-همینه از اولش ما لولوی سر خرمن بودیم بچه که سر خودبشه همینه
فروغ همانطور که در بسترش نشسته بود به انوار بی رمق خورشید روی فرش اتاق چشم دوخت و در خودش جمع شد. چه استقبال گرمی از این فکر لبخندی تمسخرآمیز بر لبانش نقش داشت در واقع انتظاری بهتر از این از پدرش داشت مادرش داشت با لحنی ملتمسانه می گفت:
بچه ام پوست و استخوون شده غربت از پادرش آورده بذارین تا اینجاست خوش باشه
پدرش با قاطعیت گفت:
- به جهنم خودش خواست شان دختر من این بود؟
- توران به نرمی گفت:دیگه گذشته آقا خدا را شکر شوهرش هم که آدم بدی نیست
- خدا خوبی بده من نمیدونم این رسم از کجا اومد که زن تازه عروس بدون مردش بره سفر؟ اگه جوون و بی تجربه بود می گفتم نپخته است
با بیرون اومدن فروغ حرفش را نیمه کاره گذاشت و در سکوت تلخی سر به زیر انداخت فروغ با حرارت سلام کرد و جلو رفت اما سرگرد کوچکترین حرکتی نکرد توران لب به دندان گرفت و جزئیات صورت فروغ را از نظر گذراند فروغ با لبخندی ساختگی گفت:
- دلم خیلی براتون تنگ شده بود باباجون
- سرگرد بازهم حرکتی نکرد فروغ خم شد و گونه ی سردش را بوسید و بعد به مادرش خیره شد می توانست درخشش اشک را در اعماق نگاه مادرش حس کند همانجا کمی دورتر از پدرش نشست و در سکوت به او چشم دوخت بعد از مکثی طولانی از رو نرفت و پرسید:
- دلتون برای من تنگ نشده بود باباجون؟
- پرویز کو؟ داشتم به مادرت می گفتم لابد دسته گل به آب دادی و حرفتون شده!
- کار داشت خیلی بهتون سلام رسوند و معذرت خواست
- تو واسه چی اومدی؟
- اومدم شما رو ببینم
- لازم نبود تنها بیایی
صدایش مثل پتک محکمی بر سر فروغ فرود آمد به نحوی که لبخند بر لبانش خشکید توران برای عوض کردن اوضاع به میان آمد و از سرگرد پرسید:
- بازم چایی میل دارید آقا؟
- زن فقط با شوهرش میره مسافرت اینو به شوهرت هم بگو........
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)