نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: گروهان یک گردان یک |رامین سلطانی

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    گروهان یک گردان یک |رامین سلطانی

    1 ............
    ما شیش نفر بودیم و بچه محل. نشست و برخاستمون با هم بود. از جیك و بوك هم خبر داشتیم. شام و ناهار جمع میشدیم روی تخت یكی و با هم غذا میخوردیم. بقیه هم هر كی واسهی خودش دستهای داشت. چند نفری هم بودن كه دوست و رفیقی نداشتن و تنها میپریدن و كاری به كار كسی نداشتن.
    قد بلندی داشت و لباساش همیشهی خدا تر و تمیز بود. انگار هر شب اونا رو میشست و صب اتو میكشید و بعد میپوشید. پوتینهاشم دایم برق میزدن. قبل از اینكه همه كچل شن هرچن دقیقه یكبار انگشتای بلند و نازكش را میكرد لای موهای بور و صافش و همین جور كه موهاشو عقب میداد ، سرش را با همان حركت بالا میبرد و گردن سفید و نازكش كشیده می شد و اون وقت با صدای بم و لهجهی غلیظ میگف موشكلی نداری كه؟ بعد كه موهاشو زد اینكارو نمیكرد.
    سیمون میگف روز سوم بود كه دیدم هیكلش وسط در آسایشگاه پیدا شد. اسم من را داخل دفتر گردان دیده بود. خانهشان دو كوچه بالاتر از ما بود. روزهایی كه میرفتیم زمین سیپان فوتبال اون هم میآمد، بازی نمیكرد می ایستاد یك گوشه، فقط نگاه میكرد. بازی كه تمام می شد توی راه خانه بچهها سر به سرش می گذاشتند. یكشنبه ها با مادرش و خواهرش می آمد كلیسا. یك خاله و سه دایی در ایروان دارد. صبح ها كه می رفتیم مدرسه با خواهرش می آمد. اول اونو می رسوند. دانشگاه نرفت. می گفت می خواهد خدمت را تمام كند بروند ایروان پیش فامیلهای مادرش. اینجا با كسی رفت و آمد نداشتند. هر چند وقت یكبار یك مرد میانسال می آمد خانهشان. اینجا به من گفت كه عموی كوچكش بوده كه در اصفهان صرافی دارد.
    ـ : نه سر گوربان، ساعت چنده؟
    لبخندی روی لبهای نازكش می اومد.آستین پیرهن خاكی رو می زد بالا و ساعت رو می گفت و راهشو می كشید و می رفت.
    ظهر داغی بود. عرق امان نمی داد. ناهار رو رو تخت بابك خوردیم. تا شروع كلاس تاكتیك دو ساعتی وقت بود. یواشكی بلن شدم رفتم دستشویی. یواش برگشتم افتادم رو تخت. چشام گرم نشده بود كه احساس كردم یكی سیخ وایساده بالا سرم. چشامو باز كردم و مستقیم زل زدم تو صورت طرف. بی حركت ایستاد. بعد آروم خم شد و سرشو آورد تو صورتم. بفهمی نفهمی لبخندی هم می زد.

    ـ : رفیق یك نخ هم به من بده
    و چن ثانیه مكث كرد
    ـ : پولش مساله ای نیست. چند روز است كه خمارم.
    ـ : صداتو بیار پایین

    نیم خیز شدم و افتادم روی آرنج چپ.
    ـ : كدوم بی پدری گفته من سیگار دارم.
    جا خورد. یه قدم گذاشت عقب، كمرشو نیمه راست كرد و با همون تن صدا ولی مهربونتر در اومد كه ناراحت نشو رفیق ،آمدی از كنار تخت من رد بشوی بوی سیگارت پخش بود. من هم سه روز است تمام كردهام. خمارم. گفتم به تو رو بزنم. اگه ناراحتی می رم.
    هول برم داشت اگه بهش ندم بره راپرت كنه بیان وسایلمو بگردن. چارهای نبود. لحنمو عوض كردم.

    ـ : ببین داداش منم فقط خرجی خودمو دارم.
    تو همون حال دستمو كردم زیر تخت و ساك برزنتی رو بیرون كشیدم. از جیب مخفی شلوارم چهار نخ در آوردم
    ـ : ولی مشتی تو رو خدا دور ما رو خیط بكش.
    دست كرد جیب بغل شلوارش.
    ـ : پول چارتا سیگارم آدمو نمی كشه.
    و افتادم.
    شب ده تا دوازده پاس جنگل بودم. سایهای نزدیك شد. گفتم حكماً پاسبخشه. اومد. دیدم خودشه.

    -: سالام.
    -:اسپاسیبا موسیو. فرمایشت.

    لبخندی زد و دستشو آورد جلو.
    -:خسته ناباشی ، مشدی.
    خندم گرفت.
    -:اینجا چیكار می كنی این موقع؟

    یه چیزی گذاشت كف دستم

    -:نگهبان برجك هستم.خیلی با حالی رفیق.
    و رفت.
    مهتاب بود و همه جا نیمه روشن . بدون اینكه نیگا كنم دستمو كردم توی جیب شلوارم.
    ۲ ............
    اصغر شده بود مادر خرج. عاشق هندا ۱۲۵ بود. واسهی همین بچه های محل بهش می گفتن اصغر هندا. اونم عشق می كرد. سر هفتهی دوم سیگارای همه ته كشید. سیگار من چن روز زودتر. اصغر گف خیالی نیس دونگ بذارین من ردیف می كونم. بعداً كاشف به عمل اومد از یكی از گوروهبانا می خریده. بستهای پنجاه چوق بالاتر از بیرون. كار نداشتیم از كی می خره. همین كه جنس می رسید كفایت بود. حالا خودشم این وسط یه چیزی روش می خورد یا نه الله اعلم. من دونگ دو نفرو دادم. علی مرتاض گف: چرا دو سری؟
    -:شریك دارم.
    همه نیگام كردن.
    -:رفیقمه.
    محمود اوس میتی الباقی پولو گذاشت جیب چپ پیرهنش.
    ـ : مطمئنه؟
    دگمه را بست.
    -: مسئولیتش با خودته ها.
    رو كردم به رضا حكاك. داشت با سبیل كم پشتش بازی می كرد.
    -:لابد مطمئنه كه باهاش قاطی شدم.
    اصغر گف: عمو منصور خود دانی . بچه كه نیسی. فقط بپا یارو یه دفه دهن مهنش خوشگل نباشه.
    سه روز بعد اصغر خبر برگ طلا رو داد. بابك نمی كشید. اصغر پولش رو هم داده بود. به سیمون گفتم. شاخ در آورد. هیچ رقم باور نمی كرد.

    -:بابا شوما دیگه كه هستین؟
    زبونشو در آورد بیرون و لباشو لیسید.
    -:می كشم پدرش هم در می آرم.
    از یكی از بچه های كرمان می گرف. می گف رفقاش از شهر براش میارن. تا آخر نفهمیده بودیم كیه. اصغر می گف سكرت باشه امنیتش بیشتره. بعداً نشونش داد. به ظاهرش نمی خورد كاسب باشه.گوروهبانی كه ازش سیگار می گرفت رو هم شریك كرده بود. می گف هزینه سیگار كمتر در میاد.
    ۳ ............
    چشمم كه بهش افتاد یخ كردم. رنگ و رویش مثل گچ سفید بود. لباسهاش نامرتب بود. شانه هاش جمع شده و كوچكتر شده بود. نشست روی تخت. پلك چشم چپش می پرید دستش را گرفتم یخ بود. گفتم نامیك چی شده؟جواب نداد. فقط نگاهم كرد. بعد یك دفعه صورتش مچاله شد. چشماش جمع شد و كوچكتر شد. لبهای بی رنگش درهم رفت و اشك از چشماش راه افتاد. بغلش كردم. می لرزید. هول شدم. به صدای گریهاش چند نفری برگشتند طرف ما. بعد با تعجب به هم نگاه كردند . توی گوشش گفتم نامیك آرامتر. آبروریزی نكن. چه اتفاقی افتاده ؟
    صداش در نمیآمد. سرش را گذاشته بود روی شانهی چپم و ریز گریه میكرد. با همان صدا گفتم نامه رسیده ؟
    سرش آرام روی شانهام تكان خورد. دلم افتاد پایین. گفتم یا مریم مقدس بعد گفتم حالا پاشو بریم بیرون. بدون اینكه دور و بر را نگاه كنم دستش را كشیدم و از آسایشگاه بردم بیرون.

    رفتیم كنار انبوه درختهای پشت آسایشگاه. زیر یك درخت نشستیم. زانوهایش را بغل كرد و سرش را گذاشت روی آنها. یك سیگار آتش زدم. انگار نه انگار كه قدغنه.
    -: بابا بگو چی شده؟
    مكث كردم.
    -: یك سیگار هم به من بده
    لرزشی در صدایش بود.
    -: تو كه نمیكشی
    دماغش را بالا كشید
    -: نه بده الان میكشم.
    صدایش انگار از ته چاه درمیآمد.
    روشن كردم و بهش دادم. پك اول را كه زد به سرفه افتاد. خندهام گرفت. دوتا با كف دست زدم به پشتش. سرفهاش قطع شد اما اشكش همچنان روان بود.

    -: یعنی نمیخواهی بگی قضیه چیه؟
    سعی كردم لحنم آرامتر باشد.
    جواب نداد. انگشتهای باریكش را داخل جیب چپ پیراهن چروك خاكی رنگ كرد و پاكت تاشدهای را بیرون كشید و به طرف من دراز كرد. خط خواهرش را شناختم.
    سرم را بلند كردم. به چشمهایم زل زده بود. خواستم مسخرهاش كنم و بگویم به خاطر همین داری ادا در میآوری. ته چشمهایش التماس نشسته بود. منصرف شدم. دستم را بردم جلو و دستم را كشیدم روی اشكهایش. درمانده بودم. خواستم حرفی بزنم. از حالش زبانم خشك شده بود مثل چوب.
    آفتاب در حال پررنگ شدن بود. از وسط درختها نرمهی نسیمی میوزید و بوی غروب را میآورد. بالاخره گفتم:

    ـ: میشناسیش؟
    ته سیگار را پرت كرد و سرش را گذاشت روی زانوهایش.
    -: مسخره بازی در نیار ببینم.گفتم میشناسیش؟
    هق هق كنان سرش را تكان داد.
    دستم را آرام روی شانهاش گذاشتم. بدون اینكه سرش را بلند كند گفت:

    -: آخه قول داده بود.
    -: بیخود كرده بود. از این قولها زیاد میدهند.

    گریهاش شدیدتر شد. از حرفم پشیمان شدم. خودم را كشیدم كنارش. بغلش كردم. میلرزید. سرم را نزدیكتر بردم و صدایم را مهربانتر كردم.
    -: ببین نامیك تو كه بچه نیستی ، دیگه باید بیخیال بشوی. هرچی بوده دیگه تموم شده.
    جواب نداد. سرش را هم بلند نكرد. ناچار بلند شدم. سیگار را زیر پایم له كردم. دستم را بردم زیر كتفش كه بلندش كنم. به زمین چسبیده بود.
    سرش را بلند كرد و صاف توی چشمهایم نگاه كرد.

    -: سیمون….من….من چه كار….بكنم؟
    -: هیچی مثل انسان بلند میشوی میرویم شام میخوریم بعد میروی آسایشگاه خودتان تخت میگیری میخوابی.

    نمیتوانم. پاسبخش هستم.
    -: بیخیال رفیق. خیلی هم ناراحت باشی خودم میآیم پاسهایت را بخش میكنم.
    قبول نكرد. تا در آسایشگاه برسیم آرامتر شده بود. از جلوی لوح نگهبانی كه رد میشدیم نگاه كردم. منصور پاس ۱۱ شب بود. گفتم میسپارم دست منصور سر پست حالش را جا میآورد همه چیز از یادش میرود.
    ۴ ............
    اومد. سر موقع. احترام كردم. شترق. جواب نداد.
    -:ساعت چنده سرگوربان؟
    بلا تكلیف مچ دستش را نگاه كرد و چیزی زیر لب گفت.
    -: موسیو سرگوربان مث اینكه اوضاع خیلی گرت و خاكیه. نه سلامی. نه كلامی. نه جواب سلامی … بیا بابا . بیا بیشین اینجا بینم چه خبره تو این مملكت كه ما بی خبریم.
    دستشو گرفتم و كشیدم كنار تنهی یه درخت قطور پسته نشوندمش زمین. مهتاب كم رنگی همه جا پاشیده شده بود. باد صبا نرم از طرف كویر می وزید و پوست انسان را نوازش می داد. یك شیشه مربا چای از فلاسك ریختم و گرفتم جلوش.
    -:اسپاسیوا
    -:منم هاو آر یو عرض می نمایم موسیو نامیك سرگوربان پاس بخش … چیز . حرفم را خوردم. اصلاً تو این عالم نبود.

    -:سیمون … بیام… پیش تو.
    حرفاش نامفهوم بود.
    -:بعله … در جریانم. ماشاءالله این موسیو سیمون هم آدم هرچی درد و ورم داره فقط بر به اون بگه. ایكی ثانیه رفع و رجوع می كونه. فقط می مونه درد و بلای خودش كه اونم لاعلاجه.
    لبخند گنگی زد.
    یه نخ سیگار گیراندم و دادم دستش. خودم مخصوص آتیش زدم. دو پك نزده بو همه جا را گرفت.

    -: موسیو سرگوربان سیگارا عوض.
    تعجب كرد.
    -: چه فرقی می كنه؟
    -: فرقی كه نداره. منتهی این جنس توتونش مرغوبه، یعنی عالیه، اصلاً توفانه بابا نرمهی مزاره.
    -: اینا یعنی چی؟
    -: یعنی بگیر بكش سین جیم نكن… دودشم حروم نشه.

    هاج و واج مونده بود با تردید گرفت برد طرف لبش.
    -: ببین موسیو بنگ اعلای مزار تولید همسایهی عزیز كشور افغانستان شریف ، موسیو طالبان گرامی عنایت كردن كه خداوند سایهشان را از سر كلیه معتادان عالم كم نكنه. گو آمین لال نمیری ایشالله.
    یه پك به سیگار زدم
    -: امشب شوما قدم بر چشم ما گذوشتی به افتخارتون جشن گرفتیم.

    خندهاش گرفت.

    ۵............
    جنازه رو سه روز بعد تحویل خونوادش دادن. فشنگ از تفنگ منصور شلیك شده بود. پزشك قانونی گفت جنون آنی بوده بر اثر مصرف مواد مخدر. منصور تو بازجویی همه چیز رو گفته بود. فرداش همه رو گرفتن. وروهبان موسی علی خلع درجه شد و اخراج به اضافهی سه ماه حبس. همهی بچه ها و سیمون رفیق منصور و پسره كرمانیه رفیق اصغر هندا تجدید دوره شدن با یه سال حبس. من كه نمی كشیدم یه ماه موندم گفتن باس خبر می دادی. شیش ماه بعد خبر رسید اصغر هندا با كرمانیه از زندان بم در رفتن پاكستان. منصور زده به سرش تو یه آسایشگاه روانیه. از بقیه هیچ خبری ندارم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/