ننه چاهی


دیگر در آن شهرک نظامی حومه ی شهر زندگی نمی کنم... شانزده هفده سالی می شود؛ اما نه شمشادهای مرتفع اطراف خانه هایش دست از سرم برمی دارد و نه شرجی نفس بُر هوایش . مهم نیست زمستان باشد ، یا مردم از خشکی هوای آن روز شیراز بنالند. وقتی فکر و یادش می آید، مثل کسی که ساعت ها با لباس گرمکن ِ ورزشی، دوچرخه سواری کرده و آخر سر هم لا به لای شاخ و برگ شمشادها گرفتار شده باشد، قطرات ریز رطوبت بر پیشانی و گونه هایم می نشیند و نفسم را بند می آورد. گاهی چنان خیالش سنگین و پرفشار می شود ،که چنگی به یقه ام می اندازم و ملتمسانه لیوانی آب سرد درخواست می کنم. بعد... صدای آشنای مامان را می شنوم که از مضرات آبِ یخ در زمستان می گوید و کم کم چشمانم به اطراف می چرخد. دیدن چهاردیواری اتاق و کتابخانه و میز تحریرِ غرق کاغذم ، به من می فهماند که راه زیادی نرفته ام . من کجا و آن شمشادها کجا!...
بارها سعی کردم بنویسمش: درست مثل تمام خاطراتی که از دوران نوجوانی به بعد می نوشتم. می نوشتم و گاهی می سوزاندم و دور می ریختم. می نوشتم و گاهی قشنگ تر از واقعیت جلوه اش می دادم تا احساس بدم را عوض کنم. می نوشتم و گاهی فریادهای بی جایم را یک گلایه ی کوچکِ محترمانه ثبت می کردم و گاهی حماقتهای خودم را درایت و تجربه و "جور دیگری نمی توانستم رفتار کنم! "مهم نیست راست یا دروغ! ... خاطره است دیگر! ... مثل تمام خاطره هایی که بعضی وقتها برای هم می گوییم و می خندیم ، حتی اگر خنده نداشته باشند . « مامان یادته دسته کلیدم رو ـ همونی که خیلی دوستش داشتم و عکس چند تا هنرپیشه ی سکسیِ هندی روش بود ـ بدون اجازه تو دادم به معلم اول دبستانمون؟ ... چقدر عصبانی شدی! ... منو وادار کردی برم پیش خانم جواهری اعتراف کنم که سرِخود بهش اون کادوی نامناسب رو دادم. چه خفتی! ... خودم که اصلاً خیال نمی کردم نامناسب باشه . مگه کسی بود توی شهرک ما ، که فیلمای عاشقونه ی هندی ِ پنجشنبه شبا رو نگاه نکنه و خوشش نیاد؟! ... می دیدم هی خانم جواهری می پرسه از مامانت اجازه گرفتی دخترم؟ ... خبر داره؟»
وقتهایی که خانواده ی پناهی به شیراز می آیند و چند روزی مهمان ما می شوند ، بیشتر تعریفهای من و شیما حول و حوش شهرک بچگی هامان می گذرد. خاطرات مشترک ما به همان جا پیوند می خورد و دوران دبستانمان . پس از آن ، پدرها به شهرهای دیگری انتقالی گرفتند و یکی رفت شیراز و یکی رفت اصفهان و یکی رفت دانشگاه و یکی رفت خانه ی بخت.
هنوز بیابان بزرگ ِ پشت شهرک ، در نظرم یک صحرای کشف نشده و مرموز است و گهگاهی خوابش را می بینم ... خواب عقرب های زهری و مردی که وسط بیابان، خودش را از تیر برقی حلق آویز کرده بود. می شنیدم که بزرگترها می گفتند لب هایش را کرمها و پرنده ها خورده اند . لاشخورها بالای جنازه اش پرواز می کردند و دایره هایی می ساختند . نرده های انتهای حیاط دبستان هم به بیابان و چاه فاضلاب مرکزی شهرک راه داشت . همان فاضلابی که برادر کوچکتر ملیحه داخلش افتاده بود و روزها در جستجویش گریه سر دادند و دخیل بستند . بالاخره جنازه ی ورم کرده اش را از ته چاه به بیرون کشیدند و باز هم گریه سر دادند . من و شیما بعد از مدرسه ، دامن های چین پلیسه مان را می پوشیدیم و با تیر و کمانی که نوید و مسعود برایمان ساخته بودند به جنگ با لاشخورها می رفتیم . مامان همیشه معترض بود که با پسرها می گردم و نزدیک سیم های خاردار آخر شهرک می شوم. تیر و کمان به کنار ... کلا ً انگار از نوید و مسعود ، زیاد خوشش نمی آمد . حتی اگر من و شیما با آنها مامان بازی و خاله بازی هم می کردیم و عروسکها می شدند بچه هامان، ... کافی بود توی بازی شب شود و هر زن و شوهری برود لالا ، همان موقع هم مامان سر بزنگاه برسد و ... جیغش به هوا برود که :« این بازیا ممنوع! »
شیما در سفر قبلی شان به شیراز ، زیاد فرصتی برای تجدید خاطرات نگذاشت . مدام از شوهرش حرف می زد و مرا هم نصیحتهایی می کرد:« عجب! ... پس تو انگار خیلی داره خونه ی مامان و بابات بهت خوش می گذره دختر! ... تا کی می خوای به کاغذات بچسبی و بهونه بیاری؟ ... فکر کردی همیشه همین شکلی می مونی؟» به ابروهای باریک شده و موهای رنگ زده اش نگاهی انداختم و گفتم:«همیشه همین شکلی بودم شیما جان! چشمهام سیاه بود و موهام سیاه و پوستم سبزه . فقط یه کمی قدّم بلندتر شده و دو تا دندون شیری جلوییم که موش خورده بودشون، در اومده.»
مامان هم چند وقت پیش ، جلسه ی موعظه ای برایم ترتیب داده بود . با پیش بند آشپزی بالای سرم قدم می زد و بی وقفه انگشت اشاره اش را روی صورتم دراز می کرد ... انگار می خواست نوکش را تا ته چشمانم فرو ببرد و فلاشی به سمت زندگی بکشد. «تو دیگه بزرگ شدی دختر! ... تا کی می خوای وسط کاغذات وول بخوری و درس و کتاب و اینجور چیزا رو بهونه کنی؟ ... به خدا ثواب داره هر از گاهی یه سری هم بیای توی آشپزخونه ، پختن دو تا غذای ساده رو یاد بگیری! ... شیما رو نمی بینی؟! یادته اصفهان که رفتیم چه خونه و زندگیی واسه خودش گذاشته بود و عجب قرمه سبزی و خوراک مرغی...» راست می گویی مامان! ... من دیگر بزرگ شده ام. دیگر احتیاجی به سرسره و الاکلنگ و چرخ و فلک ندارم . بدون سرسره هم خودم روزی صد مرتبه تا هسته ی مرکزی زمین می سُرم . بدون الاکلنگ هم بیست و چهارساعته پایین و بالا می روم . بدون چرخ و فلک هم مدام سرگیجه و تهوع دارم.
یک روز آن قدر از دستم عاصی و کلافه شد که بی توجه به فشار خون بالایش ، دفتر خاطراتم را پاره کرد . به نفس نفس افتاده بود و من ، من در میان کاغذهایم باقی ماندم . دختر ِ ته وجودم یکریز فریاد می زد:" حالا بگیم امکانات بازیای کامپیوتری و آتاری و اینجور چیزا نبود ، قبول! ... اما مگه عمو زنجیرباف و یه قُل دو قل و لِی لِی و هفت سنگ هم نبود که من همه ش بازی جن ّ و پری و ننه چاهی می کردم؟! ... آخه یه دختر هفت هشت ساله ، چیش به این بازیا و فکرا؟! ... همه ش تقصیر کلاغای شهرک بود! عجب پشتکاری داشتند لعنتی ها! ... مخصوصا ً اگه برق شهرک می رفت و زنا با اون فانوسای نفتی ، دم در خونه ای جمع می شدن و یکی تخمه می اُورد و یکی میوه و یکی سبزی واسه پاک کردن . اونوقت ما بچه ها توی دست و پای بزرگ ترها وول می خوردیم و هر از گاهی یه ناخنکی به خوراکیا می زدیم و یه ناخنکی به پچ پچ ها . راستی مامان ... چی شد که جنازه ی ورم کرده ی داداش ملیحه رو از توی چاه مرکزی شهرک پیدا کردن؟ ... ملیحه رو می گما؛ ... یادت که هست؟ ... می خواستم همه ی لاشخورا رو با تیر و کمونی که نوید برام ساخته بود بزنم اما ... نمی دونم چرا هی گنجشکا می مردن . ای بابا! ... عینک آقای مدیر شکست به من چه! ... نوید با تیر کمونش درست نشونه نمی ..."
یک روز دم ظهر ، رفتم سراغ آن چاه عمیق . با همان دوچرخه ی آبی رنگم که بابا تازه برایم خریده بود . می خواستم ببینم چه جوری ننه چاهی ، بچه ها را می برد ته چاه فاضلاب و آن ها را نفله می کند . جرأت عبور از پارگی سیم های خاردار را نداشتم ؛ نزدیک یکی از چاه های فرعی ِ کنار خیابان شدم . از دوچرخه ام پایین آمدم و گوشم را چسباندم به نرده های زنگ زده و داغ روی آن. نصف صورتم و سر زانوهایم از تماس با میله ها و آسفالتِ داغ سوخت. با گوش های خودم شنیدم که یک بچه کمک می خواست و گریه و ناله می کرد. صدایش نازک بود و دخترانه . حتی نای جیغ کشیدن هم نداشت . طوری ترسیدم که دوچرخه ام را همان جا رها کردم و تا کوچه مان دویدم . موهایم چسبیده بود به گردن و لپهام. سر زانویم بر اثر زمین خوردگی ِ میان راه ، زخمی شده بود . حتی نفهمیدم کی ترسان ترسان دوباره برگشتم و دوچرخه ام را آوردم . فقط تصویر کمرنگی از غرغرهای مامان در ذهنم مانده و شرجی هوا. هر وقت که به یاد آن روز می افتم ، از خودم می پرسم چرا به جای صدای آن بچه ، نعره های وحشت زای ننه چاهی را نشنیدم؟! ... شاید کسی واقعا ً ته چاه بود و از من کمک می خواست! ... کسی که هنوز هم ته آن چاه عمیق دست و پا می زند .