نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: داستانهای کودکانه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #3
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11331
    Array

    پیش فرض برق

    برق



    مرد ثروتمندی از تمامی لذتهای زندگی بهره مند بود. او اموال زیادی داشت . چندین ملك در شهرهای مختلف، ماشین های رنگ و وارنگ و كلی وسایل گران قیمتی و ارزشمند داشت. بعد از اینكه پیر شد، روزی فكر كرد كه نگاهداری این همه املاك در جاهای مختلف برای او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش الماسی بخرد تا همه ی پول و ثروتش همیشه در كنارش باشد. او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسی بزرگ خرید . مرد فكر كرد كه الماسش را در جایی پنهان كند . او چاله ای در كنار درخت پشت حیاط كند و الماسش را آنجا پنهان كرد . او فكر كرد كه هیچ كس آنرا در این مكان پیدا نمی كند . او هر شب برمی گشت و چاله را می كند و نگاهی به الماسش می كرد وقتی خیالش جمع می شد دوباره آنرا در چاله می گذاشت و رویش را با خاك می پوشاند . اینكار هر شب تكرار می شد تا اینكه شبی دزدی به خانه او آمد . دزد دید كه مرد پولدار از اتاقش بیرون آمد و آهسته به حیاط رفت و چاله ای حفر كرد و از آن سنگی را بیرون آورد آنرا نگاه كرد و گفت : هنوز اینجاست . دوباره آنرا در چاله گذاشت و رویش را با خاك پوشاند. وقتی پیرمرد به اتاقش برگشت ، دزد زمین را حفر كرد و تكه الماس را پیدا كرد . او خوشحال شد و گفت حالا این سنگ مال من است و من دیگر مرد پولداری شدم .
    او از آنجا رفت و هیچوقت برنگشت. روز بعد وقتی پیرمرد چاله ای را در كنار درخت دید ، ترسید به سرعت به آن طرف دوید. زمین كنده شده بود و از آن سنگ قیمتی هیچ اثری نبود. باورش نمی شد شروع به كندن زمین كرد ولی الماس پیدا نشد كه نشد مرد با صدای بلند می گریست و فریاد می زد دیگر من الماسی ندارم دیگر مرد پولداری نیستم او كنار چاله نشسته بود و گریه و زاری می كرد . خدمتكاران به دوست او تلفن زدند . وقتی دوستش رسید و پیرمرد را در آن شرایط دید به او گفت : گریه نكن ، بیا این تكه سنگ بزرگ برای تو آن را بردار و در چاله بیانداز و رویش را با خاك بپوشان، سپس هر روز می توانی بیایی و آنرا از چاله در آوری و نگاه كنی یك تكه سنگ با یك تكه الماس وقتی درون خاك پنهان باشد برای صاحبش نباید فرقی داشته باشد
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/