صفحه 19 از 27 نخستنخست ... 9151617181920212223 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 190 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #181
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    زمستان

    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
    سرها در گریبان است
    کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
    نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
    که ره تاریک و لغزان است
    وگر دست محبت سوی کسی یازی
    به اکراه آورد دست از بغل بیرون
    که سرما سخت سوزان است
    نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
    چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
    نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
    ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
    مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
    هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
    دمت گرم و سرت خوش باد
    سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
    منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
    منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
    منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
    نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
    بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
    حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
    تگرگی نیست ، مرگی نیست
    صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
    من امشب آمدستم وام بگزارم
    حسابت را کنار جام بگذارم
    چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
    فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
    حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
    و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
    به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
    حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
    هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
    نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
    درختان اسکلتهای بلور آجین
    زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
    غبار آلوده مهر و ماه
    زمستان است
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #182
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    شکار ( یک منظومه )

    1
    وقتی که روز آمده ، ‌اما نرفته شب
    صیاد پیر ، ‌گنج کهنسال آزمون
    با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
    ناشسته رو ، ‌ ز خانه گذارد قدم برون
    جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
    خوابیده است ، و خفته بسی راز ها در او
    اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان
    افکنده اند و لوله ز آوزها دراو
    تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش
    دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند
    مانند روزهای دگر ، شهر خویش را
    گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند
    2
    پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز
    هان ، خواب گویی از سر جنگل پریده است
    صیاد پیر ، ‌شانه گرانبار از تفنگ
    اینک به آستانه ی جنگل رسیده است
    آنجا که آبشار چو ایینه ای بلند
    تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه
    کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر
    ابری که داده پیکره ی کوه را شکوه
    صیاد :
    وه ، دست من فسرد ، ‌ چه سرد است دست تو
    سرچشمه ات کجاست ، اگر زمهریر نیست ؟
    من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم ، ولی
    این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست
    همسایه ی قدیمی ام !‌ ای آبشار سرد
    امروز باز شور شکاری ست در سرم
    بیمار من به خانه کشد انتظار من
    از پا فتاده حامی گرد دلاورم
    کنون شکار من ، ‌که گورنی ست خردسال
    در زیر چتر نارونی آرمیده است
    چون شاخاکی ز برگ تهی بر سرش به کبر
    شاخ جوان او سر و گردن کشیده است
    چشم سیاه و خوش نگهش ، هوشیار و شاد
    تا دوردست خلوت کشیده راه
    گاه احتیاط را نگرد گرد خویش ، لیک
    باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه
    تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش
    هر جا که خواست می چرد و سیر می شود
    هنگام ظهر ، ‌تشنه تر از لاشه ی کویر
    خوش خوش به سوی دره ی سرازیر می شود
    آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه
    گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز
    وین اطلس سپید ، تو را جلوه کرده بیش
    بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز
    آ’د شکار من ، ‌جگرش گرم و پر عطش
    من در کمین نشسته ، ‌نهان پشت شاخ و برگ
    چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت
    در گوش او صفیر کشید پیک من که : مرگ
    آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
    اما دریغ ! او به زمین خفته مثل خاک
    بر دره عمیق ، ‌که پستوی جنگل است
    لختی سکوت چیره شود ، ‌سرد و ترسناک
    ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می شود
    گویی نه بوده گرگ ، نه برده ست میش را
    وین مام سبز موی ، فراموشکار پیر
    از یاد می برد غم فرزند خویش را
    وقتی که روز رفته ولی شب نیامده
    من ، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان
    با لاشه ی گوزن جوانم ، ‌ رسم ز راه
    واندازمش به پای تو ، ‌آلوده همچنان
    در مرمر زلال و روان تو ، ‌ خرد خرد
    از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون
    می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار
    وز دست من چشیدی و شستی هزار خون
    خون کبود تیره ، از آن گرگ سالخورد
    خون بنفش روشن از آن یوز خردسال
    خون سیاه ، از آن کر و بیمار گور گر
    خون زلال و روشن ، از آن نرم تن غزال
    همسایه ی قدیمی ام ، ‌ ای آبشار سرد
    تا باز گردم از سفر امروز سوی تو
    خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد
    س از بستر و مسیر تو ، از پشت و روی تو
    شاید که گرمتر شود این سرد پیکرت
    هان ، آبشار ! من دگر از پا فتاده ام
    جنگل در آستانه ی بی مهری خزان
    من در کناره دره ی مرگ ایستاده ام
    از آخرین شکار من ، ای مخمل سپید
    خرگوش ماده ای که دلش سفت و زرد بود
    یک ماه و نیم می گذرد ، آوری به یاد؟
    آن روز هم برای من آب تو سرد بود
    دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا
    فرزند پیل پیکر فحل دلاورم
    آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند
    بر گرده اش سوار ، من و صید لاغرم
    می شست دست و روی در آن آب شیر گرم
    صیاد پیر ، ‌ غرقه در اندیشه های خویش
    و آب از کنار سبلتش آهسته می چکید
    بر نیمه پوستینش ، و نیز از خلال ریش
    تر کرد گوشها و قفا را ، ‌ بسان مسح
    با دست چپ ، که بود ز گیلش نه کم ز چین
    و آراسته به زیور انگشتری کلیک
    از سیم ساده ی حلقه ، ز فیروزه اش نگین
    می شست دست و روی و به رویش هزار در
    از باغهای خاطره و یاد ، ‌ باز بود
    هماسه ی قدیمی او ، آبشار نیز
    چون رایتی بلورین در اهتزاز بود
    3
    ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب
    تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور
    وز لذت نوازش زرین آفتاب
    سرشار بود و روشن و پشیده از سرور
    چون پر شکوه خرمنی از شعله های سبز
    که ش در کنار گوشه رگی چند زرد بود
    در جلوه ی بهاری این پرده ی بزرگ
    گه طرح ساده ای ز خزان چهره می نمود
    در سایه های دیگر گم گشته سایه اش
    صیاد ، غرق خاطره ها ، راه می سپرد
    هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا
    او را ز روی خاطره ای گرد می سترد
    این سکنج بود که یوز از بلند جای
    گردن رفیق رهش حمله برده بود
    یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت
    اما چه سود ؟ مردک بیچاره مرده بود
    اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید
    همراه با سلام جوانک به سوی وی
    آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت
    آمد ، ‌ که خون ز فرق فشاند به روی وی
    اینجا رسیده بود به آن لکه های خون
    دنبال این نشانه رهی در نوشته بود
    تا دیده بود ، مانده زمرگی نشان به برف
    و آثار چند پا که از آن دور گشته بود
    اینجا مگر نبود که او در کمین صید
    با احتیاط و خم خم می رفت و می دوید ؟
    اگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست
    صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید
    4
    ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب
    مست نشاط و روشن ، ‌شاد و گشاده روی
    مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار
    در شهری از بهشت ، ‌همه نقش و رنگ و بوی
    انبوه رهگذار در این کوچه ی بزرگ
    در جامه های سبز خود ، استاده جا به جا
    ناقوس عید گویی کنون نواخته است
    وین خیل رهگذر همه خوابانده گوشها
    آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور
    در قعر دره تن یله کرده ست جویبار
    بر سبزه های ساحلش ، کنون گوزنها
    آسوده اند بی خبر از راز روزگار
    سیراب و سیر ، ‌ بر چمن وحشی لطیف
    در خلعت بهشتی زربفت آفتاب
    آسوده اند خرم و خوش ، ‌ لیک گاهگاه
    دست طلب کشاندشان پای ، سوی آب
    آن سوی جویبار ، نهان پشت شاخ و برگ
    صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش
    چشم تفنگ ، قاصد مرگی شتابنک
    خوابانده منتظر ، ‌پس پشت درنگ خویش
    صیاد :
    هشتاد سال تجربه ، این است حاصلش ؟
    ترکش تهی تفنگ تهی ، مرگ بر تو مرد
    هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست
    این آخرین فشنگ تو ... ؟
    صیاد ناله کرد
    صیاد :
    نه دست لرزدم ، نه دل ، ‌ آخر دگر چرا
    تیرم خطا کند ؟ که خطا نیست کار تیر
    ترکش تهی ، تفنگ همین تیر ، پس کجاست
    هشتاد سال تجربه ؟
    بشکفت مرد پیر
    صیاد :
    هان ! آمد آن حریف که می خواستم ، چه خوب
    زد شعله برق و شرق ! خروشید تیر و جست
    نشنیده و شنیده گوزن این صدا ، که تیر
    از شانه اش فرو شد و در پهلویش نشست
    آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
    در یک شتابنک رهی را گرفته پیش
    لختی سکوت همنفس دره گشت و باز
    هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش
    و آن صید تیر خورده ی لنگان و خون چکان
    گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ
    واندر پیش گرفته پی آن نشان خون
    آن پیر تیر زن ، چو یکی تیر خورده گرگ
    صیاد :
    تیرم خطا نکرد ، ولی کارگر نشد
    غم نیست هر کجا برود می رسم به آن
    می گفت و می دوید به دنبال صید خویش
    صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان
    صیاد :
    دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد
    اما کجاست فر جوانیم کو ؟ دریغ
    آن نیرویم کجا شد و چالکیم که جلد
    خود را به یک دو جست رسانم به او ، ‌دریغ
    دنبال صید و بر پی خونهای تازه اش
    می رفت و می دوید و دلش سخت می تپید
    با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
    خود را به جهد این سو و آن سوی می کشید
    صیاد :
    هان ، بد نشد
    شکفت به پژمرده خنده ای
    لبهای پیر و خون سرور آمدش به رو
    پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد
    برچید خنده را ز لبش سرفه های او
    صیاد :
    هان ، بد نشد ، به راه من آمد ، ‌ به راه من
    این ره درست می بردش سوی آبشار
    شاید میان راه بیفتد ز پا ولی
    ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار
    بار من است اینکه برد او به جای من
    هر چند تیره بخت برد بار خویش را
    ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا
    کآسان کند تلاش من و کار خویش را
    باید سریع تر بدوم
    کولبار خویش
    افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها
    صیاد :
    گو ترکشم تهی باش ، این خنجرم که هست
    یاد از جوانی ... آه ... مدد باش ، ای خدا
    5
    دشوار و دور و پر خم و چم ، نیمروز راه
    طومار واشده در پیش پای او
    طومار کهنه ای که خط سرخ تازه ای
    یک قصه را نگشاته بر جا به جای او
    طومار کهنه ای که ازین گونه قصه ها
    بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند
    بس صید زخم خورده و صیاد کامگار
    یا آن بسان این که بر او برگذشتند
    بس جان پای تازه که او محو کرده است
    بی اعتنا و عمد به خاشک و برگ و خاک
    پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب
    بس رهنورد جلد ، شتابان و بیمناک
    اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته ؟
    و آن زخم خورده صید ، گریزان و خون چکان ؟
    راه است او ، همین و دگر هیچ راه ، راه
    نه سنگدل نه شاد ، نه غمگین نه مهربان
    6
    ز آمد شد مداوم وجاوید لحظه ها
    تک ، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ
    خمیازه ای کشید و به پا جست و دم نکاند
    بویی شنیده است مگر باز این پلنگ ؟
    آری ، گرسنه است و شنیده ست بوی خون
    این سهمگین زیبا ، این چابک دلیر
    کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید
    بر می جهد ز قله که مه را کشد به زیر
    جنگاوری که سیلی او افکند به خاک
    چون کودکی نحیف ، شتر را به ضربتی
    پیل است اگر بجوید جز شیر ، هم نبرد
    خون است اگر بنوشد جز آب ، شربتی
    اینک شنیده بویی و گویی غریزه اش
    نقشه ی هجوم او را تنظیم می کند
    با گوش برفراشته ، در آن فضا دمش
    بس نقش هولناک که ترسیم می کند
    کنون به سوی بوی دوان و جهان ، ‌ چنانک
    خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ
    بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی
    با خط سرخ ثبت کند ، جنگل بزرگ
    7
    کهسار غرب کنگره ی برج و قصر خون
    خورشید ، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود
    چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه
    مغرب در آستان غروبی غریب بود
    صیاد پیر ، خسته تر از خسته ، بی شتاب
    و آرام ، می خزید و به ره گام می گذاشت
    صیدش فتاده بود دم آبشار و او
    چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت
    هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود
    کنون دگر بر آمده بود آرزوی او
    این بود آنچه خواسته بود از خدا ، درست
    این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو
    اینک که روز رفته ، ولی شب نیامده
    صیدش فتاده است همان جای آبشار
    یک لحظه ی دگر رسد و پاک شویدش
    با دست کار کشته ی خود پای آبشار
    8
    ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر
    وانگاه ... ضربتی ... که به رو خورد بر زمین
    زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی
    دیگر گذشته بود ، ‌ نشد فرصت و همین
    غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان
    زانسان که سیل می گسلد سست بند را
    اینک پلنگ بر سر او بود و می درید
    او را ، ‌ چنانکه گرگ درد گ گوسپند را
    9
    شرم شفق پرید ز رخساره ی سپهر
    هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی
    شب می خزید پیش تر و باز پیش تر
    جنگل می آرمید در ابهام و تیرگی
    کنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر
    فارغ ، چو مرغ در کنف آشیان خویش
    لیسد ، ‌ مکرد ، ‌ مزد ، نه به چیزیش اعتنا
    دندان و کام ، یا لب و دور دهان خویش
    خونین و تکه پاره ، چو کفشی و جامه ای
    آن سو ترک فتاده بقایای پیکری
    دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ
    وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری
    دستی که از مچ است جدا وو فکنده است
    بر شانه ی پلنگ در اثنای جنگ چنگ
    نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد
    آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ
    و آن زیور کلیک وی ، انگشتری که بود
    از سیم ساده ، حلقه ، ز فیروزه اش نگین
    فیروزه اش عقیق شده ، سیم زر سرخ
    اینت شگفت صنعت کسیر راستین
    در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر
    زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم
    این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ
    کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم
    زین تنگنای حادثه چل گام دورتر
    آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است
    پوزی رسانده است به آب و گشاده کام
    جان داده است و سر به لب جو نهاده است
    می ریزد آبشار کمی دور ازو ، به سنگ
    پاشان و پر پشنگ ، روان پس به پیچ و تاب
    بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست
    صد در تازه است درخشنده و خوشاب
    10
    جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
    گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی پرد
    سبز پری به دامن دیو سیا به خواب
    خونین فسانه ها را از یاد می برد ...
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #183
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    باغ من

    آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
    ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
    باغ بی برگی
    روز و شب تنهاست
    با سکوت پاک غمناکش
    ساز او باران ، سرودش باد
    جامه اش شولای عریانی ست
    ور جز اینش جامه ای باید
    بافته بس شعله ی زر تار ِ پودش باد
    گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر کجا که خواهد
    یا نمی خواهد
    باغبان و رهگذاری نیست
    باغ نومیدان
    چشم در راه بهاری نیست
    گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
    ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
    باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
    داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
    پست خاک می گوید
    باغ بی برگی
    خنده اش خونی ست اشک آمیز
    جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
    پادشاه فصلها ، پاییز
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #184
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    هستن

    گفت و گو از پاک و ناپاک است
    وز کم وبیش زلال آب و ایینه
    وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
    دارد اندر پستوی سینه
    هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی
    گوید این ناپک و آن پاک است
    این بسان شبنم خورشید
    وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
    نیز من پیمانه ای دارم
    با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر
    گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم
    ما اگر چون شبنم از پاکان
    یا اگر چون لیسکان ناپاک
    گر نگین تاج خورشیدیم
    ورنگون ژرفنای خاک
    هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد
    آه ، می فهمی چه می گویم ؟
    ما به هست آلوده ایم ، آری
    همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد
    نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
    افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان
    ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک
    در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد
    که دگر یادی از آنان نیست
    ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست
    گفت و گو از پاک و ناپاک است
    ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک
    پست و ناپاکیم ما هستان
    گر همه غمگین ، اگر بی غم پاک می دانی کیان بودند ؟
    آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
    سربی سرد سپیده دم
    بی جدال و جنگ
    ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ
    ای کبوترها
    کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها
    که من ارمستم ، اگر هوشیار
    گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای کبوترها
    در سکوت برج بی کس مانده تان هموار
    نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
    های پاکان ! های پاکان ! گوی
    می خروشم زار
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #185
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    چاووشی

    بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
    گرفته کولبار زاد ره بر دوش
    فشرده چوبدست خیزران در مشت
    گهی پر گوی و گه خاموش
    در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
    ما هم راه خود را می کنیم آغاز
    سه ره پیداست
    نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
    حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
    نخستین : راه نوش و راحت و شادی
    به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
    دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام
    اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
    سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
    من اینجا بس دلم تنگ است
    و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بی برگشت بگذاریم
    ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
    تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
    سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
    سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
    کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
    و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
    و کنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
    و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
    سوی اینها و آنها نیست
    به سوی پهندشت بی خداوندی ست
    که با هر جنبش نبضم
    هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
    بهل کاین آسمان پاک
    چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
    که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
    پدرشان کیست ؟
    و یا سود و ثمرشان چیست ؟
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بگذاریم
    به سوی سرزمینهایی که دیدارش
    بسان شعله ی آتش
    دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
    نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
    چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
    که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
    کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
    به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
    و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
    کسی اینجاست ؟
    هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
    کسی اینجا پیام آورد ؟
    نگاهی ، یا که لبخندی ؟
    فشار گرم دست دوست مانندی ؟
    و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
    مرده ای هم رد پایی نیست
    صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
    ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
    وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
    به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
    ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
    جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
    وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
    پس از گشتی کسالت بار
    بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
    کسی اینجاست ؟
    و می بیند همان شمع و همان نجواست
    که می گویند بمان اینجا ؟
    که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
    خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بگذاریم
    کجا ؟ هر جا که پیش اید
    بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
    زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
    بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
    وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
    کجا ؟ هر جا که پیش اید
    به آنجایی که می گویند
    چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
    و در آن چشمه هایی هست
    که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
    و می نوشد از آن مردی که می گوید
    چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
    کز آن گل کاغذین روید ؟
    به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
    که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
    نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
    کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
    من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
    ز سیلی زن ، ز سیلی خور
    وزین تصویر بر دیوار ترسانم
    درین تصویر
    عمر با سوط بی رحم خشایرشا
    زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا
    به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
    به زنده ی تو ، به مرده ی من
    بیا تا راه بسپاریم
    به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
    به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
    و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
    که چونین پاک و پکیزه ست
    به سوی آفتاب شاد صحرایی
    که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
    و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
    می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
    و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
    که باد شرطه را آغوش بگشایند
    و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
    بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
    من اینجا بس دلم تنگ است
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بی فرجام بگذاریم
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #186
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    آواز کرک

    بده ... بدبد ... چه امیدی ؟ چه ایمانی ؟
    کرک جان ! خوب می خوانی
    من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد
    چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد
    گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش
    بخوان آواز تلخت را ، ولکن دل به غم مسپار
    کرک جان ! بنده ی دم باش
    بده ... بد بد راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
    ته تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست
    قفس تنگ است و در بسته ست
    کرک جان ! راست گفتی ، خوب خواندی ، ناز آوازت
    من این آواز تلخت را بده ... بد بد ... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
    دروغین است هر سوگند و هر لبخند
    و حتی دلنشین آواز جفت تشنه ی پیوند
    من این غمگین سرودت را
    هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
    به شهر آواز خواهم داد
    بده ... بدبد ... چه پیوندی ؟ چه پیمانی ؟
    کرک جان ! خوب می خوانی
    خوشا با خود نشستن ، نرم نرمک اشکی افشاندن
    زدن پیمانه ای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستانی
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #187
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    پند

    بخز در لکت ای حیوان ! که سرما
    نهانی دستش اندر دست مرگ است
    مبادا پوزه ات بیرون بماند
    که بیرون برف و باران و تگرگ است
    نه قزاقی ، نه بابونه ، نه پونه
    چه خالی مانده سفره ی جو کناران
    هنوز ای دوست ، صد فرسنگ باقی ست
    ازین بیراهه تا شهر بهاران
    مبادا چشم خود برهم گذاری
    نه چشم اختر است این ، چشم گرگ است
    همه گرگند و بیمار و گرسنه
    بزرگ است این غم ، ای کودک ! بزرگ است
    ازین سقف سیه دانی چه بارد ؟
    خدنگ ظالم سیراب از زهر
    بیا تا زیر سقف می گریزیم
    چه در جنگل ، چه در صحرا ، چه در شهر
    ز بس باران و برف و باد و کولاک
    زمان را با زمین گویی نبرد است
    مبادا پوزه ات بیرون بماند
    بخز در لکت ای حیوان ! که سرد است

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #188
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    پرنده ای در دوزخ

    نگفتندش چو بیرون می کشاند از زادگاهش سر
    که آنجا آتش و دود است
    نگفتندش : زبان شعله می لیسد پر پاک جوانت را
    همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است
    نگفتندش : نوازش نیست ، صحرا نیست ، دریا نیست
    همه رنج است و رنجی غربت آلود است
    پرید از جان پناهش مرغک معصوم
    درین مسموم شهر شوم
    پرید ، اما کجا باید فرود اید ؟
    نشست آنجا که برجی بود خورده بآسمان پیوند
    در آن مردی ، دو چشمش چون دو کاسه ی زهر
    به دست اندرش رودی بود ، و با رودش سرودی چند
    خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
    به چشمش قطره های اشک نیز از درد می گفتند
    ولی زود از لبش جوشید با لبخندها ، تزویر
    تفو بر آن لب و لبخند
    پرید ، اما دگر ایا کجا باید فرود اید ؟
    نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
    سری در زیر بال و جلوه ای شوریده رنگ ، اما
    چه داند تنگدل مرغک ؟
    عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می پخت
    پرید آنجا ، نشست اینجا ، ولی هر جا که می گردد
    غبار و آتش و دود است
    نگفتندش کجا باید فرود اید
    همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است
    دلش می ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
    صدف با خویش
    دلش می ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
    چه گوید با که گوید ، آه
    کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانه ی مسموم
    چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
    همه پرهای پکش سوخت
    کجا باید فرود اید ، پریشان مرغک معصوم ؟
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #189
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    لحظه ی دیدار

    لحظه ی دیدار نزدیک است
    باز من دیوانه ام ، مستم
    باز می لرزد ، دلم ، دستم
    باز گویی در جهان دیگری هستم
    های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
    های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
    و آبرویم را نریزی ، دل
    ای نخورده مست
    لحظه ی دیدار نزدیک است
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #190
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    سرود پناهنده

    نجوا کنان به زمزمه سرگرم
    مردی ست با سرودی غمناک
    خسته دلی ، شکسته دلی ، بیزار
    از سر فکنده تاج عرب بر خاک
    این شرزه شیر بیشه ی دین ، ایت خدا
    بی هیچ باک و بیم و ادا
    سوی عجم کشیده دلش ، از عرب جدا
    امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
    آهسته می سراید و با خویش
    امشب سرود و سر دگر دارد
    نجوا کنان به زمزمه ، نالان و بی قرار
    با درد و سوز گرید و گوید
    امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
    وز این سیاه زاویه بگریزم
    پنهان رهی شناسم و با شوق می روم
    ور بایدم دویدن ، با شوق می دوم
    گر بسته بود در ؟
    به خدا داد می زنم
    سر می نهم به درگه و فریاد می کنم
    خسته دل شکسته دل غمناک
    افکنده تیره تاج عرب از سر
    فریاد می کند
    هیهای ! های ! های
    ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
    راهم دهید ای ! پناهم دهید ای
    اینجا
    درمانده ای ز قافله ی بیدل شماست
    آواره ای، گریخته ای ، مانده بی پناه
    آه
    اینجا منم ، منم
    کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
    امشب عجیب حال خوشی دارد
    پا می زند به تاج عرب ، گریان
    حال خوشی ، خیال خوشی دارد
    امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
    سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
    وز شک و از یقین
    وز رجس خلق و پکی دامان مدرسه
    بگریختم
    چگونه بگویم ؟
    حکایتی ست
    دیگر به تنگ آمده بودم
    از خنده های طعن
    وز گریه های بیم
    دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
    تا چند می توانم باشم به طعن و طنز
    حتی گهی به نعره ی نفرین تلخ و تند
    غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
    دیگر به تنگ آمده ام من
    تا چند می توانم باشم از او جدا ؟
    صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
    با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
    بگریخت از فریب و ریا ، از دروغ و جهل
    نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
    حال خوش و خیال خوشی دارد
    با خویشتن جدال خوشی دارد
    و کنون که شب به نیمه رسیده ست
    او در خیال خود را بیند
    کاوراق شمس و حافظ و خیام
    این سرکشان سر خوش اعصار
    این سرخوشان سرکش ایام
    این تلخاکام طایفه ی شنگ و شور بخت
    زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
    آهسته می گریزد
    و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
    بر خاک راه ریزد
    امشب شگفت حال خوشی دارد
    و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
    او ، در خیال ، خود را بیند
    پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه ، ولی بسته است در
    و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
    با اشتیاق قصه ی خود را
    می گوید و ز هول دلش جوش می زند
    گویی کسی به قصه ی او گوش می کند
    امشب بگاه خلوت غمناک نیمشب
    گردون بسان نطع مرصع بود
    هر گوهریش ایتی از ذات ایزدی
    آفاق خیره بود به من ، تا چه می کنم
    من در سپهر خیره به ایات سرمدی
    بگریختم
    به سوی شما می گریختم
    بگریختم ، به سوی شما آمدم
    شما
    ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
    ای لولیان مست به ایان کرده پشت ، به خیام کرده رو
    ایا اجازه هست ؟
    شب خلوت است و هیچ صدایی نمی رسد
    او در خیال خود را ، بی تاب ، بی قرار
    بیند که مشت کوبد پر کوب ، بر دری
    با لابه و خروش
    اما دری چو نیست ، خورد مشت بر سری
    راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
    می ترسد این غریب پناهنده
    ای قوم ، پشت در مگذاریدش
    ای قوم ، از برای خدا
    گریه می کند
    نجوکنان ، به زمزمه سرگرم
    مردی ست دل شکسته و تنها
    امشب سرود و سر دگر دارد
    امشب هوای کوچ به سر دارد
    اما کسی ز دوست نشانش نمی دهد
    غمگین نشسته ، گریه امانش نمی دهد
    راهم ... دهید ، ای ! ... پناهم دهید ... ای
    هو ... هوی .... های ... های

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 19 از 27 نخستنخست ... 9151617181920212223 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/