گذار که ماه بمیرد رود بخشکد
دریا پی قطره آبی بدود
و دیگران در آغوشت بگیرند
و دیگران دوستت بدارند
و دیگران شاد باشند و هلهله کنند
بگذار نگاه مادر بزرگ گم شود در کوچه های کودکی ام
بگذار بغضم بماند تا گلویم تکه پاره شود
قلبم را رها کن تا در آغوش نامحرمان بگرید
و دیگران چشم در چشم تو از آسمان بنوشند
خدای را چه باک......
چیزی نگو
که به آسمان بربخورد
یا دامن خدایی آن قادر مطلق لکه دار شود
بگذار حکایت ما حکایت باران باشد با کوه
حکایت گندم با داس
و گلو ی بریده ی چیزی که عشق می خوانندش
و من همیشه را برای تو دوست داشتم
مرگ را برای کنون
نپرس
بی تو هوای دل چرا بارانی است
چرا لبان گر گرفته ام خونین است
و حکایت ما حکایت بی پایانی است
مرا پنهان کن در هوای عاشقانه های قلبت
جایی که فقط من باشم و تو ...من و تو ...ما
خدای را رها کن
که در پس آخرین دقائق مرگم
بخشیدمش...ساده ...ساده ...ساده...تا بداند
خدای بودن اینگونه خرجی ندارد
خدای را رها کن و در آغوشم بگیر
در گندمزارهای روشن بی فردایی
در شبانه های بی نظیر من و چشمانت
دیوانه ام کن ...دیوانه تر از این هیات عاقل بی چشم
و از سوختن من نهراس
که من اگر نسوزم می میرم
پری خوی و پری عطر و پری چشم و پری آسا
تنت را در تنم گم کن
و بگذار دیگران غریبه عاشقانه های تکراری خود را مرور کنند
و نامحرمان گریه های قلب مرا نظاره گر باشند
خیالم راحت است ... راحت
که هیچ کس مثل من تو را نسرود
و هیچ شرابی شیرینی بوسه ی مراو تو را نداشت
و هیچ تنی همچون تن من در مارهای تن تو گره نخورد
و هیچ خداوندی عاشقانه تر از من ترا نپرستید
و هرگز ترکیب عطر تن من و تو در پی هماغوشی بی هراس
در ذهن هیچ کودن و بی درد ره نیافت
من با تو تا ته احساس رفته ام
دیگر چه حسرتی ؟؟؟
با تو تمام عمر ...من در دقایق یک روز مهربان
(شاید سه شنبه بود)
آری سه شنبه بود....
در اوج یک شب پر حرف با امید
از مرگ گم شدم
دیگر چه حسرتی؟؟؟
چیزی نگو
من با دستهای خیس
در کوچه های اشک آلود می نویسم
دوستت دارم!
واین کافی است به اندازه ی تمام دوست داشتن ها
در کوچه هایی که من با باران اشک خود نام مقدس تو را
فریاد می زدنم...
چه بیهوده دیگران پرسه می زنند....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)