تو برو پیچک من
فکر تنهایی این قلب مرا هیچ مکن
روی پیشانی من چیزی نیست
غیر یک قصه پر از بی کسی و تنهایی
تو برو پیچک من
فکر تنهایی این قلب مرا هیچ مکن
روی پیشانی من چیزی نیست
غیر یک قصه پر از بی کسی و تنهایی
من یک قاصدک سر گردانم
در خواب ناز بودم
که باد مرا بیدار کرد
و با خود به نا کجا آباد برد
نمی دانم بازی سرنوشت برایم چه تقدیر کرده است
شاید در بوستانی خوش آب و هوا فرود آیم
و شاید در کویری بی آب و علف
و شاید در دهان گوسفندی
و شاید در لانه مورچه ای
و شاید در دریایی بی کران
نمی دانم
اما می دانم من از آن قاصدک سرگردان پریشان ترم
کسی را ندارم
مرا باد سرنوشت به اینجا آورده است
و من تا خود را شناختم
در قفسی آهنی به اسارتم بردند
و می گویند تو آزادی
و من می خندم به این آزادی
که با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه،
رختخواب خريد ولي خواب نه،
ساعت خريد ولي زمان نه،
مي توان مقام خريد ولي احترام نه،
مي توان کتاب خريد ولي دانش نه،
دارو خريد ولي سلامتي نه،
خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ،
مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه.............
وقتي كه اولين قطره باران بر قلبم باريد
و زيباترين گل سرخ در ديدگانم روييد:
قسم خوردم كه هر فصل پاييز رو به قبله چشمانت
نماز بخوانم و با ياد تو پر بگيرم تا اوج
مرا بیمار دانستند...
برای صداقت در حمایت*هایم٬
نجابت در رفاقت*هایم٬
نسخه تزویر را برایم تجویز کردند!!!
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتمآتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بو
د در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشق زجانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم
جهان چیزی
شبیه موهای توست:
سیاه و سرکش و پیچیده!
خیال کن چه بی بختم
من که به نسیمی حتی،
جهانم آشوب میشود...!
دل كندن از تو ...
راحت نیست !
وقتی نگهم داشته ای ...
با چشمهات !
مثل حكایت ...
یك قطار و یك مرتاض !!
صدای گرمت آتش نوشتن را در من بیدار می کند
نگاه پاکت مصرع شعری را در من می کارد
عشق گرمت از من شاعری بی نقص می سازد
نم نم باران چشمانت نفسم را در ابیات حبس می کند
باخنده ات می رویم و این را برایت می سرایم :
دوستت دارم تا هر آنچه که هست
ديرگاهيست دلم شوق پريدن دارد
گرچه ره ناهموار، آسمان تاريك است و كسي با من نيست
در دلم حس غريبي است كه گاهي با من سر نجوا دارد
پشت اين پنجره*ها، عشقها آبي است، مهرباني سبز است
من به ديدار كسي خواهم رفت
كه به گل عطر طراوت بخشد و به من مهربانيها را
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)