صفحه 10 از 16 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 157

موضوع: داستان های شیوانا | استاد عشق و معرفت و دانایی

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض استاد در میدان است!

    استاد در میدان است!


    مرد ثروتمندی بود که چندین کارگاه قالی بافی داشت و در هر کارگاه تعداد زیادی مشغول به کار بودند. این مرد استاد کارپیری داشت که چندین سال در کارگاه مرد ثروتمند کار می کرد و در فن قالی بافی مهارتی منحصر به فرد داشت. به صورتی که مردم شهرهای دور کارگاه را به اسم استاد می شناختند و خریداران پولدار از مرد ثروتمند قالی هایی را تقاضا می کردند که استادکار پیر بافته بود.

    مرد ثروتمند به شیوانا علاقه زیادی داشت و روزی به اصرار از او خواست تا از کارگاهش دیدن کند ومدتی نزد او بماند.

    شیوانا پذیرفت و به دیدار مرد ثروتمند رفت. هنگام بازدید از کارگاه قالی بافی شیوانا دید که پسر مرد ثروتمند که بسیار مغرور و از خود راضی می نمود با تندی به استاد کارپیر دستوراتی می دهد و استادپیر متواضع و فروتن فقط سری تکان می دهد و هیچ نمی گوید.

    شیوانا بلافاصله به سمت آندو رفت و با صدای بلند خطاب به پسر مرد ثروتمند گفت:" تا به حال در عمرت چند تا قالی بافته ای؟!"

    پسر من و منی کرد و گفت:" در بافت تعدادی کمک کرده ام!"

    شیوانا پرسید:"و آن قالی هایی که تو در بافتشان کمک کردی آیا با قیمتی گرانتر از بقیه قالی ها فروخته شدند!؟"

    پسر مغرور پوزخندی زد و گفت:" نه چرا باید گران تر فروخته شوند. من که قالیباف نیستم! "

    شیوانا لبخندی زد وگفت:" تو که خودت می گویی قالیباف نیستی و تا به حال هم قالی برجسته ای نبافته ای ، پس چطور به خودت جرات می دهی به کسی که استادقالیبافی است و چند ده برابر سالهای عمرتو قالی های ممتاز بافته بگویی کارش را چگونه انجام دهد؟ تو اگر دستوری می دهی و بقیه سکوت می کنند نه به این خاطر است که استادتری و بیشتر می دانی! بلکه فقط به این دلیل است که پدرت صاحب کارگاه است. وگرنه همه می دانند که استاد واقعی همیشه در میدان عمل کارآیی خودش را نشان می دهد."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض به آرزو احترام بگذار!

    به آرزو احترام بگذار!


    پسر جوانی ناراحت و آشفته حال نزد شیوانا آمد و با اندوه به او گفت: " پدری داشتم که همت و پشتکار چندانی نداشت. بدنش ضعیف و ناسالم بود و در طول عمرش نتوانست شغل مناسب و پردرآمدی را برای خود دست و پا کند. تحصیلات چندانی هم نداشت و خلاصه یک آدم بسیار معمولی بود که در فقر و تنهایی از دنیا رفت.
    اما همین انسان بسیار معمولی برایم وصیت کرده که صبح ها از جا برخیزم و به ورزش بپردازم و درس هایم راخوب بخوانم و فنون و مهارت روز را به کمال یادبگیرم. وقتی او خودش نتوانسته در هیچ یک از این امور پیشرفتی داشته باشد، چگونه می تواند از من انتظار داشته باشد که به آرزوهایش جامه عمل بپوشانم؟"
    شیوانا به چشمان پسر جوان خیره شد و از او پرسید:" یعنی می گویی او اجازه دهد تو هم کسی مثل او شوی!؟ یعنی یک فرد بی همت و ضعیف و کم سواد و خیلی معمولی!!؟ فقط به این دلیل که خودش نتوانسته از این مرتبه بالاتر رود!؟"
    پسرک آهی کشید و لختی سکوت کرد و آنگاه سر بلند کرد و از شیوانا پرسید:" به من بگوئید چگونه می توانم به روشی غیر از آنچه وصیت کرده روح ناآرام او را آرام سازم!؟"
    شیوانا تبسمی کرد و گفت:" هیچ راه دیگری وجود ندارد. ما برای آرام سازی راه رفتگان و عزیزانمان باید به آرزوهای متعالی آنها احترام بگذاریم و با جامه عمل پوشاندن به این آرزوها به آنها ادای احترام کنیم. مهم نیست پدر تو چگونه بوده است. او آنگونه زندگی را از نزدیک لمس نمود و به این نتیجه رسید که این شیوه زندگی هیچ فایده ای ندارد ، به همین خاطر آرزو کرد که فرزند عزیزش آن مسیر را دنبال نکند! به همین خاطر وصیت کرد که تو چنان باشی که مثل او نشوی! پس تو هم چاره ای نداری ! باید به آرزویش احترام بگذاری!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض خدا چوبش صدا ندارد!

    خدا چوبش صدا ندارد!


    روزی مردی مغازه دار نزد شیوانا آمد و از او پرسید:" استاد! از قدیم بزرگترها گفته اند که انسان باید به خالق هستی احترام بگذارد و حقوق دیگران را رعایت کند. و اگر چنین نکند خالق کاینات او را با چوب می زند. اما من آدمی هستم لاقید و ناهنجار که هر جور دلم بخواهد جنس را به مردم می فروشم و در عین حال امورات مغازه ام هم می چرخد. پس این چوب کی صدایش در می آید!؟"

    شیوانا سری تکان داد و گفت: " چوب کاینات صدا ندارد! و اتفاقا چون صدا ندارد بسیاری گمان می کنند ضربه ای که به آنها خورده از این چوب نبوده است. نشانی مغازه ات کجاست!؟"

    مرد مغازه دار نشانی مغازه را داد و با خنده و مسخره کردن شیوانا و شاگردانش راهش را کشید و رفت.

    بلافاصله بعد از او جوان فقیری نزد شیوانا آمد و به او گفت که تازه ازدواج کرده و وضع مالی اش زیاد مناسب نیست و از شیوانا خواست تا کسب و کاری مناسب به او پیشنهاد کند. شیوانا لبخندی زد و گفت همین جا بنشین و منتظر باش.

    دقایقی بعد مرد ثروتمندی به سراغ شیوانا آمد و به او گفت که قصد دارد مقداری از ثروت خودش را صرف کمک به مردم نیازمند کند.به همین خاطر ابتدا نزد شیوانا آمده است تا او هر جا که صلاح دانست این پول را خرج کند. شیوانا به مرد ثروتمند گفت که با پولی که دارد در هرجا که مناسب می داند و مردم نیازمند آنند یک مغازه بزرگ دایر کند و جوان بیکار را به عنوان مغازه دار در آنجا به کار بگیرد و از درآمد مغازه هم حقوق جوان را بدهد و هم به نیازمندان دیگر به طور مستمر و دائم کمک کند. فقط به این شرط که جنس های مرغوب را به قیمت بسیار مناسب در اختیار مردم قرار دهد.

    چند ماه بعد مغازه دار لاقید و ناهنجار نزد شیوانا آمد و غمگین و افسرده گفت:" استاد! از آن روزی که از پیش شما رفتم وضعم روز به روز بدتر شده است. مرد ثروتمندی مغازه ای بسیار بهتر و کاملتر درست کنار مغازه من دایر ساخته و همه مشتریان به خاطر برخورد مناسب فروشنده و قیمت ارزان به سراغ اومی روند. چرا ناگهان اوضاع به این شکل علیه من شد و این ضرباتی که می خورم بابت چیست!؟"

    شیوانا دوباره سری تکان داد و گفت:" شاید این همان صدایی باشد که انتظار داشتی از چوب کاینات بشنوی! و نمی شنیدی!؟ به نظرم بهترین روش این است که هر چه زودتر شیوه زندگی ات را عوض کنی چون وقتی چوب خوردن بی صدا باشد هر لحظه ممکن است چوبی فرود آید و اثرش بعدا ظاهر شود و ممکن است شرایطی پیش آید که کار از کار بگذرد و دیگر نتوانی جلوی ضربات چوب بی صدای کاینات را بگیری!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض پس چرا می شماری!؟

    پس چرا می شماری!؟


    مردی به دارویی اعتیاد داشت. سرانجام قصد ترک این اعتیاد کرد و نزد شیوانا آمد تا به او روشی برای ترک کردن یاد دهد. شیوانا سری تکان داد و به آشپز مدرسه اشاره کرد و گفت :" به نظر تو چرا این آشپز به آن ماده معتاد نیست!؟"
    مرد معتاد سری تکان داد و گفت:" خوب چون علاقه ای به آن نداشته است!؟"
    شیوانا تبسمی کرد و گفت:" راه ترک همین است. علاقه ات را نسبت به آن ماده از بین ببر! وقتی دیگر جذابیتی در آن نبینی سراغش نمی روی و وقتی سراغش نروی خود به خود رهایش می کنی!"
    مرد انگار چیز جدیدی پیدا کرده باشد با خوشحالی از شیوانا خداحافظی کرد و گفت که دیگر به سمت آن ماده مخدر نخواهد رفت. چند ماه بعد شیوانا مرد معتاد را دید که بسیار سالم و سلامت است و وضع جسمی و روحی اش بسیار بهبود یافته است. شیوانا با تبسم گفت:" خوشحالم سالمی!؟" و مرد گفت:" بعد از آن چیزی که گفتید ، هر وقت می خواهم به سمت آن ماده بروم آن را به شکل کثیف ترین ماده جهان تصور می کنم و به همین خاطر اصلا رغبتی نسبت به آن در خودم نمی بینم. به همین سادگی ! الان درست پنجاه و یک روز و چهار ساعت است که ترک کرده ام و دیگر به سراغ آن نرفته ام! به نظر شما آیا امکان دارد دوباره به سمت آن ماده مخدر برگردم و اعتیادم را از سر بگیرم!؟"
    شیوانا سری تکان داد و گفت:" تا موقعی که روزها و ساعت ها را بشماری آری! کسی که واقعا از چیزی جدا می شود دیگر دائم به عقب برنمی گردد و فاصله دورشدن خودش را از آن چیز اندازه نمی گیرد. تا مادامی که به عقب برمی گردی و به وضعیت سابق خودت نگاه می کنی همیشه آن را با خودت همراه می آوری.اگر می خواهی برای همیشه از آن جدا شوی دیگر روزها را نشمر! به همین سادگی!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض چرخش نگاه با کمی صبر!

    چرخش نگاه با کمی صبر!


    خورشید در حال غروب کردن بود و شیوانا در راه مدرسه از کنار درختی می گذشت. مرد جوانی را دید که تنها به درخت تکیه داده است و به افق آسمان و خورشید در حال غروب می نگرد. شیوانا کنار مرد نشست و مسیر نگاهش را تعقیب کرد و آهسته زیر لب زمزمه کرد:" الآن همه فرشته ها آرزو دارند که مثل ما آدم ها فرصت زندگی داشتند ومی توانستند دمی به افق این آسمان زیبا خیره شوند. ای خوشبخت تر از فرشته ها اینجا چه می کنی؟"

    مرد جوان لبخند تلخی زد و پاسخ داد: " شکست سختی در زندگی تجربه کرده ام. تقریبا همه چیزم را ازدست دادم و بعد از ایام شادی و آسایش سخت ترین لحظات را تجربه کردم. با خودم فکر می کنم آیا دوباره روشنایی به زندگی من برمی گردد؟"

    شیوانا با انگشتانش به دوردست ترین نقطه آسمان جایی که خورشید غروب می کرد اشاره کرد و گفت:" آنجا آن دورها جایی است که الآن خیلی از آدم های ناموفق و شکست خورده همزمان دارند به آن نقطه نگاه می کنند. بعضی از آنها دیگر امیدی به طلوع خورشید ندارند این ها همان هایی هستند که فردا ناامیدتر و مایوس تر از امروزاند. اما عده ای دیگر هم هستند که می دانند برای دیدن خورشید کافی است کمی صبر و تحمل داشته باشند ودر کنار شکیبایی باید جهت نگاهشان را هم عوض کنند و به سمت مخالف غروب بدوزند یعنی به سمت شرق که خورشید طلوع می کند خیره شوند و منتظر طلوع فجر در سپیده دم باشند.

    اگر تو می خواهی همین جا بنشینی و فقط در سمت غروب منتظر طلوع و روشنایی باشی باید به تو بگویم که این امر محقق نخواهد شد و تو اگر خیلی خوش شانس باشی فردا همین موقع دوباره شاهد غروب خورشید خواهی بود.

    اما اگر رویت را به سمت مقابل غروب یعنی به سمت طلوع آفتاب برگردانی و کمی صبر و امید داشته باشی خواهی دید که به زودی خورشید با زیبا ترین جلوه هایش سطح افق و آسمان را پر خواهد کرد. اگر می خواهی روشنایی را ببینی چشمانت را از این سمت غم افزا برگردان و به سمت افق دیگری خیره شو و صد البته کمی هم صبر داشته باش!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض گاهی با هم باشید ! بدون دعوت مزاحم !؟

    گاهی با هم باشید ! بدون دعوت مزاحم !؟


    مردی چندین دختر و پسر داشت . اما هر وقت می خواست برای تفریح و شادی به جایی برود ، دوستان و فامیل ها را هم صدا می زد و به شکل گروهی و دسته جمعی تفریح می کرد. روزی آن مرد نزد شیوانا آمد و با تعریف و تمجید از خود گفت:

    " استاد! می بینید من چقدر خانواده دوست هستم. هر هفته آنها را برای تفریح و تفرج همراه دوستان و آشنایان دیگر به صحرا و دشت می برم و یا به مسافرت های طولانی و دسته جمعی می رویم!"

    شیوانا سری تکان داد و گفت:" یکی دوبار اشکالی ندارد! اما اگر در هر مسافرت و تفریحی دیگران را هم به دنبال خودت می کشانی ، این نشان می دهد که تو در حق خانواده ات ظلم می کنی و نمی توانی تنهایی از با هم بودن کنار خانواده و از زندگی خانوادگی لذت ببری. تو در این مسافرت ها و تفریح ها با دعوت از دیگران بین خودت و همسر و بچه هایت فاصله می اندازی در حالی که اشخاص خانواده دوست از هر فرصتی استفاده می کنند تا در کنار خانواده خود هرچند که کوچک هم باشد در کنار هم بودن را تجربه کنند!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض خودش تضمین موفقیت خودش است!

    خودش تضمین موفقیت خودش است!


    مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تن پرور و دیگری اهل فن و مهارت که همه کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام می داد و دائم به شکلی خودش را سرگرم می کرد.

    روزی آن مرد شیوانا را دید و راجع به پسرانش سرصحبت را بازکرد وگفت :" من به آینده پسراولم که درس می خواند و یک لحظه از مطالعه دست برنمی دارد بسیار امیدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت کم داشتن تنبل است و بیشتر کارهایش را من و مادر و خواهرانش انجام می دهیم اما چون می دانم که این زحمت ها بالاخره روزی جواب می دهد لذا به دیده منت همه تنبلی هایش را قبول می کنیم.

    اما از آینده پسر کوچکم خیلی می ترسم. او در درس هایش فردی است معمولی و بیشتر در پی کسب مهارت و کارهای عملی است و عاشق تعمیر وسایل منزل و رفع خرابی هایی است که در اطراف خود می بیند. البته ناگفته نماند که او اصلا اجازه نمی دهد کسی کارهای شخصی اش را انجام دهد و تمام کارهایش را از شستن لباس گرفته تا تمیزکردن اتاق و موارد دیگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام می دهد. اما همانطوری که گفتم او در درس یک فرد خیلی معمولی است و گمان نکنم در دستگاه امپراتور به عنوان یک فرد تحصیل کرده بتواند برای خودش شغلی دست و پا کند!"

    شیوانا لبخندی زد و گفت:" برعکس تو به نظر من پسردوم ات موفق تر است! البته شاید درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلی آبرومند برای خود در درستگاه امپراتور پیدا کند اما در نهایت همه آینده او همین شغل است که اگر روزی به دلیلی از او گرفته شود به روز سیاه می نشیند. اما پسر دوم تو خودش تضمین موفقیت خودش است و به هنگام سختی می تواند راهی برای ترمیم اوضاع خودش و رفع مشکلش پیدا کند. من جای تو بودم بیشتر نگران اولی بودم!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض آرامش هوش افزا!

    آرامش هوش افزا!

    شاگردان مدرسه شیوانا نسبت به هم رده ایهای خود بسیار باهوش تر و خلاق تر به نظر می رسیدند. مردم دهکده شیوانا هر وقت یکی از شاگردان مدرسه شیوانا را می دیدند بلافاصله مشکل جاری خود را با او مطرح می ساختند و از او می خواستند تا نظر ابتکاری خودش را درباره مشکل آنها ابراز دارد. هیچکس دلیل زرنگی و تیزهوشی شاگردان مدرسه شیوانا را نمی دانست، ولی در عین حال همه قبول داشتند که ظرفیت فکری و هوشمندی شاگردان شیوانا بیشتر از مردم عادی است.
    روزی مدیر مدرسه یکی از دهکده های دوردست نزد شیوانا آمد و از او خواست تا در مورد شگردهای هوشمندسازی شاگردان مدرسه اش به او درس بیاموزد. شیوانا با تعجب گفت: "ما در این مدرسه به شاگردان هیچ درس زرنگی و تیزهوشی نمی دهیم. آنها همان شاگردان معمولی هستند که برای یاد گرفتن مهارتی به این مدرسه می آیند. بسیاری از آنها از خانواده های فقیر و تنگدست اند و غذایشان هم خیلی عادی و معمولی است."
    معلم مدرسه با تعجب پرسید: "ما در مدرسه خود بهترین غذاها را به دانش آموزان می دهیم و آنها را با انواع روشهای استدلال و منطق آشنا می کنیم. بهترین و ورزیده ترین معلم های هر شاخه درسی را استخدام کرده ایم تا بتوانیم دانش آموزانی تیز و هشیار را تربیت کنیم. اما کاملا مشخص است که این تلاش ها در مقابل نتیجه ای که مدرسه شما به دست می دهد اصلا قابل قیاس نیست و شاگردان این مدرسه از هوش و استعدادی مثال زدنی بهره مندند. دلیل این همه زیرکی و باهوشی چیست؟"
    شیوانا لبخندی زد و گفت: "آرامش! این شاگردان در مدرسه درس آرام شدن می آموزند و یاد می گیرند که به خیر بودن هر اتفاقی در زندگی ایمان بیاورند. و به همین خاطر هیچ اضطرابی در دل آنها راه ندارد. آنها آرامند و به همین دلیل مانع و نقابی روی استعداد ذاتی و فطری آنها کشیده نشده است. از چیزی نمی ترسند. دلهره ندارند و هیچ عجله ای برای رسیدن به جایی ندارند. این آرامش باعث می شود به راحتی از توان هوشی و ذهنی خود بهره ببرند و مقاومتی در ذهن آنها برای حل مسائل مختلف زندگی وجود ندارد. بنابراین شما هم اگر می خواهید بچه های مدرسه تان باهوش تر و زیرک تر و حاضرجواب تر و سرزنده تر شوند. کافی است به آنها روش غلبه بر اضطراب و کشف آرامش عمیق در عمق وجودشان را یاد دهید. بقیه آنچه انتظار دارید به دنبال این آرامش در رفتار و حرکات و سکنات دانش آموزان شما هم ظاهر خواهد شد. هر انسانی که بتواند به آرامش برسد می تواند از حداکثر ظرفیت ذهنی و هوشی خود استفاده کند و این در مورد شاگردان همه مدرسه ها و همه آدم ها چه پیر و چه جوان صدق می کند."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض ترازوی کائنات

    ترازوی کائنات

    مردی بسیار ثروتمند که از نزدیکان امپراطور بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت، از محبت و عشقی که رعایا ونزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود. به همین خاطر روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهین آمیزی خطاب به شیوانا گفت: آهای پیر معرفت! من با خودم یکی از رعیت هایم را آورده ام و مقابل تو به او شلاق می زنم. به من نشان بده تو چگونه آن را تلافی می کنی.

    شیوانا سر بلند کرد و نیم نگاهی به رعیت انداخت و سنگی از روی زمین برداشت و آن را در یک کفه ترازوی مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پائین رفت و کفه دیگر بالا آمد. مرد ثروتمند شلاقی محکم بر پای رعیت وارد ساخت. فریاد رعیت شلاق خورده به آسمان رفت. هیچکس جرات اعتراض به فامیل امپراطور را نداشت و در نتیجه همه ساکت ماندند. مرد ثروتمند که سکوت جمع را دید لبخندی زد و گفت: پس قبول داری که همه درس های تو بیهوده و بی ارزش است!
    هنوز سخنان مرد به پایان نرسیده بود که فریادی از بین همراهان مرد ثروتمند برخاست. پسر مرد ثروتمند همان لحظه به خاطر رم کردن اسبش به زمین سقوط کرده بود و پای راستش شکسته بود. مرد ثروتمند سراسیمه به سوی پسرش رفت و او را در آغوش گرفت و از همراهان خواست تا سریعاً به سراغ طبیب بروند.
    در فاصله زمانی رسیدن طبیب، مرد ثروتمند به سوی شیوانا نیم نگاهی انداخت و با کمال حیرت دید که رعیت شلاق خورده لنگ لنگان خودش را به ترازوی شیوانا رساند و سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو انداخت. اکنون کفه پائین آمده، بالا رفت و کفه دیگر به سمت زمین آمد. می گویند آن مرد ثروتمند دیگر به مدرسه شیوانا قدم نگذاشت.
    کفه ترازوی شما در ترازوی عدل الهی چگونه است؟!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #100
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض به خاطر خودم !؟

    به خاطر خودم !؟


    مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.

    یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"

    شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 16 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/