صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 19 , از مجموع 19

موضوع: داستان ده دقیقه ای

  1. #11
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    سرباز عاشق شده بود

    سرباز عاشق شده بود


    واژه ها تپانچه های پری هستند. اگر سخن بگوییم، شلیک کرده ایم. می توان خاموش ماند. اما اگر شلیک کردن را برگزیدیم، باید این کار را مردانه انجام دهیم یعنی به هدفی شلیک کنیم، نه چون کودکان بی هدف و برای لذت بردن از صدای آن.
    « بریس پارن»
    چشم هایش را بسته اند. هوا سرد است. عرق کرده است. همه جا ساکت است. سعی می کند آه نکشد، آ] نمی کشد. به زور پاهایش را می کشد. به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
    زمستان نبود. گنجشک ها آواز می خواندند، از جلوی دژبانی رد شد، باز احترام نظامی برایش گذاشت.
    لبخند زد. اسلحه را به سویش گرفت. « بنگ»، « بنگ».
    نگاهش کرد، از جلوی چشمانش دور شد.
    دست هایش را بسته اند. می خواهد گریه نکند، گریه نمی کند. دندان هایش را فشار می دهد. همه ساکتند.
    به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
    زمستان نبود. عرق از پیشانی اش می ریخت، سیاه شده بود. از جلوی دژبانی رد شد، احترام نظامی برایش گذاشت. لبخند زد. اسلحه را به سویش گرفت. « بنگ»، « بنگ».
    خنده به سویش آمد، از نگاهش دور شد.
    بالا می رود. دمپایی اش را در می آورد. می خواهد داد نزند، داد نمی زند. نفس عمیقی می کشد. هوا دارد روشن می شود. چشم هایش را باز نمی کند. به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
    زمستان بود. کلاغ ها آواز می خواندند. چند روز پیدایش نبود، حالا پیدایش شده بود. احترام نظامی برایش نگذاشت. نگاهش نکرد. لبخند نزد. دست چپش را بالا برد حلقه را نشانش داد. اسلحه را به سویش گرفت، فشنگ شلیک شد، خون زیادی روی صورتش بود.
    چشم هایش را باز می کند. نفسی بیرون می دهد. میان آسمان و زمین قرار می گیرد. زبری طناب را حس می کند. به زور نفس می کشد. جلوی چشمانش می آید.
    خون زیادی پخش شده بود. لبخند روی صورتش بود، چشم هایش را بس...
    طناب امان او را می گیرد.
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #12
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    گرمی چسبناک قرمز رنگ

    گرمی چسبناک قرمز رنگ


    بوی گند می زد زیر دماغم. توی دستشویی بودم. کثافت از توی همه مستراح ها زده بود بیرون. فقط یکی شان سالم بود. رفتم سراغ آنکه می دانستم سالم است. درش بسته بود. یکی داشت استفراغ می کرد. یادم افتاد نباید آنجا باشم. توی برجک بودم. سر پست. زانو زده روی زمین.با اسلحه ای ضامن در آمده که قنداقش به کف بود، شعله پوشش زیر چانه ام و ماشه اش زیر انگشتم و سوز سردی که از درزهای باز دیوارهای آهنی برجک می آمد، با شیشه ای که گوشه اش شکسته بود و ترکش از بالا به پایین کشیده شده بود. هنوز بوی کثافت می آمد وگرمی چسبناک قرمز رنگی که کف برجک را پوشانده بود، توی ذوق می زد. اسلحه ام کنارم خوابیده بود. چیزی توی گوشم سوت می کشید. صدای سوت افسر نگهبان بود. اولین عکسی که توی مردمک نیمه بازم افتاد، منظره جوراب های نشسته همسایه بالایی ام بود. یادم افتاد به درس خواندن دیشب همسایه کناری ام. آن مرد آمد، آن مرد با کلاش آمد. خنده ام گرفت. شب قبل بهش نخندیده بودم. بلند شدم، لباس پوشیدم و هرچه فکر کردم، یادم نیامد چه خوابی دیده ام. صبحگاه عمومی بود. باید دو ساعت یک جا می ایستادیم و بعدش هم رژه.
    حالم خوش نبود، انگار یک گردان توی شکمم رژه می رفت. توی دستشویی حالم به هم خورد و شام نجویده شب قبل را بالا آوردم. توی همان مستراحی بودم که توی خواب سالم بود. یادم آمد چه خوابی دیده ام. معده ام می سوخت، به زور صبحانه ام را خوردم که سر صبحگاه از حال نروم. اسلحه ام را که از اسلحه خانه برداشتم،به فکرم رسید کاش نمی رفتم صبحگاه و نرفتم. پشت دستشویی قایم شدم تا همه بروند.تنها شده بودم. انگار باز توی کمد قایم شده بودم. با اینکه می دانستم پدرم می داند کجا می روم.
    منتظر بودم پدرم بیاید و به خاطر سوزاندن لحاف کتکم بزند. فرمانده گردان رسید. بعضی وقت ها از این کارها می کرد. بی هوا به همه جا سرک می کشید.گفتبلند شو بیا. بعد از صبحگاه تحویلم داد به فرمانده گروهان خودمان. اسلحه ام را تحویل دادم و آماده شدم برای بازداشتگاه.
    گفت اگر می خواستی نیایی، صبحگاه حداقل اسلحه بر نمی داشتی که مجبور بشم بفرستمت بازداشت. حالا مگه اسلحه ها چه بود.یک چماق از یک تفنگ خالی بهتر است. حداقل این که برای دعوا خوش دست است.
    بعضی وقت ها توی محوطه با تفنگ ور می رفتم. یک فشنگ خیالی می گذاشتم تویش، بعد چانه ام را می گذاشتم روی لوله اش و تق. فشنگ خیالی ام شلیک نمی کرد.همیشه همین جور بود. همه چیزهای خیالی ام تقلبی بودند وهمه چیزهایی که دوست داشتم، خیالی بود. خانه ام خیالی بود. حتا خودکارم هم که بدون آن که بهش دست بزنم، مشق هایم را می نوشت، خیالی بود.
    جلو پاسدار خانه ایستاده بودم. بازداشتگاه توی پاسدارخانه بود. سربازها می آمدند اسلحه می گرفتند فشنگ گذاری می کردند و می رفتند سر پستشان. حداقل اسلحه هایشان پر بود. یکی شان آمد و مرا برد توی بازداشتگاهو در را بست.یاد زیرزمین خانه ی قدیمی مان افتادم..پر از سوسک بود.از سوسک بدم می آمدفرقی نمی کند کجا باشند،هر وقت سوسک ها را می بینی قلقلک می شود. انگار که روی صورتت راه بروند. ولی خانه را روی هم رفته دوست داشتم، بچه های همسایه همیشه توی کوچه بودند. دختر همسایه مان بود. هر وقت به حرفم گوش نمی داد، کتکش می زدم. می گفت:« وقتی بزرگ شدم من هم تو رو می زنم.»
    قبل از آنکه بزرگ شود، ما از آن خانه رفتیم. خانه ی جدیدمان بوی گند می داد.حالم ازش بهم می خورد.حالم بهم خورده بود.وسط بازداشتگاه بالا می آوردم. گرمی قرمز رنگ لخته شده ای با صبحانه ی نیم له شده ام ریخته بود کف بازداشتگاه.
    افتاده بودم روی زمین و یکی من را می کشید و داد می زد:«خون بالا آورده.»
    مرا گذاشت کنار اسلحه اش که افتاده بود روی زمین.یک فشنگ واقعی از یکی از خشاب هایش که افتاده بود، برداشتم. چهار نفر بلندم کرده بودند و مرا می بردند بیرون. یکی شان همان سرباز اولی بود.دستش را گرفتم و فشنگ را گذاشتم توی دستش.کمی مکث کرد، آن قدر کم که هیچ کس نفهمید.
    بعد هم دستش را برد توی جیبش. توی بیمارستان بودم. توی اتاقم ایستاده بودم. معده ام هنوز می سوخت.یک فشنگ خیالی توی دستم بود. خودم را می دیدم که دراز کشیده ام و دارم خواب می بینم.
    خواب می دیدم توی همان برجک آهنی با درزهای نیمه باز و هوای یخ زده نشسته ام. فشنگ خیالی را توی اسلحه گذاشتم؛ اسلحه ای که قنداقش به کف بود و شعله پوشش زیر چانه ام و ماشه اش زیر انگشتم و تق.
    گرمی قرمز رنگی در کار نبود. هنوز همه جا سرد سرد بود. فشنگ خیالی ام باز هم شلیک نکرد.
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #13
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    چشم هایش به آسمان چسبیده بود

    چشم هایش به آسمان چسبیده بود


    انگشتش که روی ماشه رفت ، گلوله ای دوید پوست مرد را شکافت و معلوم نشد از کجای پهلویش گذشت و به دیوار خورد . تنش نقش زمین شد و با دیدن او عرق روی صورتش سُر خورد . به دیوار تکیه داد . باورش نمی شد که به افسر عراقی شلیک کرده . خون روی زمین نقش بسته بود که یک دفعه تکان خورد . در حالی که پهلویش را با دست فشار می داد ، ناله کرد . صدای ناله را که شنید ، با عجله اسلحه را به سمت او نشانه گرفت و منتظر شد که نگاه پر التماس مرد اسیرش کرد . نمی توانست ماشه را فشار دهد . صورتش از وحشت گُر گرفته بود . به سمت در رفت ، بی توجه به صدای او که انگار می خواست چیزی بگوید ، با لگد در را باز کرد . همان طور که اسلحه را رو به مرد گرفته بود با فریاد گفت:« یکی تون بیاین اینجا، اسیر گرفتم.» اما جوابی نشنید . بار دیگر فریاد زد . ناگهان صدایی واضح تر از قبل ، از درون اتاق به گوش رسید .« من خودی ام.» به عقب چرخید . نگاهی به مرد انداخت . دوباره بی توجه سرش را از در بیرون کرد :« یکی بیاد ، تو اتاق مهمات اسیر گرفتم.» صدای مرد بلندتر شد :« بچه می گم ... می گم من خودی ام ... انقدر داد نزن ممکنه عراقی ها بفهمن . » پسر با شنیدن این حرف نزدیک رفت . با دست کلاهش را که تا روی پیشانی اش پایین آمده بود ، بالا داد. سرکی به صورت مرد کشید :« فکر کردی احمقم، از لباست معلومه عراقی هستی.» مرد ناله کنان به دیوار چسبید . سرش را به آن تکیه داد :« بیا ... بیا پلاکم رو نگاه کن .» ـ « چقدر تمرین کردی ایرانی رو خوب حرف بزنی ؟» ـ « حداقل یه پارچه بیار پهلوم رو ببندم.» ـ« اِهکی بیام جلو که منو بزنی؟» مرد در حالی که آرام نفس می کشید و صورتش از عرق پر شده بود ، لحظه ای چشم های قهوه ای رنگش را بست . بعد به او نگاه کرد :« من که زخمی ام .» ـ« فرقی نمی کنه ، می گن عراقی ها قوی ان ، هزار تا جون دارن، از هفت تا هم گذشته . » ـ« آخه من چطوری می تونم تو رو بزنم ؟»
    سرباز دوباره کلاهش را بالا داد ، صورتش را جمع کرد ، شکلکی درآورد :« اِ راست می گی ، می خوای بیام جلو که کارمو بسازی ، ولی کور خوندی ، نمی خوام بگن یه عراقی گولش زد . » مرد هم با فریاد گفت :« مال کدوم گردانی؟» ـ« اگه زیاد حرف بزنی یه تیر می زنم تو گلوت .» مرد هم لحظه ای سکوت کرد ، بعد به او خیره شد و عصبانی گفت :« به موقع اش خدمتت می رسم .» ـ« هِ ... چی شد ؟ مگه نگفتی خودی هستی؟» ـ« آخه کدوم عراقیه که به خوبی من ایرانی حرف بزنه؟» پسر هم با اخم اسلحه را رو به صورت او گرفت :« اصلا ً چرا وقتی می خواستم شلیک کنم نگفتی خودی ام هان؟ بودن بدبخت هایی که همین طوری گول خوردن و مردن ، ولی من گول تو رو نمی خورم.» مرد تکانی آرام به خودش داد:« آخه مگه تو فرصت دادی؟تا منو دیدی ، زدی.» ـ« بهتر ، دلم خنک، دستم درد نکنه .»
    مرد هم عصبانی دستش را داخل پیراهنش برد . هر طور شده پلاک را جدا کرد ، جلوی پسر انداخت :« بیا ببین .» پسر خم شد ، پلاک را برداشت . به آن خیره شد ، بعد نگاهش را به مرد انداخت :« شنیده بودم زرنگید دیگه نه انقدر ، پلاک کدوم بدبختی رو دزدیدی هان؟» مرد با فریاد گفت :« تو پوتینم یه ... یه نقشه ی حمله هست ، وقتی عراقیا غافلگیرمون کردن اونجا قایمش کرد و این لباس رو پوشیدم . در بیار نگاه کن .»
    همان موقع اسلحه ای به گردنش چسبید . سکوتی کوتاه در فضای به هم ریخته ی اتاق مهمات نشست . فشار اسلحه گردنش را تکان داد و او به ناچار اسلحه اش را انداخت . به عقب چرخید و سربازی عراقی دید:« یا ا... » پسر به مرد نگاه کرد :« عراقی کثیف!» سرباز عراقی او را به گوشه ای هل داد . صورتش به یکی از جعبه های مهمات خورد و در حالی که اسلحه را به سمت پسر گرفته بود ، به مرد نزدیک شد . جمله ای به زبان عراقی گفت و اسلحه را به او داد . مرد هم در جوابش سر تکان داد . سرباز به سمت در رفت که ناگهان صدای شلیک گلوله ای فضای خاک خورده را به هم زد . پسر لحظه ای چشم هایش را بست اما همین که دردی در بدنش حس نکرد پلک هایش را باز کرد .
    سرباز عراقی با آن کلاه مسخره اش در چاچوب در درازکش شده بود و چشم هایش به آسمان چسبیده بود .
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #14
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    معجزه

    معجزه


    øمعجزه
    عصایش را بلند کرد و بر آب فرو آورد ... هیچ اتفاقی نیفتاد . کفشاشو در آورد و شیرجه زد .
    øزندگی 1
    بچه بدی بود . بازم بدون اجازه اومده بود . منم انداختمش تو جوب !
    øزندگی 2
    کنترل رو برداشت و زد عقب . این دفعه اول کمربندش را بست ، بعد ماشین رو روشن کرد .
    øبازی
    همه می دویدن . اون هم با خنده دنبالشون می دوید . لبه ی دامن گلدارش رو بالا گرفته بود تا موشک های بیشتری رو جمع کنه .
    ... بعد روی سنگ قبرش نوشتند: دکترای شیمی از حلبچه .
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #15
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    حسرتی که در چشم هایش نقاشی شد

    حسرتی که در چشم هایش نقاشی شد


    حباب ها در آب چرخیدند و ماهی هر بار چند ثانیه بین آنها مکثی می کرد . تنش را روی حباب ها می لغزاند . انگار آنها بزرگترین اتفاق زندگی اش بودند . لبخند محوی زد و نگاهش را از آکواریوم گرفت . احساس سرگیجه داشت . از بچگی آب حالش را به هم می زد و زود سرش درد می گرفت . صدای جیغ گوشش را پر می کرد و یادش می رفت سراغ بچگی؛ درست وقتی که همه برادرش را فراموش کردند و او همان طور که روی سنگ بزرگی که با ساحل فاصله ای نداشت ایستاده بود ، پایش سر خورد و دریا تن بچه گانه اش را بلعید و برد و آن وقتی بود که هیاهو به پا شد .
    اما دریا برادرش را برده بود و حتما ً به زودی او را برمی گرداند تا به خاک هدیه دهد. دریایی که بدجنسی کرد در حق اشک های کودکانه اش. تا نیامدن برادرش هیچ چیز آن قدر سخت نبود و او آن لحظه در دنیای کودکی اش فقط دعا می کرد تا یک نفر پیدا شود و برادرش را بیاورد اما هر چه خیره شد و منتظر ماند ، خبری نشد. زانوهایش درد گرفت و عاقبت امیدش هم فرار کرد و رفت . تا این که آب موج برداشت ، بالا رفت و خندید و تا پایین آمد به اندازه ی یک سال نگاهش را منتظر گذاشت . همین که روی ساحل نقش بست ، برادر و امیدش را یک جا و با دستان نامرئی اش روی ماسه ها خواباند و آن لحظه بود که نگاهش دوید به برادر کوچکش خیره شد ، به موهای کوتاهی نگاه کرد که دریا آن را به چهره ی معصومانه اش چسبانده بود و هر چه منتظر ماند چشم هایش را باز نکرد .
    خواست او را صدا کند که یک دفعه همه جا شلوغ شد و پسر در نگاه آخر ِ برادرش دید که آرام خندیده بود . بعد آدم ها حلقه زدند و آن لحظه بود که دریا تا ابد حسرتی را در چشم های بچه گانه اش نقاشی کشید که ماهی پرشی کرد چند قطره آب روی دستش افتاد ، لغزید با انگشت قطره ها را خواباند ، دستش بیشتر خیس شد . نگاهی به چشم های ماهی انداخت که انگار دلش دریا می خواست .
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #16
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    نقلهای سفی

    نقلهای سفید
    جزو کارهای روزمرگی ام شده بود .باید می رفتم و می رفتم . فقط از چشمهایشان می ترسیدم . کاشکی فرمانده یک دسته جوخه آتش بودم . چون ردیف ردیف سینه دیوار به پشت مثل کنه می چسبند .
    - هدف ! چشم های مقابل !به فرمان من !آتیش!
    بگذار بگویند شده آقامحمد خان . مگه تاریخ چکارش کرد . این همه گفت گور به گور شد .
    به دنبال بچه ها راه افتادم . یکی یکی توی کوچه های باریک و خاکی گم می شدند ( شیطونک ها !)
    همه فقیر بودند ، چکمه هایی که نخ نخ روی زمین می کشیدند ، لباس های نخ نما ، وصله هایی که هیچ تناسبی در رنگ و دوخت نداشتند ولی هیچ وقت غمگین نبودند . به همین خاطر با همه ادعای دلسوزی ام ،جرأت نکردم به آنها بگویم:
    - ( بچه ها توی این سوز و سرما یخای سفید جلو مدرسه رو با پاهاتون نشکونین .)
    ده کوره ای بود ولی خیابان پرجمعیتی داشت . بر آفتاب میدانچه ده ، خیابان بلند که ده را شقه می کرد از پایین تا بالا کُپه کُپه می ایستادند .آن موقع حتما از مرغ ننه قزبس که دو زرده تخم می گذاشت ، گاو ملاسردار که شیر نمی داد ، چه می دانم ، گوسفند ، بز ، خر ، آدم ... . قصه زندگیشان ساده بود و کوتاه بعد مثل یک جامه شناس هر چیز و ناچیزی را به رشته می کشیدند . آخه عقلشان توی چشمشان بود . من هم محافظه کار شدم . کلمات را ردیف کرده ، با طمأنینه بیرون می دادم . حرکت پاهایم را تنظیم کرده با تواضع پیچ و خمی به خود می دادم . نکنه شیطنتم گل کنه و تشتم از بام بیفته و ورد زبونشون بشم .
    حوصله نشستن کنج خانه پر از سایه ، تماشای خطوط بی ربط شیشه ها ، فرسایش چشم هایم روی دیوارها را نداشتم . معلم خوبی هم نبودم که آسوده بنشینم و و حساب و کتاب بچه ها را راست و ریس کنم . حالا تخت کفشهایشان تو شُل ها چپیده و سرما آرام آرام توی تن بی حس شان تزریق می شد .سخنانشان حتما ته کشیده بود . چشمهایشان را روی چین گل ها و اگر کسی رد می شد ، به شلپ شلپ آبها می ساییدند ، تا یک پایان بیهوده بدرقه می کردند یا ذهنشان در یک آرامش و استراحت مطلق به سر می برد . شبیه مرده ها ، تا انتهای کوچه بدرقه ام می کنند .
    - ( معلم جدید بچه هامونه ، جدید اومده ، بچه ان )
    یک ماه ، دو ماه ، نه هشت ماه و سیزده روز . من من که به آنها پا نمی دادم . بیوگرافی ام را که به دست آوردند ، عادی می شوم .مثل خودشان بیکار و تعطیل .
    (تن لش ها!)
    به این مردم باید چیزی تزریق کرد . توی زندگیشان ، تنشان ، فکرشان ، و الا توی این سکوت و کنار این دیوار دراز همه می پوسیم . دیوار ، دار ، سکوت، فریاد . انقلابی شده بودم . آن هم توی این گل و لای که به ایستگاه اول رسیدم . جانشیر ، عمو قربان ، لطفی . همیشه در مقابل این گروه کوچک خوب عمل می کردم . بعد در هیاهوی نگاه ها گم شدم . کناره های خشک مال آنها بود .
    (ارثیه باباشون)
    به زحمت و آمرانه از روی شُل ها می پریدم . از شُل به آنها و از آنها به شُل می نگریستم . خنکی آب توی پاهایم می دوید . کفشهایم لاق و لاق صدا می کردند .
    ( نکنه بهم بخندن)
    تا آخر خیابان صدای خفه و خس خس سلام را زمزمه کردم . نبش دیوار گلی نپیچید.
    ( آه ! راحت شدم . )
    زیر سپیدارهای ردیف ردیف ، روی چمن های نمور و بخ زده راه افتادم ، دلخور از دست خودم .
    ( احمق می چپیدی توی همون هلفدونی ، خفه می شدی !؟)
    دور ده غربت بود و من توی آن همه تنهایی راه افتادم .ته مانده ابرها هنوز توی آسمان بودند . تاریکی زودی از راه رسید . اشیاء و کوهها بی شکل می شدند . باید برمی گشتم . باز از نگاههای ممتد و کنکاش تریدم .
    ( بیکاره های بیعار !)
    وارد ده که شدم تاریکی غلیظ تر و خیابان دل گرفته تر بود . تا انتها نگریستم ، خلوت ، خلوت . خودم را به دیوار می ساییدم . خیابان هنوز بوی آنها را می داد. نیمه خیابان صدای زنگدار و پر صلابتی توی تاریکی پیچید ، بعد ممتد و یک نواخت .
    - ( آخی بُوام ، آخی بُوام )
    چشم هایم را ریز کردم ، مثل من وسط خیابان آرام پهلو به پهلو می شد . پالتو سیاهش تا زیر زانویش می رسید . دستهای لاغر و استخوانی اش را روی شکمش حلقه کرده بود . شناختمش مشهدی امیر علی بود . با عینک ته استکانی گِرد که با کِش سیاهی به پشت کله کوچکش گره می خورد . در کنارم ریز ریز گریست . مثل اینکه دهانش را توی گوشهایم کرده بود .
    - ( بُوام ، بُوام ).
    هق و هق کنان دور شد . دلم هُری ریخت . انتهای خیابان برگشتم . پُشته پُشته تاریکی روی هم تلنبار شده بود . فانوس ها با شبه های سیاه و گنده توی هم می لولیدند . آن شب به همراه هوف هوف پیکنیکم لیکه زنها و مشهدی امیر علی را نیز می شنیدم . همهمه آرام و یکنواختی که از دور می آمد بیدارم کرد . روشنایی پر رنگی روی تمام اشیاء ریخته بود . از ته خیابان جمعیتی با یک تابوت سیاه پیش می آمد . از غفلت به آخرتم ترسیدم . از طرفی ، معلم یه پارچه آبادی بودم و همه کاره و رفیق کدخدا . با مشهذی امیر علی که آخر از همه می رفت ، همراه شدم . صدای تسلیتم را نشنید . چشم هایش یکپارچه قرمز بودند. (حتما تا کله سحر کنار مرده زنش بوده تا وفاداریش را ثابت کنه . ) بر سرعت قدمهایم افزودم . به زحمت دستهایم را زیر تابوت جای دادم . ( اینم اولین کار خیری که دشت کردم دوش به دوش بیکاره ها ) آنها هم پکر بودند یا برای اولین بار در این سحر گاه فارغ از هر فکری به نیروی مرموز و جذاب مرگ می اندیشیدند ، به استیصال ذهن در مقابل آن که به چه راحتی گول می خورد و مالیخولیایی می شود . با آنها هم کلام شدم : ( لا اله الا اله ، محمد رسول ا... ) هیچ هماهنگی در ما نبود . تابوت اوج می گرفت ، پایین می آمد . پهلو به پهلو شده باز صاف اما سبک و تند می رفت .
    - ( خوشا به حالش ، زن پر صداقتیه و گناهاش کمه ...)
    آنکه از پشت پایش توی پایم می پیچید گفت . میخواستم پُقی بزنم زیر خنده جامعه شناس بودند ، مرده شناس هم شدند . دنباله جمعیت توی ده بود که مرده را خاک کردند . تابوت چوبی گوشه ای یک وری شده و به آنها دهن دره می کرد . حلوای خیریه توی دست بچه ها بود که دست خالی برگشتند . بچه ها را به زحمت راضی کردم که به مدرسه بیایند . مُغ مُغ بودند . به مرگ نه ، به رفتن می اندیشیدند . یا اینکه زن مشهدی امیر علی تنهایی به یک سفر طولانی رفته است . آنروز پنج شنبه سردی بود . بازهم خیابان شُلی و باز هم چشمها و من هنوز تازه و نو بودم . از شیرینی های خیریه مرده ها سیر شده بودم . همه آنها از نقل های سفید دکان خاک گرفته عمو ناصر بود .
    - ( برا آقا معلم ببر ، فاتحه بلده ، نریزی )
    فاتحه ای را تمام نکرده دستی با نقلهای سفید به سویم دراز می شد . از سر کوچه مردی در یک پالتو سیاه و بلند با یک بشقاب فلزی ته گود پر از نقلهای سفید به سویم می آمد. مشهدی امیر علی بود .فکر کردم دستی به بشقاب بمالم و رد شوم . توی شل ها پا به پا می شد . چشم های ریزش از پشت عینک ذره بینی دو ، دو می زدند . فقط مرا توی قاب نگاهش گرفته بود . به طرفش راه افتادم . لیز که خورد ، پاهای نی قلیانی اش از هم وا رفتند . مقابلم با بشقابی از نقلهای سفید روی شُل ها پهن شد . بشقاب فلزی کُپ شد و نقلها تا پیش پاهایم آمدند . فکر کردم نقل هایش را ریخته ام . دل دل می کردم .
    ( اون رو بلند کنم !؟ نقلاش رو جم کنم !؟) به نقلهای سفید نگریستم ، برخی توی گودال آب های گل آلود ناپدید شده ، برخی رو شل ها تا نیمه نم کشیده و با آن همرنگ می شدند . خم شدم و او را که تا مچ دست توی گِل و لای فرو رفته بود ، بیرون کشیدم . با نا توانی و شرمندگی بلند شد . خیره خیره به من و بشقاب فلزی خالی اش نگریستم . ته چشم هایش پر از اشک بودند . دو دانه درشت اشک از زیر عینکش گلور گلور پایین می آمدند .
    - ( بِب...خ خ شین ، آق ق معلم ...پاپام سُ..سُ..)
    صدا در گلویش پیچید ، شبیه خس خس سل گرفته ها ، با یک آه بلند و عمیق . از میان حلقه جمعیت باز آمرانه راه افتادم . می خندیدند . باز مثل یک خفاش خودم را به خانه پر از سایه و سکوتم رساندم . من هنوز انقلابی نشده بودم . این اولین پنج شنبه و خیریه زن مرحومش بود . برایش سه بار فاتحه خوانده و طلب مغفرت کردم . از انتهای خیابان دراز که نگریستم ، مشهدی امیر علی وسط خیابان هنوز هم به نقل های سفید می نگریست که نبودند . یا ته جیبهایش دنبال اسکناس می گشت . مردم باز ردیف ردیف مثل کنه به دیوار چسبیده بودند.

    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #17
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    سال به سال قربون پارسال

    سال به سال قربون پارسال
    ای تف به آن غیرتتان.آدم شش تا خواهر برادر داشته باشد و حالا مثل « شا میمون» بتمرگد گوشه ی خانه و چشم بیاورد و ببرد کی صبح می شود کی شب!
    همه اش هم که چی؟ که انگار کفر گفته ای. بگو پدر آمرزیدها. کلمه ی قرآ« که جابجا نشده. یک کلام گفته ام کلید خانه ام را دست کسی نمی دهم. بد گفته ام؟ یکی به خودتان بگوید که مالتان مال است و مال بقیه بیت المال. همین زن داداش سال تا سال که رنگ خانه اش را نمی بینی، وقتی هم بعد از هرگز می روی خانه اش جرات نداری همان یک توالت بروی. دخترهایش عین جن بو داده خراب می شوند روی سرت که نکند یک وقت دست به چیزی بزنی یا توی اتاق هایشان سرک بکشی.
    بگو این چند سال کم ریختم جلوتان شک پر کن خوردید یک آبی هم روش؟ هر سال خدا دم عید که می شد می افتادم توی جز ولول که یخچال و فریزر را پر کنم که از هر چه میوه و گوشت و سبزی که توی بازار پیدا می شد. خدا وکیلی سر تا پای بن هایی که طول سال می دادند همه اش می رفت پای خرید این خرده ریزها. بگو من که حتی به فکر لواشک آلوی توله هایتان هم بودهم خدا را خوش می آید بنشینید پشت سرم صفحه بگزارید که حیفه آدم پا بگذارد خانه ی این؟!
    چطور هر سال که تا دم سیزده می نشستم چشم انتظار تا ماشین پر کن بیایید عید دیدنی، خواهر شوهر خوبی بودم حالا شدم بد؟ بگو جلوی چشم خودتان که بود پارسال از صبح روز تعطیلی شروع شد همین طور رفت وآمدداشتم و مهمان داری می کردم تا عصر روز یازده. بعد هم زنگ زدم که خان داداش فقط شما مانده اید که قابلمان ندانستید که زن داداش لب ورچید:«فعلا قصد شیراز آمدن نداریم...!»
    خب من پیشانی سیاه کف دستم را بو نکرده بودم که تا پشتم را راه کردم آمدم ولایت، هوس شیراز آمدن پیدا می کنید. اگر می دانستم لا اقل خبر مرگم قبل آمدنم در اتاق پشتی که هست و نیستم توش است را قفل می کردم. آن مهم به خاطر بچه های خودتان که وقتی خانه نیستی تا توی قوطی قندی و پیریزه قرصهایت هم می گردند شاید توانستند آتوی تازه ای ازت بگیرند و فردا توی فامیل پر کنند که عمه فالن وبیسار است...! چه بگویم والا، خیر سرم دلم کشیده بود دم سیزده توی خانه ی پدری ام باشم. می گفتم به من چه که بخواهم تمام تعطیلی را کلفتی اینها بکنم. حالا چی، کنیزیشان را بکنی بخواهی خرشان هم باشی تا سوارت شوند دیگر زور بر نمی دارد.
    این هم همه اش تقصیر ناصر شد که راه نشانتان داد وگرنه شما که بلد نبودید اسم کلید بیاورید.بگو اصلا کلید خانه ی مردم به تو چه مربوط است؟ مگر خودت یک هفته ده روز می روی زیارت ، همان توکل می کنی کلید در حیاط را بدهی یک مسلمون برود آب باغچه هایت را بدهد...! کاش اقلا قبلش یه صلح ومشورتی می کردی بعد به خانه ی آدم بزرگتری می کردی، نه اینکه بگذاری زبانشان بعد هم آنها را از من بری کنی تا بگویندقابل مهمان ندارد... . اگر آدم قابلیت داری بودم که جایم اینجا نبود. شوهر کرده بودم و حالا بچه ام می رفت دانشگاه. عین ژِلای خاله صولتی که همکلاس بودیم و حالا دخترش سر بچه ی اولشششش حامله است. نه مثل من که تا خواهان داشتم هی پس دل انداختم و امروز و فردا کردم تا آخرش هم ماندم که ماندم. هر چی هم ننه ی بدبختم نشست و روضه خواند که دلم می کشد تا چشمم باز است ببینم دوتا بچه بار دورت ریخته، من پشت گوش انداختم و گفتم:« ننه هنوز خودم بچه ام.» و وقتی هم او سرش را گذاشت زمین همه ی دلخوشی ام این شد که چشم انتظار بنشینم ببینم کی سر برج می شود چندر غاز حقوقم را بگیرم بزنم به یک زخم زندگی شماها که برای خودتان کسی بشوید و حالا اینطوری جلوم در بیایید. اصلا همیشه همینطور بوده این دست قلم شده ام نمک نداشته. اما مگر من عار و تقلید به هم می زنم؟ دوباره نت یکیشان هشتش گرو نه اش بود، دست و بالم می لرزد و تا یک غلطی نکنم نمی توانم ساکت بنشینم مثل آدم. مثل بقیه شان... . و بعد هم که آبها که آبها از آسیاب افتاد و هر کسی رفت دنبال دل خودش، مثل یک تکه پلاس کهنه می افتم گوشه ی فراموشخانه ی خانه ام.
    ***
    وا... نشد اینها یکبار بروند بیرون و در خانه شان را مثل آدم بزنند به هم. فکر می کنند اینجا کسی حالیش نیست. بگو بنده ی خداها پریزه ی همه ی شماها زیر بغلم است. از این فیسفیسوی روبرویی گرفته تا آن اشغری طبقه ی پایین همه جوره صوتی و تصویری دارمشان! من از این چشمی می بینم، کی می روید و کی بر می گردید و کی می آید و کی میرود.
    زنیکه ی بی معنی، فکر می کردم حتی فامیلم را بلد نباشد و بگوید خانم کبابی.اما آن روزی غرغر زنگ زده، رفتم در را باز کردم می بینم خانوم خانوم ها می خواهند بروند مهمانی و کسی نیست زیپ لباس پلو خوری شان را بکشد بالا! همان وقت گفتم توی دلم، باز خوب است لااقل یکبار همسایه ی روبرویی یادی ازمان کرد. چطور وقتی یک هفته ی آزگار گاز قطع بود، یکیشان آمد در بزند بپرسد خانم کتابی زنده ای یا از سرما خشک شده ای؟ این هم خدا پدر بابای مدرسه را بیامرزد که یک کپسول گاز گذاشت ترک دوچرخه اش برایم آورد. آنهم نه که بگویی عاشق چشم و ابرویم شده بودها، تا یک هزار تومنی نگذاری کر دستش همان یک هل پوک هم برایت جابجا نمی کند. حالا خوب شد نمردیم و این آدم نبرده هم پز شوهر بو کرده اش را به ما داد:« زنگ زدم به شوهرم بیاد زیپم رو بکشد بالا، گفتش اینهمه همسایه ریخته دور و ورت برو سراغ آنها...»

    پناه بر خدا، رو کوه سیاه، مرده شور خودت را ببرد آن لکنته هیزت.
    خواسته بودیم از این شوهر ها بکنیم تا حالا صد تایش را کرده بودیم. عین همای عمه منظری که می گوید:« همین که سایه اش بالا سرت باشد تا کسی جرات نکند نگاه چپ به خودت و زارو زندگیت بیندازد غنیمتی است...» و بعد هم اضافه می کند:« از قدیم گفته اند سایه سری، دست خری!» و قاه قاه می زند به خنده.
    این نادر بی چشم و رو را باش! بگو کم در حقت مادری کردم؟ درست است که مادر بالای سرمان بود. اما او با آن دست و پا سنگینی اش خدا بیامرزدش، همین که به خودش می جنبید و یک کوفتی برای ناهارمان سرهم می کرد، کلی هنر کرده بود.
    بگو کی زیر پر و بالت را گرفت تا سری تو سرها در بیاوری؟ خیالت که صاحب یک تریلی شده ای تا زنت - دختر رجب مطرب را - بنشانی تویش از این سر مملکت تا آ« سر بگردانی مفتی بوده. همه اش دولتی سر من بود. هنوز برق چشمهایت را یادم هست وقتی برایت آن لگن قراضه را خریدم بروی مسافر کشی. حالا شدیم برایتان مایه ی سر شکستگی؟ می نشینی لغز می خوانی که این خواهرم حالی اش نیست حیف آدم؟!
    چنان چسبیده ای دم نمی دانم کجای این ضعیفه که انگاری آسمان ترکیده و این سیاه سوخته ی اکبیری افتاده پایین. زنیکه ی یک لا قبای دهاتی. زنانه گری اش عین فیلم دیدنش است. سلیقه ملیقه ابدا. هر وقت که می روی خانه اش دارد فیلم هندی نگاه می کند چقدر هم ذوق خودش می کند. بگو آنها هم یک نفهمی مثل تو گیر می آورند که بنشینی برایشان گلوله گلوله اشک بریزی. نه خانم گری اش به آدم برده، نه خانه داری اش و نه هیچ چیز دیگرش. سال تا سال که همان یک دعوتت نمی کند بروی دیدنی اش، وقتی هم بعد هرگز می روی سراغش، چنان می افتد به هول و ولا و کاسه بشقاب زیر ورو می کند، که فکر می کنی می خواهد بوقلمون بگذارد لای مرصع پلو بیاورد جلوت.
    خیلی هنر بکند دو تا پیمانه برنج تایلندی را بکند استانبولی پلو بگذارد جلوت. انگار تمام عمرش به جز این غذا رنگ هیچ غذای دیگری را ندیده باشد. نه که ندیده، توی دهشان مگه بجز گاو و گوسفند و پشکل چیز دیگری پیدا می شود؟ روزی که نان خامه ای گرفتیم روی دست رفتیم دهشان، بوی ترشیدگی اش تمام خانه را برداشته بود.
    باباهه چنان ذوق زده شده بود که از خدایش بود همان شب دست دخترش را بگیریم ببریم بکنیمش حجله. حالا همان ندید بدید شده تاج سر همه. تا وقتی می خواست توله هایش را پس بیندازد و دوا دکتر لازمش بود که خوب اسم و تلفن خواهر شوهر یادش بود. حالا که دیگر لوله هایش را بسته انگار که چسم هایش را روی یاران شوهر بسته باشد دیگر هیچکس را نظر نمی آورد.
    باشه خدا جای حق نشسته. نمی دانم چرا می نشینم و هی می روم تو فکر این طار و طایفه. یعنی برای آدم نان و آب می شود که بخواهم شبانه روزم را بکنم فکر و ذکر اینها. بیا، دم ظهر شد هنوز هیچ کاری نکرده ام. همین ظهر که بشود درد سر ناهار پختن شروع می شو. باید عین دیوانه ها دور سر خودت بچرخی بلکه یک چیزی سر هم کنی تا قارو قور شگم صاب مرده ات بخواهد. یک تکه مرغ گذاشتم بپزد مثلا سالاد اولویه درست کنم. وقتی رفتم سر یخچال دیدم سس مایونز ندارم گفتم سس نباشدانگار هیچی، رفتم زنگ زدم سوپر تلفنی هیچکس گوشی برنداشت.

    ناه بر خدا روز سیزدهی انگار عروسی ننه شان است همه ول کرده اند رفته اند... باز هم پارسال که بچه ها بودند دیگر از این دردسرها نداشتم. خوبی اش به این بود که خودشان می پختند و می خوردند یک لقمه اش هم به من می رسید. رفتم آشغالها را بگذارم بیرونچه بوی قورمه سبزی ای از خانه زرگنده اینها می آمد. معلوم بود با سبزی تازه است. حتمی همین که خورشتشان جا افتاده است جمع کرده اند زده اند بیرون.
    چه می شد که یک بشقاب پر کند بیاورد دم در بگوید:« گفتم تنهایی، شاید حوصله ات نشود آشپزی کنی...» نه پدر آمرزیده. از این خبرها نیست فقط دود دمش مال ماست و بوی تند تریاک قلمش. آخر من نفمیدم این آدم کجای آپارتمانشان می نشیند فیس فیس تریاک می کند هوا. ظهر که می شود همان وقتی که صدای دزدگیر ماشینشان می آید یکدفعهانگاری بمب ترکانده باشند. تمام ساختمان را بوی تریاک بر می دارد. آنقدر که حتی نمی توانی دو دقیقه توی مستراح دوام بیاوری. انگاری بالای هوا کش منقل تریاکی روشن باشد. اما مگر می توانی از زنش لام تا کام چیزی بپرسی بگو بدبخت تو که از یک کلفت هیچی کم نداری همیشه خدا یا دارد می دود این بانک و آن اداره دنبال کارهای شوهره ، یا توی آشپزخانه است سر گاز. همه اش هم یک کلمه حرف می زند یکبار می گوید آقای زرگنده. هم حرفش که می شوی برایت یک زرگنده زرگنده ای می کند که آب توی جوی خشک ها می شود. خب وقتی می گوید« زرگنده خدای دوم من است» مگر تو دیگر می توانی اسم آن شوهر عملی اش را بیاوری که مثل سگ هار بپرد به ات و تنبان پایت را در آورد. یکی نیست بگوید این مافنگی هم آدم است که سنگش را به سینه می زنی و شوهرم شوهرم می کنی؟ اینها شام غریبان اند. من که طاقت دود سیگارش را هم ندارم که این ذوق می کند، زرگنده تا توی رختخاب هم با سیگار تشریف می آورد. نه! حالا از دود دمش گذشته همین که اقلا یک همچه هنری دارد، ظهر سیزدهی بردارد ببردشان بیرون باز هم بودش از نبودش بهتر است. نه مثل من مانده ام تک و تنها عین بوف بوفک.

    ***
    اما دیگر حرفش نمی آید. زنیکه ی بی عقل هنوز دهه اول محرم تمام نشده گرفته تمام سیاهی های روی دیوار را کنده مچاله کرده گذشته دم خانه ی آقای عبایی. به عبایی بگو آخر بنده ی خدا اینها هم آدمند که بر می داری سیاهی برایشان می زنی به دیوار؟ زنک مگر حالیش است. ساختمان را گذاشته روی سر که :« این کارها چیست آدم دلش سیاه می شود، قلبش می گیرد، من یک شوهر و پسر جوان توی جاده ها دارم، دلم هزار راه می رود...» مرده شور خودت و دلت را ببرند. اصلا حالیت می شود که چه می گویی؟ اینها چیکارش به مردهای خانه تو. بیچاره عبایی فکرش کردش که توی این قفس گیر افتاده ایم و نه رنگ تکیه ای می بینم و نه سینه زنی ای هیچی. حداقل این پرچم ها یادمان می اندازد که این دو ماه را هر غلطی دلمان خواست نکنیم. من که سرتاسرمحرم صفر جایم توی تکیه ها و مراسم عزاداری و جلسه قرآن بود باورم می شد یک روزی گیر کنم توی این آلونک و فقط دعا کنم شب که می شودصدای بلند گوها زیاد باشد تا چیزی به گوشم بخورد. یادش بخیر تمام دو ماه نماز صبح جایمان توی مسجد بود و بعدش هم زیارت عاشورا و صبحانه. وقتیهایی هم که خواب می ماندیم بابای خدابیامرزم صبحانه اش را می گرفت زیر عبایش برایمان می اورد. مزه ی آن نون و پنیر و سبزی هنوز که هنوز است زیر دندانم مانده، آخ حیف قدر آن روزها را ندانستم. چه می دانستم یک روزی این جوری پلاس می شوم گوشه این خرابه و دلم پرپر می زند برای ان روزها.

    امسال حتی نفهمیدم نارنج ها کی بهار کردند که بهرشان تکید. بگوبدبخت تو اصلا پایت را گذاشتی بیرون که رنگ بهار نارنج ببینی؟ همین جور تنها و غریب یک سفره هفت سین انداختی وسط میز، نشستی سرش و بعد از لای قرآن هی هزاری در آوردی و گذاشتی جلوی تک تک صندلی ها. سر آخر هم دوباره جمعشان کردی گذاشتی لای قرآن برای چه میدانم وقتی مردی. بعدش هم نشستی یک عالم اشک ریختی به خودت گفتی:« خاک بر سر دیوانه ات، آخرش هم کور می شوی بدبخت... » کور هم بشوم، به کجای دنیا بر می خورد. هر سال سر وقت خودش تحویل می شود و بعد سیزده بدر می شود و همه می افتند به هول ولا که سیزدهشان حتما در بشود و نماند توی تنشان.
    وای این خانواده ی همایون... دوباره کاروانسرایشان باز شد. شیطونه گفت در بزنم چندتا بد وبیراهشان بگویم ها، ضعیفه نمی کند آشغالهایشان را با سطل ببرد پایین که اینجوری آب چرک هایش نریزد توی راه پله دل آدم را بهم بزند. جلو خانه شان که از در گاراژ بدتر است، گلدان و جاکفشی و هزارتا کفش بو گندو کم بود، حالا یک کدام از این چارپایه ها که پیر پاتالها همراهش تاتی تاتی می کنن، هم اظافه شده است بهشان. گفتم حتما دهاتشان یک مهان افلیج داشته اند و خودش رفته تو ماشینش را پارک کرده دم در..!
    هنوز هم بنظرم روزهای سیزده اعصاب خردی اش تا طهر است. اما بعد که ناهار خوردی و تخت دراز کشیدی توی بالکن و یک چرت دلچسب زدی دیگر همه چیز تمام می شود. آنوقتها هم همین بود. صبح آفتاب نزده می نشستم جلوی در کوچه و همینطور نگاه می کردم ببینم در خانه ی کدام همسایه باز می شود تا توی دلم قند آب شود و با دیدن بچه هایشان که صورتشان پر از خنده است، بگویم خوشبحالشان... ننه که اصلا غمش نبود. قاه قاه می زد زیر خنده ومی گفت: « عیدم و نوروزم، جوال کهنه ی هر روزم...» و این سر خوشی مادر بغض مرا بیشتر می کرد. چقدر دعا می کردم خاله میمنت زودتری بمیرد تا دلم خنک شود. بنظرم همه ی تقصیرها گردن او بود که یکبار وقتی ننه با دوتا بچه ی اول کاری اش رفته بود عید دیدنی خانه شان پشت سرش گفته بود:« مردم چه سک و تنک اند، چه حوصله ها دارند، چهل تا بچه می اندازند سینه این خانه آن خانه...» که ننه عهد کندبا خودش که دیگر پا خانه ی هیچکس نگذارد و بگوید:« آدمی که بچه ی خرده دارد هیچ جا بهتر از خانه ی خودش نیست.» یکبار هم نمی دانم چه شده بود که دایی قدرتی ناپرهیزی کرد، صبحروز سیزده آمد دنبالمان ببرد چهل چشمه و همین یک کلمه گفت:« در ماشین را قایم نزنید بهم....» مادر بدش آمد و سال بعدش گغت:« یعنی روزهای سیزده بتممرگم تو خونه سیزدهم در نمی شود؟» چرا نگذرد؟ مگر من امروزنماندمتوی خانه؟ مگر هی از بالکن و چشمی در کله نکشیدم ببینم کی کاسه کوزه هایش را جمع کرده برود توی دلم ذوقشان نکردم برایشان آیه الکرسی نخواندم. بروند، دست خدا. چکار کنم من هم عصری می نشینم مانتوام را یک اتوی حسابی می زنم برای فردا که دوباره در طویل خانه ها باز می شود که الهی زودتر خرداد بشود و درشان را تخته کنند، یک نفس راحت بکشم. اما نه کاش پسینی یک کاسه ترشی با دوتا پر کاهو بردارم بروم روی پشت بام. بالاخره سیزده آدم بایددر شود حتمی از آن بالا فقط ماشین است که می بینی مثل مور ملخ از سمت دروازه قرآن وارد شهر می شوند. باز هم پشت بام های کاهگلی را یادش بخیر که تا چشم کار می کرد گندم بود که بعد باران سبز شده بود و هر وقت لب ور می چیدی ننه که ننه، روز سیزدهی ماندیم خانه سیزدهمان در نشد می گفت:« برو لای سبزه های روی بام بنشین و از دانهی اول تا آخرش را گره بزن و مراد مطلبت را بگو...» و بعد اینطوری می خواند:« سیزده بدر، چارده به تو، سال دیگه همین حالا خونه ی شوور، بچه بغل اوونگ اوونگ...» و می زد زیر خنده.... .
    حالا ایزوگام ها همان عرضه ی سبز کردن یک دانه گندم هم ندارند...
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #18
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    سرباز عاشق شده بود

    سرباز عاشق شده بود
    واژه ها تپانچه های پری هستند. اگر سخن بگوییم، شلیک کرده ایم. می توان خاموش ماند. اما اگر شلیک کردن را برگزیدیم، باید این کار را مردانه انجام دهیم یعنی به هدفی شلیک کنیم، نه چون کودکان بی هدف و برای لذت بردن از صدای آن.
    « بریس پارن»
    چشم هایش را بسته اند. هوا سرد است. عرق کرده است. همه جا ساکت است. سعی می کند آه نکشد، آ] نمی کشد. به زور پاهایش را می کشد. به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
    زمستان نبود. گنجشک ها آواز می خواندند، از جلوی دژبانی رد شد، باز احترام نظامی برایش گذاشت.
    لبخند زد. اسلحه را به سویش گرفت. « بنگ»، « بنگ».
    نگاهش کرد، از جلوی چشمانش دور شد.
    دست هایش را بسته اند. می خواهد گریه نکند، گریه نمی کند. دندان هایش را فشار می دهد. همه ساکتند.
    به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
    زمستان نبود. عرق از پیشانی اش می ریخت، سیاه شده بود. از جلوی دژبانی رد شد، احترام نظامی برایش گذاشت. لبخند زد. اسلحه را به سویش گرفت. « بنگ»، « بنگ».
    خنده به سویش آمد، از نگاهش دور شد.
    بالا می رود. دمپایی اش را در می آورد. می خواهد داد نزند، داد نمی زند. نفس عمیقی می کشد. هوا دارد روشن می شود. چشم هایش را باز نمی کند. به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
    زمستان بود. کلاغ ها آواز می خواندند. چند روز پیدایش نبود، حالا پیدایش شده بود. احترام نظامی برایش نگذاشت. نگاهش نکرد. لبخند نزد. دست چپش را بالا برد حلقه را نشانش داد. اسلحه را به سویش گرفت، فشنگ شلیک شد، خون زیادی روی صورتش بود.
    چشم هایش را باز می کند. نفسی بیرون می دهد. میان آسمان و زمین قرار می گیرد. زبری طناب را حس می کند. به زور نفس می کشد. جلوی چشمانش می آید.
    خون زیادی پخش شده بود. لبخند روی صورتش بود، چشم هایش را بس...
    طناب امان او را می گیرد.
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #19
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    استاد هنرهاي دراماتيك

    استاد هنرهاي دراماتيك
    اگر قصه ي خاله سوسكه را شنيده باشيد ، مي فهميد قهرمان آن داستان ، موشي بود كه توانست قوي ترين مردان محله ، يعني قصاب با كارد تيزش و بقال با سنگ چند مني اش را شكست دهد و بشود شوهر خاله سوسكه! آقا موشه برادري داشت كه در شهر زندگي مي كرد اين داستان درباره ي سرگذشت اوست . ماجرا از ساختمان قديمي آغاز مي شود خانه اي با اتاق هاي هشت دري ، شيشه هاي مشبك رنگي ،
    سقف هاي گچكاري شده و حياطي با صفا پر از گل و درخت هاي سرسبز، خيلي وقت پيش، صاحبخانه وقتي مي خواست به خارج برود سند آن جا را به نام موش پير كرد.بعضي ها مي گويند: موش پير به او كاغذي داد كه باعث شده او برود و ديگر برنگردد. هيچ كس نمي داند توي آن چه نوشته شده بود! به مرور زمان ، تعداد موش ها زياد و زيادتر شد كم كم راه و روش زندگي شان هم تغيير كرد و مدرن شد. موش هاي خانه ي قديمي تصميم گرفتند تا خانه را به مجتمعي آموزشي تبديل كنندمهدكودك گرفته تا دانشگاه به اين ترتيب آن جا پر از سوراخ هاي طبقه بندي شد.آقاي فرزي موش قصه ي ما، استاد هنرهاي دراماتيك در رشته ي ني نوازي بود همه ي موش ها به او علاقه داشتند. چون با ادب و خوش اخلاق بود و حسابي به سرو وضعش مي رسيد با هر موشي روبه رو مي شد سريع سلام مي كرد و روز به خير مي گفت. هميشه لبخند بر لب به قصه هاي كسل كننده موش پير گوش مي داد. او هر روز براي موش پير خوشمزه ترين گردوها و انواع پنيرهاي ليقوان ، خامه اي ، پرورده ، گودا، پيتزا و پنير گرد را از سوپري سر كوچه كش مي رفت و در جعبه هاي روبان زده برايش مي برد كاري كه هيچ موشي جرات انجام دادنش را نداشت.رفتن به سوپري يعني گذشتن از ميان گربه هاي دندان تيز كرده ي پشت ديوار بلند خانه ي قديمي ! تا به حال هيچ گربه اي نتوانسته بود حتي خودش را به لبه ي ديوار برساند. آقاي فرزي ، فرز بود و از عهده ي آنها برمي آمد، گربه هاي ناكام فقط فرياد مي زدند (خالي فسور، بي معلومات، كاغذ قورت داده، خرخون) البته پيش خودمان بماند! اين همه شجاعت آقاي فرزي از عشق ناشي شده بود. او به خاطر نوه ي موش پير اين طور جان خودش را به خطر مي انداخت.
    دوشيزه (موشان) با نگاه هاي موشي اش ، حسابي دل آقاي فرزي را برده بود ، پنج سالي مي شد كه آقاي فرزي هر روز اين كار را مي كرد اما هيچ حرفي به نوه ي موش پير نمي زد. تا اين كه يك روز دوشيزه موشان كه از آن همه خجالت آقاي فرزي كلافه شده بود به او گفت : اين همه پنير و گردو براي ما مياري كه چي ؟ اگر فكر مي كني با خوردن اين ها قصه هاي پدربزرگم شنيدني تر مي شه ، اشتباه مي كني! براي من هم كه اصلا خوب نيست. توي اين پنج سال دو گرم وزن اضافه كردم! مي ترسم ديگه لباس عروسي گيرم نياد! آقاي فرزي با دستپاچگي پرسيد: چي ؟ لباس عروس! مگه قراره شما عروسي كنيد؟ دوشيزه موشان با عصبانيت جواب داد : تا آخر عمرم كه نمي تونم همين طور بشينم پنير و گردو بخورم شايد به يكي از خواستگارام جواب مثبت دادم! آقاي فرزي به سختي آب دهانش را قورت داد و گفت: ولي دوشيزه ي محترم من فكر كردم شما پنير و گردو دوست داريد! موشان با ناز و ادا گفت: شما نمي تونيد به جاي پنير و گردو از چيز ديگه اي حرف بزنيد؟ لطفا ديگر اين جا نياين! بعد محكم در را به روي فرزي بست! موش قصه ي ما خيلي ناراحت شد.توي دلش به خودش بد و بيراه مي گفت: وارفته، ماست، بي عرضه، ترسو، حقته! ديگر به قيافه و دور و برش توجهي نداشت.
    با سرو وضع ژوليده مي گشت. جواب سلام كسي را نمي داد نه به سوپري مي رفت نه سراغي از موش پير مي گرفت براي همه عجيب بود مرتب از هم مي پرسيدند: چه بلايي سر آقاي فرزي اومده؟ هنرجويانش براي آن كه او را شاد كنند جديدترين ني طرح بادمي را ساختند و به او هديه دادند اما وقتي با چهره اي غمگين خواست كلاس را ترك كند شاگردانش يكي يكي گفتند: استاد لطفا براي ما ني بزنيد استاد شما هميشه به ما سفارش مي كرديد در غم شادي ني از دست مان نيفتاد! – استاد يادتان رفته بشنو از ني ! – استاد ني درماني ! آقاي فرزي با شنيدن حرف هاي شاگردانش بي حركت ايستاد. چيزي در قلبش تكان خورد آرام به طرف پنجره ي كلاس كه رو به حياط باز مي شد رفت. نفس عميقي كشيد بوي عطر گل هاي بهاري همه جا پيچيده بود. آقاي فرزي ني را با انگشتانش لمس كرد و در حالي كه اشك در چشم هايش جمع شده بود شروع به نواختن كرد. از ته دل به درون ني اش مي دميد.گوش نوازترين آهنگ دنيا را نواخت. بسيار دلنشين و شنيدني! رفته رفته صداي ملودي زيبا در تمام خانه ي قديمي پيچيد و همه را به سوي موسيقي جلب كرد.موش ها سراپا گوش بودند و لذت مي بردند.آقاي فرزي چشم هايش را بسته بود و با تمام وجودش ني مي زد.ساعت ها گذشت و او هم چنان مي نواخت . تا اين كه موشي با صداي لرزان گفت: اون جا رو نگاه كنين! يكي از هنرجويان فرياد زد: گربه! راست مي گفت . براي اولين بار گربه اي روي ديوار بلند حياط نشسته بود صداي ني قطع شد. به جايش صداي جيغ و داد همه جا را فراگرفت.
    موش ها از ترس به دنبال سوراخ موش مي گشتند. كنسرت موسيقي استاد فرزي . ديگر تماشاچي نداشت. او سرش را از پنجره ي كلاس بيرون كرد و به گربه ي روي ديوار گفت: آهاي گربه بيا منو بخور! با كسي كاري نداشته باش! گربه كه ساكت روي ديوار نشسته بود، به فرزي گفت: ما با كسي كار و باري نداريم صداي اين ني ، ما رو حالي به حالي كرد.گربه سبيلش را تابي داد و ادامه داد: ديه از ولگردي و آلافي خسته شوديم! يه مي شه اسم ما رو هم تو اين مكتب خونه تون بنويسين! خوش داريم باسوات و باكلاس بشيم!
    دهان همه ي موش ها باز مانده بود.موش پير عصازنان جلو آمد و كاغذي به گربه داد بعد عينكش را صاف كرد و گفت: اين آدرس صاحب قبلي اين خانه است. او در خارج زندگي مي كند پيش او برو حتما كمكت مي كند.گربه هاي ديگر را هم با خودت ببر! گربه در ميان حيرت تمام موش ها نگاهي به كاغذ انداخت و گفت: دس و پنجول شوما در نكنه، زت زياد! بعد از روي ديوار به داخل كوچه پريد و همراه بقيه ي گربه هاي محله براي هميشه از آن جا رفت. حالا رفتن به سوپري امن و امان شده بود.يك روز كه آقاي فرزي به سوپري رفته بود بعد از مدت ها دوشيزه موشان را ديد كه در ميان قفسه ها دنبال چيزي مي گشت.آقاي فرزي سلام كرد. پرسيد : دنبال چي مي گرديد؟ من تمام سوراخ سنبه هاي اين جا رو بلدم.با ديدن آقاي فرزي لپ هاي موشان مثل لبو قرمز شد با خجالت گفت: س سلام، م من ، د دنبال ...) بعد نفس عميقي كشيد و ادامه داد: راستي خيلي ممنون كه باعث شديد ديگه همه بتونن راحت از خونه بيرون بيان. چند بار مي خواستم بيام پيشتون ، بگم ... اما، اما! فرزي كه دل تو دلش نمانده بود فوري پرسيد؟ اما چي ؟ موشان در حالي كه سرش را پايين انداخته بود ، گفت اما از رفتار بد آخرم، خجالت مي كشيدم بيام ... ببخشيد! يك كم هول شدم... اصلا مي دونيد؟ خيلي دلم هوس پنير و گردوهايي كه مي آوردين كرده بود، مخصوصا نوع پنير گرد و گردو . هر چي مي گردم نمي تونم پيدايش كنم.فرزي با خودش گفت: فرصت رو از دست نده زود باش حرف بزن بعد تمام نيرويش را جمع كرد لبخندي زد گفت: به يك شرط جاش رو نشونتون مي دم! موشان با چشم هاي موشي اش آن چنان نگاهي به او كرد كه دل فرزي را حسابي آتش زد با صداي نازكش آرام پرسيد: به چه شرطي؟ آقاي فرزي عاقبت بعد از پنج سال گفت: به شرط آن كه زن من بشيد. موشان از خوشحالي فرياد زد: آخرش حرف زدي ! بعد از آن همه انتظار! باورم نمي شه! بعد جلوي دهانش را گرفت و ريز ريز خنديد هر دو چند دقيقه ساكت شدند. يك دفعه موشان گفت اگه من زنت بشم اون وقت يك روز دعوامون بشه چي كار مي كني ؟ استاد توي حرف او پريد: واي نه خدا نكنه! نوه ي موش پير ادامه داد: تعارف رو بذارين كنار، خيلي برام مهمه! آقاي فرزي كمي فكر كرد و گفت : از خاله سوسكه ياد گرفتي ؟ دوباره كمي مكث كرد و ... راستش با ني ام آن قدر برايت آهنگ مي زنم تا فرار كني بري خارج!
    دوتايي زدند زير خنده.حالا نخند كي بخند. بعد دست در دست هم به دنبال پنير گرد و گردو رفتند.
    خواندن اين قسمت اختياري است . قصه ي ما به رسيد رسيد كلاغه به خارج نرسيد! آخرش معلوم نشد آدرس آن خارجي كه صاحب خانه و گربه ها به آن جا رفتند كجا بود؟ نگران نباشيد ! همان طور كه اين داستان بعد از پنج سال پنير و گردو خوردن نوشته شد حتما تا پنج سال ديگر آدرس آن ها را پيدا مي كنم.
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/