ای فردا
چرا نمی یای گلهای
باغچه هم خشک شدن و دیگه
نمی خنــــــــدن دیگه فراموش کردم اون
موقعی را که قرار بود بیایی ویه معجزه واسم
بیاری فقط واسه خود خودم منتظراومدنت بودم ولی نیومدی
امروزپرواز یه پرنده ی مرموزامواجی از تلاطم دریا را تو گوشــــــم
زمزمه کرد فریاد زدم و گفتم کجایی ؟حتی کبوترا تو را نمی شناسن اونا منتظر
اومدنت نیستن ولی من دوباره فریاد می زنم اما دریغ از جوابی وحتی دریغ از وزش
بادی که مرحمی بر دلم بشه بهار هم اومد ازاون پرسیدم فردارا دیدی؟
گفت نه!ولی نگران نباش می یاد ای فردا بذار همه بدونن
چقدراومدنت طولانی شده وچقدر بایدصبرکنم
تا بیایی و خوشحالم کنی اما یادت باشه
هنوز چشم به راهتم