داشتم می مردم
در پس صخره غم
در دل جنگل انبوه هراس
در بلندیٍ تبٍ چنگ به ماه
و چه بیهوده من از روزنه کوچک خواب
ماه را می دزدیدم...
نور در خانه نبود
و نه امید به باران امیدی در دل
شب من پر تپش از حجم سیاهی مجهول
چشمهایم مبهوت ، و نگاهم بیزار
آسمان رنگ گناه آدم
یا پی وسوسه های حوا
دشت در پیش نگاهم مرده
زندگی حنجره ای جر خورده
داشتم می مردم...
فارغ از دیر.. و چه زود... و ای کاش..
فارغ از باز.. خدایا.. آیا...
عشق منفورترین حادثه بود
و پر خسته ی مرغابی دل
خسته از بال زدن در تردید
خونین بود
داشتم می مردم...
باز هم درته یک کوچه بن بست به شب برخوردم
ومن آن روز پی حس خدا می گشتم
پی باران یقین
که در این خشک شده چشم همیشه خیسم
خنده یاس و اقاقی باشد
پی دیوانگی ام می رفتم
پی خاکی شدن و حس گناه
که تو از پیچ خیابان سلام
نرسیده به دو راهی نگاه
جنب آغوش خدا
روبروی تب خواهش در ما
آشناوار نگاهم کردی
چشمهای تو پری واره به فریاد رسید
من هنوزم پرم از لحظه شیرین گناه
که تو از جاده ی دل خنده کنان می رفتی
و من انگار پر از حس خدایا !انگار...
لحظه ای خندیدم
آسمان آبی شد
خانه ام پر ز کلامی زیبا
دلم از مرگ رها شد، بیدار
پری کوچک من
پیغامی است :
که مرا از دل شب تا خود روشنی ماه سفر خواهد برد
پری عاشق من
رنگ انکار همه سختی هاست
من چه نورم با او
و خدایم نزدیک
مرگ اندیشه ی و یرانی ما را در گور
با خودش خواهد برد
من ُپرم با پری ام از پرواز
و شبانم روشن
قلب من مثل گل یاس صدا می زندش
او همه حس من است
گفته بودم آری ...
داشتم می مردم
ولی انگار خدا پنهان نیست
پری من آیه است
و در او خیره تر از هر آیه من به آغاز اهورایی ی خود نزدیکم
ای الهه، ای خوب
تو مرا می دانی
دل من می خندد:
یک بهانه باقی است... پری من اینجاست
با تو من تا خود فردا جاری
از سیاهی پنهان
و زمین زیبا تر
ماه اینجا پایین
پری من زیباست
چون فرشته اینجاست
من دلم می خواهد زندگی را آرام درنگاه چشمش
باز آغاز کنم
و در آتشکده دستانش
آتش بودن را بی هراس فردا
در دل احساس کنم
من می مانم...
تا دل فرداها فرصت رفتن هست...
تا پری چهره ی من هست خدایی هم هست...