بعد از پایان کلاسش می خواست سری به دفتر گروه بزند و خستگی اش را با یک فنجان چای رفع کند که کسی صدایش کرد. این بار هم یک غریبه بود . اما غریبه ای که هیچ نقطه اشنایی در او نمی دید . مردی بود سبزه رو وکوتاه قامت. هم سن و سال خودش به نظر می رسید . با لبخندی از سر اعتماد به نفس نگاهش کردو گفت:"می توانم چند دقیقه وقتتان را بگیرم؟".
به خیال اینکه یکی از دانشجویان است ،با سر تایید کرد و نشان داد که میشنود ؛اما مرد گفت:"ممکن است جای خلوت تر برویم ؟یا جای که بنشینیم؟".
ایلین نگاهی به ساعتش کرد و گفت:"من ساعت یازده کلاس دارم . می خواهید در یکی از کلاسها بنشینیم؟".
مرد موافقت کرد و به یکی از کلاسهایی که نیمه خالی بود،رفتند. فکر می کرد برای راهنماییگرفتن برای امور درسی اش مراجعه کرده است ،یا یکی از بچه هایی است که می خواست برای انجمن کار بکند ؛اما مرد گفت:"من خسرو پژوهش هستم .به من گفتند شما در انگلیس تحصیلاتتان را تمام کرده اید".
- بله همین طور است.
- امیدوارم بتوانید به من کمک کنید. می خواهم برای اقامت و به احتمال قوی برای تحصیل به انجا بروم . ممکن است راهنمایی ام کنید؟
تعجب کرد؛ولی رضایت دادبه سئوالهلیش جواب دهد. اینکه چطور می تواند در انجا ساکن شود و چه ویزای بگیرد . چه دانشگاههایی می توانند در رابطه با رشته تحصیلی او جوابگو باشند و سوالهای بیشمار دیگر درباره نحوه زندگی در انجا . سئوالهایش وقتی از گذشته او خبر داد،کمی تغییر کردند . متعجب به مرد جوان نگریست که سابقه فعالییتهای او را در انگلیس به خوبی می دانستو حتی اگاه بود که سال گذشته چطور دادگاه انها اوضاع ان کشور را به هم ریخت . احساس کرد حالا دیگر حرفهایش به نوعی تقاضای کمک برای حمایت در بیرمنگام است. فکر کرد شاید مرد جوان از شرایط پیش امده برای او می ترسد و هراس زندگی مستقل به عنوان یک جوان شرقی در انجا را دارد . می خواست به او پیشنهاد بدهد می تواند او را به دوستانش معرفی کند تا کمکش کنند در انجا جا بیفتد . از این کارها زیاد می کرد. از وقتی برگشته بود چند نفری به او برای چنین امری مراجعه کرده بودند که یا خودش را می شناختند یا یکی از بچه های ایرانی مرتبط با بیرمنگام و انگلیس او را به انها معرفی کرده بود. این غریبه هم می توانست یکی از انها باشد ؛ولی هنگامی که مرد به طور غیر مستقیم پرسید چطور می تواند بدون گذراندن همه مراحلی که او گفتهو مدت زمانی که باید معطل ویزایش شود،از ایران خارج شود،به تردید افتاد . وقتی دوباره او پرسید ایا می تواند کسی را به او معرفی کند که بدون معطلی او را از ایران خارج کند ،محکم جلوی دهانش را گرفت. این مرد سر تا پا مشکوک بود حدس می زد یکی از کسانی باشد که در داخل ایران دچار مشکل شده است و احتمالا به قصد پناهندگی می خواهد ایران را ترک کند . ممنوعالخروج بودنش هم معلوم و مسلم بود. خدا را شکر کرد که اسمی از دوستانش نبرده است . با لبخندی به او گفت:"اقای پژوهش متاسفانه نمی توانم در این زمینه راهنمایی تان کنم . چون من همیشه از طریق اصولی و قانونی از کشور خارج شده ام . کسانی هم در اطرافم بودند ،مثل خودم به انجا امده بودند".
پژوهش با خنده ای ارام گفت:"کمی از بل بیرمنگام بعید است نتواند کاری بکند ".
میدان را خالی نکرد و گفت:"خیلی متاسفم . کاری از دستم بر نمی اید . من هرگز کاری مخالف مقررات کشور ایران یا انگلیس نکرده ام . اگر توصیه من را هم می شنوید ،می گویم خودتان را به درد سر نیندازید".
پژوهش نگاهی کرد و وقتی او را مصمم در حرفش دید ،سرش را تکان دادو برخاست مودبانه و با قدر دانی تمام از او تشکر کرد و به خاطر وقتی که از او گرفت ،عذر خواهی نمود . رفتارش دوباره انچنان عادی شده بود که ایلین برای لحظاتی به خاطر فکرهایی که درباره اش نموده بود ،از خودش شرمنده شد به هر حال نمی توانست برایش کاری بکند.
* * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)