..مرد بارانی
اولین بارا ن پاییزی در شب تب کرده شهریوری غمناک
می خورد بر شیشه ی قلبی
هیچ کس در کوچه ی متروکه ی امروز
از پس ویرانه های سالهای دور
یادی از مردی که دیشب مرد را بر لب نخواهد داشت.....
در حیاط خسته ی اندوه
ایستاد و اندکی لرزید
مرد بارانی چه ساکت بود چه ساکت زیست چه ساکت مرد
چه ساده عشق را در باغچه، با دستهای خویش مدفون کرد....
مرد بارانی کسی بود از حوالی ی شب مهتاب
آشنای دردهای خامش مغموم
رنج خود را عاشقانه می پرستیدو فراتر بود
از گلایه یا بهانه... او پی باران ماندن بود
....
شایدم در کوله باری پر تر از دیروز
می کشید اندوه فردا را
مرد بارانی چه تنها بود
دیشب مرد....
مرد بارانی کمی تاریک تر بود از شبح هایی که می دیدم
کمی روشن تر از ارواح بی آزار
وقت گریه اشکهایش را نمی پوشاند
وقت خواب از بیقراری مثل اتش بود
دیگران را خوب می فهمید
دیگران اما...شبی که مرد بارانی کمی غمگین تر از اندیشه هایش بود
سوزاندند تراوشهای ذهن ظاهرا بیمار او را در خطوطی گنگ...
مرد بارانی چه تنها بود....
نه در خانه نه در آبی ی ساحلها
کسی چشم انتظار مرد بی باران ما هرگز نبودست و نخواهد بود
و مردی ساکت و بی روح دیشب مرد...
چه فرقی می کند انگار!
که باران شب شهریوری غمگین
ببارد یا نبارد نرم یا سنگین...
کسی که در پی باران و تنها بود
دیشب مرد.....امشب نیست..
شب شهریوری تب کرده و نمدار
می رود تا صبح ...صبح روز خسته ای بیمار...
قطره ای بوسید قلبی را و گریان گفت:
شاید سه شنبه بود که آن مرد خسته بود
شاید سه شنبه بود که آن مرد زنده بود
شاید سه شنبه بود که آن مرد خسته شد
شاید سه شنبه بود که آن مرد رفته بود...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)