سلام، ای که در دل ما از نظر دگران نهانی
ای نیمه پنهان که سالهای سال است برای یافتنت از خود گذشته ام
تویی که حتی یاد با تو بودن آنقدر لذت بخش و لطیف است که برای لحظاتی هر چند اندک این کویر خشک، این دل پیر را گلستانی و جوان میکند.
روزهای بدون تو چه قدر زود میگذرند، چه قدر زود...
نمیدانم این سرعت بالای روزگار است یا پیری و ناتوانی من که از آن عقب می مانم!
و آه که چه درازند این شب ها، شبهای بی تو...
گذر از این شب های تلخ چه قدر طولانی است
گاهی به طول یکسال،روز!!!
روزگار هم با ما سر ناسازگاری بر آورده است، بعد از سالها که شبی یادت را در آغوش میکشم، غروب را به طلوع می چسباند به سرعت یک نسیم دل انگیز، به سرعت یک خواب!
حرفهای دلم بسیار است
از چه بگویم؟
از بغض سردی که سالهاست در دل کویری ام منجمد شده!
یا حتی از نداشتن عکسی از تو ای نگارم تا با نگاه به چشمانش ذوب کنم این یخ چندین ساله را؟
کاش میشد، ای کاش....
نه! نمی خواهم از ای کاش ها بگویم، برای نگفتن همین ای کاش هاست که سالهاست برای رسیدنت تلاش میکنم.
بعد از آنکه نیامدی دل نگران شد و مرا محکوم کرد، محکوم به سفر...
تا بیام و بیابم تو را در هر کجا که هستی
این آمدن نه از بهر این است که نیایی، چون میدانم می آیی آخر تو یک روز
آمدن از بهر آنست که شاید دیر بیایی
با اولین یادت، لذت اولین بهار را چشیدم و شوق وصالت شد بهار دیگری
حال که از بهار و تابستان گذشته ام، مدتهاست در تنهایی گرفتار خزان شده ام
هم من و هم دل میترسیم از خستگی این خزان چند ساله به خواب فرو رویم. خوابی زمستانی!
آخر تو کی می آیی؟
یا کی می یابم تو را؟
کاش بدانی این هزاران خزانی که مرا در بین دو بهارت حبس کرده، دگر مرا نیز خزان کرده و گر می بینی توانی مانده برای چند خط سیاه کردن، همان اندک شوق وصالت است که در نهان خانه دل محفوظ داشته ام و پنهان تا هیچ گزندی از خزان به آن نرسد.
دگر آن جوان پر شور و سرمست نیستم، آری پیر شدم،ضعیف و نحیف و شکننده...
می دانی چرا؟
برای آنکه مانند دگر امواج این پر تلاتم و خروشان این دریای طوفانی با دیدن نزدیکترین ساحل، خود را به آن نرسانده و دلخستگی ها،غم ها و شتابم را در پهنای آن رها نکرده ام
سالهاست که این سونامی و خروش را در درون و اعماق خود غرق کرده ام، دگر شده ام یک گرداب!
کجایی ساحل آرامشم؟
نمیدانم نامت چیست یا چه بگذارم نامت را؟
ماه، ستاره،دنیا،هستی،آرامش،سحر ،ساحل و یا دریا...
هر چه هستی خوش باش، فقط بدان مانده ام تنها میان سیلاب غم ها
می دانم می آیی، می مانم چشم انتظارت، بیا...
و می دانم میابم تو را، پس همچنان سفر میکنم برای یافتنت...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)