دقیق و جزء به جزء که گاهی وقتی عماد برایش توضیح می داد و او را در جریان می گذاشت دهانش از حیرت باز می ماند. در این طور مواقع عماد می خندید و اگر در خلوت بودند بغلش می کرد و می گفت این فقط در بحث یک شهر است.اگر بحث کلان باشد مسئله خیلی بزرگ تر و غیرقابل باورتر برای او خواهد بود. حق با او بود اما نه از آن جهت ک نمی توانست آنها را درک کند.بلکه باور نمیکرد شوهر خودش یکی از بازیگران این صحنه باشد. مخصوصا هر وقت که به یاد نمی آورد نمایندگی مجلس فقط قدم های اول برنامه های عماد است در کار خودش می ماند. در همان اوضاع بود که پیمان با او تماس گرفت.مثل همیشه شاد و سرخوش.
    _ الی این نامه چیست که برای ما فرستادی ؟ راستی راستی سر جمشید را زیر آب کردی ؟
    با خنده ای پاسخ داد و گفت : واقعا قصد ازدواج دارم.
    _ این یکی چطور است ؟ از چاله که در نیامدی توی چاه بیفتی ؟
    _ نمی فهمم چه می گویی .اما برایتان که نوشته ام . خیلی خوب است.
    _ آه وقتی تو بگویی خوب است باید دیدنی باشد. کی هست ؟
    _ پیمان تو نامه را نخواندی ؟
    _ فکر می کنی می شود از دست این نیلو چیزی در آورد ؟ انگشت روی اسم خودش می گذارد و می گوید اختصاصی برای من است. بعد از آن هر چه را که دوست دارد برای من می گوید. در این باره اطلاعات خیلی مختصر و کوتاه است.
    _ کارمند است.
    _ و حتما کارمند بیمه ؟!
    با ناراحتی خندید و گفت : نه . این بار کارمند بیمه نیست.
    _ خداوندا ! نیلوفر... بیا این شوهرت را دریاب... بیا ببین این دوستت چه می گوید ؟ آیلین به او بگو حاضرم در عروسی تان شرکت کنم اگر در انجام کارهای من در ایران کمکم کند.
    _ اگر بدانم شما این لطف را می کنید هر کاری که از دستم برایتان بربیاد انجام می دهم.
    _ خوب پس از همین حالا شروع کن. من و نیلو می توانیم برای بیست و هفت مارس در ایران باشیم.فکر می کنم می شود هشت فروردین.
    دستش را روی دهانش گذاشت تا فریاد نزند. با خنده ای بلند گفت : خدای من ! پیمان شوخی نمی کنی ؟ می آیید ؟
    _ درست می شنوم ؟ رفتی ایران گرمای آفتاب ایران یخ احساساتت را باز کرده است ؟! می توانی هیجانزده هم بشوی ؟
    _ پیمان خواهش می کنم .بگو که شوخی نمی کنی.
    _ شوخی کدام است دختر خوب ؟ مگر ما چند تا الی داریم ؟
    _ مرسی مرسی مرسی . خیلی دوستتان دارم.
    _ نه واقعا دیگر دارم شک می کنم .تو الی ما نیستی . نکند دارم با خواهرت حرف می زنم ؟
    آیلین خندید و گفت : نه خودم هستم... اما پیمان چرا بیست و هفتم ؟
    _ خوب مگر در نامه ننوشته بودی عروسی بیست و نهم است ؟
    _ آه نه .تاریخ را عوض کردیم. از چهاردهم باید سر کار برویم و مجبور شدیم عروسی را برای پنجم فروردین که می شود بیست و چهار مارس بگذاریم.
    _ پس اینطورباید ما کمی در برنامه هایمان تغییر بدهیم .باید ببینم می توانم تاریخ بلیط ها را عوض کنم یا نه ؟ به اضافه ی محل کارمان.
    هیجان آیلین فرو نشست.
    _ پیمان دعا می کنم همه چیز درست شود.
    پیمان خندید و گفت : هوا ابری است ؟
    _ نه .گریه نمی کنم .دارم خواهش می کنم.
    _ باشد . تا ببینیم چطور می شود.
    _ سودی و متین چه ؟ آنها هم می آیند ؟
    _ راستش چند وقتی است که اصلا فرصت نکردیم نه به هم تلفن کنیم و نه سری به یکدیگر بزنیم . کارهای متین در بیمارستان زیاد است. سودی هم که کارش تا ساعت شش عصر است . من و نیلو را که می دانی وضعیتمان چطور است.
    _ متین سال پیش عید به ایران آمد . ممکن است با هم بخواهند به ایران بیایند ؟
    _ نمی دانم .به ما که چیزی نگفتند. به خصوص اینکه اگر می خواست برود حتما به ما خبری می داد.
    ناامیدی و یاسش را از او پنهان کرد و سعی نمود پیمان متوجه لحن غمگینش نشود. باید خدا را شکر می کرد . همین قدر که آنها در کنار هم هستند و مشغول زندگی کافی به نظر می رسید. گرچه هنوز هم تصور لحظه ای که متین از سودی خبر را بشنود برایش سخت بود. حالا می توانست آن دلشوره را به حساب نگرانی برای درست شدن کارهای پیمان و نیلوفر بگذارد و به زندگی اش ادامه بدهد.یک هفته قبل از عید بود که آلما نیز به تهران آمد تا عید را پیش خانواده اش باشد و هم کمکی به مادر و خواهرانش بکند. خانه شلوغ شده بود. خانم جون هم به خانه ی آنها آمده بود که البته حضور بهار و امیرحسین هم که هرروز به آنجا سر می زدند و تا آخر وقت می ماندند جو خانه را بیش از پیش شاد و در انتظار روزهای خوش نشان می داد.
    خنده و شوخی ها به خوبی توانسته بود ذهن آیلین را از افکار نامطلوب دور نگه دارد. هنوز هم باورش نمی شد سودابه نامه ای را که قولش را داده بود این طور پشت گوش بینازد و در لحظات خوشی او را فراموش کند.مخصوصا وقتی که او این قد نگرانشان بود. شاید واقعا توقعش بالا رفته بود و خودش نمی دانست.
    قرار بود عماد ساعت دو جلوی در دانشگاه دنبالش بیاید تا با هم به آپارتمان بروند.روز های آخر سال بود و فقط سه روز تا عید مانده بود. برای همین کلاس ها به قول آهو تق و لق شده بود و به طور غیر رسمی از دو روز قبل به این طرف کم کم به تعطیلی کشیده می شد. آن روز صبح هم فقط دو ساعت کلاس قبل از ظهر داشت. کلاس را برگزار کرد و بعد تا ساعت یک رفت تا از کتابخانه استفاده کند. ساعت یک و نیم بود که جلوی در دانشگاه منتظر عماد شد. قرار بود اندازه ی پرده های خانه ی جدیدشان را برای پرده دوز ببرند و لباس هایش را از خیاط تحویل بگیرند. نیم ساعت هم گذشت.اما از عماد هنوز خبری نبود. معمولا اگر کار فوری مثل جلسه برایش پیش نمی آمد سر ساعت در قرارهایش حاضر می شد .شماره ی تلفن همراه او را گرفت اما تلفنش خاموش بود. متعجب یک بار دیگر شماره را گرفت. عماد حتی وقتی در جلسه هایش بود تلفنش را خاموش نمی کرد. معمولا روی منشی صوتی می رفت و می توانست برایش پیغام بگذارد. با این همه وقتی باز پیغام خاموش بودن تلفن را شنید سعی کرد آرام باشد. باز فکر کرد حتما عماد گرفتار یکی از آن جلسات شده است . باید دعا می کرد زودتر تمام شود تا به کارشان برسند. ساعت یک ربع به سه بود که دیگر نتوانست آن نگرانی را ته دلش مخفی کند. وقتی پیغام خاموش بودن تلفن را گرفت خودش را مجبور کرد موضوع را به این حساب بگذارد که عماد حتی در جایی است که مجبور به خاموش کردن تلفنش شده است یا حتی ممکن بود شارژ گوشی اش تمام شده باشد. بنابراین با محل کار او تماس گرفت تا بداند اگر امروز هم یکی از آن روزهای کاری است قرارشان را برای شب یا فردا بگذارند . اما منشی عماد و دفتر ریاست گفت : آقای الوند اینجا نیستند.
    _ نیستند ؟ یعنی جلسه دارند ؟
    _ نه خانم ساجدی . آقای الوند ظهر از اداره رفتند و حتی به من نگفتند که بقیه ی روز را نمی توانند برگردند. به نظرم مرخصی گرفتند.
    بی اختیار دلشوره در وجودش خروشید. اما باید خونسرد می ماند. پرسید : ساعت چند رفتند ؟
    _ فکر می کنم دوازده و نیم-یک بود.
    دوباره به ساعتش نگریست. حتی اگر ساعت یک از اداره خارج شده بود تقریبا دو ساعت می شد.باید تا یک ساعت پیش به آنجا می رسید. تشکر نمود و از منشی خواست تا اگر عماد اتفاقی به اداره برگشت بگوید که وی تماس گرفته و حتما به او تلفن کند.
    دیگر نمی توانست آرام بنشیند.جلوی در دانشگاه راه می رفت. عقربه های ساعتش چهار را نشان می دادند. تا آن لحظه بیش از ده بار شماره ی تلفن همراه عماد را گرفته بود و هر بار بی فایده تر از پیش. تصمیمش را گرفت. شماره ی تلفن آقای الوند را به تلفنش وارد کرد. حتما از او خبر داشت. عماد را هیچ جا که نمی توانست پیدا کند.جتما می توانست از پدرش خبری از محلش بگیرد.
    _ عماد قرار بود به من سری بزند. تلفنش احتمالا باطری تمام کرده و خاموش است.
    _ شاید در اداره جلسه دارد.
    سعی کرد نگرانی اش را زیاد نشان دهد . با آرامش گفت : نه.منشی شان می گوید ظهر رفته است . من فکر کردم شاید با شما یا عمو جلسه دارد.
    - نه دخترم. من هم او را فقط صبح دیدم.
    _ ممکن است به خانه رفته باشد ؟
    _ من خانه هستم آیلین جان.
    آیلین با سنگینی تخته سنگ داشت مبارزه می کرد. به آرامی نفس عمیقی کشید. شاید آقای الوند نگرانی او را از همین سکوت حس کرده بود که گفت : مطمئن باش چیزی نیست دخترم. من الان پرس و جویی از بقیه ی بچه ها می کنم. حتما باز گرفتار یک نفر شده است و نخواسته کار او را لنگ بگذارد .تو که او را می شناسی . از این کارها زیاد می کند.
    _ بله می دانم... به من خبر می دهید . نه ؟
    _ آره دخترم حتما.
    _ پس من به خانه ی خودمان می روم. منتظر خب از طرف شما می مانم.
    _ باشد.
    تلفن را قطع کرده و با دل آشوب کیفش را دست به دست کرد . به یاد حرف خانم جان افتاد که می گفت در چنین مواقعی همیشه به چیزهای خوب فکر کنید.باید او هم چنین کاری می کرد . باید به اینکه کسی کاری فوری دارد و عماد به خاطرش حاضر شده از قرارش بگذرد فکر می کرد.
    در مسیر تا خانه همین طور با نگاهش در خیابان ها عماد را جست و جو می نمود. بی فایده بود.به خانه که رسید خانه بیش تر از شب های قبل شلوغ بود. دختر عموهایش هم آنجا بودند .با دیدن او سر و صدایشان بالا رفت و شروع کردند به شوخی و سر به سر گذاشتن. او نیز بدون اینکه به روی خود بیاورد با آنها می خندید. ملوک از آشپزخانه بیون آمد و پرسید : وا مادر ! آیلین پس چرا زود برگشتی ؟ کو لباس ؟
    لبخندی به رویش زد و گفت : نشد .عماد جلسه داشت . نتوانستیم برویم.
    بهار پیشنهاد کرد : می خواهی ما امشب سر راهمان لباس را بگیریم ؟ با خانم قدسی تعارف و رودربایستی نداریم. عیبی ندارد شب برویم.
    _ نه مرسی . فردا آن را می گیریم.
    بعد به بهانه ی تعویض لباس به اتاقش رفت. دوباره شماره تلفن عماد را گرفت. باز خبری نبود. در باز شد و ملوک پشت سرش وارد شد . پرسید : حالت خوب است آیلین ؟
    باز لبخندی زد و گفت : بله مامان خوبم.
    - اما به نظرم چیزی شده است. با آیلین صبح فرق کردی.
    _ نه چیزی نیست. تلفن عماد جواب نمی دهد . کمی نگران او هستم.
    _ به خانه اش تلفن می کردی. الان باید به خانه رسیده باشد؟
    _ نه... نمی دانم.
    ملوک کمی در حالت چشمان دخترش درنگ کرد و بعد پرسید : اصلا او را دیدی ؟
    آیلین با مکثی به علامت نه سر تکان داد. اما به نظر کاملا آرام و عادی می رسید.
    گفت : نه فکر می کنم گرفتار کارش شده است. پدرش هم گفت که حتما کار برایش پیش آمده است.
    _ مطمئنی چیزی نیست ؟
    _ آره مامان . نگران نباش.من هم الان لباس عوض می کنم و پایین می آیم.
    تلفن همراهش در جیبش بود و تا آخر شب اغلب دستش را روی آن می گذاشت. دلشوره تا گلویش بالا آمده بود.اما لب هایش می خندید.باور نمی کرد عماد تا این ساعت بگذارد او دل نگرانش بماند. یک بار ساعت نه به آقای الوند تلفن کرده و نگران تر شده بود. پیدایش نکرده بودند. بعد که مهمان ها رفتند ملوک هم که گویی پنهانی نگران بود پرسید : از عماد خبری نشد ؟
    گفت :نه.
    _ پدرش چیزی گفت ؟
    _ نه.
    آقا جون دور از آنها نشسته بود.حواسش به آنها جلب شد. پرسید : چیزی شده ؟
    ملوک به جای دخترش ماجرا را گفت . آفا جون برای لحظه ای ابرو در هم کشید .اما مثل زن و دخترش نگرانی اش را پنهان کرد و گفت : ان شاءالله که خیر است. اگر پدرش گفته ناراحت نباش پس حتما خیال او راحت است.
    آیلین فقط سر تکان داد. ساعتی بعد هنوز در اتاقش پشت میز نشسته و چشم به تلفن دوخته بود .وقتی ضربه ای به در اتاقش خورد پشت سرش صدای آقاجون را شنید که گفت : بیداری مادر ؟
    در را باز کرد و گفت : بله آقا جون.
    چراغ های خانه خاموش بود .اما پدر و مادرش هم نخوابیده بودند .آقاجون پرسید : خبری نشد ؟
    _نه.
    _ آقای الوند هم تماس نگرفته است ؟
    _ نه... عیبی ندارد من با او تماس بگیرم ؟ می دانم ساعت از دوازده گذشته ولی....
    _ نه مادر. عیبی ندارد.تلفن کن ببینم آنها چه کردند .
    از صدای عبور ماشینها حدس زد که آقای الوند از خارج از خانه با او صحبت می کند.
    او گفت : والله دخترم ما هم هنوز خبری از او نداریم.ولی شما نگران نباش. من این پسر را می شناسم.وقتی به سرش می زند از این بی فکری ها می کند. چند وقت پیش هم به خاطر اینکه در راه مانده ای را به خانه اش ببرد تا یکی از روستاهای اطراف رفته بود.حتما باز این طور شده است.
    آقای الوند حتی حدس خودش را هم باور نکرده بود و این را آیلین به خوبی متوجه می شد . ولی گویی نیاز داشت این دروغ ها را بشنود. خونسردی و آرامشی که در صدای آیلین موج می زد دست و پای آقای الوند را هم بسته بود. نه جرات حدس های بد را داشت و نه می توانست با خیال راحت آرام بگیرد.پرسید :ممکن نیست به منزل یکی از آشنایان برود ؟
    _ نه . من پرس و جو کردم . برادرم و پسرهایش هم بیکار نیستند . می گردند. تو نگران نباش.
    چیزی که از ظهر صد بار شنیده و سعی کرده بود به آن عمل کند . ولی با گذر هر ساعت نمی توانست . برای اولین بار داشت حس وحشتناکی را که سودابه در نبود او و در بی خبری هایش تجربه می کرد می فهمید. در دل گفت : سودی عزیزم ! معذرت می خواهم .هزار بار معذرت می خواهم. اگر می دانستم چنین بلایی سرت می آید هیچ وقت بیخبر کاری نمی کردم. چقدر با این کارهای من سرکردی . ببخشید... خدایا عماد را در پناه خودت نگه دار.
    صبح وقتی آهو از اتاقش بیرون آمد آیلین و ملوک را در آشپزخانه با چشم هایی که از بی خوابی ورم کرده بود و رنگشان پریده به نظر می رسید دید. با نگرانی وارد شد و پرسید : چیزی شده ؟
    آیلین برای اینکه یک نفر دیگر وارد جمع نگران ها نشود به زحمت لبخندی زد و گفت : نه عزیزم . چیزی نشده.
    _ قیافه ی خودت را دیدی ؟ مامان چرا این شکلی شده ؟
    آیلین با شرمندگی به مادرش نگاه کرد و گفت : مامان برو بخواب. باور کن همه چیز مرتب است. خواهش می کنم تا قبل از اینکه خانه شلوغ شود کمی استراحت کن..
    _ دلم...
    بقیه ی حرفش را با دیدن چشم های دخترش خورد . بالاخره قبول کرد که برای استراحت برود. آهو هم به دنبال مادرش روانه شد. مطمئن بود که از خواهرش نمی تواند حرفی بیرون بکشد. پس آن کس که باید حرف میزد ملوک بود. آیلین برخاست و با آب سرد صورتش را شست و کمی کمپرس آب سرد کرد تا چشم هایش حالت بهتری بگیرد. ساعت هفت و نیم بود که از طریق آهو پیغام گذاشت می رود سری به محل کار عمد بزند. دیگر نمی توانست در خانه منتظر بنشیند.
    ساعت هشت و نیم جلوی اداره ی عماد بود. هنوز پله ها را بالا نرفته بود که چشمش به آقای الوند و پسر عموی بزرگ عماد افتاد. ظاهر آنها هم خبر از بی خوابی شان می داد.
    هنوز هیچ خبری به دست نیاورده بودند.
    دلش آرام نمی گرفت.به خانه برگشت. اما دیگر نمی توانست مثل شب قبل باز هم بخندد. همین قدر که آرام بود و گاه لبخندی به روی امیرحسین می زد یا به سوالهای کودکانه ی او جواب می داد باعث تعجب و حیرت خانواده اش بود. ملوک اخم کرده و دست روی دست می سایید . آیلین از وضعیتی که در خانه پیش آورده بود خجالت می کشید. آقاجون و امیراشکان نیز ساعتی قبل از ظهر با آقای الوند تماس گرفته و به آنها پیوسته بودند. سر میز غذا سعی کرده بود با حرف زدن با امیرحسین سکوت و نگرانی را کنار بزند.اما غافل از این بود که همین فارسی حرف نزدنش با امیرحسین حال آشفته درونش را بیشتر برملا میکند. سرش درد می کرد. آهو تلاش کرده بود با حرف ردن حواس او را به چیز دیگری معطوف کند. آیلین هم برای آرام کردن دیگران با او همکاری نموده بود. ولی آهو مجبور می شد گاه برای اینکه حرف های او را بفهمد بخواهد او چند بار جملاتش را تکرار کند. پس خود به خود این حیله نیز موثر نشد. ساعت سه باز هم بی قرار و ناتوان لباس عوض کرد و از خانه خارج شد. خودش هم نمی دانست کجا باید برود. اما این احساس خفگی و بعد این همه فشار به سینه اش را نمی توانست تحمل کند. برای چندمین بار طی بیست و چهار ساعت گذشته باز فکر کرد عماد کجا میتواند برود ؟ وقتی به خود آمد سر خیابان آپارتمان جدید خودشان بود. لحظه ای گیج و مبهوت به اطرافش نگریست اینجا چه می کرد ؟ خودش هم نمی دانست. اما برنگشت. راهش را ادامه داد و در همان حال باز شماره ی تکرار همراهش را زد. با همان کلمه ی اول زن اوپراتور تماس را قطع کرد. هنوز خبری از روشن شدن تلفن همراه عماد نبود. دست کرد از کیفش کلید آپارتمان ا بیرون بیاورد که در جایش خشکش زد. ناباور نگاهش را کامل به سوی خیابان برگرداند. اشتباهی در کار نبود. اتومبیل عماد بود که اینجا پارک شده بود. با دستانی لرزان کلید را در قفل چرخاند و در را به هم کوبید .پله ها را تا طبقه ی سوم بدون یک لحظه توقف یکضرب بالا رفت. وقتی جلوی در آپارتمان ایستاد قلبش از شدت فشار به درد آمده بود. دولا شد تا نفسش سر جایش یاید. سرش گیج می رفت . ولی وقت برای تلف کردن نداشت .دلشوره اش به اوج خود رسیده بود. در را باز کرد و خود را به داخل انداخت. در همان حال صدا زد : عماد !
    صدایش در خانه ی خالی پیچید. سطل های خالی رنگ هنوز روی زمین و لکه های بزرگ رنگ کف اتاق ها مانده بود. نگاه هراسان و عجولش را در هال و آشپزخانه چرخاند.هیچ صدایی از جایی نمی آمد. به سوی اتاق خواب دوید... در آستانه ی اتاق ماند. عماد کنار پنجره ایستاده و بیرون را نگاه می کرد. پالتو و کیفش روی زمین بودند. روزنامه ها نیز در کنار آنها پخش بود . نمی توانست باور کند. تما مدتی که از دیروز دنبالش می گشتند او اینجا بود ؟ چرا ؟ با نگرانی اما آرام گفت : عماد ! تو اینجا چه می کنی ؟
    اما عماد گویی اصلا در این دنیا حضور نداشت یا صدایش را نمی شنید . قدمی دیگر به جلو برداشت و گفت : عماد ! حالت خوب است ؟ صدای من را می شنوی ؟ چرا تلفنت....
    اما حرف در دهانش به حال خود رها شد. لرزشی بی امان از مهره های پشتش شروع و در سراسر بدنش پخش شد . زانوانش تاب سنگینی بدنش را نیاورد. خم شد. روی زمین خالی و خاکی کنار روزنامه ها نشست. آب دهانش خشک شده بود و هوایی که در گلویش به زحمت بالا و پایین می رفت آن را می خراشید. نگاهش روی نوشته های تایمز خشک شده بود. تصویر خودش بود.نشسته در جایگاه دادگاه انگلیس. با همان کت و دامن سورمه ای. با چهره و نگاهی مصمم و قوی. همه جا روزنامه های یک سال پیش انگلیس بود.به اضافه ی مجلات آن زمان... و همه درباره ی او .با عکس های او... این طرف هم چند نسخه از روزنامه صبح و عصر چند روز پیش ایران.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 14 نخستنخست ... 67891011121314 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/