صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 93 , از مجموع 93

موضوع: حسرت | رقيه مستمع

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    علي غرغر كنان به اتاقش رفت تا با اسباب بازيهاش بازي كند.
    مهتاب رو به مجيد گفت: مجيد جان چايي ميخوري؟
    تازه دم كردم.
    مجيد گفت: گيتي جان يك استكان چايي ميخوري؟
    گفتم: خيلي خسته و تشنه هستم.
    مهتاب گفت: براي هر دوي شما ميريزم.
    ياد رفتار مهتاب با مادر مجيد افتادم.
    گفتم: نه تو بشين من مياورم.
    مجيد با اشاره از هر دوي ما خواست تا بشينيم.
    خودش رفت تا چايي بياورد.
    مهتاب گفت: زحمت ميشه.
    گفتم: نه مجيد عادت داره.
    تازه اون مرده كمتر از ما خسته ميشه.
    مجيد از جلوي چشم ما رفت.
    مهتاب گفت: بهش گفتي؟
    چرا رفتارش با من عوض شده؟
    گفتم: مگر چيكار كرده؟
    اون كه با تو از هميشه مهربانتر شده .
    مهتاب گفت: نه رفتار مجيد عوض شده به خدا اگر در مورد من حرفهاي بيهوده زده باشي واي به حالت.
    گفتم: پررو نشو هنوز در مورد تو چيزي به مجيد نگفتم مهتاب گفت: شب ميفهمم.
    گفتم: يعني چي؟
    مهتاب گفت: اگر حرفي زده باشي مجيد سعي ميكنه با من حرف بزنه.
    گفتم: تو خيلي چيزها را نفهميدي.
    مجيد و من عاشق و معشوق هستيم.
    مهتاب پوزخندي زد و با حرص از خانه بيرون رفت.
    مجيد با سيني چايي برگشت.
    دلم ميخواست مجيد را بغل كنم و هزران بار بگم دوستش دارم و نميخواهم از دستش بدهم.
    ولي چيزي روي دلم سنگيني ميكرد و مانع از گفتنم ميشد.
    مجيد غرق در افكارش بود.
    هاله گريه كرد.
    به اتاق هاله رفتم.
    مهتاب مجيد را صدا كرد.
    مجيد جواب داد: بگذار چايي بخورم ميام.
    دلشوره پيدا كردم بايد كاري ميكردم نبايد اجازه ميدادم مهتاب مجيد را از دستم دربياورد.
    به خودم گفتم به هر قيمتي شده بايد مهتاب را از بين ببرم .....
    از آن روز به بعد ديگر با مجيد در مورد مهتاب حرف نزديم.
    مهتاب هم حرفي به ميان نكشيد.
    ولي من رفتار مهتاب و مجيد را زير ذربين گرفته بودم.
    شك تمام وجودم را پر كرده بود.
    وقتي مجيد جلوي چشمم نبود رنج ميكشيدم
    اگر از ساختمان بيرون ميرفت فكر ميكردم پيش مهتاب رفته و تا برگشتن مجيد هزاران فكر ناجور از سرم ميگذشت.
    مجيد عزيزم تنها كسي بودکه اينقدر دوستش داشتم.
    مهربانترين آدمي بود كه در عمرم ديده بودم.
    براي پسرم علي پدري فوق العاده بود.
    علي حس نميكرد مجيد پدرش نيست.
    مدرسه ها تعطيل شده بود و علي مدرسه نميرفت.
    هاله هم كمي بزرگتر شده بود.
    مهتاب ديگر حرفي در مورد مجيد نميزد، ولي فكر من در مورد از بين بردن مهتاب تغييري نكرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    اوايل سعي كردم با بي محلي راضيش كنم از خانه ما برود ولي موفق نشدم و اين بيشتر عصبانيم كرد
    چون من بي محلي ميكردم ولي مجيد مثل گذشته با مهتاب خوب و مهربان بود.
    به خوبي ميدانستم رفتار مجيد باعث ماندگار شدن مهتاب است.
    به همين خاطر به مجيد فشار آوردم تا رفتارش را با مهتاب تغيير بدهد.
    مرتب از اينكه با مهتاب رابطه دارد و بايد به او بي محلي بكند حرف ميزدم.
    اين حرفها و سماجتم در مورد مهتاب نتيجه اي برعكس داد و مجيد بيشتر متوجه مهتاب شد.
    انگار مجيد با من لجبازي ميكرد هر چي ميگفتم برعكس از آب درميامد.
    آتشي در دلم برپا شده بود كه خون مهتاب را براي خاموشي ميطلبيد.
    شبها آرامش نداشتم نيمه شب بيدار ميشدم و مجيد را كنترل ميكردم و هر بار مجيد سرجاش بود!
    ديگر حس سلامتي نداشتم بيمار شده بودم.
    هرچه رفتار مهتاب عادي تر بود بيشتر شك ميكردم.
    مهتاب به بچه ها علاقه داشت و وقت زيادي را با آنها ميگذراند.
    راه درستي براي بيرون كردن مهتاب از زندگيم پيدا نميكردم.
    مهتاب خطر بزرگي برايم شده بود.
    شبها خوابم نميبرد و اين روزها كسلم ميكرد و خواب آلود بودم.
    روال زندگيم بهم خورده بود روزها ميخوابيدم و شبها كشيك ميكشيدم.
    اما هيچ خطايي از مجيد يا مهتاب سر نزد.
    جرات نميكردم از مهتاب در مورد مجيد سوال كنم.
    سكوت مهتاب شكم را دامن ميزد.
    اون از من خواسته بود با مجيد صحبت كنم و من مجيد را متوجه مهتاب كرده بودم.
    مهتاب گفته بود آشتي كرديم.
    اين برايم جاي سئوال داشت آشتي تا كجا؟
    آيا آنها دوباره ازدواج كرده بودند؟
    يا فقط دلخوري كه بين آنها بود رفع شده؟
    اگر آشتي كرده و پنهاني با هم رابطه داشته باشند به زودي شكم مهتاب بالا مياد چون اون عاشق بچه است
    ولي هيچ فرصتي پيش نيامده كه مجيد و مهتاب با هم تنها باشند.
    شك و حسادت بدترين آفت است كه به جان هر كسي مي افتد و اين آفت به جانم افتاده بود و هر روز بيشتر از روز قبل آزارم ميداد.
    مرتب حواسم به شكم مهتاب بود اما ذره اي تكان نخورد.
    سه ماهي گذشت علي را كلاس دوم نوشتم.
    مهتاب تمام خريدهاي علي را انجام داد.
    مجيد از رفتارم به تنگ آمده بود و خودش را در دانشگاه مشغول ميكرد تا كمتر خانه باشد و شكم را بيشتر نكند.
    اما من هنوز شك داشتم و نميتوانستم اين آشوب را در دلم از بين ببرم.
    مهتاب با ايما و اشاره ميخواست بفهماند رابطه اي با مجيد ندارد ولي من باور نميكردم.
    يك شب از بيخوابي خسته شده بودم.
    بلند شدم و به حياط رفتم.
    چراغ اتاق مهتاب روشن بود آرام آرام خودم را پشت پنجره رساندم و گوششم را تيز كردم تا حرفهايي كه در اتاق مهتاب گفته ميشد را بشنوم.
    صداي مردي به گوشم رسيد.
    حدس زدم مجيد توي اتاق مهتاب رفته.
    ديوانه شدم سرتا پاي وجودم ميلرزيد.
    با قدمهاي بلند به پشت در اتاق مهتاب رفتم.
    صدايي شنيده نميشد.
    گلداني را كه توي راهرو روي ميز بود برداشتم صداي مردي كه توي اتاق بود شنيدم: دوستت دارم ولي تو نميخواهي باور كني.
    ديگر فرصت ندادم و يك ضرب وارد اتاق شدم.
    مهتاب وحشتزده از خواب پريد گلدان را به سرش كوبيدم.
    خون از سر و روي مهتاب سرازير شد.
    ديگر چشمم جايي را نميديد.
    با زحمت چشمم را باز نگهداشتم همه جا را برانداز كردم اما كسي بجز مهتاب داخل اتاق نبود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    تلويزيون روشن بود و فيلم سينمايي پخش ميشد.
    با ديدن صورت پرخون مهتاب جيغ كشيدم و گلدان را زمين انداختم.
    با صداي جيغم سرايدار و زنش بعد هم مجيد همگي بطرف اتاق مهتاب آمدند.
    مجيد دستي به پيشانيش زد و گفت: گيتي چي كار كردي؟
    سرايدار با عجله يك ملافه را روي صورت مهتاب گذاشت تا خون سرش را پاك كند و مانع خونريزی بشود.
    مجيد گفت: سريع آمبولانس خبر كنيد.
    اينجا نميشود كاري انجام داد.
    زن سرايدار از اتاق بيرون رفت تا تلفن كند.
    من كنار ديوار تكيه داده بودم و رفت و آمدهاي آنها را تماشا ميكردم.
    توان حركت نداشتم انگار با اون ضربه تمام نيرويم را از دست داده بودم.
    دلم سبك شده بود احساس قهرمان پيروزمند جنگي را داشتم كه فاتحانه به وطن برگشته ولي كسي تشويقم نميكرد، همه نگران مهتاب بودند.
    سرايدار پرسيد: شما فكر كرديد اتاق مهتاب خانم دزد آمده؟
    مجيد جواب داد: حتما وگرنه براي چي با يك گلدان به اين سنگيني بكوبه توي سر مهتاب!!
    اونهم مهتاب بدبخت!!
    سرايدار گفت: خانم جان شما بايد من را بيدار ميكردي من بلدم چطور با دزد جماعت رفتار كنم از اين به بعد اول من را خبر كنيد بعد خودتون دست به كار بشويد.
    خانم جان عجله كردي.
    مهتاب كلمه اي حرف نميزد. حالا مجيد محكم ملافه را روي صورت مهتاب نگهداشته بود.
    چشمم سياهي رفت و نقش زمين شدم.
    آمبولانس رسيد و من و مهتاب را با هم به بيمارستان برد.
    مهتاب با چند تا بخيه روي سرش نجات پيدا كرد و براي احتياط آن شب را بيمارستان ماند
    ولي من به خاطر كم خوني و عدم تعادل روحي يك هفته بيمارستان ماندم.
    مجيد از دكتر روانپزشكي كه از دوستانش بود كمك گرفت و من با رواندرماني دكتر به خودم آمدم.
    دكتر پيشنهاد كرد هر هفته دوساعت به مطبش بروم تا بتوانم تعادل روحيم را به دست بياورم.
    از وقتي كه پيش دكتر ميرفتم حالم بهتر شده بود و توانسته بودم شك و ترديد را از خودم دور كنم.
    مجيد هيچ توضيحي در مورد آن شب از من نخواست و در مورد مهتاب هم نظري نداد.
    دو كيسه خون به من زدند تا حالم جا آمد.
    بالاخره مهتاب از خانه اي ما رفت مجيد از او خواهش كرده بود.
    با اينكه رفتن او آرزوم بود ولي دلم براي مهتاب تنگ ميشد.
    علي و هاله هم خيلي به اون عادت كرده بودند.
    اما ديگر راه برگشتي وجود نداشت.
    مهتاب از زندگي ما بيرون رفت.
    دكتر روانپزشك خيلي به من كمك كرد اون قانعم كرد در مورد مجيد و مهتاب اشتباه ميكنم.
    مجيد مهربان و دوست داشتني مثل سابق همراهم بود و من حق داشتم اين مرد نازنين را براي خودم حفظ كنم.
    خانواده كوچك و صميمي ما بدون مزاحمت مهتاب به زندگي خودش ادامه داد ......
    پــــــــــــــــــايــــ ــــــــــــان




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/