داستان بدون اسم


-بریم ببینیم بنگاهیه چی میگه .
-منم بیام ؟
-نه بگیر بشین تو ماشین .

............
-چی شد؟
-میگه یه خونه هست دو تا کوچه پایین تر .
-دو تا کوچه پایین تر ؟!
-آره ، روسریت رو کش جلو .
-اینم کوچه هشت ، بن بست بنفشه .
دخترم را روی پاهایم جابجا می کنم : این کوچه ؟!
-مامان اینجاس؟
-بیا بابا جون ، بیا برات بگم ، اینجا کوچه خاطرات مامانه.
و با تمسخر می خندد .
-خاطرات چیه بابا ؟
-هه ، خاطرات یعنی اون وقتا که تو نبودی .
دستم را می کشم روی زبری دیوار ، چشم هایم را می بندم تا آن سالها پشت پنجره اتاقم ایستاده ام و موهای بلند و سیاهم را شانه می زنم . مادرم توی حیاط ، سبزی ها را پاک کرده و نکرده ، بلند می شود ، می رود سر حوض ، دست هایش را می شوید. آب پاش را برمیدارد و زل می زند به بوته گل یاس . آهسته می روم پشت سرش و صورتش را می بوسم .
-جای این لوس بازیا برو سبزی ها رو پاک کن . به قول خاله جان ، دختری که خوب سبزی پاک کنه دیگه موقع ....
دستم را می گذارم روی لب هایش ، در زدن را بهانه می کنم و می دوم طرف در . در را که باز می کنم رو به رویم ایستاده ای . با چشم های سبزت که انگار رنگ لباست شده بود و من چقدر این تغییر رنگ چشمهایت را دوست داشتم . آهسته سلام می کنم .
-سلام .
-دیگه نمی یای تو کوچه ؟
-فهمیدی؟
-صدای مادرت رو از اون ور دیوار شنیدم .
-می گن بزرگ شدی .
-خوشحالی که بزرگ شدی ؟
-نه می ترسم .
شازده کوچولو را می دهی دستم و بعد یه چراغ قوه لازمت میشه . می خندم . تو هم می خندی .
-شب روی پشت بوم یواشکی می خونمش ، همه گل های بالشم خیس میشه .
-مامان فهمیده ازت کتاب میگیرم ، برام خط و نشون میکشه .
دیگه کمتر میبینمت ، عصرا تو حیاط خونتون شعرای شاملو رو بلند بلند می خونی ، من فقط پریا رو حفظ شدم . وقتی آروم باهات شعر می خونم مامانممی فرستتم تو اتاق و می گه : برای آخرین بار . می گم ، احمد، پسر خوبیه ، سواد نداره ، که داره ، خونه نداره که داره . جای این قرتی بازیا از همون اول فکر کار و زندگیش بوده این بده ؟
-نه مامان ، این که احمد همه چیز داره به جز .... نه مامان بد نیس ، بد نیس.
شش تا از توپای ماهوتیت افتاده تو حیاط و مامان هیچ کدوم رو بهت بر نگردونده . هفتمیش که می افته روش برات یادداشت می نویسم می اندازم تو کوچه شب ها مامان و داداش از من حرف می زنن و این دایی گفته سهمش رو از خونه می خواد . ما داریم میریم و تو نمی دونی تا روزی که برای خداحافظی می آییم در خونتون رویت را بر می گردانی تا اشک هایت را نبینم .
-بابا احمد ، مامان داره گریه می کنه .
-حالا شما بیاین تو خونه رو ببینین .
-نیازی نیس این خونه کلنگیه ، باید زدش زمین .
-بابا احمد
-صبر کن بچه بذار حرفم تموم شه
کوچه را آرام قدم می زنم ، دنبال تو می گردم .