صندوقچه خاك خورده زندگیم را گشودم
تا مفهوم عشق و زندگی كردن را دریابم
امید داشتم نوری بتابد و من آن عشق را ببینم
آیا عشق زندگی ام هنوز در آن صندوقچه كوچك من بود ؟
امید داشتم هنوز باشد
اما وقتی ان را گشودم چیزی از عشق در آن پیدا نكردم
یك مشت خاطره بود
یك مشت دفتر خاطرات
یك مشت خاك...!
و آن چیزی كه از من مانده بود
حسرت بود
آن حسرت تمام وجودم را فرا گرفت
به طوری كه حتی حس میكردم مرا در قفس گذاشته اند
و از این خاك و از این زندگی دور می کنند... !
آیا چنین بود ... ؟ ... !
دفتر خاطرات را ورق زدم به امید پیدا كردن عشق
اما چیزی در آن ندیدم جز نوشته هایی بر روی كاغذ
انگاربه من لبخند میزند و به من می گفتند : ما را بخوان
آنها نمی دانستند من فرصت اندكی دارم و وقت خواندن ندارم
باز شروع به گشتن كردم
شاید چیزی بیابم ورقها را زیر رو كردم چیزی نبود
هیچ نشانی از عشق ندیدم
ولی در ته صندوقچه یك گل سرخ بود
آن گل سرخ خشكیده نشده بود
و بوی معطر گل سرخ همه جا را پر كرد
و آن نشانی از عشق بود كه به دنبالش فرسنگها راه رفتم
تا آن را بیابم و زندگی خاك خورده ام را با عشق بسازم
بی انكه بدانم عشق در درونم است نه جای دیگر
و من چشم انتظار ، در حسرت یک نگاه تو
به انتظارت نشسته ام .