نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: داستانهای کودکانه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #6
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11331
    Array

    پیش فرض گربه ی تنها

    گربه ی تنها

    sk0286
    در یك باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می كرد .
    او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .
    یكبار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
    پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .
    دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .
    آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنید . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
    صبح كه گربه كوچولو از خواب بیدار شد احساس كرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می كند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب كرد ولی خوشحال شد
    خواست پرواز كند ولی بلد نبود .
    از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین كرد تا پرواز كردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .
    روزی كه حسابی پرواز كردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست
    وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ كشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنین روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمین خورد .
    یكی از بالهایش در اثر این افتادن شكسته بود و خیلی درد می كرد
    شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد .
    فرشته كوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند .

    فرشته به او گفت : آخه عزیز دلم هر كسی باید همانطور كه خلق شده ، زندگی كند . معلوم است كه این پرنده ها از دیدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند . پرواز كردن كار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا كنی .
    بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت
    صبح كه گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد .
    یاد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا كند .
    به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .
    در اتاق دختر كوچكی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی كنار پنجره آمد . دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم .
    گربه پشمالو كه از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی كرد و خودش را به دخترك چسباند
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/