ماندانا بیا دخترم بیا تا با سابیدن قند بر سر عروس و داماد بختت باز شود
فریبرز به سرفه افتاد چادر سپیدی بر سر انداخته بودم با صورتی سرخ و گلگون جای رخسار را گرفتم وقتی قندها را می ساییدم خیلی خودم را نگه داشتم که گریه ام نگیرد
گریه شگون نداردمراسم عقد شوهرم است نه فکر کن مراسم عقد پسر دایی ات است مارجان بله داد همه هورا کشیدند من به ارامی از اتاق بیرون رفتم که شاهد بله دادن فریبرز نباشم روی سبزه ها رودر روی باغ ویران شده خودم نشستم و به فکر فرو رفتم چرا بی صدا گریه می کنی تو باید داد و فریاد راه بیاندازی تا همه بفهمند با تو چه کار می کندهمان مرد مغرور همان که امروز داماد می شود اه فریبرز این حقش نبود تو به بدترین شکل ممکن از من انتقام گرفتی کاش می توانستم از اینجا بگریزم چطور می توانی بعد از این به چشمهای من بنگری به چشمهای من که به امید بخشایش چشمهای بی رحمت خشک شدند
ماندا خانم شما اینجایید
اسفندیار ماندا صدایم می کرد به طرفش برنگشتم ولی پرسیدم چه کارم دارید
همه منتظر شما هستند فریبرز گفته تا شما نیایید کیک را نمی برند
خواستم بگویم به درک نبرند این عقد و عروسی توی سرش خراب شود
اما نگفتم از جا برخاستم بی حس و ناتوان انگار تمام زور و توانم را از من گرفته بودند بسیار خوب برو بگو دارم می ایم
او رفت و من به ارامی دنبالش رفتم
رخسار کارد تزئین شده را به من داد و گفت ماندانا برقص و کارد را به طرف عروس و داماد ببر
چه می گوید رقصم نمی اید مگر عروسی ننه ام است که باید برقصم
فریبرز نگاهی به کارد و بعد نگاهی به من انداخت اسکناسی لای دستم گذاشت و کارد را از من گرفت اسکناس نو و تا نشده از لای انگشتانم لغزید و به زمین افتاد کیک برش خورد درست مثل قلب من
بعد از گرفتن عکسهای یادگاری همه عروس و داماد را تنها گذاشتند ومن جلوتر از همه
چندین دیگ بزرگ روی اتش هیزم در زمین برداشت شده بود چندین زن درشت اندام و کار بلد چادر به کمر بسته بودند و دور و بر دیگها می رخیدند وقتی از مقابل دیگها می گذاشتم به داخل هر یک سری کشیدم سه دیگ برنج و دو دیگ مرغ تدارک دیده بودند رخسار توضیح داد فسنجان درست می کنند در دو دیگ هم گوشت بریانی بار شده بود با تاریک شدن هوا لامپهای رنگین سر تا سر باغ روشن شد و چراغ امید قلب من خاموش شد
ساز و دهل جمعیت زیادی را دور خودش جمع کرده بود زنهای زیادی با لباسهای رنگی و در حالی که هر یک طبقی پر از برنج را که روی ان کله قند تزئین شده و یک بسته چای و روغن و میوه چیده شده بود بر سر داشتند و جلوی جمعیت عرض اندام می کردند و هر یک قصد داشتند جمعیت را متوجه طبق پر و رنگینش بکند به ردیف به طرف انباری می رفتند و طبق را تحویل می دادند چون تا به حال این مراسم را ندیده بودم برایم جالب بود چند نفر از جوانها در حال رقص محلی بودند و ند نفر در حال کشتی گرفتن چون هوا خوب بود مراسم در باغ برگزار می شد
جوان تر ها کار پذیرایی را به عهده گرفته بودند جلوی هر سه نفر یک طبق می گذاشتند شامل یک دیس برنج دو نوع خورشت سالا و برانی و سبزی بود دو سه نفر دیگر هم برای مهمانها اب می اوردند بعد از اقایان نوبت به خانمها رسید
همراه رخسار روی تخت نشسته بودیم و شام می خوردیم فرببرز کت و شلوار سرمه و پیراهن ابی روشن و کراوات البالویی به تم داشت با دیدنش قلبم تند تند زد و نگاهش بر من ثابت ماند و پرسید چیزی کم و کسر نداری
رخسار گفت همه چیز روبه راه است اقا داماد
خسته به نظر می رسی ماندانا
با زهم رخسار جواب داد ماندانا امشب حسابی زحمت کشیده از من هم بیشتر کار کرده خوب دیگر عروسی پسر دایی اش است و باید از خودش مایه بگذارد
فریبرز همچنان خیره نگاهم می کرد و با بغضی که در گلو داشتم نمی توانستم لقمه ام را پایین دهم رخسار چشمکی زد و گفت ماندانا امشب کلی خواستگار پیدا کرده بعد از عروسی باید پذیرایی خواستگارهای جورواجور باشی اقا داماد
فریبرز هنوز نگاهش به من بود خنده ای بغض الود کردم و گفتم شنیدی رخسار چه گفت یک عالمه خواستگار پیدا کردم
لبخند محزونی روی لبش نشست از این بابت خوشحالی
ظرف غذا را توی طبق گذاشتم و دوان دوان به طرف حوض اب رفتم هیچ کس ان دور و بر نبود اب را باز کردم و صورت خیس از اشکم را شستم دوباره قلبم تند می کوبید
او مقابلم ایستاده بود ارزوی چنین عروسی را برای خودمان در سر داشتم ...
هنوز بغضم به کلی فرو نشسته بود خوب به ارزویتان رسیدید
دستش را توی اب حوض فرو برد و با لحنی غمگین و نگاهی اندیشناک گفت ارزویم تو بودی سیبی توی حوض افتاد و اب به سرو صورتمان پاشید فریبرز نگاه نافذ و غمگینش را دوباره به نگاهم دوخت و کمی بعد رفت من ماندم و قلبی که در سینه پر پر می زد و صدایش که در گوشم پژواک می کرد ارزوی من تو بودی
خوب با پسر دایی ات خلوت کرده بودی ها
ولم کن رخسار بیا برویم کمک زنها ظرفها را بشوریم
مهمانها که با خوردن شام قوایی تازه پیدا کرده بوند دسته جمعی می رقصیدند پیرزنها که چادر به کمر بسته بودند با دستمال رنگی چرخ می خوردند پس از شستن ظرفها جوانها کار پذیرایی را با چای و میوه ادامه دادند ماندانا اگر این مراسم برای تو برگزار می شد چقدر عالی بود نه ان وقت همه به حالت غبطه می خوردند و تو چقدر به خودت می بالیدی
کمی ان طرف تر از حلقه مردها زنها دور هم حلقه زده بودند و می رقصیدند مارجان لباس قرمز رنگی به تن داشت و ارایش صورتش خیلی تند و غلیظ بود اگر ارمینا اینجا بود و او را می دید کلی متلک می انداخت و می گفت لپهای مارجان را با ماتیک قرمز کرده بودند و از بس به چشمانش سرمه زده بودند از هم باز نمی شد
عمه کبوتر دست روی دست من گذاشت و گفت حالا دست بزنید من و عروسم با هم برقصیم
هر چقدر سعی کردم دستانم را از دستانش در بیاورم بی فایده بود زور دستان قوی اش چند برابر من بود همه با دست زدن مرا تشویق به رقصیدن می کردند با لباس چین دار بلندی که بر تن داشتم که به قول رخسار جان می داد برای قر دادن ولی برای رقصیدن کم اورده بود من چرا باید برقصم مگر عروسی من است عروسی شوهرم است شما بودید می رقصیدید اگر شوهرتان را داماد ببینید می پرید و چشم عروس را در می اورید موهایش را چنگ می زنید و می کنید حالا انتظار دارید برقصم
شاباش شاباش خسیس نباش
شاباش شاباش بریز بپاش
یک صدا دست می زدند و اواز می خواندند عمه کبوتر و رخسار دستهایم را تکان می دادند و مرا دور خودشان می رقصاندند چند نفری پول به پایم ریختند
احساس کردم سرم گیج می رود زود خودم را کنار کشیدم
نوبت به مراسم حنابندان رسید یکی از نوعروسان فامیل عروس با قاشق حنا را روی اسکناس کف دست عروس می گذاشت بعد ان را می پیچید و لای جمعیت پرتاب می کرد از ان طرف هم یکی از تازه دامادها یا به عبارتی ساقدوش داماد همین کار را برای داماد انجام داد
عاقبت ساعت یک بعد از نیمه شب مراسم به اتمام رسید اقوام دور مجلس را ترک کرده بوند و همسایه ها و اقوام نزدیک ماندند تا کارهای مانده را روبه راه کنند دو سه نفر از خانمها هم برا ی ناهار فردا مرغ سرخ می کردند
من خسته و خواب الود به همراه رخسار خانه را جارو می کردیم بعد حیاط را از پوست پرتغال و سیب و شیرینی گاز زده و برنج تمیز کردیم مارجان هم لباسش را عوض کرد و ظرف می شست فریبرز را ندیدم اسفندیار می گفت سرش درد می کرده به اتاقش رفته
مارجان می خواست جارو را از دستم بگیرد بده به من تو خسته شدی ماندانا تمام روز را کار کردی برو بگیر بخواب فردا هم همین قدر کار داریم
نمی دانم چرا احساسم نسبت به مارجان عوض نشده بود نه از او متنفر بودم نه به او حسادت می کردم او قلبش پاک و پرمهر بود بیچاره او که خبر نداشت شوهرش زن دارد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)