در قلبم باران می بارد
و چشمهایم این مسافران بی هدف
از خستگی تکرار
با حسرت به خاک می نگرند
و آرامشی پنهان در دنیای نبودگان...
و تو دیگر از حوالی تاریک تنهاییم
ترانه ای تازه نخواهی شنید
تا عطش پرغرورت را برای معشوق بودن بهانه باشد و پاسخ....
.تو نگاه خواهی کرد و من نخواهم بود...
.در فانوسهای روشن رابطه
که دیگران می افروزند خورشیدهای ماندگار من جایی ندارند.....
اندوه های من جاری است در اشکهایم
بر صورتی که همیشه لبخند می زند....