شکی که انسان را عوض می کند!
مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد . براي همين تمام روز او را زير نظر گرفت .
متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ؛ مثل يك دزد راه ميرود ؛ مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند .
آنقدر شكش قوي شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد لباسش را بپوشد ونزد قاضي برود وشكايت كند .
اما همين كه وارد خانه شد تبرش را پيدا كرد زنش آن را جا به جا كرده بود .
مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود حرف ميزند و رفتار ميكند .
پائولو کوئیلو
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)