شیوانا روی تخته سنگی خارج دهکده نشسته بود و استراحت می کرد. مردی با پسر کوچکش از کنار او عبور می کرد. پسر بچه چوبی در دست داشت و با آن زمین را جارو می کرد و گرد و خاک به راه انداخته بود. مرد بعد از چند بار تذکر دادن سرانجام عصبانی شد و چوب را با شدت از دست بچه گرفت و به دوردست پرتاب کرد و با صدای بلند پسربچه را دعوا کرد.

کودک به گریه افتاد و از پدر فاصله گرفت و به حالت قهر به درختی نزدیک شیوانا تکیه داد. اما دقیقه ای بعد احساس تنهایی و بی پناهی او را واداشت تا دوباره نزدیک پدر شود و خودش را در آغوش پدر جای دهد.

پدر کودک در حالی که او را نوازش می داد کنار شیوانا نشست و با گلایه گفت:" مادر این کودک از دنیا رفته است و من مجبورم دائم با او باشم تا احساس تنهایی نکند. به نظرم خدا سالهاست مرا از یاد برده است. "

شیوانا آهی کشید و پاسخ داد: " تو کودک ات را دعوا کردی ، اما او چون سرپناهی نداشت مجددا به سوی تو یعنی همان کسی که دعوایش کرده پناه آورد و تو الآن او را در آغوش گرفته ای و نوازش می کنی! خالق کاینات هم کسی را که پناهگاهی جز او ندارد را هرگز از آغوشش دور نمی سازد. من و تو چاره ای جز پناه بردن به این آغوش نداریم و بهتر است هرگز خالق هستی را با گفتن این ناسپاسی ها آزرده نسازیم!"