زیر نگاه بزها
بزها خودشان را قايم ميکردند، اينور يا آنور فرقي نميکرد هرجاي آخور که ميشد، چشمهايشان را ميدزديدند سمت ديگر.
وقتي آندو ميآمدند توي آخور، صدايي از آنها بلند نميشد. انگار ميفهميدند، حتي بهتر از کسان ديگر.
ليلا هميشه آن اوايل به محمود ميگفت:«من جلو اين بزها خجالت ميکشم.» محمود هم ميگفت:«بزهاي من فرق دارند، پازن توشان نيست.» و حالا ليلا بزها را دوست داشت. به محمود ميگفت:«محمود بزهايت چه نجيباند، حداقل بيشتر از ما.» وقتي که ميدوشيدشان، آخرين قطرة شير را که از پستان بز ميچکاند توي آن سطل کج و کوله، بلند که ميشد برود، دستي به نشانة سپاس به سر بزهايش ميکشيد و همينطور نوازشکنان دستش را تا پشتشان ميآورد.
چه نجيب بودند بزها، نگاهشان را از او ميدزديدند. پوستشان زير دستش ميلرزيد و دچار ارتعاشهاي خفيف ميشد. ليلا هميشه بهشان ميگفت:«چه نجيبيد شما بزها، کاش من و محمود هم بز بوديم...»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)