عشق نافرجام اینترنتی
هنوز 4ماه ازگرفتن کامپیوتر آن هم با چه دردسری نگذشته بودکه وارد دنیای پر هیاهوی
اینترنت شدم..تازه سه ماه بود وارد اینترنت شده بودم..برایم هنوز جذاب بود وهنوز
تازگی داشت..در ذهن خودم می گفتم چه دنیایی هست اینجا........تازه مسنجر چت
را نصب کرده بودم..برای اولین بارم بود که وارد چت می شدم
واقعا اینجا دنیای دیگری بود. آدم های مختلف با گرایش های گوناگون..........دختر ها وپسرها را می دیدم که برای اشنایی با هم گوی سبقت را از همدیگر می گرفتند....20روزی بود وارد این دنیای مجازی داخل اینترنت شده بودم که دختری حواسم را بهخودش جلب کرده بود...
گفتم شاید اینم مثل بقیه فقط میخواهد داخل چت با پسرهااشنا شود و حرف بزند....اولش زیاد تحویلش نگرفتم تا اینکه چند روز گذشت.....یکشبی وقتی خواستم وارد اینترنت شوم و داخل چت...دیدمبرایم پیام افلاین گذاشته که عزیزم معمولا کی ها هستی....واقعا تو اون لحظه شوکهشدم...چون من خیلی تو چت نمی اومدم...گفتم خدایا این چه جوری هنوز منو ندیدهعزیزش شدم و بی صبرانه منتظرمن بوده....
باز بی توجهی کردم تا شب که دیدم امده داخل رومی که داخل ان بودم در چت و هنوزنیومده به طور خصوصی با من صحبت کرد..در پیش خودم گفتم خدایا چه دخترهاییپیدا میشن...
به طرز معمول و ساده با هم صحبت کردیم که دیدم فقط من و اون داخل روم چت هستیم وکسی نیست...گفتمحتما الان می رود...دیدم نه قصد رفتن ندارد و همچنان به صحبت هایش ادامه می دهد
که یک دفعه حرفی زد که تا اون موقع و شاید هیچ وقت منتظر اون حرف نبودم..این بودکه یک دختر از پسر شماره تلفن بخواهد..تا اون موقع شنیده بودم که معمولا پسرهااز دخترها شماره تلفن می گیرند...اولش جا خوردمد بعد بلافاصله خودمو جمع و جورکردم و شماره تلفن خودم را به او دادم واو هم متعاقبا شماره تلفن خودش را داد..برای اولین بارم بود که از یک دختر شماره تلفن می گرفتم.برایم جالب بود.این سراغازیک ماجرای 5 ماهه بود که پایانش بی مرامی و درد و تا اخر عمرم تجربه ای گران بهاوارزشمند بود.....
فردای ان روز از کیوسک تلفن بهش زنگ زدم خواستم صداشو بشنوم که دیدم سرماخورده بود..اولین بارم بود که با دختری تماس می گرفتم...اون هم با چه محبتیجوابم را می داد.فهمیدم دانشجو هست و داخل خوابگاه است.برای همین از ان روز کهکه کلاس هایش شروع شده بود .دیگه به چت نمیومد وهمش خوابگاه بود..اینگونه بود
که ارتباطمان شروع شد...
هر روز که می گذشت ناخود اگاه علاقه ام به اون بیشتر و بیشتر می شد..حرف های
قشنگ می زد..به هیچ وجه قصد سو استفاده از پسرها به هرنحوی نداشت..برای
همین بیشتر ازش خوشم میومد...هیچ وقت کلام بی احترامی یا زشت و زننده ای
نزد..مدتی گذشت خیلی بهش وابسته شده بودم که در ذهن خودم می گفتم خیلی
دختر خوب و با حیایی هست...شرم وحیا سرش میشه..کاش میشدبهش پیشنهاد
ازدواج بدم..اما می ترسیدم اینو بر زبان بگم..پیش خودم می گفتم حتما ناراحت میشه
..چیزی نگفتم تا شبی که خودش پشت تلفن گفت..
عزیزم میخوای این دوستی تا کی ادامه داشته باشه...تا کی باید این جوری باشیم
نمیخوای هدفی از دوستی مون داشته باشیم...واقعا از حرف هایش تعجب کردم..
پیش خودم گفتم بهترین زمان هست که بهش بگم..دل رو به دریا زدم و گفتم
عزیزم من میخوامت به هرنحوی که شده...
داشت از پشت تلفن بال در میاورد(البته بزرگترین اشتباهم همین جا بود که این
پیشنهاد بزرگ را به راحتی بهش دادم..اگر همون رابطه دوستی مون حفظ می شد و
وابسته اش نمی شدم الان هنوز با هم بودیم و روحیه ام بهتر از این بود)
از فردای ان روز هر ساعت و هر دقیقه بیشتر دوسش داشتم و وابسته اش می شدم..
اون هم همین طور می گفت..نمیدانم شاید هم ظاهری می گفت..تقریبا هر دوساعت
از حال هم باخبر می شدیم....
امکان نداشت این دوساعت به نصف روز بکشد و گرنه تو فکر ودل نگرانی می موندم....
برام عادت شده بود..دیگه هر روز وهر شب شده بود فکر و خیالم.هر روز از همدیگه
بیشتر سوال می کردیم..سوال های خصوصی ازخانواده همدیگر...از خصوصیات
همدیگر....
شب ها اگه بهش اس ام اس نمی دادم خوابم نمی برد..برخی شبها حتی تا ساعت
2 نیمه شب اس ام اس می دادیم.یادمه این ساعت چند شب به ساعت 3هم کشید
همیشه می گفت اگه اومدی از من خوشت نیومد چی؟؟؟ اگه خانوادت منو قبول نکردن
چی میشه..جوری می گفت گفتم شاید شکل جانور هست که این گونه حرف می زند
همیشه ارومش می کردم...خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمش.....یک روزی امد به
شهرش از خوابگاه دانشجویی که بود..شهر ما هم کمی دورتر بود...خیلی خوشحال
بودم که حتما میتونم ببینمش..قرارگذاشتم
نه شهر خودم و نه شهر اون...یک شهر بین خودمون نشان کردم وبهش گفتم میای
فلان شهر تا همدیگر رو ببینیم...ان شهر یک ساعت با شهرشون فاصله داشت و به
خیالم حتما میومد...در عین خوشحالی وناباوری وقتی بهش گفتم گفت نمیام.....
داشتم از تعجب و سردرگمی گیج واعصابم خورد شده بود که چه طور دوسه ساعت
از این دوهفته که خونه اش هست نمی تواند بیاید....برایم غیر قابل توجیح بود....
تا شب ان روز حال و روز خوشی نداشتم تا اینکه اس ام اس داد من خودم میام
شهرتون پیشت تا دیگه ازم دلخورنباشی...برای اینکه دوستش داشتم ونمی توانستم
ناراحتش کنم حتی یک لحظه و اینکه پیشنهادش مبنی بر دیدن ان هم در شهر خودم
خیلی خوشحال کننده بود...گفتم باشه هر چی تو بگی....
(خیال نمی کردم داره فقط منو اروم میکنه)..هر روز با این امید که توشهر خودممی بینمش بیشتر بهش علاقه پیدا می کردم وهرزگاهی ازش می پرسیدم کیمیای عزیزم....اون هم میگفت میام هر وقت جور شد...هر روز امروز وفردا می کرد...پیش خودم گفتم انگار میخواهد امریکا بیاید که میگه جور بشه یا نه....توکه نمیتونیبیای چرا الکی قول امدن دادی...باز دهنم را بستم و هیچی نگفتم...یک ماه وخورده ایامروز و فردا کرد تا اینکه یه روز ازش پرسیدم عزیزم مگه نمیای؟ گفت شرمنده عزیزمجور نشد که بیام....
با اینکه باز ناراحت شدم از دستش اما باز هم بروز ندادم تا نفهمه....تصمیم گرفتمدل رو به دریا بزنم و خودم برم پیشش....با اینکه راه دور بود و برم و برگردم نیمه شبهم می گذره و نمیدونستم جواب خانواده رو چی بدم....اما بهانه ای جور شد که برمپیشش...قبل از اینکه برم پیشش باز می گفت مطمئنم از من خوشت نمیاد و سریعبرمی گردی ...اما باز هم ارومش میکردم و پیش خودم می گفتم چرا این قدر اصرارداره که بگه من زشت هستم؟ برایم این علامت سوال بود که هیچ وقت جواب نداشت...
تا شب قبل از اینکه ببینمش همه چیز مثل همیشه بود غافل از اینکه اخرین شبیبود که خاطرخواه هم بودیم...پیام می داد که زود بیا..نگرانتم..منتظرتم...زود بیاساعت 9 صبح پیشم باشه..من ساعت 7 صبح رسیدم شهرش..9 صبح شدنیامد 11 صبح شد که امد پیشم..خیلی نتوانستیم پیش هم باشیم چون موقعناهار نزدیک بود و باید می رفت خانه خاله اش.. (من هم دوست صمیمی(پسر)خودمرا خبر کرده بودم که میام شهرت ببینمت رفتم پیش اون ظهر به بعد..خدایی تا شب انروز سنگ تمام گذاشت برام و خجالتم داد همه جوره..و هیچ وقت فراموش نمی کنممحبت هایش را) ...قرار بود که با مادرش حرف بزند در باره ازدواج واز این بحث ها...
و قرار بود عصر ان روز دوباره همدیگر رو ببینیم....عصر که همدیگر رو ندیدیم هیچ کهبهانه مادرش کرده بود امده خانه خاله اش...بعد گفت در باره تو با خاله ام صحبتکردم..خاله ام میگه بابات قبول نمیکنه که از غریبه باشه و راه دور باشه...بعد باز گفتدیگه قسمت نبود ببخشید..شرمنده...به همین راحتی..نه با پدرش حرف زد نه بامادرش...به همین راحتی پشت کرد به 5 ماه اشناییمون...در حالی که قبلا می گفتهر کسی من بخوام برای ازدواج خانوادم قبول می کنن..دیگه چشم به روی همه چیبستم گفتم بهش خیلی نامردی...لااقل با مادرت که پیشت بود حرف می زدی....
4 ماه منو دلخوش کردی و بیخودی امیدوار کردی...کو اون همه ادعایی که داشتیتو این مدت چه ارزوهایی داشتم..چه امیدهایی داشتم..چشم به روی همه دخترابستم چون فقط تو رو می خواستم..به خیال خودم روز فراموش نشدنی میشه براماصلا فکر همچین روزی نمی کردم...اصلا حال و روز خوشی نداشتم تا وقتی رسیدمخانه.....خیلی پیش خودم فکرکردم که ایا انتخابم درست بوده یا بچگانه بوده؟؟؟ایا ان موقع درست باهاش حرف نزدم و دلیلش نپرسیدم؟؟؟؟؟؟در طوفان سوال ها گیر افتاده بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)