صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 118

موضوع: *کسی پشت سرم آب نریخت | نیلوفر لاری*

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ننه ملوک فس فس کنان شیشه حاوی نخ وسوزن را برداشت و از خانه بیرون رفت.پس از رفتن اوفریبرزبا گستاخی گفت:تو چرا به ما سر نمیزنی؟
    جارو کردن را تمام کردم وگفتم:شما چرا نمیگذارید زنتان یادی از دوستان قدیمی بکند؟
    پوزخندی زد وگفت:متاسفانه مارجان از بغل من جم نمی خورد فقط منتظر است لب وا کنم واز او تقاضای چیزی کنم.
    با غیظ گفتم:خوب اینکه خیلی خوب است. خوش به حال شما!وپشت پنجره ایستادم وگفتم:پس این باران کی میخواهد بند بیاید.
    او ظرف ده کیلویی ماست را برداشت وبا گفتن کاری نداری اعلام رفتن کرد.با بغض وخشم به طرفش برگشتم.خواستم بگویم بیشتر بمان من هم باید سهمی از با تو بودن داشته باشم اما بی فایده بود.او مثل دندانی پوسیده برای همیشه مرا از ریشه کنده و دور انداخته بود.وقتی رفت تا چند دقیقه خیره به جای خالی اش اشک ریختم.
    دلم هوای مادر کرده بود.نمی دانستمدر چه حالی است و چه کاری میکندباران هنوز میبارید چقدر از هوای بارانیو ابری دلم میگرفت.پس این خورشید کجا رفته؟چرا در نمی اید؟دلم پوسید بس که توی خانه ماندم.
    خیره به قطره های درشت باران پاییزی به یاد خاطره ای دل انگیز اهست تکرار کردم:
    یکی را دوست میدارم
    ولی افسوس که او هرگز نمی داند
    نگاهش میکنم شاید
    بخواند از نگاه من
    که او را دوست میدارم
    ولی افسوس او هرگز
    نمیخواند
    یکی را دوست میدارم...
    به برگ گل نوشتم من که او را دوست میدارم
    ولی افسوس او گل را
    بر گردن کودکی اویخت
    تا او را بخنداند
    یکی را دوست میدارم..
    یکی را دوست....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    عمه کبوتر اخرین بار باشد که به عنوان خواستگار به اینجا می ایید.ماندانا نیامده اینجا شوهر کنی فهمیدی؟
    ننه ملوک سعی داشت پادرمیانی کند.چرا ناراحت میشوی پسرم؟خوب در خانه ای که دختر دم بخت باشد محال است خواستگاری پیدا نشود. ماندانا جوان است زیباست.اسفندیار هم که جوان خوبی است و از بچگی با هم بزرگ شدید بگذار ببینم جواب خود ماندانا چیست؟
    فریبرز با چهره ای برافروخته وگلگون فریاد زد:لازم نکرده!همین که گفتم ماندانا شو هر نمیکند...والسلام.
    نگاه ولحنش به قدری تحکم امیز بود که همه خاموش وبی صدا نگاهی بین همدیگر رد وبدل میکردند.اسفندیار ناراحت وخشمگین از اتاق بیرون رفت.فریبرز زیر چشمی نگاهش به من بود.مارجان استکانهای خالی را از جلوی مهمانهجمع کرد.عمهکبوتر کمی این پا و ان با کرد بعد رو به من با لحنی ارام پرسید: نظر خودت چیست ماندان؟
    نگاهی به فریبرز انداختم و با لبخندی محزون گفتم:نظر من هم همین است روی حرف پسر دایی ام حرف نمیزنم.من قصد ازدواج ندارم.
    گلویم در هم فشرده شدو صدا به زحمت از ان در می امد.فریبرز نفس اسوده ای کشید و با نگاهی به معنای رفع زحمت کنید خواستگاران را ترغیب به رفتن کرد.عمه کبوتر عصبانی و دلخور از جا برخاست.چادرش را پشت کمرش گره زد وگفت:باشد. من که میدانم چه کسی را زیر سر داری فریبرز ولی باید بگویم پسر کربلایی حسن سرش به تنس نمی ارزد. بیخودی این طفل معصوم را جلوی گرگ نیانداز.
    فریبرز با پوزخند گفت:پسر کربلایی حسن اگر جرات دارد پا پیش بگذارد تا قلم پایش را خرد کنم.
    پس از رفتن مهمانانننه ملوک کلی با فریبرز بحث کرد اینکه پای خواستگار را از خانه نباید برید دختر دم بخت باید شوهر کند وگرنه کم کم دیگر خواستگار برایش پیدا نمیشود و....
    فریبرز از خانه بیرون زد.لابد خیلی برایش سخت بود که برای همسرش خواستگار پیدا شده است. حقش بود.چطور توانست جلوی چشمان من عروسی راه بیاندازد؟اصلا باید میگفتم می خواهم عروسی کنم تا دلش بسوزد.
    مارجان به روی من که کنج اتاق نشسته بودم لبخند زد وگفت:فریبرز حق دارد اسفندیار لایق تو نیست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از سادگی مارجان خوشم امد بغلش کردم وبوسیدمش.پس کی لیاقت مرا دارد مارجان؟
    خندید و گفت:یکی مثل فریبرز. البته من هم لیاقت فریبرز را نداشتم.هنوز هم باور نمیکنم که با من ازدواج کرده است.
    نیشگونی از صورت استخوانی اش گرفتم وگفتم:این طوری حرف نزن تو دختر خوبی هستی فریبرز باید از خدایش باشد که...
    مارجان چرا پولور مشکی ام را نشسته ای؟مگر نگفته بودم که...
    با دیدن من و مارجان که دراغوش هم بودیم به حرفهایش ادامه نداد.مارجان با ترس گفت:ای وای! ببخشید یادم رفت.همین الان میشورمش.بعد زیر گوشم اهسته گفت:از پوشیدن این پولور سیر نمیشود شب باید بشورمش تا صبح بتواند بپوشد.
    پس از اینکه مارجان رفت نگاهی به فریبرز انداختم ولبخند زنان گفتم: چرا خواستگارم را رد میکنید؟ترشیده می شوم روی دستتان میمانم ها!
    از شوخی ام خوشش نیامد سگرمه هایش در هم رفت وگفت:بهتر است با من از این شوخی ها نکنی!چون حال وحوصله اش را ندارم.
    خوب کاری کردی به اسفندیار جواب رد دادی!هی بهش گفتم برادر جان ماندانا برایت تره هم خرد نمیکند اما مگر گوش داد اسفندیار باید با یکی مثل خودش ازدواج کند نه گلی مثل تو...
    وای رخسار!یک جور حرف میزنی انگار اسفندیار برادرت نیست.
    مارجان سینی چای را جلویمان گذاشت وگفت:رخسار حرف حق را میزندتو لیاقتت بیشتر از این حرفهاست.
    از لطف ومهربانی هر دو تشکر کردم.
    در مدت کوتاهی سه چهار تا خواستگار پا پیش گذاشتند که ننه ملوک از ترس الم شنگه ی فریبرز همه را جواب کرد.
    مارجان چند بار حالش به هم خورده بود وننه ملوککه گل از گلش شکفته بوداو را به دکتر برد.حیاط را جارو زدم و روی ایوان زیر افتاب دلچسب پاییز نشستم.اواخر اذر ماه بود دلم نمیخواست به این فکر کنم که چرا حال مارجان به خورد ننه ملوک خوشحال به نظر میرسید.باغ چنان مرا مسخ کرده بود که متوجه حضور فریبرز در کنارم نشدم.
    به چی فکر میکنی ماندانا؟
    به خودم امدم ام نگاهش نکردم .به پدر شدن توفکر می کنم.
    دستش را روی دستم گذاشت.این نخستین تماس دستهایمان بعد از عروسی او بود.مثل یک دختر بچه ی نابالغ گر گرفتم.
    از این بابت ناراحتی؟
    گلویم می سوخت.
    نه!شما می خواستید یک زندگی عادی داشته باشید از این بابت خوشحالم.
    صورتم را بر گرداندم تا شاهد فروریختن اشکهایم نباشد.سرم را به طرف خودش برگرداند .اشکهایم را با نوک انگشتهایش پاک کرد و اهسته گفت:پس برای چی گریه میکنی؟
    دیگر به هق هق افتاده بودم به سمت باغ دویدم تا روح سبز باغ خاطر پریشان مرا ارامش بخشد.
    پس چرا گریه می کنم؟نمی فهمی؟نمیفهمی دوستت دارم ولی هر لحظه باید تو را متعلق به دیگری بدانم.نمی فهمی راه سختی را برای تنبیه من برگزیدی.آه چه زود گذشت ان روزها که در کنار هم بودیم.کاش مادر به این زودی از ورامین بر نمیگشت.کاش هیچ وقت از من خواستگاری نمیکردی....

    ننه ملوک ومارجان برگشتند.ننه ملوک از فرط خوشحالی چندین بار صورت مرا بوسید و گفت:ننه جان مانتانا.مارجان حامله است.مارجان حامله است.
    بر گونه ی مثل لبو سرخ شده مارجان بوسه ای زدم و به او تبریک گفتم. فریبرز هیچ واکنشی نشان نداد.سوار ماشین شد و بیرون رفت.تا ظهر برنگشت.
    ننه ملوک حرفهای دکتر را مو به مو برای من شرح داد.
    دکتر گفت نباید زیاد کار کند بارسنگین بلند کند.گفته باید غذای مقوی بخورد تا از این لاغری در بیاید.راستی مانتانا تو باید برایش خواهری کنی و کمکش باشی.مارجان هم مثل تو کسی را ندارد.خدا پدر مادرت را بیامرزد.
    به روی مارجان که نگاهم میکرد لبخند زدم.
    از فردا تمام کارهای مارجان را من انجام میدادم حتی نمی گذاشتم تختوابش را مرتب کند.ملحفه صورتی را با حسرت روی تخت پهن میکردم وبر جای خواب فریبرز با اندوه دست میکشیدم و بوسه می زدم.در اتاق خوابشان کنار عکس کودکی خودش عکس کودکی مرا هم میخ کرده بود.شاید مارجان فکرش را هم نمیکرد که یکی از عکسها متعلق به دوران کودکی من باشد.
    مارجان را کنار بخاری نشاندم و خانه را جارو زدم.یکی از غذاهای مورد علاقه ی فریبرز را درست کردم و یک غذای مقوی هم طبق برنامه ی غذایی دکتر برای مارجان درست کردم.
    مارجان مبادا دست به ظرفها بزنی.خودم می ایم وظرفها را برایت می شورم...بگو جان ماندانا ظرفها را نمیشورم؟
    اشک به دیده اورد وگفت:تو خیلی خوبی!از یک خواهر هم دلسوز تری بیشتر از این خجالتم نده.
    دستی روی سرش کشیدم وگفتم:گریه نکن عزیزم!برای بچه خوب نیست . من باید بروم الان دیگر فریبرز پیدایش میشود.تو هم تا امدنش استراحت کن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بعد هم مي رفتم به كمك ننه ملوك. خانه جارو زده را دوبره جارو مي زدم و كمي ادويه و نك به غذا اضافه مي كردم. پس از ناهار و اطمينان از خواب نيمروزي فريبرز به خانه شان مي رفتم و ظرفهايشان را مي شستم . براي شب خوراك لوبيا يا آبگوشت بار مي گذاشتم و براي مارجان هم عصرانه فرني درست مي كردم.
    مارجان هر روز تپل تر و گرد تر از قبل مي شد. در عرض يك ماه ده كيلو وزن اضافه كرد. تمام چالهاي گردن و صورتش پر شده بود . براي من كم و بيش خواستگار مي آمد و با مخالفت شديد فريبرز شكست خورده بر مي گشت.
    با مارجان هررزو به راهپيمايي مي رفتيم چون دكتر گفته بود برايش خوب است . هررزو همراه رخسار و مارجان تا حاشيه جنگل انبوه پيش مي رفتيم و با خواندن شعر و اواز بر مي گشتيم.
    دوباره درختان سبز شدند و شگوفه دادند و گلها چشم گشودند و به زندگي لبخند زدند. اين دومين سال نو پس از ازدواجم بود . فريبرز به عنوان عيدي به من يك چك داد . با ديدن رقم قابل توجه اش با چشمان فراخ گفتم:" با اين پول چه كار بايد بكنم؟" لبخند زد و گفت:" هر كاري كه دوست داري."
    اما من هيچ كار خاصي در نظرم نبود. من كه هرروز كارهاي مارجان و ننه ملوك را انجام مي دادم . تمام لباسهايي را كه با خودم از تهران روزي به همراه زباله ها به آتش كشيدم و براي هميشه با گذشته ام خداحافظي كردم.مثل زنان دور و برم لباس مي پوشيدم و تا انجا كه مي شد به زبان خودشان صحبت مي كردم.
    يك روز در زير زمين با ننه ملوك رب مي پختيم كه صداي مارجان را شنيدم كه مرا به كمك مي طلبيد. وقتي رفتم ديدم قصد داشت كپسولي پر را از انباري به خانه ببرد. كلي سرزنشش كردم." تو با اين حال و روزت مي خواست كپسول به اين سنگيني را بلند كني؟" " براي تو هم سنگين است بگذار كمكت كنم." زورم به كپسول نمي رسيد اما هرطور بود ان رابلند كردم و كشان كشان از پله ها بالا بردم . از شدت درد پهلوهايم لبم را به دندان گزيدم اما به روي خودم نياوردم . وقتي كپسول را برايش وصل كردم و با كپسول خالي از پله ها پايين رفتم از شدت درد نتوانستم فاصله كوتاه پله تا انباري را پيش بروم . زانويم سست شد و روي زمين افتادم . مارجان محكم به صورتش زد . " اي واي ! خدا مرگم بدهد . چي شده ماندانا؟"
    در همان حل كه نفس نفس مي زدم گفتم:" چيزي نيست الان خوب مي شوم." اما هر كاري كردم نتوانستم كمرم را راست كنم . مارجان ننه ملوك را صدا زد . ننه ملوك و مارجان مرا به اتاقم بردند. كمرم به شدت درد مي كرد. ننه ملوك مارجان را سرزنش كرد و بعد هم مرا ." نگفتي يك دختر جوان چطور مي تواند كپسول بلند كند ؟ لابد نافت افتاده . فريبرز كجاست تا به دكتر برسانيمت." رخسار هم امده بود و يك قرص مسكن به خوردم داد. وقتي فريبرز آمد دلم لرزيد. " چي شده ؟ چرا گريه مي كني مارجان ! چيه رخسار!كسي جواب مرا نمي دهد ؟" مارجان بغضش تركيد و همه چيز را برايش شرح داد .
    صداي فرياد فريبرز بلند شد." شما زنها هميشه خودسر و خودخواه هستيد !( چه پررو ! مرتيكه بي غيرت اصلا به زن حاملش كمك نمي كنه تازه غرم مي زنه . اه اه .) كي گفته كپسول را بلند كني؟" در ديده ي پر ملامتش نگراني و علاقه هم برق مي زد . با درخشش اين برق قوت گرفتم . كنارم نشست و گفت:" كمرت درد مي كند ." چشمانم را بستم و باز كردم. سرش را تكان داد و گفت:" دستي دستي خودت را به چه روزي انداختي . بيا ننه ملوك كمكش كنيد تا بگذارمش توي ماشين . بايد به دكتر نشانش بدهيم."
    كمي بعد سوار ماشين شده بودم . يكريز مرا به باد انتقاد گرفته بود ." چرا به فكر خودت نيشتي؟ فكر كردي نمي دانم تمام كارهاي خانه را تو انجام مي دهي ؟ نمي گذاري مارجان دست به سياه و سپيد بزند . شده مثل بادكنك كه هر لحظه امكان دارد بتركد . حالا هم كه كپسول را بلند كرده اي . اگر نقصي پيدا كني چه ؟ من چه خاكي به سر خودم بريزم." من در لذت شيريني به سر مي بردم . دوست داشتم هرچه بيشتر سرزنشم كند . چون سرزنشش بوي عشق مي داد بوي علاقه مي داد.
    " پولي كه به عنوان عيدي بهت دادم چه كار كردي؟ فكر كردي نمي دانم قرض دادي به سلما تا دار قالي به پا كند؟ چه قصدي از اين كارها داري ؟ مي خواهي مهر پشيماني را روي پيشاني ام پررنگ تر كني ؟ مي خواهي هر روز خدا به خودم لعنت بفرستم كه چرا...چرا...تو را از دست دادم؟"
    فريبرز بغض كرده بود من هم همينطور.
    دكتر پس از معاينه تاكيد كرد چند روز استراحت كنم و داروها را طبق دستور مصرف كنم.آمپولها را هم سر وقت تزريق كنم. تا چند روز در اتاق بستري بودم. اگر مارجان و رخسار و سلما تمام وقت كنارم نبودند از بيكاري دچار افسردگي مي شدم. پس از مصرف مرتب دارو ها عاقبت توانستم كمرم را صاف كنم و از بستر بيرون بيايم. فريبرز مرتب در خلوت به من هشدار مي داد كه به فكر سلامتي خودم باشم.
    دوباره باغ را كندم و نشا گوجه فرنگي و بادمجان و پياز و سير و سيب زميني كاشتم . من اين زندگي را دوست داشتم و ديگر كمتر به ياد خانوده ام مي افتادم و در فراموشي اختياري به سر مي بردم. مارجان شكمش به قدري بالا آمده بود كه نمي توانست راه برود. عمه كبوتر مي گفت اگر ماندانا به مارجان نمي رسيد معلوم نبود چه بر سرش مي آمد.
    اواخر ارديبهشت درد به سرغ مارجان آمد و او را روانه بيمارستان كرد. هيچ فكر نمي كردم هوويم زايمان كرده بلكه فكر مي كردم خواهرم فارغ شده است .
    دخترش وقتي به دنيا آمد چهر كيلو نيم وزن داشت . گرد و تپل وبد و لپهايش سرخ بود . وقتي بچه را آوردند من و ننه ملوك لباس به او پوشانديم. به آرامي صورتش را بوسيدم و او را به طرف فريبرز بردم . در آن لحظه نه قصد نارحتي اش را داشتم و نه اينكه لخواهم او به حالم دل بسوزاند . گفتم:"مبارك باشد فريبرز خان! بچه اول اگر دختر باشد زندگي بركت پيدا مي كند . مي بيني چقدر خوشگل است شكل مادرش است . بغلش كن و به او خوشامد بگو."
    فريبرز با نگاهش پر اشك نوزاد را از دست من گرفت و به گونه هايش فشرد . در آن لحظه فقط من مي دانستم فريبرز چرا گريه مي كند . حال عجيبي داشتم . مرجان كه مثل بادكننكي خالي از باد روي تخت افتاده بود دستم را فشرد و گفت:" از تو ممنونم ماندانا . خيلي به تو مديونم."
    صورتش را بوسيدم و براي اينكه اشكهايم سرازير نشود از اتاق بيرون رفتم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مراسم شب پنج را خیلی مفصل برگزار کردند.هرکس در مورد نام بچه نظری می داد.یکی می گفت عذرا نام مادر فریبرز را رویش بگذارید.یکی دیگر نامی مذهبی را مناسب میدید.نوبت من که رسید گونه اش را بوسیدم وبا خنده گفتم:چون فصل زیبای بهار به دنیا امده به نظر من بهار خیلی بهش می اید...البته انتخاب نام بچه حق پدر مادرش است.
    بعد از من نوبت فریبرز رسید که نوزاد را در اغوش بگیرد.او هم نرم ولطیف بوسیدش وگفت:من بهار صدایش می زنم.
    همه کف زدند و از اینکه نام انتخابی من مورد توجه فریبرز و مارجان قرار گرفت سر از پا نمی شناختم.
    چهل روز پس از تولد بهار نوبت به وجین زمینها رسید.سرپرستی کارگرانرا من به عهده گرفتم چون مارجان نمیتوانست مثل سالهای گذشته خودش سر زمین بیاید.ننه ملوک هم ان روزها حال خوشی نداشت.
    عمه کبوتر در حالی که از من عقب افتاده بود با خنده گفت:یادش به خیر!من هم وقتی دختر بودم این طوری چالاک در وجین ونشا از همه جلو می زدم.
    عمه کبوتر یادش رفته بود دو سال پیش به همراه کارگران دیگر دستم انداخته بود ومارجان را به رخ من می کشید.یاد حرفهای شب گذشته فریبرز افتادم که از من خواسته بود فقط از دور مواظب کارگران باشم تا از زیر کار در نروند و من با سر سختی جلویش ایستادم وگفتم:من به میل خودم به زمین می روم و این کار را دوست دارم.
    به مارجان کمک می کردم تا بچه اش را تر وخشک کند.در بچه داری خیلی بی تجربه بود و به راستی کمکهای به موقع من به دادش رسید.
    به رخسار در شستن قالی هایش کمک می کردمو به سلما در رج زدن قالی.دلم می خواست به همه کمک کنم و به نوعی برای همه مثمر ثمر واقع شوم.
    از خانه عمه کبوتر بر میگشتم که فریبرز جلویم را گرفت وگفت:کجا بودی؟
    هنوز هم وقتی می دیدمش مثل ان وقتها دلم می تپید.
    به رخسار و عمه کبور کمک می کردم.
    با عصبانیت گفت:
    چند بار بگویم دلم نمی خواهد به کسی کمک کنی!چرا به فکر خودت نیستی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به رویش لبخند زدم وگفتم:مگر کمک کردن چه عیبی دارد؟
    پریشان به نظر می رسید حتم داشتم مارجان ننه ملوک از حمام برنگشته اند که این گونه وسط حیاط به بازویم چسبیده بود.
    ببین ماندانا!دلم میخواهد مثل گذشته بشوی به همان شکل که بودی همان ماندانایی که تعطیلات نوروزش را همراه پسر دایی دبیرش به شمال امده بود...
    نمیفهمیدم چه می خواهد بگوید بنابراین منتظر ماندم تا بیشتر توضیح بدهد.
    ببین من در شهر برایت خانه میگیرم.به همه میگویم تو بر میگردی پیش خواهرت اما تو می روی خانه ای که من برایت تهیه میکنم.قول می دهم گذشته ها را جبران کنم ...قول می دهم.
    مدتی به هم چشم دوختیم.پیشنهادش بدین معنی بود که گذشته ها را فراموش کرده و میخواهد با من یک زندگی عادی را شروع کند.نمی دانم چرا خنده ام گرفت.دستهایش را پس زدم وگفتم:نمیتئانم قبول کنم .من این زندگی را همین طور که هست دوست دارم الان مدتهاست نه کابوس می بینم نه دچار تخیلات می شوم.چرا می خواهی دوباره همه چیز را از من بگیری؟بگذار همین که هستم بمانم.باور کن ماندانایی که الان همه می شناسند دوست داشتنی تر ومفید تر از ماندانای گذشته است.
    در چشمانش سوسویی از اشک دیده می شد.
    چرا نمی خواهی اشتباهاتم را جبران کنم؟
    بغض الود ودرد مند نگاهش کردم وبا صدایی که می لرزید گفتم:برای اینکه من ومارجان قول دادیم که دوست باقی بمانیم وبه هم نارو نزنیم.انگاه از مقابلش گذشتم وخودم را به اتاقم رسانیدم.
    دیر به یاد من افتادی فریبرز!حالا که تمام خواسته های قلبی ام را در گور ارزو ها یم کفن کردهام این صدا که بوی عشق می دهد مثل مر ثیه ای است بر مزار ارزو هایم...مرا به حال خود بگذار...مرا به حال خودم بگذار...دلت به حالم نسوزد من اینگونه راحتم ...راضی ام.
    اواخر شهریور ننه ملوک قصد داشت خانه را گلکاری کند.من که سالهای گذشته شاهد این کار بودم خودم خاک مخصوص وپهن چهارپایان را با اب مخلوط می کردم وجوراب کهنه ای را به دستم می کردم و این خاک مخلوط شده را نرم روی تمام دیوارهای خانه کشیدم.
    کارم یک روز تمام طول کشید. ننه ملوک نماز شب را خوانده بود که من هم از کارم فارغ شدم.
    خسته نباشی ننه جان.خدا عمرت بدهد.خودم هم به این خوبی نمی توانستم گلکاری کنم.
    وقتی دست ورویم را شستم وبه خانه برگشتم ننه ملوک رو به قبله دراز کشیده بود.صدایم زد ومرا کنارش طلبید.نمی دانم چرا صورتش به نظرم مهتابی می رسید.کنارش زانو زدم و با خنده گفتم:چیه ننه.شام نخورده دراز کشیدی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دستم را میان دستان مرتعش و نا توانش فشرد وگفت:ننه حال خوشی ندارم مواظب مارجان و بهار باش.مثل یک خواهر همیشه در کنارش باش. خیالم از بابت مارجان راحت است چون خواهر خوبی مثل تو دارداما دلم به حال تو می سوزد.نمی دانم چرا فریبرز نمی گذارد تو شوهر کنی!
    خندیدم و گفتم:ول کنید این حرفها را ننه جان!الان برایت از ان شامیها درست می کنم که دوست ارید.
    بعد بی توجه به مخالفتهای او به طرف یخچال رفتم.یک بسته گوشت چرخ کرده بیرون گذاشتم.وقتی به طرف ننه ملوک برگشتم او بی حرکت به گوشه ای خیره شده بود.صدایش زدم جوابم را نداد.چندین بار صدایش زدم اما بی فایده بود....سرم را به سرش چسباندم و با هق هق گریه چشمان بازش را بستم.
    از دست دادن ننه ملوک از فقدان مادر بزرگ هم دردناک تر بود.او در لحظه ی مرگش نگران حال و روز من بود. چه راحت وسبکبال رو به قبله دراز کشیده بو و چه عاشقانه لحظه ی کوچکش را درک کرده بود.

    وقتی ننه ملوک را به خاک سپردند تمام عقده ها وغم های کهنه ی دلم سر باز کرد.من با فریاد وناله همه را تحت تاثیر قرار دادم.این مردم چه می دانستند در دل من چه می گذرد؟چه می دانستند ننه ملوک تمام امید وارزو های از دست رفته ی مرا به من باز گردانده بود و دوباره همراه خودش در گور کفن کرده بود....رخسار شانه هایم را می مالید و دلداری ام می داد.
    این قدر غصه نخور وگریه نکن!ننه ملوک عمر با عزتی داشت.
    تنها چیز با ارزش ننه ملوک جانمازش بود که ان را به من دادند.از ان پس تمام نمازهای واجب را سر موقع می خواندم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    يك سال از فوت ننه ملوك مي گذشت . اگرچه بدون حضور او در تنهايي و سكوت دلگير خانه هميشه اشكم در مي آمد اما رفته رفته خودم را عادت دادم كه بايد مثل هميشه به پيش آمدهاي زندگي خو بگيرم . بهار راه افتاده بود و روي سبزه ها تاتي تاتي مي كرد .( چه بچه بد قدمي بود اين بهار...) به پيشنهاد فريبرز يك دار قالي كوجك در اتاق برپا كردم و ساعتهايي چند از روز را در سكوت به گره زدن رجهاي قالي مشغول بودم . هربار كه نيش چاقو دستم را زخمي مي كرد اشكم در مي آمد و بهانه هاي كهنه ام را با ريختن اشك تازه مي كردم .
    " ماندانا تو استعدادت خيلي بيشتر از من است . من ز بچگي پشت دار قالي بزرگ شدم اما نمي توانم به اين مهارت و استادي گره بزنم ." . " ماندانا همي چيزش با بقيخ فرق دارد . حيف كه اينجا مردي لايق او پيدا نمب شود." رخسار در دنباله ي حرف سلما و مارجان افزود :" گاهي فكر مي كنم ماندانا با اين همه مهرباني شايد فرشته اي باشد كه خدا او را برايمان فرستاده ." هر سه خديدند . هميشه بعد از ظهر ها وقت بيكاري كنارم مي نشستند و با هم اختلاط مي كردند . من هم ضمن رج زدن قالي در گفت و گوهايشان شركت مي كردم.
    يك شب در اثر باد شديد برق قطع شد . من زودتر از هميشه فتيله فانوس را پايين كشيدم و به رختخواب رفتم . بعد سرم را ميان دستهايم گرفتم و گريستم آن هم به حال بدبختيهاي خودم . خوب مي دانستم تنها يك تماس كفي است تا زندگي ام را از اين رو به آن رو كند. آن وقت محال بود بتوانم ديگر او را متعلق به ديگري بدانم ... محال بود بتوانم اينطور راحت آرام و بي دردسر زندگي كنم ... چرا حالا به ياد من افتادي فريبرز ؟ حالا كه تمام ميل و اشتياق و غرايزم را با خاطرات گذشته ام دفن كرده ام .
    او به طرفم آمد. سرم را در آغوش گرفت و موهايم را نوازش كرد ." مرا ببخش ماندانا . قصد ناراحت كردن تو را نداشتم ... اين طوري گريه نكن . باشد مي روم . همين الان مي روم." بعد سرم را بلند كرد . بر پيشاني ام بوسه زد . خداي من ! اين نخستين بوسه اي بود كه او به من تقديم مي كرد . اشك آلود و دردمند نگاهش كردم . صورتم را نوازش كرد نم اشك چشمان او را هم برق انداخت . لب باز كرد تا چيزي بگويد اما منصرف شد و شتابزده از اتاقم بيرون رفت . من در سياهي شب سايه اي ديدم كه سر به كوچه باغها زد . تا صبح در فكر و خيال سر كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با شنیدن صدای مارجان به حیاط رفتم یک روز خنک اواخر شهریور بود بهار جلوی پای مادرش یم دوید او را در اغوش کشیدم و رو به چهره پریشان مارجان گفتم چی شده چرا رنگت پریده
    مارجان رنگش مثل گچ سفید شده بود نمی دانم فریبرز کجا رفته نصفه شب بیدار شدم و دیدم توی جایش نیست تا حالا هم برنگشته هیچ سابقه نداشت شب جایی برود و تا صبح برنگردد
    سعی کردم ارامش کنم ناراحت نباش هر جا که رفته باشد دیگر پیدایش می شود بیا برویم با هم صبحانه بخوریم
    بهار با گفتن بابا جون من و مارجان را مجبور کرد که به سمت پرچینها نگاه کنیم
    فریبرز با ظاهری اشفته و چشمانی قرمز و پف کرده جلوی رویمان ظاهر شد
    بهار به اغوشش پرید مارجان به سمتش رفت و گفت کجا بودی فریبرز دلم هزار راه رفت
    فریبرز نگاهش به من بود با لحنی گرفته و مغموم گفت معذرت می خواهم دلواپستان کردم
    هنوز نگاهش به من بود من فکرهایم را کردم امسال دوباره تدریس را از سر می گیرم از این همه بیهودگی و بیکاری خسته شده ام
    نمی دانم من بیشتر خوشحال شدم یا مارجان این خیلی خوب است فریبرز اصلا بیخودی رهایش کرده بودی اما حالا که تصمیمت را گرفتی این کار را بکن
    فریبرز نگاهش به من بود تا من اظهار نظری بکنم اما سر بزیر انداختم و به طرف حوض اب رفتم مارجان دست بهار را گرفت و به طرف ساختمان رفت عکس فریبرز را توی اب دیدم
    هنوز هم از بابت دیشب از دست من عصبانی هستی
    لبخند محوی زدم و گفتم نه من شب گذشته را در تاریخ زندگی ام به حساب نمی اورم
    دستش را به اب زد از اینکه به فکر تدریس افتادم خوشحال نیستی
    چیزی نگفتم مشتی اب به طرفم پاشید من به خاطر تو تدریس را رها کردم و حالا به خاطر تو ان را شروع می کنم ماندانا نگاهم نمی کنی
    از پس اشکهای شفافی که در نگاهم موج می زد نگاه عاشق و مهربانش را دیدم که به من زل زده بود ماندانا شاید باورت نشود که چقدر دوستت دارم حتی از ان موقع که ارزوی ازدواج با تو را داشتم بیشتر
    با بغض گفتم خواهش می کنم با من از عشق و علاقه نگو نگذار از خودم ضعفی نشان دهم
    نه تمامش نمی کنم من یک عالمه حرف نگفتنی دارم که تو باید می شنیدی و تو را از شنیدنش محروم کردم هیچ وقت خودم را نخواهم بخشید از یاد نخواهم برد که چگونه روح زندگی را از تو گرفتم چطور توانستم از گذشته ات نگذرم و این گونه زندگی را به کامت تلخ کنم کاش از من طلاق می گرفتی بدین ترتیب بهترین سالهای عمرت را بیهوده تلف نمی کردی
    باد خنکی وزیدن گرفت روسری ام افتاد و موهایم روی صورتم پریشان شد اشتباه نکن بهترین سالهای عمرم بیهوده تلف نشده است من به این زندگی تعلق دارم خودم را این گونه دوست درایم و به زندگی غیر از این حتی فکر هم نمی کنم و از این بابت بیاد ممنون شما باشم که در عوض چیزهایی که از من گرفتید چیزهای باارزشی به من بخشیدید
    از جا بلند شم صدایم زد این بار مطمئن بودم که گریه می کند اما برنگشتم تا شاهد شکستن غرور مردانه اش باشم ماندانا هنوز هم فرصت جبران خطاهای گذشته را از من می گیری
    گره روسری ام را سفت بستم و قاطعانه گفتم کسی که خودش در فکر جبران خطاهای است به جبران خطای دیگری فکر نمی کند من هنوز نتوانستم نیمی از گذشته ام را جبران کنم بگذار به حال خودم باشم خواهش می کنم
    با اغاز سال تحصیلی و رسید مدارک صلاحیت تدریس فریبرز از سوی اموزش و پرورش تهران در یکی از مدارس پسرانه شهر کار تدریس را از سر گرفت من هم پس از فروش قالیچه 4 متری به فکر یک قالیچه شش متری افتادم بهار هر روز بزرگتر می شد و من روز به روز فراموشکار تر
    رابطه بین من و فریبرز از همیشه سردتر بود از ان شب به بعد سعی کردم هرگز رو در رو با او قرار نگیرم و پیش از خواب در اتاقم را چفت می کردم و با اطمینان به خواب می رفتم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    طوری به زندگی جدیدم خو گرفته بودم که انگار همین گونه زاده شده بودم نه به مادر فکر می کردم نه به پدر و نه به هیچ کس دیگر حتی بردیا هم در اعماق سیاه ذهن من به یک نقطه کوچک و ریز تبدیل شده بود
    فقط گاهی که در لابه لای لباسهایم گردنبند مروارید مادربزرگ به چشمم می خورد دلم می گرفت و صحنه وحشتناک مرگ او چون کابوس از مقابل چشمانم می گذشت زمانی که نگاهم بر دو حلقه ازدواج می افتاد به یاد ازدواج ناکامم می افتادم یکی از حلقه ها را فریبرز با نهایت انزجار و بی رحمی به من پس داده بود
    اینها تنها پیوند کم رنگ من با گذشته بود که سعی می کردم وقتی دنبال لباس می گردم نه گردنبند مروارید را ببینم نه دو حلقه زرد را
    وقتی بهار شش ساله شد و کم کم خودش را برای رفتن به مدرسه اماده یم کرد خبری بین همسایه ها پخش شد یک تهرانی به اسم سراج باغ و خانه دست راستی مان یعنی منزل دوستم سلما را یک جا خریده وقتی که سلما برای خداحافظی نزد من امد از فرط اشتیاق و هیجان زبانش بند امده بود و می گفت اقای سراج زمین ما را به سه برابر قیمت روز از ما خرید حتی زمین کشاورزی مان را هم حالا با این پول می خواهیم برویم تهران کاری که عمویم دو سال پیش کرد هرچند دلم برایت تنگ می شود ماندانا اما هیچ وقت فراموشت نمی کنم
    بیست و شش بهار از عمرم می گذشت و در این سن و سال به تجربه ای بس عظیم دست یافته بودم برایم خیلی عجیب بود که چرا یک تهرانی حاضر شده است از بین همه زمینهای انجا که می توانست به قیمت کمتری از مالکانش بخرد حاضر شده است چندین برابر ارزش واقعی ان باغ را بپردازد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/