جنس های ارزان
-خوشگل بود ؟
-دارم می میرم ، آره مگه یادت رفته ؟ لا مشب بده جنشو.
-امشب میرما؟
جنس را که تحویل گرفت آرام گفت : حواشت باشه اذیتش نکنی ، زنم مریضه .
پسر بچه ای که می خواست فوتبالیست بشود
میدوم ... نمیدوم ... نمی توانم . همه چیز مثل همیشه تکرار می شود . پشت سرم را نگاه می کنم توپ بین آنها می غلطد . صداهایی می آید . سرم را بر می گردانم و با تمام وجود ویلچر را به جلو می چرخانم . - می شود لطفاً تو ساکت بشوی ؟ انگشتم را بالا می برم . می گویم : برای چه ؟ نگاهی به آنها می کنم . چشمانی درون آینه می گویند : می شود لطفاً تو ساکت بشوی ؟ تو که دیپلم هم نداری .
همدیگر را که دیدند ، هوا تاریک بود . درون کافی شاپ نشستند و به هم خیره شدند . دختر انگشترش را درون انگشت قلبش کرد و لبخند زد : بله است ؟ پسر میخواست بگوید نه ولی نگفت . عکس دختر را روی میز گذاشت و گفت : شما مثل عکستان نیستید .
-اول تو برو ، بعد من پشت سرت می آم .
-نه اول شما برید ، بعد من پشت سر شما می آم .
-باشه بدون من دارم اول می رم .
با هم راه افتادند و در سیاهی گم شدند. صدایشان می آمد که به همدیگر می گفتند : مراقب باشند ، باید حدس می زد ، پس او هم وارد چاه شد . - شما خرید ، حالیتون نیست ، بفرمایید.
بعد از یک سکوت ، پسر شاخه گل را روی کتابهایش گذاشت . پسر از تمام راه ها رفت که شاید ...ولی او نمی فهمید . پسر
ترمز زد و دختر خدا حافظی کرد . پسر که به جوش آمده بود بلند داد زد . – شما خرید ... حالیتون نیست ... بفرمایید .
نگاه ها به سویم می دویدند . مادرم که یادم داده بود ، سرم را در خیابان پایین بیاندازم ، به جلو هدایتم کرد . رو به رویش ایستادم . از نوک پاهایم تا سرم را برانداز کرد سرم را پایین آوردم . ( سلام ، من مریم هستم آقا ) اشک درون چشمانش سرازیر شد .
سرم را که بلند می کنم جمله ورود ممنوع را می بینم ، زنگ کنار در را می زنم ، بعد از چند دقیقه خانمی می آید ، آرام می گویم با خانم اکرمی کار دارم ، زن کمی به چهره ام خیره می شود : ( چند لحظه آقا الان بهشون می گم بیان ). صدای خنده هایی بلند می شود .
-میترا انگار شوهر تو با همون کله تاسش که میگفتی ، واقعاً که خل و چله ...
قبل از اینکه میترا بیاید از پله ها پایین می آیم . هنوز صدای خنده هایشان را می شنوم .
انگار دوباره دیوانه شدم !
نامه را که می نویسم ، می گذارم بهترین جا برای دیدنش . با گامهای بلند می روم . صدای کلاغ می آید . لحظه ای مکث می کنم . نظری به پایین می اندازم . لبخند رضایتم می بارد . ( انگار دوباره دیوانه شده ام ! ) میان آسمان و زمین می گویم .
حرفهایش را که گفت نوشت : انگار خدایی نیست . نوشتم : هست . نقطه چینی با علامت تعجب برایم فرستاد . خسته شدم . صورتک بای را فرستادم . برایم آمد : خدا . حافظ . شما
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)