معجزه


øمعجزه
عصایش را بلند کرد و بر آب فرو آورد ... هیچ اتفاقی نیفتاد . کفشاشو در آورد و شیرجه زد .
øزندگی 1
بچه بدی بود . بازم بدون اجازه اومده بود . منم انداختمش تو جوب !
øزندگی 2
کنترل رو برداشت و زد عقب . این دفعه اول کمربندش را بست ، بعد ماشین رو روشن کرد .
øبازی
همه می دویدن . اون هم با خنده دنبالشون می دوید . لبه ی دامن گلدارش رو بالا گرفته بود تا موشک های بیشتری رو جمع کنه .
... بعد روی سنگ قبرش نوشتند: دکترای شیمی از حلبچه .