صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 97 , از مجموع 97

موضوع: رمان شطرنج عشق

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با عصبانيت گفتم:
    - علي، تو واقعا در مورد من اينطور فكر مي كني؟
    - وقتي خانم دكتر سه هفته بدون هيچ بهانه اي حتي جواب تلفن مرا نمي دهد مگر غير از اين هم بايد فكر كنم.
    - ولي خودت مي داني كه بدون بهانه نبوده، راستش نمي توانستم.
    - تو يك لحظه گوشي را بر مي داشتي تا بفهمي كه من فقط مي خواستم بگويم هر چه گفته ام فقط يك شوخي بود و يك موقع نشيني فكر الكي بكني.
    به پشتي مبل تكيه دادم و فكر كردم ترا به خدا شانس ما را ببين، فقط مسخره اين نشده بودم كه شدم. اما براي اينكه متوجه ناراحتي ام نشود خودم را مشغول قهوه كردم و به دنبال حرفي مي گشتم كه كاملا موضوع را تغيير بدهم ولي مثل اينكه زبانم خشك شده بود و هيچ حرفي هم به فكرم نمي رسيد، بعد از مدتي كه آهسته قهوه ام را خوردم به او نگاه كردم تا حداقل علت سكوت او را بدانم كه ديدم با لبخند نگاهم مي كند.
    - فكر كنم براي تنبهيت لازم بود.
    بعد شروع به خنديدن كرد. بلند شدم و گفتم:
    - پاشو علي كه ديگه داري حوصله ام را سر مي بري، پاشو برويم يك هوايي به سرت بخورد شايد حالت خوب شود.
    وقتي از اتاق خارج شديم گفت:
    - خانم دكتر حالا كجا برويم.
    آهسته گفت: يك محضر همين نزديكي است.
    در حاليكه ناراحت بودم كه جلوي كاركنان شركت چنين با صميميت صحبت مي كند آهسته گفتم:
    - خواهش مي كنم علي جلوي اينها اينطور رفتار نكن.
    شانه اي بالا انداخت و گفت:
    - من نمي دانم تو چرا اينقدر نگاه و حرف مردم برايت اهميت دارد.
    وقتي از شركت بيرون آمديم نفس راحتي كشيدم و با صداي بلند گفتم:
    - علي خواهش مي كنم كمي آرامتر.
    لبخندي زد و گفت:
    - وقتي ديدم اينقدر معذب هستي عمدا اين كار رو كردم چون هنوز از دستت عصباني هستم.
    - عجب كينه اي هستي، نكنه تا مرا سر به نيست نكني راحت نمي شوي.
    در اتومبيل را برايم باز كرد و بعد تعظيمي نمود و گفت:
    - بفرمائيد قربان.
    لبخندي زدم و نشستم. وقتي اتومبيل را به حركت درآورد گفت:
    - خانم دكتر معمولا چه نوع رستوراني را مي پسندند؟
    - هر جا خودت دوست داري.
    - راستش من به غير از اغذيه فروشي جايي نرفته ام، اگر دوست داري برويم آنجا.
    - تو نمي خواهي تمامش كني؟
    - فعلا قصدش را ندارم.
    در عين ناباوري جلوي يك اغذيه فروشي بسيار شلوغ نگه داشت و مرا مجبور كرد كه پياده شوم و ساندويجي گرفت و در حاليكه سر پا در بين جمعيت ايستاده بوديم گفت:
    - زود باش بخور.
    - نمي شه همين را ببريم كنار اتومبيل يا يك پارك بخوريم؟
    - نه اصلا.
    در حاليكه از هر طرف تنه مي خوردم و مجبور بودم خودم را كمي كنار بكشم تا رد شوند ساندويجم را خوردم و با زحمت از بين جمعيت گذشته و خود را به پياده رو رساندم، دوباره در اتومبيل را با تعظيمي مسخره باز كرد و گفت:
    - بفرمائيد خانم دكتر تا شما را به يك جاي ديدني ببرم.
    بعد پخش اتومبيل را روشن كرد و صداي آهنگ ملايمي فضاي اتومبيل را پر كرد. صداي آهنگش چنان روح نواز بود كه چشمانم را بستم ...
    و به صندلی تکیه دادم و با خودم گفتم چه احساس خوبی دارم و همچنانکه به آهنگ پوش می دادم چشمانم سنگین شد که با فریاد علی چشمانم را باز کردم و با وحشت به اطراف خود نگاه کردم و او را دیدم که در اتومبیل را باز کرده، تا مرا به آن حالت دید لبخندی زد و گفت:
    - ترسیدی، ولی اشکال ندارد چون هنوز باید تنبیه شوی.
    بازتعظیمی کرد و گفت:
    - خانم لطفا پیاده شوید.
    وقتی پیاده شدم هنوز ضربان قلبم از فریادش تند می زد، به اطراف نگاه کردم و دیدم مرا به شهر بازی مخصوص کودکان آورده و با تعجب پرسیدم: علی اینجا چرا؟
    دستم را گرفت کشید و گفت:
    - زودتر خانم دکتر، شما هنوز در حال تنبیه شدن هستید.
    مرا مجبور کرد با وجود وسائل بازی دو ساعت تمام بین جمعیت زیاد آنجا مدتی باستم و تماشا کنم، وقتی از آنجا خارج شدیم احساس سرگیجه می کردم که دوباره به راه افتاد و هر چه گفتم کجا می رویم جوابی نداد و باز آهنگی گذاشت و گفت:
    - اگر خوابت می اید می توانی بخوابی.
    حسابی از دستش عصبانی بودم ولی ترجیح دادم حرفی نزنم که دیدم مقابل باغ وحش ایستاد و باز مرا مجبور کرد وارد شویم، بعد از مدتی که به دیدن حیوانات مختلف پرداختیم، به نیمکتی اشاره کرد که رو به روی قفس میمونها بود و گفت:
    - بیا آفاق اینجا بنشینیم.
    وقتی نشستیم همانطور که به میمونها نگاه می کرد گفت:
    - خیلی فکر کردم خانم دکتر را کجا ببرم که در آن محیط احساس آرامش کند و راحت بتواند بگوید که با من چکار دارد، دیدم اینجا مناسب ترین جا برای خانم دکتر است.
    در حالیکه نگاهش می کردم با خود فکر کردم چه حرکتی در مقابل توهین او انجام دهم ولی از حالت انتظارش و صدای میمونهایی که از میله های قفس بالا می رفتند و شکلک در می آورند یکدفعه به خنده افتادم و در همان حال که می خندیدم احساس کردم واقعا دیگر آن همه نگرانی که از صبح داشتم ندارم بلکه خیلی راحت در کنارش نشسته بودم. بعد از مدتی توانستم جلوی خنده خود را بگیرم، پرسیدم:
    - علی اینجا همون محضریه که قرار بود مرا بیاری؟
    در حالیکه به قفس میمونها اشاره می کردم گفتم:
    - حتما اینها هم شاهدانت هستند.
    سرش را تکان داد و خیلی جدی گفت:
    بله خانم دکتر اگر می خواهی درباره من جدی فکر کنی باید بدانی اینطوری باید با من زندگی کنی نه آنقدر استرلیزه، من اغذیه فروشی های شلوغ را بیشتر دوست دارم البته نه اینکه تو را مجبور کنم به شهر بازی و باغ وحش و اینطور جاها بیایی فقط امروز خواستم تو را کمی اذیت کنم. من دوست دارم بیشتر مواقع روی زمین سفره بیندازم و سبزی پلو ماهی بخورم و باید بگویم ماهی را هم حتما باید با دست بخورم، دوست دارم در خانه ام اتاقی داشته باشم که روی فرش بنشینم و پاهایم را دراز کنم و به پشتی تکیه دهم و بعد همسرم برایم چای بریزدو بیاورد و انواع تنقلات را روبرویم بچیند و کنارم بشیند و با هم تلویزیون نگاه کنیم و بچه هایمان از سر و کولمان بالا بروند.
    من مبل و صندلی را نفی نمی کنم ولی خانه من حتما باید یک محل به همان صورت که گفتم داشته باشد. آفاق شاید در نظرت خنده دار باشد و فکر کنی اینها حرفهای معمولی هستند ولی برای من مثل یک عقده شده، دوست دارم ایرانی ایرانی زندگی کنم.
    بعد ساکت شد و به من که همچنان با دهان باز نگاهش می کردم گفت:
    بهتره دهانت را ببندی و پاشی تا بریم چون دیگه شب شده.
    من تازه آنموقع متوجه تاریکی هوا شدم و فکر کردم از ظهر تا به حال با او بودم بدون اینکه احساس خستگی کنم، در حالیکه هم از کارهایش حرص خورده بودم و هم لذت برده بودم. وقتی به طرف منزل می رفتیم بعد از مدتی سکوت گفت:
    - آفاق من یک زندگی ساده و بدون تجمل دوست دارم و راستش همیشه باید غیر از این عمل می کردم چون سوفیا دوست نداشت، خواستم من وتو ازهمه علایق همدیگر خبر داشته باشیم چون باید صادقانه با هم برخورد کنیم.
    آفاق من به عشقی که داشته ای احترام می گذارم و از تو می خواهم زود تصمیم نگیری و خوب فکرهایت را بکنی و اگر فهمیدی فقط یک گوشه از قلبت را می توانی به من اختصاص دهی من به همان راضی هستم ولی انتظاری که از تو دارم، دلم می خواهد با من صادقانه برخورد کنی و بدون هیچ رودر بایستی درباره ام فکر کنی.
    وقتی کنار منزلمان ایستاد، دوباره گفت:
    - آفاق یک نصیحت از طرف من بپذیر، همیشه در زندگی قبل از اینکه به رای و حرف مردم فکر کنی به خودت فکر کن که چه دوست داری و چه کاری به صلاحت است، وقتی کاری را درست تشخیص دادی بدون توجه به حرف مردم آن کا را انجام بده و مرا همیشه دوست خود بدان حالا چه جوابت مثبت باشد و یا منفی چون واقعا به فکر تو احترام می گذرام.
    - حرفهایش به دلم نشسته بود، گفتم:
    - از اینکه در این سه هفته رفتار خوبی نداشتم معذرت می خواهم وتو هم بدان جوابم هر چه باشد تا آخر عمر تو را دوست خوب خود می دانم، واقعا امروز به من خوش گذشت.
    یکماهی است که دوباره به جمع دوستان و فامیل پیوسته ام و روابطم را با علی مثل سابق ادامه می دهم، بعضی مواقع علی به دنبالم می آید و با هم برای ناهار بیرون می رویم ولی درا ین مدت هیچ حرفی در مورد ازدواج نزده و می دانم که با بزرگواری تمام فرصت فکر کردن و تصمیم گرفتن را بدون کوچکترین تحمیلی به من داده. روز به روز حس می کنم به او نزدیکتر می شوم و با اینکه بعضی مواقع احساس می کنم به او علاقه دارم ولی باز در خلوت خود غمی را احساس می کنم، غمی که با نگاه کردن به میلاد بیشتر می شود و با دیدن بعضی از حالات او باز به یاد امید می افتم و همین باعث می شود که خود به خود پرنده خیالم به سویش پرواز کند. یکدفعه که میلاد تازه از خانه امید برگشته بود، در حالیکه کنار هم روی تاب نشسته بودیم پرسیدم:
    - میلاد جان پدرت از مسافرت برگشته؟
    با تعجب گفت:
    - پدر که مسافرت نرفته بود.
    در حالیکه من فکر می کردم تا به حال حتما ازدواج کرده و به سفرماه عسل رفته است. در آن زمان در دل به خود بد وبیراه گفتم که بدون اراده عهدم را شکستم و درباره امید سوال کرده ام، برای همین سعی کردم فکرش را به طرف موضوعی دیگر بکشانم ولی می دانستم به خاطر اینکه از امید هیچ خبری نداشتم چیزی مثل خوره به وجودم چنگ می زد.
    شب وقتی به میلاد که معصومانه به خواب رفته بود نگاه کردم با خودم فکر کردم حالا امید در کنار همسرش در خانه ای که کار ساختش چند ماهی بود تمام شده بود چه زندگی شیرینی آغاز کرده و با این فکر احساس دردی در قلبم کردم و سعی نمودم دیگر به او و زیبا و آن خانه فکر نکنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    امروز مثل همه جمعه ها همراه میلاد به پارک نزدیک خانه رفته و روی نیمکت نشسته بودم و به او که با بچه ها بازی می کرد نگاه می کردم و با تعجب رامین را دیدم که ایستاده و با لبخند نگاهم می کند. با خوشحال بلند شدم و گفتم:
    - سلام رامین اینجا چه کار می کنی؟
    در حالیکه با هم روی نیمکت می نشستیم گفت:
    - منزل یکی از دوستانم بودم و داشتم قدم زنان بر می گشتم که هوس کردم از میان پارک بگذرم که تو را دیدم. خیلی تغییر کرده ای.
    - پیر شده ام؟
    پوزخندی زدو گفت:
    - برعکس حالت خیلی بهتر است، جوانتر و خوش تیپ تر شده ای. نکند ازدواج کرده ای؟
    - هنوز نه، برای چه این فکر را کردی؟
    - آخه تیپت عوض شده.
    - خودت گفتی، مگه یادت رفت.
    خندید و کفت:
    - من گفتم اینقدر خودت را خوشگل و خوش تیپ کنی؟
    - نه ولی حرفهایت باعث شد از اون بیراهه ای که گفتی بیرون بیام و سعی کنم یک راه درست را انتخاب کنم بعد از مدتی که با آینه آشتی کردم، وقتی خودم را دیدم خوشم نیامد و سعی کردم تغییر کنم.
    - بله با این تیپ روشن اصلا اول نشناختمت ولی خوشحالم، حالا چطور زندگی را می گذرانی؟
    - همانطور که گفتی در کنار هر کار بزرگی که انجام می دهم مقداری از سودم را در کارهای خیر مصرف می کنم، واقعا ازت ممنون هستم چون حالا احساس می کنم که زنده ام و زندگی می کنم. وقتی به خانواده ای کمک می کنم یک اساس آرامش عجیبی می کنم به خاطر همین است که روحیه ام عوض شده و از اون حالت انزوا بیرون آمدم و مهمتر از همه سعی می کنم مادر خوبی برای میلاد باشم.
    در حالیکه به میلاد اشاره می کرد گفت، بزرگ شده و بعد پرسید:
    - پیش امید هم می رود؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - بله بعضی مواقع هفته ای یکبار و بعضی وقت ها دوبار.
    - درباره آینده ات چه تصمیمی گرفته ای؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    - نمی دانم رامین، بین دو راهی بدی گیر کرده ام البته دیگه دارم تصمیم نهاییم رامی گیرم ولی نمی انم چرا می ترسم.
    - مبارکه ، کی هست؟
    - یک آدم مطمئن که می شه واقعا بهش تکیه داد.
    - عاشقش هستی؟
    نگاهش کردم و پرسیدم:
    - رامین، تو مرا چطور دیده ای؟ اصلا در باره ام چی فکر می کنی چون از نظر ظاهر تغییر کرده ام و دید گاهم را نسبت به زندگی تغییر داده ام فکر کرده ای قلبم را عوض کرده ام و حالا با یک قلب جدید در سینه نفس می کشم، نه فقط دوستش دارم و او هم به همین راضی است.
    بعد لبخندی زدم و گفتم:
    - اگر برای جشن ازدواجم دعوتت کنم می آیی، از امید نمی ترسی؟
    - پس تصمیمت را گرفته ای .
    - تقریبا بله، دوست دارم تا میلاد بزرگتر نشده به او عادت کنه و می دونم او می تواند پدر خوبی برایش باشد.
    - ولی میلاد پدر دارد و به قول خودت مرتب او را می بیند.
    - بله درسته ولی میلاد پسر باهوشیه پس سعی می کنم برایش توضیح دهم و او را توجیح کنم البته اگر امید دوباره فیلش یاد هندوستان نکند و نخواهد که آزارش را ادامه دهد چون ما به هم قول دادیم میلاد را وارد بازی خودمون نکنیم و تا به حال هم روی قولمان بوده ایم.
    - ولی او یک پدر است، چطور فکر می کنی از حقش می گذرذد.
    - نه رامین اشتباه نکن، من میلاد را متوجه می کنم که پدر حقیقی و همیشگی او امید است و نمی خواهم میلاد را از امید بگیرم فقط می خواهم میلاد، علی را در کنار من بپذیرد البته از همین می ترسم به نظرت چکار کنم.
    - این همیشه یک معضل برای بچه های طلاقه، شما هر قدر به او محبت کنید باز هم او دوست دارد فقط در کنار پدر و مادر حقیقیش باشد، ولی توهم چاره ای نداری بالاخره روزی باید ازدواج کنی.
    - از امید خبر داری؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    - بله مدتیه که مرتب پیشم می آید.
    با تعجب پرسیدم:
    - دوباره؟ چرا؟
    - مگه خبر نداری؟ یک روز پریشان اومد و گفت دوباره حالتهای پریشانیم برگشته، اما علت را که پرسیدم جوابی درست نشنیدم. وقتی از ازدواج او و زیبا پرسیدم، شانه ای بالا انداخت و گفت شاید به زودی و من توانستم فقط مقداری قرص برایش بنویسم چون او حاضر نبود از درون واقعیش آگاه شوم که بتوانم بطور اساسی کمکش کنم. البته در آخر آن بهانه ای را که لازم داشت زیبا بهش داد چون از امید خواسته بود که سرپرستی کامل میلاد را به تو بسپارد و می خواست دیگر میلاد را نبیند چون فکر می کرد میلاد باعث می شود تو وامید همیشه با هم در رابطه باشید و خواسته بود که بین میلاد و او یکی را انتخاب کند و امید هم فوری گفته بود میلاد و همه چیز را بهم زده بود و دیگه هر چی پدر ومادر زیبا خواستند پا در میانی کنند امید قبول نکرد و حتی از پدر امید هم کمک گرفتند که با امید صحبت کنه، وقتی امید به پدرش گفته بود خودت حاضری بگویی نوه ای به اسم میلاد نداری، پدرش دیگر حرفی نزده بود و همین باعث شد که همه چیز بهم بخورد البته این حرفهایی بود که از امید شنیدم، حالا حقیقت داشته یا نه را نمی دانم.
    با ترس گفتم:
    - پس اگر امید بفهمد می خواهم ازدواج کنم حتما او را از من می گیرد.
    - نه آفاق تو درباره امید اشتباه می کنی او هیچ وقت میلاد را از تو جدا نمی کند ولی از حق دیدار میلاد هم نمی گذرد.
    با آسودگی گفتم:
    - منهم چنین قصدی ندارم.
    رامین در حالیکه بلند می شد گفت:
    - کی خودم را آماده عروسی تو کنم؟
    خندیدم و گفتم:
    - احتمالا ظرف چند روز آینده نامزد می شویم البته هنوز به علی حرفی نزدم ولی همین فردا یا پس فردا به او می گویم، تا مراسم عروسی یکماهی وقت داری که یکدست لباس شیک برای خودت سفارش بدهی.
    خندید و گفت:
    - ببینم می توانم در مراسم شما امیدوار باشم که مرا با یک دختر مناسب آشنا کنی.
    در حالیکه هنوز می خندید خداحافظی کرد و رفت و بعد از مدتی من و میلاد هم به خانه برگشتیم ولی از همان موقع که رامین رفت از فکر امید بیرون نیامدم، راستش خیلی برایش ناراحت بودم و فکر می کردم چطور با بی فکری باعث شدیم که زندگی هر دویمان خراب شود و کاش هیچوقت این بازی شوم را آغاز نمی کردیم.
    وقتی وارد اتاقم شدم خود به خود نگاهم به ساعت افتاد وقتی دیدم ساعت هشت و نیم است با خودم گفتم هنوز زوده که به علی تلفن کنم چون قصد داشتم امروز حتما جواب مثبت خود را به او بگویم، دلم نمی خواست فکر جدایی امید باعث شود که دوباره تصمیمم عوض شود و حتی می خواستم از علی بخواهم که مراسم ازدواجمان را در اولین فرصت برگزار کنیم.
    در حالیکه سعی کردم به کار مشغول شوم ولی باز در فکر علی بودم که اگر می خواست دلیل این همه عجله را بداند چه بگویم، با اینکه دلم می خواست به او حقیقت را بگویم ولی احساس می کردم کار درستی نیست که او فکر کند به خاطر جدایی امید می خواهم فوری ازدواج کنم. در حالیکه نمی دانستم کارم درست است یا نه بلند شدم و پشت پنجره ایستادم و اینبار به امید فکر کردم که صدای تلفن بلند شد، وقتی گوشی را برداشتم، منشیم گفت:
    - یک تلفن از دبی دارید.
    وقت تماس برقرار شد صدای آقای عبدالصادق وکیل موسس شرکت را شناختم. پس از احوالپرسی گفت:
    - خانم دکتر موضوعی پیش آمده که موکل من می خواهد فوری شما را ببیند.
    - ایشان از کارم ایراد گرفتند؟
    خندید و گفت:
    - نه خانم دکتر، موکل من می خواهد بعضی از شرکتهایش را با هم ادغام کند و یا آنها را واگذار نماید و در مورد شرکت شما می خواهد مستقیما با خودتان صحبت کند البته ایشان الان دبی هستند و من قرار ملاقات شما را برای فردا تعیین کرده ام ولی ساعتش هنوز مشخص نیست اما ترتیب پرواز شما را داده ام و تا یکی دو ساعت دیگر بلیط به دستتان می رسد، شما یا با پرواز بعدازظهر یا امشب به دبی پرواز دارید، خواستم آماده باشید. راستی خانم دکتر بلیط را بگویم به منزل بیاورند یا شرکت؟
    - من برای آماده شدن الان به منزل می روم فقط می خواستم ساعت پرواز بعد از ظهر را بدانم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - ساعت چهار بعد از ظهر البته اگر بتوانم برای آن ساعت بلیط تهیه کنیم و در غیر اینصورت پروازتان ساعت 23 خواهد بود. در فرودگاه دبی اتومبیل منتظرتان است که شما را به هتل برساند، فردا با شما تماس می گیرم که ساعت ملاقات را خدمتتان عرض کنم.
    بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد، مدتی همانطور پشت میز نشستم و به آینده کاریم فکر کردم و در همان زمان نگاهم به ساعت افتاد و با دیدن ساعت یازده بلند شدم برای آماده شدن به منزل بروم که یکدفعه یاد علی افتادم ، می خواستم با او تماس بگیرم ولی وقتی گوشی تلفن را برداشتم باز پشیمان شدم و با خود گفتم الان موقعیت مناسبی نیست و بهتر است بعد از مسافرتم با او صحبت کنم و از شرکت بیرون آمدم . تا وقتی به خانه برسم به کارم فکر کردم که چه عاملی باعث شده تا درباره شرکت بخواهند تصمیم جدیدی بگیرند، با اینکه بازدهی شرکت در ظرف این یکسال خوب بود.
    وقتی به خانه رسیدم میلاد را تازه از مهد کودکش آورده بودند، بوسیدمش و گفتم:
    - عزیزم من چند روز باید برم مسافرت به مادربزرگ می گویم زنگ بزند که به نبالت بیایند تا بروی پیش پدرت.
    با خوشحالی به آغوشم پرید و گفت:
    - تا کی می توانم آنجا بمانم
    - خودت چقدر دوست داری ؟
    - هربار که بابا گفته باید برگردم، من گفتم هنوز دوست ندارم برگردم ولی پدر قبول نمی کرد و می گفت مادرت ناراحت می شود.
    این اولین بار بود که میلاد درباره امید خیلی واضح حرف می زد، در حالیکه کنجکاو شده بودم همانطور که او را در آغوش می گرفتم، گفتم:
    - میلاد تو تا هر موقع که دوست داشته باشی می توانی پش پدرت باشی، ای ناقلا اونجا را بیشتر دوست داری؟
    - نه مادر ولی پدر خیلی وقته دنبالم نفرستاده، هر موقع که می رفتم ناراحت بود ولی وقتی منو می بینه حالش خوب می شه و از رختخواب می آد بیرون و با هم بازی می کنیم.
    با شنیدن حرفهای میلاد متوجه شدم که حدود بیست روزی است امید به دنبال میلاد نفرستاده، به امید فکر کردم که چرا ناراحت است و بعد به یاد جدایی او با زیبا افتادم و علت ناراحتیش را فهمیدم.
    در حالیکه به طرف اتاقم می رفتم به مادر گفتم:
    - امروز به دبی می روم ولی ساعت پرواز مشخص نیست برای همین باید چمدانم را زودتر آماده کنم.
    برای انتخاب لباس مردد بودم چون نمی دانستم شیخ چطور مردی ا ست، آخر تصمیم گرفتم یکی دو دست لباس رسمی هم به وسایلم اضافه کنم و هنوز مشغول بودم که مادر با بلیطی وارد شد، وقتی ساعت حرکت را دیدم با عجله کارهایم را انجام دادم و بعد از خوردن ناهار و کمی بازی با میلاد به سوی فرودگاه آمدم، چون ساعت پرواز چهار بعدازظهر بود.
    در حالیکه از فرودگاه دبی بیرون می آمدم نمی دانستم کسی را که به دنبالم می آید چطور پیدا کنم و در همان حال فکر کردم حتی نپرسیدم در کدام هتل برایم جا رزرو کرده اند که آقای عبدالصادق را دیدم به سویم می آید، بعد از سلام و احوالپرسی مرا به طرف اتومبیل هدایت کرد.
    در حالیکه به طرف هتل می رفتیم گفت:
    - خانم دکتر متاسفانه برنامه شیخ آنقدر زیاد بود که ملاقات شما به دو یا سه روز دیگر افتاده.
    - پس چرا امروز برایم بلیط تهیه کردید؟
    - بعد از پرواز شما مشخص شد، البته برنامه خاصی پیش آمد که مجبور شدند تمام ملاقات های خود را لغو کنند ومن هم بهتر دیدم خودم شخصا برای عذر خواهی خدمت برسم و خاطر نشان کنم که در اولین فرصت سعی می کنم شما شیخ را ملاقات کنید، در ضمن به خاطر راحتی شما این اتومبیل و راننده از صبح در اختیار شماست تا بتوانید راحت رفت و آمد کنید.
    - آقای عبداصادق نمی شه من برگردم وقتی ساعت ملاقات مشخص شد دوباره بیام.
    - متاسفانه خانم دکتر امکان ندارد، گفتم که یک برنامه خاص پیش آمده که ممکن است هر آن تمام شود و ملاقات زودتر انجام گیرد و چون روز و ساعت آن اصلا مشخص نیست صلاح نیست شما برگردید.
    وقتی که به هتل رسیدم سعی کردم با مطالعه کمی خود را مشغول کنم و برای شام به رستوران همان هتل رفتم. در حالیکه به ملاقات شیخ و کار او فکر می کردم به رختخواب رفتم و صبح وقتی چشمانم را باز کردم با دیدن ساعت نه بلند شدم و دوشی گرفتم و لباس پوشیدم و برای صبحانه به رستوران رفتم و میزی را کنارپنجره انتخاب کردم و سفارش صبحانه دادم و همانطور که به بیرون نگاه می کردم و صبحانه می خوردم در فکر بودم امروز را چگونه بگذرانم که با صدای سلام شخصی برگشتم و از دیدن امید غافلگیر شدم، مدتی بدون اینکه بتوانم حرفی بزنم نگاهش کردم مثل چند سال پیش که با دیدنش زبانم بند می آمد همان حالت را داشتم.
    در حالیکه از این حالت عصبانی بودم سعی کردم نگاهم را از چشمانش بدزدم و بعد به زور لبخندی زدم و گفتم:
    - تو اینجا چکار می کنی؟
    خندید و گفت:
    - جواب سلام مرا نمی دهی؟
    هنوز جواب نداده بودم که بدون دعوت روی صندلی رو به رویم نشست و گفت:
    - منهم هنوز صبحانه نخورده ام.
    بعد سفارش صبحانه داد، به دقت نگاهش کردم و متوجه شدم کمی لاغر شده ولی هنوز آنقدر جذاب بود که باعث می شد در مقابلش احساس کمبود کنم.
    نگاهم را غافلگیر کرد و گفت:
    - خیلی تغییر کرده ام؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - نه فقط کمی لاغر شده ای.
    خندید و گفت:
    - از دوری توئه.
    و در حالیکه به صبحانه ام ناخنک می زد ادامه داد:
    - ولی برعکس تو خیلی فرق کرده ای، وقتی از دور دیدمت به چشمهایم شک کردم و با خود گفتم واقعا این خانم شیک پوش و زیبا همان آفاق بدعنق است.
    با خشم نگاهش کردم و گفتم:
    - ولی مثل اینکه اخلاقت هیچ عوض نشده؟
    دوباره لبخندی زدو گفت:
    - آفاق باور کن تقصیر خودته، تا تورا می بینم دوست دارم حرصت را در آورم.
    بعد ادمه داد و گفت:
    - تو اینجا چه کار می کنی، تنها هستی؟
    - بله برای کار آمده ام.
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - پیداست به آرزوهایت رسیده ای و توانستی آوازه ات را به اینجا هم بکشانی پس دلیل خوشبختیت این است.
    - من احتیاجی به اینکه آوازه ام به اینجا برسد ندارم و دلیل خوشبختیم این است که مدتهاست تو را ندیده ام ولی مثل اینکه بدشانسیم شروع شده.
    با صدای بلند خندید و گفت:
    - درست حدس زدی چون هوس کرده ام امروز را با تو بگذرانم و از حالا بگویم که باید تمام کارهای امروزت را لغو کنی.
    در حالیکه سعی می کردم خونسرد باشم گفتم:
    - ولی من دیگر از تو دستور نمی گیرم.
    - اگر به عنوان پدر میلاد خواهش کنم چی؟
    یکدفعه به یاد میلاد افتادم و گفتم:
    - صبح با مادر تماس داشتم گفت پیش آنهاست، باهاش صحبت کردم حالش خوب بود.
    در همان موقع صبحانه را آوردند، در حالیکه مشغول صبحانه خوردن شد گفت:
    - امروز واقعا اشتهایم باز شده، می دانی به چی داشتم فکر می کردم؟
    منتظر جواب من نماند و ادامه داد:
    - فکر می کردم تو باعث شدی که اینطور احساس گرسنگی کنم پس وجود تو برایم اشتهاآور است، حیف شد که به راحتی از دستت دادم. از خودت بگو، کجا کار می کنی؟
    با شیطنی که در نگاهش بود، خیره به چشمانم نگاه کرد و گفت:
    - تونستی کسی را اسیر تورت کنی؟
    - امید تو نمی خواهی از اینطور حرف زدن با من دست برداری؟
    - دلم می خواهد ولی این زبان من وقتی تو را می بیندفقط اینجوری می چرخد، راستی برنامه امروزت چیست؟
    - هیچ برنامه ای ندارم.
    با خوشحال گفت:
    - پس امروز را باید کامل با من باشی.
    - تا باعث تفریح شما بشم، درسته؟
    خندید و گفت:
    آفاق من فقط دوست دارم کمی حرصت را درآورم، منظور بدی ندارم ولی تو که عادت داری امروز را هم تحمل کن حالا حاضری کمی قدم بزنیم؟
    نمی دانم چرا بدون اراده قبول کردم و همراهش از هتل بیرون آمدم، بعد از اینکه مدتی را در سکوت راه رفتیم گفتم:
    - شنیده ام برنامه ازدواجت بهم خورده.
    - پس تو هم از من بی خبر نیستی؟
    آهی کشید و گفت:
    - من اصلا در ازدواج شانس ندارم، او در آخرین لحظه برایم شرایطی گذاشت که نمی توانستم انجام دهم به همین دلیل همه چیز تمام شد.
    - متاسفم شما دوتا خیلی مناسب هم بودید.
    لبخندی زد و گفت:
    - جدی می گویی ولی من خودم اینطوری فکر نمی کردم.
    - اگه نظرت غیر از این بود پس چرا می خواستی با او ازدواج کنی؟
    - دلایلی برای خودم داشتم.
    - ولی من می دانم شرایط او چه بوده، واقعا متاسفم که تو به خاطر میلاد او را هم از دست دادی.
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - من برعکس تو هیچ وقت از داشتن میلاد متاسف نیستم.
    - امید تو واقعا فکر می کنی از داشتنش متاسف هستم، در حالیکه او تمام وجود من است.
    مدتی سکوت کرد و گفت:
    - مدتهاست آنقدر اوضاعم بهم ریخته که به هیچ چیز نمی توانم درست فکر کنم، هیچ موقع فکر نمی کردم روزی خودم به مهره های شطرنجم تبدیل شوم و چنین زندگیم بازیچه روزگارشود. چقدر به خود اطمینان داشتم اما وقتی به خود آمدم که دیگر دیر شده بود، خیلی مبارزه کردم که به امید سابق تبدیل شوم ولی همین مبارزه شانس خوشبختیم را کمتر کرد.
    متوجه حرفهایش نمی شدم، با سردر گمی نگاهش کردم و گفتم:
    - از چی حرف می زنی؟
    - آفاق امروز می خواهم برایت قصه ای را تعریف کنم، موافقی در یک مکان دنج بنیشینیم؟
    در حالیکه هنوز به حرفهایش فکر می کردم که چه قصه ای را می خواهد تعریف کند، سرم را به عنوان قبول دعوتش تکان دادم و در کنارش به راه افتادم ولی نمی دانم چرا از حرفهایش غم غریبی حس می کردم ولحن صحبتش برایم جدید بود. وقتی گفت آفاق به خود آمدم و دیدم به صندلی اشاره می کند که روی آن بنشینم، وقتی نشستم خود را در فضایی سبز و خرم می دیدم، رو به رویم نشستم و سفارش قهوه داد و تا آوردن آن هر دو در سکوت در افکار خود غرق بودیم که بعد از مدتی گفت:
    - بگذار از کسی برایت سخن بگویم که زندگی را به بازی گرفته بود و چنان سرخوش و مغرور پیش می رفت که حتی متوجه نشد مدتهاست دچار بازی زندگی شده.
    - امید تو مرا می ترسانی، دوست ندارم ادامه بدهی.
    - ولی تو باید این فرصت را به من بدهی.
    در حالیکه احساس بدی داشتم گفتم:
    - نه هیچ بایدی وجود ندارد.
    - آفاق نمی خواهی شکست خورده واقعی رو بشناسی؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - نه نمی خواهم، خواهش می کنم.
    - ولی باید بدانی به خاطر خودت به خاطر من، میلاد و در آخر علی. تو باید همه چیز را بدانی، باور کن برایم مشکل است ولی می دانم باید تو را از حقایقی آگاه کنم در غیر اینصورت همیشه خودم را سرزنش می کنم فقط مدت کمی را به من فرصت بده خواهش می کنم آفاق.
    - ولی من می ترسم.
    - منهم می ترسم ولی مجبورم که حرف بزنم و تو گوش کنی.
    مدتی هر دو خیره به هم نگاه کردیم، برق و تمنای نگاهش مرا مسحور خود کرده بود ودوباره حس می کردم که در آنها غرق می شوم، با عجز گفتم:
    - امید زودتر تمامش کن چون دیگر تحملت را ندارم و می خواهم بروم.
    - باشه عزیزم.
    وقتی سکوتش را دیدم دوباره به چشمانش نگاه کردم و به نقطه ای دور خیره مانده بود، در حالیکه برق اشک چشمانش را شفافتر کرده بود. احساس کردم حتی مرا در کنار خود فراموش کرده، بدون آنکه نگاهش را از آن دورها بگیرد گفت:
    - چقدر مغرور بودم سال ها بود که دنیا را به کام خود می دیدم، همیشه ودر هر جمعیتی دخترانی به سویم می آمدند که آرزوی خیلی از اطرافیانم بود ولی من فقط مدت کوتاهی تحملشان را داشتم و زود دلزده می شدم خودم هم نمی دانستم به دنبال چه هستم.آفاق تو اولین وآخرین عشقم هستی و این عشق شاید از روزی بوجود آمد که آن برنامه بازی شطرنج را برایم ریختی، وقتی از منزل ما رفتی تا چند روز آواره بودم و در این چند روز از اوج تحسین و عشق خود را به اوج نفرت رساندم. نمی دانم بتوانم برایت درست توضیح دهم یا نه، آن شب وقتی به یاد می آوردم که تو چه زیرکانه خودت را به خنگی زدی حیران می شدم. تو در آن شب فقط شطرنج بازی نکردی نقشی را بازی کردی که مرا تکان داد و من همان موقع قدرت تو را فهمیدم و دانستم در مقابل تو کوچکم، منی که همیشه مورد توجه بودم وهمین توجه مرا زود دلزده می کرد در مقابل یک دختر کاملا معمولی خود را چنان کوچک و حقیر دیدم که در همان شب ارزوی داشتنت را در سر پروراندم. از وقتی که بچه بودم همیشه عادت داشتم کمال را بخواهم و کمال را در تو دیدم و همان موقع دانستم که اگر بتوانم همسری مثل تو داشته باشم کامل هستم وشب را با رویای تو به صبح رساندم و با طلوع خورشید کم کم منهم به خود آمدم، در حقیقت یاد نگاه نفرت بار تو مرا به خود آورد و آنموقع فهمیدم که با آن همه امتیاز وقتی آن کششی که تو را جلب کند ندارم پس هیچی نیستم اما بعد
    جوانی به کمکم آمد و فهمیدم که باید با سر خوردگی خود بجنگم و قدرتم را هم به تو و هم به خودم نشان دهم، در عرض چند روز آن شعله عشق را به شعله خشم و نفرت تبدیل کردم ، نمیدانم به یاد داری یا نه روزی که به محل کارت آمدم و گفتم امروز را میخواهم با تو به عنوان دو دوست به شب برسانم و موقع غروب آفتاب وقتی به قله کوه رفتیم به تو گفتم من هم قلبم شکسته چون آن چیزی را که معشوقم میخواست را نداشتم آن موقع منظورم تو بودی .زمانی رسید که همه همسالانم ازدواج کرده بودند ولی من هنوز سر در گم بودم تا بنابر پیشنهاد پدر خود را مجبور به ازدواج با تو دیدم و از اینکه بعد از سالها سر انجام ازدواجم چنین شده بود عصبانی بودم ، وقتی این عصبانیت به اوج میرسید که به یاد میآوردم تو بارها و بارها نفرتت را فریاد زده بودی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خودم هم نمیدانستم گرفتار چه بازی از روزگار شده ام و دیدی که با بدترین لحن موضوع را به تو گفتم و بعد هم مراسم عقد مان را که به یاد داری ، مرتب با خود فکر میکردم چرا تو ؟
    این همه خواهان داشتم که مرا دوست داشتند ولی چرا باید با تو کنار سفره عقد بنشینم که چنین از من نفرت داری و حتی در آن زمان آنقدر از تو متنفر بودم که دیگر تو را درشان خود نمیدیدم ، ولی آفاق عزیزم وقتی تو را در مجلس عقد چنان مظلوم و مات زده و خرد شده دیدم چیزی در قلبم تکان خورد و با خود گفتم امید چه کردی چنین دختر مغروری که حاضر به گذشت از هر چیز بود به جز غرورش اینطور غرورش را خرد کرد.
    آفاق آن حالتت هرگز فراموشم نشد و همان روز فهمیدم که هیچ موقع تحمل شکست آن چشمان معصوم را ندارم و جدال دوباره من با خودم از آن لحظه شروع شد چون از یک طرف میخواستم قدرتم را به تو نشان دهم و از طرف دیگر با قلب خود در جدال بودم و ساعتهای بدی را گذراندم ، وقتی خواستم ما را تنها بگذارند فقط میدانستم که باید روح و زندگی را به این چشمهای معصوم برگردانم ولی هر کاری کردم تو گیج تر از آن بودی که چیزی بفهمی و در آخر در اوج ناامیدی حرفهای زیبایی در کنار گوشت زمزمه کردم و در آخر با تمنا از تو خواستم که به خود آیی و چون از آن حالت در آمدی ، خوشحال بودم و چقدر سعی کردم که دوباره احساساتی نشم.
    از این احساس جدید وحشت کرده بودم و سعی میکردم از این فکر که تو مرا به سوی خود کشاندی فرار کنم و همانطور که دیدی در اولین فرصت جلوی چشمان تو به سوی دختر زیبایی رفتم ولی همیشه تو باهوش تر از آن بودی که بتوانم به راحتی تو را مغلوب کنم ، وقتی تو را در کنار آرشام دیدم و نگاه شیفته او را که به تو مینگریست دیگر ندانستم چه کنم .
    از همان موقع یک احساس مالکیت مطلق نسبت به تو پیدا کردم و چقر گیج و پریشان بودم چون این حس مالکیت با سالها قبل فرق داشت ، اگر قبلا برای زندگیت تصمیم میگرفتم برای ارضای خود خواهی و غرورم بود ولی از آن زمان به بعد حس مالکیتم برای ارضای روح تشنه ام بود.
    مدتی را به راحتی به عنوان هم خانه با هم زندگی کردیم ، مدتی که باعث شده بود با همخانه بودنت با شوق بیشتری به خانه روی آورم تا اینکه گزارش دادند باز کاری در خارج از ایران به تو پیشنهاد شده ، خوب میدانی که من همیشه از زندگی تو با خبر بودم و میدانستم قبل از ازدواجمان خواستگاری از دوبی داشتی که حتی برای ردّ کردنش برنامه داشتم اما وقتی ازدواج خودمان پیش آمد خود به خود آن مساله منتفی شد ، وقتی که فکر کردم این رفت و آمد دوباره ممکنه باعث پیدا شدن کسی شود چون هیچ اطمینانی به ادامه زندگیمان نداشتم ترسیدم و آخر مجبور شدم تو را از رفتم باز دارم.
    وقتی تو را به شمال بردم چقدر دوست داشتم این سفر ماه عسل مان میبود ولی چهره دمغ و عصبانی تو را که میدیدم جرات نزدیک شدن به تو را نداشتم ولی بعد از چند روز از در آشتی در آمدی بدون اراده هر چه میتوانستم به تو محبت میکردم .
    شبها بارها به در اتاقت آمدم ، وجودت مرا به خود میخواند ولی همین که میخواستم وارد اتاقت شوم یاد برق نگاه نفرت بارت مرا باز میداشت و از فکر اینکه مرا از خود برانی دوباره بر میگشتم .
    آن چند روز از اینکه در کنارم بودی لذت میبردم ولی حس میکردم لحظه به لحظه بی قرار تر میشوم ، البته تو با تلافیت اول مرا بسیار عصبانی کردی چون سالها منتظر این موقعیت بودم ولی وقتی آن شب در خلوت خود بعد از اینکه آتش خشمم کاهش پیدا کرد به نقشه ات فکر فکر کردم ، اول خندیدم چون مرا در بد منگنه ای گذاشته بودی و بعد زیرکی ات را تحسین کردم ولی دیگر نتوانستم آن شب فکر تو را از سر به در کنم.
    تو را میخواستم آفاق ، با تمام وجود میخواستمت و این خواستن ریشه در سالهای قبل داشت که مرا وادار کرد بدون اراده به طرفت بیایم و حتی خودم هم ندانستم که این عشق است که مرا به سویت میکشاند. آن چند ماه آرامش حقیقیم را در پشت نقاب لجبازی پنهان کردم نه تنها برای تو حتی برای خودم و بعد هم به خاطر بارداری تو دیگر دستاویزی نداشتم که تو را حس کنم و باور کنم که متعلق به من هستی ، بی قرارت بودم و از یاد آوری اینکه خود را به کسی تحمیل کردهام که از من نفرت دارد بیشتر باعث رنجم بودی برای همین به دنبال راهی بودم از این جهنم که برایم ساخته بودی نجات پیدا کنم غافل از اینکه نمیدانستم آنقدر در وجودم رخنه کرده ای که دیگر شخصی به نام امید که همیشه مستقل و آزاد بود وجود ندارد چون چنان روحم در وجودت حل شده بود که هر چه بیشتر دست و پا میزدم مانند باتلاق مرا بیشتر در خود حل میکرد، زیبا میدانست تو را دوست دارم و اول به نیت کمک به طرفم آمد و با کمک او و استادش بالاخره توانستم دست از جدال با خود بردارم و با طوفان عشقت کنار بیایم و دانستم که نمیتوانم از خود فرار کنم ولی اشتباه من قبول پیشنهاد زیبا بود که حسادتهای زنانه را تنها راه نجات من میدانست ، به خاطر همین قبول کردم که با او این نقش را بازی کنم.
    آفاق عزیزم ، من هیچ موقع زیبا را دوست نداشتم و آن هم یک بازی بود ولی ایندفعه فرق داشت چون این بازی را برای آزارت نمیخواستم بلکه میخواستم تو را به طرف خود بکشم و تو از حقی که نسبت به همسر و فرزندت داشتی دفاع کنی و همین عامل باعث میشود که به سویم بیایی ولی اشتباه کردم و ندانستم تو با همه فرق داری چون همیشه غرورت بالاترین ارزش برایت بود و همین اشتباه باعث که زودتر تو را از دست دهم البته همان زمان که با زیبا نقش بازی میکردم رامین را هم قاطی این بازی کردم چون میخواستم از طریق او بفهمم که در این مدت توانسته ام نظرت را جلب کنم یا نه ، ولی باز تحمل نکردم و در جلسه دوم رامین را منع کردم که تو را ببیند چون در چشمان او وقتی از تو حرف میزد برق تحسین را دیده بودم .
    عزیزم نمیدانستم چه سر نوشتی دارم ولی در سرازیری بدی گرفتار شده بودم و آخر حتی نتوانستم با دستاویز میلاد ، تو را برای خود نگاه دارم. آخرین اشتباه من آن شب بعد از دیدن تو و نیما و اطلاع از قرار کوه رفتنتان بود که مرا عصبانی کرد چون وقتی فکر میکردم برای تو حتی در حد و اندازه نیما نیستم خودم را یک شکست خورده واقعی میدانستم و همین خشم باعث شد که آن دروغ را بگویم و حرف نامزدی خود و زیبا را پیش بکشم.
    کاش میدانستم که بهم خوردن حالت به خاطر شنیدن این خبر است نه علاقه ات به نیما ولی هنوز سر نوشت میخواست بازیم دهد و این شد که تو را از دست دادم ، مسخره تر اینکه در این میان زیبا عاشقم شده بود ولی آخر توانستم او را قانع کنم دیگر قلبی ندارم که حتی گوشه ای از آن را به او اختصاص دهم و این نا امیدی زیبا از من باعث شد که آخرین حقایق را از زبان رامین بشنوم.
    آفاق واقعا بازیگر قابلی هستی چون در این چند سال به غیر از نفرت از تو چیزی ندیدم و آن شب وقتی تو را در حال ترک خانه دیدم بدون اینکه دیگر بتوانم مانع رفتنت بشوم تا صبح به حال روزگار خود اشک ریختم و با خود عهد کردم تو را آزاد به گذارم چون دوستت داشتم و میخواستم خوشبخت زندگی کنی ، تا روز جمعه که رامین پیشم آمد و گفت :
    -با خود عهد کرده بودم که همیشه یک پزشک راز نگاه دار باشم ولی دیگر نمیتوانم ، با اینکه تو مرا مأمور کرده بودی از احساس آفاق به تو بگویم ولی وقتی او را ملاقات کردم و چشمان معصوم او را دیدم با خود فکر کردم چطور امید توانسته با زندگی این دختر معصوم چنین بازی کند و به خاطر همین هم هیچ وقت نخواستم که راز او را برائت بر ملا کنم.
    ولی انگار روزی رامین زیبا را در مجلسی میبیند که به طور اتفاقی صحبت از من میشود و زیبا چون میدانست من پیش او میروم از علاقه ام به تو گفته بود البته رامین اول سعی میکند تو را ببیند و بالاخره بعد از چند روز میتواند تو را در پارک غافلگیر کند ، وقتی فهمید که هنوز تو هم همان احساس گذشته را به من داری بعد از دیدن تو به دیدنم آمد و همه حقایق را گفت .نمی دانی آفاق آن موقع چه احساسی داشتم ، هم متعجب بودم و هم خوشحال طوریکه دوباره با اشک از رامین خواستم حقیقت را بگوید بالاخره زمانی که مطمئن شدم واقعا آنچه رامین میگوید حقیقت است به تقلا افتادم و به دنبالت به اینجا آمدم چون میخواستم قبل از هر تصمیمی بدانی من هم تو را عاشقانه دوست دارم .
    در حالی که دیگر نمیتوانستم جلوی اشکهای خودم را بگیرم گفتم :
    -این هم یک بازی است ، حالا که فهمیده ای میخواهم با علی ازدواج کنم باز به سویم آمدی ولی من دیگر آن آفاق قبل نیستم که به راحتی مثل مهره های شطرنجت به هر صورتی که بخواهی بازیم دهی . نه امید اگر سالها به حرفهایت ادامه دهی باز آنها را باور نمیکنم چون دیگر بازی ات تکراری شده.
    در همان حال بلند شدم و اشکهایم را پاک کردم و گفتم :
    -اگر به خواهی دوباره علی را هم از من بگیری کاری میکنم که تا آخر عمر از عذاب وجدان راحت نباشی .
    از آنجا دور شدم و وقتی به خیابان رسیدم تاکسی گرفتم و آدرس هتل را دادم در حالی که سعی میکردم آن چشمان سبز بارانی را به یاد نیاورم .
    ولی سراسر ذهنم پر از صدای او بود ، از راننده تاکسی خواستم صدای پخش اتومبیلش را زیاد کند ولی فایده ای نداشت برای اینکه بتوانم ذهنم را از صدایش خالی کنم دائماً با خودم میگفتم همه حرفهایش دروغ است، عشقش دروغ است , همه چیز دروغ است که با تکانهای دست راننده تاکسی به خود آمدم که با نگرانی حالم را میپرسید . سعی کردم خودم را آرام نشان دهم و از او خواستم مرا زودتر به هتل برساند ، وقتی به هتل رسیدم مقداری پول به او دادم و به سوی اتاقم دویدم و از ترس در اتاقم را قفل کردم و ساعتی را راه رفتم ولی نمیتوانستم امید و حرفهایش را فراموش کنم حتی ورقی برداشتم و روی آن بزرگ نوشتم این یک بازی جدید است و به دیوار رو به روی تخت چسباندم و آنقدر به آن نگاه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد .
    وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود ولی حوصله اینکه از روی تخت بلند شوم را نداشتم ، کلافه و پریشان از داخل کیفم یک بسته قرص خواب آور بیرون آوردم و دو تا خوردم و دوباره دراز کشیدم و نوشته روی ورقه را نگاه کردم و بعد به امید و بازیهای مختلفش اندیشیدم ولی وقتی یادم آمد که او از احساسم نسبت به خود آگاه شده و میخواهد به وسیله آن مرا آزار دهد اشکهایم جاری شد ، آنقدر اشک ریختم که دیگر رمقی برایم نماند و دوباره به خواب رفتم. نمیدانم چقدر خوابیدم ولی وقتی چشم باز کردم متوجه شدم که روز شده و آفتاب وسط آسمان است ولی نه دوست داشتم و نه حس که بلند شوم ، از اینکه باز در بیداری دوباره حرفهای امید در ذهنم جولان میداد خشمگین بودم .
    به زور از جا بلند شدم و لیوانی آب برای خودم ریختم و دوباره دو قرص خواب آور خوردم و دراز کشیدم که به یاد رامین افتادم و با خود گفتم چطور حاضر شد مرا چنین لؤ دهد او که از همه چیز خبر داشت و میدانست اگر امید این احساسم با خبر شود چه به روزم میآورد.
    بعد با وحشت فکر کردم بله حتما این یک بازی جدید است و نباید هیچ فکری به غیر از آن بکنم ، دوباره ندانستم چطور به خواب رفتم ولی اینبار که چشمهایم را باز کردم خودم را را در اتاقم توی هتل ندیدم و با سر در گمی به اطراف نگاه کردم و با خود فکر کردم کجا هستم که در همان وقت خانمی سفید پوش به کنارم آمد و لبخندی به رویم زد و حالم را پرسید اما هر چه کردم قدرت جوابگویی نداشتم و فقط نگاهش کردم . بعد از اینکه سرم دستم را عوض کرد و بیرون رفت کم کم حس کردم که پلک هایم سنگین میشود و دوباره به خواب رفتم ، زمانیکه چشمانم را باز کردم آقای عبد الصادق را همراه آقایی که بعد فهمیدم پزشک است بالای سر خود دیدم.
    آقای عبد الصادق تا دید چشمانم باز شده به رویم لبخند زد و گفت:
    -خدا را شکر خانم دکتر ، نمیدانید چقدر ترسیدام وقتی فهمیدم که شما دو روز از اتاقتان بیرون نیامده اید و هر کس هم به در اتاقتان آماده در را باز نکرده اید ، پیش مدیر هتل رفتم و وقتی جریان را گفتم فوری دستور داد در اتاق را باز کنند و ما شما را دیدیم بی هوش روی تختتان بودید و به سرعت شما را رساندیم بیمارستان و الان بیست و چهار ساعت است که اینجا هستید.
    احساس ضعف شدیدی داشتم و به زحمت توانستم بگویم آقای عبد الصادق میخواهم به ایران برگردم.
    سرش را تکان داد و گفت
    به محض اینکه حالتان خوب شد برایتان بلیط تهیه می کنم فقط سعی کنید زودتر خوب شوید.
    همان موقع پرستار آمد و سوزن سرم را از دستم در آورد و بعد از چند لحظه مقداری سوپ آوردند که با کمک پرستار خوردم و بعد از خوردن قرصی دوباره به خواب رفتم و وقتی چشمانم را باز کردم که هوا روشن شده بود ، از جای خود بلند شدم و با این که هنوز کمی احساس ضعف داشتم دست و صورتم را شستم. پرستار خندان همراه صبحانه وارد اتاق شد و مرا که سرپا دید گفت :
    -خوشحالم که حالتان خوب شده.
    -کی مرخص میشوم ؟
    لبخندی زد و گفت :
    -اول باید صبحانه تان را بخورید ، وقتی دکتر شما را ویزیت کرد به شما خواهد گفت.
    ساعتی بعد دکتر وارد اتاق شد و حالم را پرسید و بعد از معاینه گفت :
    -می توانید مرخص شوید.
    با خوشحالی از روی تخت بلند شدم ولی لباسی در کمد ندیدم و هنوز در فکر بودم که چطور از بیمارستان خارج شوم که آقای عبد الصادق با ساکی وارد شد و بعد از سلام گفت :
    -خوشبختانه مرخص شده اید ، برایتان لباس آوردم.
    زمانیکه از بیمارستان خارج شده و سوار اتومبیل شدیم پرسیدم :
    -برایم بلیط تهیه کردید ؟
    -بله فردا صبح میتوانید به سوی ایران پرواز کنید ولی ساعت چهار با شیخ قرار ملاقات دارید.
    آن موقع بود که به یاد آوردم برای چه کاری به دبی آمدهام ، آقای عبد الصادق تا در اتاق مرا همراهی کرد و گفت که ساعت سه و نیم به دنبالم خواهد آمد تا به اتفاق هم به دیدن شیخ برویم و از آنجا رفت.وقتی وارد اتاقم شدم روی تخت دراز کشدم و فکر کردم کاش همین امشب به ایران میرفتم، احساس میکردم درون قفس هستم و برای اینکه به خودم اجازه فکر کردن ندهم با جمع کردن لباسهایم خودم را مشغول کردم و کت و دامن شیری رنگ خوش دوختی را انتخاب نمودم و بعد از حمّام کردن سفارش نهار دادم و تا ساعت سه و نیم موهایم را سشوار کشیدم و کمی آرایش کردم تا صورتم از آن رنگ پریدگی در آید و لباسم را پوشیدم و به لابی هتل رفتم که آقای عبد الصادق را منتظر خود دیدم ، بعد از احوالپرسی با هم از هتل خارج شدیم ، سوار اتومبیل که شدیم و حرکت کردیم احساس دلشوره کردم چون نمیدانستم حالا با چه شخصی روبرو میشوم ، از آقای عبد الصادق پرسیدم:
    -می توانید کمی از شیخ برایم بگویید راستش از اینکه نمیدانم با چه طور آدمی برخورد میکنم کمی نگران هستم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لبخندی زد و گفت :
    -اصلاً نگران نباشید ، شیخ انسانی است بسیار محترم و مهربان.
    بقیه راه را در سکوت پیمودیم ، وقتی اتومبیل در مقابل منزل ویلایی ایستاد متوجه شدم که منزل بزرگ و زیبایی است . با هم وارد منزل شدیم و او مرا به اتاقی راهنمایی کرد ، درحالی که هنوز دلشوره داشتم در زدم و هنوز منتظر اجازه ورود بودم که آقای عبد الصادق گفت :
    -بفرمائید خانم دکتر . منتظرتان هستند،
    وقتی وارد شدم اتاق کار بزرگی دیدم که دکور زیبایی داشت و همانطور که به اطراف نگاه میکردم از دیدن امید شوکه شدم، سلام کرد و گفت :
    -بفرمائید خانم دکتر.
    هنوز به خود نیامده بودم و مات نگاهش میکردم که به سویم آمد وقتی نزدیکم رسید تازه توانستم حرکتی به خودم دهم ، میخواستم از اتاق خارج شوم که دستم را گرفت و با قدرت مرا به سوی مبلهایی که بالای اتاق بود کشاند و مجبورم کرد بنشینم و بعد با غضب نگاهم کرد و گفت :
    -آفاق این آخرین دیدار ماست و از امروز دیگر مرا نخواهی دید و فقط یک یا دو ساعتی اینجا هستی و ما در رابطه با کار با هم صحبت میکنیم ، حرفهای آن روزم را فراموش کن و الان فقط مرا به عنوان یک شریک کاری ببین.
    از حرفهایش هر لحظه بیشتر تعجب میکردم و بدون آنکه بتوانم کلامی بگویم همچنان نگاهش میکردم که گفت :
    -بس کن من که اسلحه به دست ندارم که اینطور نگاهم میکنی ، شاید روزگاری با هم برخوردهایی داشتیم ولی همه آنها همان چند روز پیش که باهات صحبت کردم تمام شد و تو امروز آخرین دیدار با من را انجام میدهی و فردا صبح به تهران میروی و میتوانی یک زندگی جدید برای خودت برنامه ریزی کنی ، من فقط میخواهم راجع به شرکت با تو حرف بزنم.به زحمت فقط توانستم سرم را تکان دهم و آمادگی خود را اعلام کنم ، شروع به صحبت کرد و گفت :
    -حالا بگذار از اول برائت بگویم یعنی از روزی که تو از مهریه ات گذاشتی و من مجبور شدم آن شرکت را واگذار کنم و در آن مدت آنقدر خوب کار کرده بودی که تقریبا سرمایه شرکت دو برابر شده بود ، وقتی کارهای واگذاری تمام شد پیش پدر رفتم البته به زحمت توانستم او را قانع کنم که مرا ببیند چون هنوز بعد از مدتی که از رفتنت میگذشت پدر حاضر به دیدارم نشده بود ، فکر میکرد میخواهم درباره زیبا با او صحبت کنم ولی من در همان لحظه اول گفتم که دیگر حاضر به ازدواج با هیچ کس نیستم و فقط میخواهم راجع به شرکت و آفاق صحبت کنم .
    آنوقت بود که حاضر شد برگردد و نگاهم کند. بله بعد از رفتن تو کاملا از چشم پدر افتاده بودم که بعدا با خواهش و التماس به واسطه مادر توانستم او را ببینم ، وقتی به او گفتم شرکت را واگذار کردهام و سرمایه شرکت به دو برابر رسیده و خیال دارم به طریقی آن را در اختیار تو قرار دهم پدر به طرفم آمد و آنوقت بود که نگاهم به نگاهش افتاد ، اول به دقت نگاهم کرد و بعد گفت :
    -آفاق احتیاجی به آن پولها ندارد ، میتوانی بروی با آن خوش بگذرانی .
    با التماس گفتم:
    -ولی پدر تو در باره من اشتباه میکنی.
    بعد مجبور شدم یک مقداری از ماجرا را برایش بگویم و تازه آن موقع بود که پدر در آغوشم گرفت و با این کار نشان داد مرا بخشیده ، به او گفتم چون تو همیشه دوست داشتی شرکت بزرگی داشته باشی که هم در ایران کار کند و هم در خارج از ایران خیال دارم پس انداز خود را هم به آن اضافه کنم حتی خانهای را هم که تو ساخته بودی به دوستم فروختم و پولش را به آن اضافه کردم.
    پدر مقدار پول جمع شده را پرسید و در کمال ناباوریم به همان مقدار سرمایه چکی کشید و گفت :
    -بهترین شرکت را برایش تأسیس کن ، اگر کم بود خودم دوباره اقدام میکنم.
    این شد که فوری دست به کار شدم و اول به دبی آمدم ، وکیلی گرفتم که همان آقای عبد الصادق باشد و بعد با هم به دنبال کار تأسیس شرکت رفتیم و چون سرمایه خوبی در اختیار داشتم کارها سریع پیش رفت و توانستم تو را به این طریق مجبور به کار در شرکت خودت کنم ولی به آقای عبد الصادق گفتم باید مرتب به دیدنت بیاید و کاری کند که تو شک نکنی .
    در آنجا بود که امید ساکت شد و از طریق تلفن چای خواست و تا وقتی که چای بیاورند در سکوت از پنجره به بیرون نگاه میکرد ، وقتی که چایش را خورد آهی کشید و گفت :
    -اما بقیه کارها ، از آنجا که میدانستم خانم دکتر به محض اینکه بفهمد این شرکت به وسیله چه کسی تاسیس شده غیر ممکن است که حاضر به ادامه کار شود ، در این چند روز که شما مشغول مصرف قرصهای خواب آور بودید تا حرفهای وحشتناک مرا فراموش کنید ، من کلّ شرکت را به نام میلاد کردم ، در ضمن تو را هم سرپرست میلاد کردم که میتوانی از این به بعد از او نگهداری کنی .
    البته میتوانستم کاری کنم که مثل سابق شرکت به کارش ادامه دهد ولی چون قصد دارم تا یک ماه دیگر از ایران خارج شوم و دیگر هرگز برنگردم بهتر دانستم که تکلیف شرکت زودتر مشخص گردد ، این ارثیه ای است که از من به پسرم تعلق میگرد و نمیخواهم در مقابل میلاد اسمی از من برده شود البته در وکالت نامه قید کرده ام که تو میتوانی حتی اسم فامیل میلاد را تغییر دهی پس دوست دارم بعد از ازدواجت با علی ، میلاد به اسم فامیل او در آید و از این به بعد او را پدر خود بداند چون اینطوری به نفع اوست و دچار دوگانگی نمیشود و چون به تو اطمینان دارم مطمئن هستم که علی میتواند پدر خوبی برای میلاد باشد در غیر این صورت او را انتخاب نمیکردی.
    بلند شد و از طریق تلفن گفت که راننده آماده باشد و بعد به سویم برگشت و گفت :
    -خب خانم دکتر میتوانید تشریف ببرید ولی قبل از رفتن میخواستم دوباره خاطر نشان کنم که میتوانی از این لحظه به بعد بدون سایه شوم من زندگی خوشی را آغاز کنی و امیدوارم روزی که واقعا احساس خوشبختی کردی مرا از اعماق قلبت ببخشی که این چند سال با دیوانه بازیهای خود تو را آزار دادم.
    به سوی در اتاق رفت و آن را باز کرد و من همچنان مسخ شده از روی مبل بلند شدم ، در حالیکه هنوز نتوانسته بودم کلامی حرف بزنم.
    امید گفت :
    -تمام مدارک آماده است و از طرف من امضأ شده که آقای عبد الصادق آنها را به رو تحویل میدهد فقط یک انتظار از تو دارم اگر صاحب فرزندی شدی مثل قبل میلاد را دوست داشته باشی و خواهش میکنم سعی کن فراموش کنی من پدر میلاد بودهام چون ممکن است نفرتت از من باعث شود که دیدگاهت نسبت به او تغییر کند ، خدا به همراهت. در را پشت سرم بست آقای عبد الصادق به طرفم آمد و پاکت بزرگی را به دستم داد و تا هتل مرا همراهی کرد ، مقابل هتل پیاده شدم گفت :
    -خانم دکتر ، همین جا از شما خداحافظی میکنم و امیدوارم مرا ببخشید ، فردا ساعت هفت صبح راننده منتظرتونه که شما را به پرواز ساعت هشت و نیم برساند.
    درحالی که پیاده میشدم از او تشکر کردم و به سوی هتل رفتم ، وارد اتاق شدم و خودم را به روی تخت انداختم .
    و در حالیکه هنوز از شوک حرفهای امید بیرون نیامده بودم سعی کردم با رها کردن اشکهایم غمی را که به سنگینی کوهی بروی قلبم فشار میآورد و راه تنفسم را سخت کرده بود از دل بیرون کنم.آنقدر گریستم که خوابم برد و صبح با صدای در از خواب بیدار شدم و فکر کردم کجا هستم و چه کسی در میزند ، پشت در رفتم و گفتم بله که صدای شخصی را شنیدم گفت :
    -خانم به من سپرده بودند که در این ساعت شما را بیدار کنم تا به پروازتان برسید.
    تشکر کردم و با نگاهی به ساعت زود دست و صورتم را شستم و لباسهایی را که دیروز برای دیدار امید به تن کرده بودم عوض کردم و لباس سادهای پوشیدم و چمدانم را بستم و از اتاق خارج شدم ، راننده آقای عبد الصادق را منتظر خود دیدم و بعد از سلام و احوالپرسی سوار اتومبیل شدم و در سکوت به سوی فرودگاه رفتیم، همچنان که به اطراف خود نگاه میکردم با خود گفتم مثل اینکه ذهنم یخ زده بعد آهی کشیدم و فکر کردم بهتر چون اصلاً گنجایش اتفاقهای این چند روزه را نداشت .
    اتومبیل که از حرکت ایستاد خودم را مقابل فرودگاه دیدم ، پیاده شدم .راننده آقای عبد الصادق چمدان دیگری را از اتومبیل در آورد و به من داد و گفت :
    -آقای دکتر محمودی این را همراه با این پاکت نامه داد که به شما بدهم.
    زمانی که درون هواپیما نشستم ، چشمم به پاکت افتاد که همچنان آن را در دست داشتم ، درش را باز کردم و خط امید را شناختم که نوشته بود :
    -آفاق جان چون میدانستم وقتی برسی میلاد منتظرت است و تو نتوانستی برای او هدیهای بگیری من اینکار را انجام دادم شاید کمی زیاده روی کرده باشم ولی دوست داشتم هر چه که به فکرم میرسید برای او بگیرم چون اینها همه آخرین هدایای من به پسرم است ، البته نمیخواهم به او بگویی که از طرف من است ، در چمدان جعبه کوچکی طلایی است که یک زنجیر و پلاک به اسم اوست ، دوست دارم اگر خودت صلاح دانستی وقتی کمی بزرگتر شد برگردنش آویزان کنی که یک طرف آن نام الله برای حفاظت از اوست و طرف دیگر نام خودش است این یادگاری از طرف من باشد و شاید روزی در آینده ای دور او را دیدم و از طریق همین گردن اویز متوجه شدم که او پسرم است. همچنین هر دو شما را به خدا میسپارم و امیدوارم از این به بعد بتوانی در آرامش به آن خوشبختی که مستحقش هستی برسی.
    با خواندن نامه امید باز در قلبم احساس درد کردم و کمی آب خواستم ، مهماندار که متوجه شد حالم خوب نیست و از نظر تنفسی مشکل دارم فوری کیسه اکسیژن را مقابل بینی و دهانم قرار داد از هوای خنک و سرد آن شعله های گداخته وجودم سرد شد و ابر چشمانم باریدن گرفت و خود را از قفس چشمانم آزاد کرد ، آرزو کردم در همان لحظه روح عاشقم فارغ از جسمم ، طعم رهایی از این عشق را بچشد.
    وقتی به منزل رسیدم ، دستهایم را برای در آغوش کشیدن میلاد که با دیدنم به سویم میدوید باز کردم و او را با تمام وجود در آغوش گرفتم و در همان حال گفتم:
    -میلاد جان ، میدونی تو دارای زیباترین چشمهای دنیا هستی که برایم باقی مانده.
    وقتی چمدان حاوی هدایایش را در اختیارش نهادم و او با شوق و ذوق مشغول دیدن آنها شد ، با فریاد شوق زده خود گفت :
    -مامان این همان آدم آهنی بزرگی است که پدر گفته بود برایم میخرد،
    در همان حال که صورت مادر را میبوسیدم متوجه نگاه نگرانش شدم و فقط گفتم :
    -مادر خسته هستم .
    و بعد به سوی اتاقم شتافتم ، وقتی وارد اتاقم شدم لباسهایم را عوض کردم و به طرف کمد رفتم و دفترم را در آوردم و قلم برداشتم ولی هرچه کردم نتوانستم وقایع پیش آماده را بنویسم نمیخواستم با مرور آن به یاد امید بیفتم چون باید او را فراموش میکردم دفتر را در جای خود نهادم و روی تخت دراز کشیدم ، با خود عهد کردم این چند روز را از خاطرم پاک کنم و به فردا فکر کنم ، بله فقط باید به آینده فکر میکردم و اجازه نمیدادم که حتی یکبار حرفهای امید را به خاطر بیاورم، در همان حال آنقدر به کارم فکر کردم تا پلکهایم سنگین شد و به خواب رفتم و با بوسه ای که بر گونه ام نشست چشمانم را باز کردم و نگاهم در چشمان سبز جنگلی زیبایی غرق شد ، لبخندی زدم و میلاد را در آغوش کشیدم و با خود فکر کردم باید به خاطر داشته باشم که فقط همین یک جفت چشم برایم وجود دارد و نباید اجازه دهم که این چشمها مرا به گذشته ببرد.
    با صدای میلاد به خود آمدم که گفت :
    -چقدر میخوابی ، پدر بزرگ گفت صدات کنم تا شأم را با هم بخوریم.
    بلند شدم و او را روی زمین نهادم و گفتم :
    -خب کی زودتر به کنار پدر بزرگ میرسه.
    میلاد خنده کنان و با شوق به طرف در دید و من به دنبالش رفتم وقتی کنار پدر رسید با شادی فریاد زد که من بردم، گونه اش را بوسیدم و به پدر سلام کردم و کنارش نشستم ، پدر از کارهایی که در این چند روز انجام دادم پرسید که به طور سر بسته گفتم :
    -چون میخواستند شرکت را واگذار کنند قبول کردند با شرایطی به خودم واگذار کنند و قرار شد طی دو سال آینده بقیه پول را پرداخت کنم ، البته ترجیح دادم که شرکت به نام میلاد باشد ، در حقیقت از این به بعد سرمایه دار اصلی شرکت این کوچولو زیبای من است.
    پدر پرسید :
    -اگر امید خواست او را پیش خود ببرد چه ؟
    -نه پدر ، فکر نمیکنم قرارداد طوری تنظیم شده که تمام اینها پیش بینی شده.
    پدر خندید و گفت :
    -تبریک میگویم ، میدانی از شرکت قبلیت چقدر بزرگتر است ؟
    -بله و از این به بعد باید کمکم کنی چون در شعبه ای که خارج از ایران دارم احتیاج به کسی دارم که مراتب به آن سر بزند.
    -نه عزیزم دیگه از سن من گذشته ، بهتر است علی را به کمک بگیری .
    آهی عمیق کشیدم ، در حالی که نمیدانستم چرا هر کاری میکنم باز این غمی که در دلم خیمه زده بود رهایم نمیکند.
    پدر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت :
    -آفاق خیلی غمگین به نظر میرسی البته مادرت گفته از لحظه ای که وارد شدی حال و روز عجیبی داشتی و خستگی را بهانه کردهای ، من حالا متوجه شدم که تو از موضوعی ناراحت هستی.
    خندیدم و صورت پدر را بوسیدم و گفتم :
    -نه پدر ، تازه خیلی هم خوشحالم چون صاحب شرکتی شده ام که سال هاست آرزویش را داشتم.
    صدای مادر آمد که برای شأم ما را دعوت میکرد و من سعی کردم خود را شاد و خندان نشان دهم ، آنقدر الکی خندیده بودم که شب وقتی برای خوابیدن به اتاقم رفتم احساس خستگی میکردم ، روی تخت دراز کشیدم و در همان حال خدا را شکر کردم که موقعی که به خواب میروم دیگر نمیخواهد در حال جدال با فکر و خیال خود باشم.
    صبح وقتی وارد شرکت شدم با دید تازه ای به همه چیز نگاه کرده و احساس میکردم که مسولیتم زیاد تر شده است . از صبح تا غروب خودم را چنان مشغول کار کردم که هیچ فکری نداشته باشم . وقتی به منزل رسیدم علی را مشغول بازی با میلاد دیدم ، علی او را روی تاب نشانده بود و هلش میداد ،صدای قهقهه خنده اش از دور به گوش میرسید. با دیدن این صحنه احساس غم غریبی کردم و حس کردم که هر لحظه بغض در گلویم بزرگتر میشود اما هرطوری که بود سعی کردم به این افکار اجازه جولان ندهم پس به سوی علی و میلاد رفتم ، علی که متوجه من شد به میلاد کمک کرد پیاده شود و بعد هر دو به سویم آمدند، در حالیکه به علی سلام میکردم صورت میلاد را بوسیدم و هر سه روی صندلیهای کنار استخر نشستیم ، علی با دقت نگاهم کرد و پرسید :
    -چطوری ؟ خبرهای خوبی شنیدم و راستش اصلاً فکر نمیکردم اینطوری دمغ باشی ، بلکه فکر میکردم حالا به جای راه رفتن پرواز میکنی .
    خندیدم و گفتم :
    -همین طور است ولی یکم نگران هستم که نتوانم کارها را خوب پیش ببرم چون حالا همه مسئولیتها به عهده من است.
    اخمی کرد و گفت :
    -عجیبه ، تو که این جوری نبودی و همیشه کارهای بزرگ را دوست داشتی من فکر کنم بیشتر خسته هستی .
    -شاید ، حالا تو از خودت بگو .
    در حالیکه میلاد را روی پاهایش میگذاشت گفت :
    -یک ساعتی است که همراه آقا میلاد منتظر شما هستیم تا هر سه با هم بیرون برویم.اول میلاد را به پارک میبریم و بعد شأم را بیرون میخوریم ، چطوره؟
    قبل از اینکه حرفی بزنم میلاد گفت :
    -من برم کفشهایم را بپوشم.
    با خوشحالی به طرف ساختمان دوید و من همانطور که دور شدنش را نگاه میکردم با خود گفتم اصلاً حوصله ندارم نمیدانم علی چطور فکرم را خواند که گفت:
    -آفاق اگر خیلی خسته هستی من و میلاد تنها می رویم.
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    -نه اتفاقا خوبه چون چند وقتی است که با میلاد بیرون نرفته ام و می خواستم با تو هم صحبت کنم.
    وقتی میلاد برگشت هر سه با هم به سوی پارکی رفتیم و میلاد که مشغول بازی شد، علی گفت:
    -می دونی آفاق در این مدت آنقدر تو را شناخته ام که فرق خسته و غمگین

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بودنت را بدانم، تو از چیزی ناراحت هستی؟
    کمی فکر کردم و پرسیدم:
    -تو به من در کارها کمک می کنی، به جای مدیریت کارخانه می توانی مدیریت شرکت را به عهده بگیری راستش من فقط تا به حال کارهای اجرایی را انجام داده ام.
    خندید وگفت: اگر مشکل تو اینه قبول.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -ممنونم، حالا خیالم راحت شد. در ضمن می خواستم به پیشنهادت پاسخ بگویم، راستش جواب من مثبت است و دوست دارم هر چه زودتر با هم ازدواج کنیم چون می ترسم پشیمان شوی.
    به رویش لبخند زدم که با تعجب پرسید:
    -مطمئن هستی؟
    -البته اگرمطمئن نبودم که این حرف را نمی زدم.
    -ولی به نظر من اگر کمی دیگر فکر کنی بهتر است.
    -پس حدسم درست بود پشیمان شده ای؟
    لبخندی زد و گفت:
    -راستش اگر می دانستم با این حالت جوابم را می دهی اصلا پیشنهاد نمی دادم، تو هیچ در آینه به خودت نگاه کردی؟ آنقدر غمگین و افسرده هستی که آدم فکر می کند به اجبار می خوای ازدواج کنی و خودت می دانی که من این را نمی خواهم.
    -علی دلم می خواهد همیشه با هم صادق باشیم، اگر افسرده به نظر می رسم به خاطر این نیست که جواب مثبت به تو دادم بلکه موضوعی است که می خواهم به من فرصت بدهی تا بتوانم روزی درباره آن با تو صحبت کنم پس خواهش می کنم هر وقت مرا افسرده دیدی سوال نکن چون به رابطه من و تو ربطی ندارد.
    از جای خود بلند شد و مدتی قدم زد و بعد به طرف میلاد رفت و با او بازی کرد، مدتی بعد هر دو به طرفم آمدند و علی ما را به رستوران برد و در تمام طول صرف شام خود را مشغول صحبت با میلاد کرد. وقتی به خانه برگشتیم گفت:
    -آفاق، پدرم دو هفته ای به مسافرت رفته وقتی برگشت برای مراسم خواستگاری اقدام می کنیم موردی که ندارد؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    -نه.
    وقتی میلاد را خواباندم دوباره خود به خود به سوی کمد رفتم و دفترم را در آوردم و قلم را به دست گرفتم ولی فوری با وحشت آن را بستم و دستی به روی جلد سبزش کشیدم و به دو قلب آن نگاه کردم و دوباره آن را در کمد گذاشتم و با خود گفتم نمی توانم، هنوز قدرت ندارم به طرفت بیایم چون همیشه با تو صادق بودم و می ترسم از اینکه قلم به دست گیرم و مطالبی را بگویم که نمی خواهم باور کنم و در همان حال به خواب رفتم و بدین منوال در طول دو هفته ای که منتظر خواستگاری بودم خودم را با کار و رفتن به مهمانی و بازی با میلاد سرگرم کردم البته در این مدت چندین بار همراه علی بیرون رفتیم ولی علی را بیشتر ساکت می دیدم، در صورتیکه قبلا او همیشه سخنگو بود و آنقدر شوخی می کرد و از مطالب تازه و جالب صحبت می کرد که گذشت زمان را احساس نمی کردم اما حالا از این حالت او گاهی نگران می شدم و با خود فکر می کردم دو هفته گذشته و علی آدمی نیست که اگر پشیمان شده باشد حقیقت را پنهان کند چون خیلی رک بود و هر موقع احساس می کرد کاری اشتباه است آن را بیان می کرد.
    امروز وقتی به طرف شرکت می رفتم فکر می کردم دو هفته گذشته و علی در چند روز آینده اقدام خواهد کرد، از خدا خواستم همه چیز به خیر و خوشی بگذرد. وقتی وارد اتاقم شدم متوجه علی شدم که در اتاق به انتظارم نشسته، با تعجب گفتم:
    -علی جان، صبح اول وقت تو اینجا چکار می کنی؟
    خندید و گفت:
    -مرخصی گرفتم و آمده ام که تو را از شرکت بربایم تمام امروز رو با هم باشیم، چطوره؟
    در حالیکه رو به رویش می نشستم گفتم:
    -ولی علی، من خیلی کار دارم.
    بلند شد گفت:
    -کار بی کار امروز می خواهیم درباره آینده صحبت کنیم.
    با هم از شرکت بیرون آمدیم و علی گفت:
    -به نظرت جاده چالوس چطوره، هم وقت زیاد داریم و هم آنجا خوش منظره است.
    سرم را تکان دادم و همان لحظه به یاد امید و پیشنهاد ازدواجش افتادم، پخش اتومبیل را روشن نمودم و سعی کردم افکار او را از ذهنم دور کنم.
    علی از کارهایم پرسید و بعد از مدتی که من صحبت کردم او هم از کارهای خود گفت تا بالاخره در کنار منظره زیبایی، اتومبیل را پارک کرد و هر دو پیاده شدیم و با هم وسایلی را که به همراه آورده بود از اتومبیل بیرون آوردیم.
    وقتی پتویی پهن کرد و بساط چای و میوه را گذاشت هر دو نشستیم و علی از خاطراتش گفت، از اینکه بعد از چند سال زندگی در خارج از وطن کم کم احساس کرده بود که دیگه توان ماندن ندارد و هر لحظه بیشتر دلش برای وطنش تنگ می شود. در ضمن از همسر قبلیش گفت که مدتی است ازدواج کرده و بعد گفت:
    -حالا نوبت توست آفاق، می خواهم درباره امید صحبت کنی چون دوست دارم همه چیز را بدانم.
    با التماس گفتم:
    -نه علی نمی توانم، چرا به گذشته برگردیم و با مرور خاطرات این ساعات دلنشین را از بین ببریم باور کن در زندگی من و امید هیچ خاطرات خوشی نبوده و همش یک سری مسائلی بوده که از روی لج و لجبازی انجام می دادیم و خیلی موقعیت ها را به واسطه این بازی از هم گرفتیم.
    -نه آفاق شاید قبلا نمی خواستم ولی حالا می خواهم بدانم چون مدتی است که کاملا متوجه تغییر روحیه تو شده ام، شاید بتوانی پدر و مادرت یا بقیه را با نقش بازی کردن فریب دهی ولی مرا نمی توانی. تو، آفاق گذشته نیستی حتی از زمانی که تازه طلاق گرفته بودی حالت به مراتب بدتر است. راستش اصلا احساس می کنم تو را نمی شناسم، بعضی مواقع متوجه می شوم که ناهار یا شام را با هم بیرون رفته ایم و چند ساعتی را با هم گذرانده ایم ولی وقتی تو را به در منزلتان رساندم با خود فکر می کنم یعنی من این دختر را می شناسم. تو تغییر کرده ای و متاسفانه تا ندانم دلیل تغییر ناگهانیت چیست هیچ اقدامی نمی کنم، من پیشنهاد ازدواج را به این آفاق نداده بودم که حالا از این آفاق جواب مثبت بگیرم.
    همچنان نگاهم کرد مدتی به چشمانش نگاه کردم و با خود گفتم، چرا آنطور که طلسم جادوی نگاه امید می شدم طلسم جادوی نگاه علی نمی شوم که دوباره علی گفت:
    -آفاق تو باید حرف بزنی، تو از چیزی در حال فرار هستی و مثل یک روح سرگردان می بینمت، مرا نگاه می کنی و با من حرف می زنی و به همراه من غذا می خوری ولی روحت در جای دیگری سیر می کند پس تو تا حرف نزنی من هیچ تصمیمی نمی توانم بگیرم.
    فریاد زدم:
    به جهنم نمی خواهی با من ازدواج کنی نکن ولی این را بدان من اجازه نمی دهم تو امید دیگری شوی که به من دستور می دهد، بشینم و از چیزهایی که به قول خودت از فکر به آن و سخن گفتن درباره آن فرار می کنم حرف بزنم، سال ها جنگیدم تا دیگر دچار همان مشکلات نشوم.
    بعد بلند شدم و از علی دور شدم، به دنبالم دوید و داد زد:

    -تو هم بدان من یک احمق نیستم که بخواهی برای پنهان شدن و یا فرار به من جواب مثبت بدهی، آنقدر از سنم گذشته و تجربه دارم که بدانم تو خواهان من نیستی و فقط می خواهی زودتر ازدواج کنی با اینکه من دلیلش را نمی دانم ولی باید به دنبال یک احمق دیگر بگردی.
    در حالیکه اشک هایم سرازیر شده بود گفتم:
    -همه شما ها پست هستید، خودت خواستی باهام ازدواج کنی من که به دنبالت نیامده بودم.
    دیگر نگذاشت ادامه دهم، گفت:
    - آفاق حرف بزن، لعنتی اینقدر به خودت فشار نیاور، تو متوجه نیستی که چطور داری روح و روانت را از بین می بری چنان چشمانت غمگین است که هر وقت نگاهم به چشمانت می افتد احساس بغض در گلو می کنم. آفاق از خوره ای که به جانت افتاده حرف بزن شاید کمکی از دست کسی بربیاید.
    دیگر نتوانستم مقاومت کنم، نشستم و آنقدر گریه کردم که دیگر اشکی برایم نماند و بعد از امید گفتم و از همان چند سال پیش، از اولین درگیرهایمان تا روزی که او را در دبی دیدم. وقتی حرف هایم تمام شد هر دو یک ساعتی بدون آنکه حرف بزنیم به طبیعت چشم دوختیم و در افکار خود بودیم که با صدای علی به خود آمدم، پرسید:
    -چرا آفاق، چرا با اینکه عاشقش هستی جواب مثبت به او ندادی؟
    -نمی توانم علی، باید او را فراموش کنم و تو هم باید کمکم کنی.
    تو واقعا حرفهایش را باور نداشتی؟
    سرم را تکان دادم و با کلافگی گفتم:
    -اگر بخواهم صادقانه بگویم همه را باور داشتم حتی قبل از اینکه شروع به حرف زدن کند دانستم چه می خواهد بگوید و هر چه کردم نتوانستم او را وادار به سکوت کنم ولی از همان اول جوابم منفی بود.
    با تعجب پرسید:
    -نمی فهمم شما دو تا دیوانه وار همدیگر را دوست دارید و آنوقت تو نمی خواهی جواب مثبت به او بدهی؟ در حالیکه خودت هم اینجور زجر می کشی؟ فکر می کنی تا کی بتوانی تحمل کنی، اصلا درکت نمی کنم.
    آهی کشیدم و گفتم:
    -این یک بازی بود که او شروع کرد و من همیشه به او می گفتم آن را من پایان می دهم و آخر او را شکست خواهم داد و خب بازی تمام شد و با تصمیم من پایان پذیرفت، آن هم با پیروزی من.
    -تو دیوانه ای که داری اینچنین درباره زندگی خودت، امید و میلاد صحبت می کنی و این یک بازی نیست.
    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    -از روز اول ما هر دو زندگی خود ار در این بازی نهادیم و آخر با شکسته شدن قلبمان آن را تمام کردیم.
    در حالیکه که هنوز با تعجب نگاهم می کرد گفت:
    -ولی آفاق به میلاد فکر کرده ای؟
    با صدای بلند گفتم:
    -میلاد بازی مسخره او بود و به من ربطی ندارد.
    سرش را تکان داد و گفت:
    -ولی او فرزند هر دوی شماست و به شما احتیاج دارد، فکر نمی کردم اینقدر بی رحم باشی تو حتی از امید هم سنگ دل تر هستی به نظر من او مرد بزرگی است. شما هر دو هیچ وقت نخواستید احساس واقعی خود را بفهمید، تو عاشقش بودی و کاری کردی که او فکر کند از او نفرت داری در حالیکه وقتی امید فهمید عاشق توست می خواست تو را داشته باشد، او از همه چیز خود در راه معشوق گذشت و عشقش را فریاد زد و تمام سرمایه زندگیش را در اختیارت گذاشت و حتی از وجودش گذشت.
    تو فکر می کنی راحت از میلاد گذشته، نه همانطور که میلاد تمام وجود توست برای او هم همین حالت را دارد و حالا به خاطر تو می خواهد از وطنش هم آواره شود و تو فقط به فکر خودت هستی و می خواهی زندگی تازه ای آغاز کنی و در کنار همسرت و فرزندی که از او دزدیدی و با سرمایه او به تمام آرزوهایت برسی. نه آفاق، تو آنقدر بی رخم شده ای که لیاقت مادری میلاد را نداری تو حتی لحظه ای به امید فکر نکردی که حالا دیگر هیچ چیز ندارد و در آینده به تنهایی از درد غربت چه خواهد کسید. بگذار حقیقتی را بگویم به نظرم تو به یک هیولا تبدیل شده ای، هیولایی که با مکیدن خون امید می خواهد آینده میلاد را بنا کند.
    فکر کن و این را بدان که امید از همان اوایل حقیقتا عاشقت بوده، چون در غیر اینصورت با آن همه امتیاز و قلب مهربان حالا بهترین دختر همسرش بود و خوشبخت زندگی می کرد.سزای عشق، نفرت نیست و تو اگر کمی از غرورت می کاستی از مدتها پیش عشق او را می دیدی.
    بدان که اگر شکستی باشد تو شکست خورده واقعی هستی، تو دیگر قلبت از سنگه و همه وجودت از کینه و نفرت سرشار، واقعا برایت متاسفم.
    سکوت که کرد در اتومبیل را باز کردم و پیاده شدم و او باسرعت از آنجا دور شد، گفتم:
    -خداحافظ علی، تو هم فقط یک مسافر بودی.
    و بعد به طرف منزل رفتم. تا چند روز سعی می کردم به روال همیشه مشغول کار شوم ولی نمی دانستم چرا نمی توانم کارهایم را خوب انجام دهم حتی کار کردن هم نمی توانست دیگر ذهنم را مشغول کنم ولی تا قلم به دست می گرفتم حرف های علی به ذهنم هجوم می آورد و مرتب تکرار می شد. از جای خود بلند می شدم و مدتی را در اتاق راه می رفتم اما وقتی می دیدم که آرام نمی شوم از شرکت بیرون می آمدم و سرگردان پریشان در خیابان ها و پارک ها راه می رفتم و غروب خسته و نالان به خانه می آمدم و تازه آنجا درد واقعی را بیشتر حس می کردم، وقتی میلاد به طرفم می آمد و به آغوشم می پرید با اینکه سعی می کردم به چشمانش نگاه نکنم ولی آخر در این مبارزه شکست می خوردم و خود را اسیر آن جنگل سبز می دیدم و حس می کردم در حالیکه مادر مرتب گوشزد می کرد و می گفت، آفاق این بچه داره رنج می کشه و نمی دانی چقدر منتظر تو مانده تا برگردی ولی تو در این چند روز اخلاقت با او عوض شده حالا ما تحمل می کنیم ولی دل این بچه کوچیکه و زود می شکنه و تو با اخلاقت داری اونو از خودت دور می کنی.
    حالا چند روزی است که متوجه شده ام وقتی وارد می شوم میلاد خودش را از من پنهان می کند حتی شبها پیش مادر می خوابد و از همه بدتر کابوس های شبانه است که به سراغم آمده، همیشه در این کابوس ها خود را می بینم که به طرف آیینه می روم ولی به جای خود یک هیولا ی زشت می بینم و وقتی بیدار می شوم دیگر دوست ندارم بخوابم البته می دانم همه اینها تاثیر حرفهای علی است ولی نمی دانم آنها را چطور از خود دور کنم چون هر چه فکر می کنم جز حقیقت در آنها چیزی نمی بینم. واقعا به کجا رسیده ام و چطور می خواهم در آینده وجود خود را تحمل کنم.
    امروز صبح زود دوباره با دیدن همان کابوس از خواب پریدم و در حالیکه تمام بدنم خیس از عرق بود به جای خالی میلاد نگاه کردم و دیدم دیگر طاقت ندارم، فوری بلند شدم صورتم را شستم و لباس پوشیدم و کلید اتومبیل را برداشتم از خانه بیرون آمدم انگار نیرویی مرا به سوی خود می کشید. وقتی به خود آمدم روبه روی منزل آقای محمودی بودم، به ساعت نگاه کردم هنوز ساعت پنچ صبح بود و من خسته و پریشان در اتومبیل به در خانه زل زده بودم حتی نمی دانستم چرا آنجا هستم ولی این را می دانستم که باید برای پیدا کردن آرامشم به اینجا بیایم.
    همانطور چند ساعت در اتومبیل نشستم و امید را دیدم که با اتومبیل خود در حال خارج شدن بود، به سویش دویدم و در کنار اتومبیلش ایستادم اول با تعجب نگاهم کرد اما بعد پیاده شد و پرسید:
    -آفاق اتفاقی افتاده؟ میلاد حالش خوبه؟
    سرم را به علامت بله تکان دادم، گفت:
    -پس اول صبح با این حال و روز اینجا چه کار می کنی؟
    در حالیکه سعی می کردم اشکم جاری نشود گفتم:
    -باید با تو حرف بزنم.
    -حرفی نمانده، ما همه حرفهایمان را زده ایم و من تا سه روز دیگر برای همیشه می روم نگران هیچ چیز نباش می توانی بدون ترس به آینده خودت فکر کنی.
    -امید به آینده فکر کردم و حالا می دانم که باید حتما با تو صحبت کنم خواهش می کنم، تو باید این فرصت را به من بدهی.
    کمی تامل کرد و بعد گفت:
    -من الان کار دارم هر وقت کارم تمام شد به تو خبر می دهم.
    به سویش رفتم و دستش را گرفتم و گفتم:
    -تو که نمی خواهی این تنها فرصت را از یک همبازی قدیمی، مادر فرزندت و بالاتر از همه یک پاکباخته بگیری می خواهی؟
    مستاصل نگاهم کرد و گفت:
    -باشه سوار شو.
    به طرف دیگر اتومبیل رفتم و کنارش نشستم، اتومبیل را به حرکت درآورد بعد از مدتی پرسید:
    -کجا بریم؟
    -یک جای دنج که فقط من و تو باشیم.
    لبخندی زد و گفت:
    -نکنه قصد جانم را کرده ای گر چه من فقط همین نفس کشیدن برایم مانده، خیالت راحت چون اگر خواستی آن را هم راحت بهت تقدیم می کنم.
    در حالیکه حرف هایش بغض گلویم را بزرگتر می کرد چشمانم را بستم و به خود گفتم، نه آفاق تا حرف هایش بغض گلویم را بزرگتر می کرد چشمانم را بستم و به خود گفتم، نه آفاق تا حرف هایت را نزدی نباید اشک هایت جاری شود برای همین سعی کردم به خودم به امید و میلاد فکر کنم و افکار پریشان این چند روز را از ذهنم بیرون کنم. با صدای امید به خودم آمدم که گفت:
    -می دونی آفاق، رامین یک باغ در اطراف کرج دارد که مدتی است کلیدش را به دستم داده جای قشنگیه و چند وقت پیش که احتیاج به آرامش داشتم به آنجا رفتم. فکر کردم بریم اونجا، اعتراضی نداری؟
    گفتم نه و پخش اتومبیل را روشن کردم و همچنانکه به آهنگ ملایم آن گوش می دادم چشمانم را بستم، در کنار امید احساس آرامشم را به دست آورده بودم و همانطور که به او فکر می کردم کم کم پلک هایم سنگین شد و به خواب رفتم.
    با تکان دستی بیدار شدم و امید را دیدم که خم شده و صدایم می کند، همچنانکه اسیر جنگل چشمانش بودم آهسته گفتم:
    -می دونی امید چند سال است که من اسیر جنگل چشمانت هستم؟
    آهی کشید و گفت:
    -آفاق تو مجبور نیستی که این حرف ها را بزنی، تو می توانی راحت با علی یک زندگی جدید شروع کنی و مطمئن باش من آن را درک می کنم.
    سرم را از روی صندلی بلند کردم و در حالیکه از اتومبیل پیاده می شدم گفتم:
    -درباره آن بعد از حرفهای من تصمیم می گیریم.
    به درختان میوه نگاه کردم، جای زیبایی بود بعد به سوی امید برگشتم و دستم را به طرفش دراز کردم و پرسیدم:
    -موافقی کمی قدم بزنیم؟
    دستم را گرفت، همچنانکه در زیر درختان بر روی جاده کم عرض شنی قدم می گذاشتم پرسیدم:
    -امید تا به حال به صفحه شطرنج بازیمان نگاه کرده ای؟
    -دیگه تمام شد آفاق، اون فقط یک بازی مسخره بود پس سعی کن فراموشش کنی.
    ایستادم و دستم را روی دهانش گذاشتم و همچنانکه به چشمانش خیره می شدم، گفتم:
    -نه امید نمی خواهم فراموش کنم چون اون صفحه از صبح که به در منزلتان آمدم جلوی چشمانم است می دونی اونو چطور دیدم، یک صفحه شطرنج که فقط دو مهره در آن وجود دارد، دو شاه که در وسط بازی هستند یکی افتاده و یکی ایستاده.
    پوزخندی زد و گفت:
    -اونی که افتاده من هستم.
    -نمی دانم شاید تو و شاید من، کمکم می کنی که بفهمم آخه اون دو مهره حالت عجیبی دارند.
    -آفاق دیگه این حرفها فایده ای ندارد.
    -می دونی اونها دو رنگ هستند سفید و سیاه ولی نه به تنهایی به هر کدام که نگاه می کنم از دو رنگ هستند قسمتی سیاه و قسمتی سفید، در آن چند ساعت اول صبح تونستم بفهمم چرا اینطور هستند تو می دونی؟
    سرش را با گیجی تکان داد و گفت:
    -نه آفاق اصلا متوجه حرف هایت نمی شوم.
    -ولی من حالا می دانم اونها هر دو یکی هستند مثل یک روح در دو جسم، در حقیقت تجسم ما هستند که سال ها با هم بازی کردیم و دانه دانه مهره های همدیگر را سوزاندیم غافل از اینکه حتی نگاهی به مهره اصلیمان بیندازیم. امید ما سال هاست که یکی شده ایم و تلاش بیهوده کرده ایم، ما از نفرت شروع کردیم و به عشق رسیدیم و هر چه کردیم نتوانستیم از آن فرار کنیم.
    می دونی اون موقع که همسر میلاد بودم یک روز حرفی به من زد که حالا به آن اعتقاد پیدا کردم، اون گفت میان عشق و نفرت فاصله ایست به اندازه یک تار مو و عقیده داشت که ما هر دو در یک طرف آن هستیم ولی خودمان نمی دانیم.
    امید عزیزم، حالا می دانم که هر دو عاشق هستیم و دیگر فرار هیچ فایده ای ندارد چون روح ما یکی شده و سال هاست که از هم فرار می کنیم ولی هیچ موقع آرامشمان را به دست نیاورده ایم.
    دست هایش را گرفتم و گفتم:
    -بهتره هم اینجا هر دو قبول کنیم که اگر شکستی بوده، هر دو بازنده هستیم و اگر پیروزی بوده، هر دو پیروز.
    چنان اشتیاق و تمنائی در چشمانش بود که بدون اراده خود را در آغوشش انداختم، در حالیکه محکم مرا در آغوش گرفته بود گفت:
    -آفاق، عزیزم چقدر خوب همه این سالها را توصیف کردی، حاضر هستی هر دو این آرامشی را بعد از سال ها به آن رسیدیم جشن بگیریم چون می خواهم امشب با گل و شیرینی به خواستگاریت بیایم و همه چیز را از اول شروع کنیم، می خواهم حلقه ات را خودت انتخاب کنی و در کنار سفره عقدی بنشینم که به انتخاب تو باشد. حاضری عزیزم؟
    در حالیکه سرم را میان سینه اش پنهان می کردم و به اشک هایم اجازه رهایی از قفس چشم هایم را می دادم، گفتم:
    -این تنها آرزوی من است.
    در حالیکه در ساحل زیبا نشسته ام و به امواج نگاه می کنم، به امواجی که مثل زندگی در تلاطم هستند و همان اوج و فرود زندگی را دارند با صدای دخترم به سویش برمی گردم که مرا صدا می کند تا همبازی او و پدرش شوم.
    دخترم میثاق که به یاد میثاق عشق، من و امید به این نام صدایش کردیم و سال هاست که در کنار هم این عشق را در وجود فرزندانمان می نشانیم، بلند شدم و به سویشان شتافتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ***پایان***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/