محاکمه..........
جلسه محاکمه عشـق بود
و قاضی عقـل ...
و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود
یعنی فراموشی!
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی
شما دست ها که با گرفتن دست هاش آروم می گرفتید
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی
و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید
حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند
عقل گفت دیدی قلب همه از عشق بیزارند
ولی من متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده
چرا هنوز از او حمایت میکنی ؟!
قلب نالید؛ که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند
و فقط با عشق می توانم یک قلب واقعی باشم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)