درسهای آموزنده در زندگی از بزرگان
نكاتي پندآموز:
دست و پا بريدهاي، هزار پايي را بكشت. صاحبدلي بر او گذر كرد و گفت: «سبحان الله! با هزار پاي كه داشت، چون اجلش فرا رسيد از بيدست و پايي گريختن نتوانست!»
پارسايي را ديدم بر كنار دريا كه زخم پلنگ داشت و به هيچ دارو، به نميشد. مدتها در آن رنجور بود و همچنان شكر حق تعالي ميگفت كه به مصيبتي گرفتارم، نه به معصيتي!
اعرابي را ديدم در حلقه جوهريان بصره، حكايت همي كرد كه وقتي در بياباني راه گم كرده بودم و از زاد معني چيزي با من نمانده و دل بر هلاك نهاده، ناگاه كيسهاي يافتم پر از مرواريد! هرگز آن ذوق و شادي فراموش نكنم كه پنداشتم گندم بريانست؛ باز آن تلخي و نوميدي كه بدانستم كه مرواريد است!
هرگز از دور زمان نناليده بودم و روي از گردش آسمان درهم نكشيده، مگر وقتي كه پايم برهنه بود و استطاعت پاي پوشي نداشتم. به جامع كوفه درآمدم دلتنگ. يكي را ديدم كه پاي نداشت؛ سپاس نعمت حق به جاي آوردم و بر بيكفشي صبر كردم.(غصه ميخوردم كه كفش ندارم، يكي را ديدم كه پا نداشت.)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)