یه چیزی بگو (داستان)
پسر راه دختر را سد کرد:یه چیزی بگو.خواهش می کنم.
جوابش یک کلمه ست.آره !؟
اشک درچشم دختر جمع شد.لبانش لرزید.
پسر ، سر پایین انداخت:عذر می خوام.
و از کنار او گذشت.
یه چیزی بگو (داستان)
پسر راه دختر را سد کرد:یه چیزی بگو.خواهش می کنم.
جوابش یک کلمه ست.آره !؟
اشک درچشم دختر جمع شد.لبانش لرزید.
پسر ، سر پایین انداخت:عذر می خوام.
و از کنار او گذشت.
امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم
[SIGPIC][/SIGPIC]
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)