صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 36 , از مجموع 36

موضوع: گزیده اشعار کارو

  1. #31
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    بر سنگ مزار

    الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
    چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
    چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
    از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
    نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
    تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
    کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
    چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
    چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
    از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
    سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
    هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
    فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم
    ز بسکه با لب مخنت ،‌زمین فقر بوسیدم
    کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم
    چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
    چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
    ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
    که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم
    همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
    به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
    ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
    وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
    شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
    کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
    به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
    که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
    نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
    در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
    همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
    پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
    به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
    سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
    به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
    که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #32
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    گل سرخ و گل زرد

    گل سرخی به او دادم ، گل زردی به من داد
    برای یک لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد
    با تعجب پرسیدم : مگر از من متنفری ؟
    گفت : نه باور کن ،نه ! ولی چون تو را واقعا دوست دارم ، نمی خواهم
    پس از آنکه کام از من گرفتی ، برای پیدا کردن گل زرد ، زحمتی
    به خود هموار کنی
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #33
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    سوز و ساز

    یک بحر ... سرشک بودم و عمری سوز
    افسرده و پیر می شدم روز به روز
    با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
    سوزم : همه ساز گشت و شامم همه روز
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #34
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    سرشک

    پرسیدم از سرشک ، که سرچشمه ات کجاست ؟
    نالید و گفت : سر ز کجا "چشمه" از کجاست ؟
    لبخند لب ندیده ی قلبم که پیش عشق
    هر وقت دم زخنده زدم ، گفت : نابجاست
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #35
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    خداوندا

    خداوند!
    اگر روزی بشر گردی
    زحال بندگانت با خبر گردی
    پشیمان می شدی از قصه خلقت
    از اینجا از آنجا بودنت !
    خداوند!
    اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
    لباس فقر به تن داری
    برای لقمه ی نانی
    غرورت را به زیر پای نا مردان فرو ریزی
    زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
    خداوند
    اگر با مردم آمیزی
    شتابان در پی روزی
    ز پیشانی عرق ریزی
    شب آزرده ودل خسته
    تهی دست و زبان بسته
    به سوی خانه باز آیی
    زمین آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
    خداوند
    اگر در ظهرگرماگیر تابستان
    تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری
    لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
    و قدری آن طرف ترکاخ های مرمرین بینی
    واعصا بت برای سکه ای این سو و آن سودر روان باشد
    و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
    زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
    خدایا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت ر!
    تو خود سلطان تبعیضی
    تو خود یک فتنه انگیزی
    اگر در روز خلقت مست نمی کردی
    یکی را همچون من بدبخت
    یکی را بی دلیل آقا نمی کردی
    جهانی را چنین غوغا نمی کردی
    دگر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد
    دگر آهم نمی گیرد
    دگر این سازها شادم نمی سازد
    دگر از فرط می نوشی می هم مستی نمی بخشد
    دگر در جام چشمم باده شادی نمی رقصد
    نه دست گرم نجوائی به گوشم پنجه می ساید
    نه سنگ سینه ی غم چنگ صدها ناله می کوبد0
    اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد
    برای نا مرادی های دل باشد
    خدایا گنبد صیاد یعنی چه ؟
    فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه ؟
    اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه؟
    به حدی درد تنهایی دلم را رنج می دارد
    که با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم
    خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست ؟!
    شما ای مولیانی که می گویید خدا هست و برای او صفتهای توانا هم روا دارید!
    بگویید تا بفهمم
    چرا اشک مرا هرگز نمی بیند؟
    چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمی گوید
    چرا او این چنین کور و کر و لال است
    و یا شاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی
    و یا شاید دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش
    کنون از دست داده آن صفتها را
    چرا در پرده می گویم
    خدا هرگز نمی باشد
    من امشب ناله نی را خدا دانم
    من امشب ساغر می را خدا دانم
    خدای من دگر تریاک و گرس و بنگ می باشد
    خدای من شراب خون رنگ می باشد
    مرا ********** گرم لاله رخساران خدا باشد
    خدا هیچ است0
    خدا پوچ است0
    خدا جسمی است بی معنی
    خدا یک لفظ شیرین است
    خدا رویایی رنگین است
    شب است و ماه میرقصد
    ستاره نقره می پاشد
    و گنجشک از لبان شهوت آلوده ی زنبق بوسه می گیرد
    من اما سرد و خاموشم!
    من اما در سکوت خلوتت آهسته می گریم
    اگر حق است زدم زیر خدایی !!!
    عجب بی پرده امشب من سخن گفتم
    خداوند
    اگر در نعشه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
    ولی نه؟!
    چرا من روسیه باشم؟
    چرا غلاده ی تهمت مرا در گردن آویزد؟
    خداوند
    تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی
    تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند
    ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
    که نامردان به از مردان
    ز خون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند
    خداوندا بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را
    خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت را
    تو خود گفتی اگر اهرمن شهوتبر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی
    کردولی من با دو چشم خویشتن دیدم پدر با نورسته خویش گرم میگیرد برادر شبانگاهان مستانه از
    آغوش خواهر کام میگیرد نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد قدم ها در بستر فحشا
    می لغزد
    پس...قولت!
    اگر مردانگی این است
    به نامردی نامردان قسم
    نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم !
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #36
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    تکیه بر جای خدا

    شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
    در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم
    جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی
    ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم
    کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
    سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم
    خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او
    خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم
    میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین
    هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم
    نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم
    کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم
    نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم
    وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم
    امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب
    خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم
    نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی
    نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم
    شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم
    به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم
    بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم
    خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم
    نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
    نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم
    نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران
    به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم
    ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان
    نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم
    به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
    میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم
    مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را
    نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم
    نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد
    به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم
    هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد
    نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم
    به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک
    قلوب مردمان را مرکز مهر ووفا کردم
    سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم
    دگر قانون استثمار را زیر پا کردم
    رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم
    سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم
    نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت
    نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم
    نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم
    نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم
    نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
    گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم
    به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت
    گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم
    به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
    به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم
    جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
    تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم
    نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول
    نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم
    چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
    نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
    نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
    خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم
    زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن
    چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم
    سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار
    خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم
    شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم
    خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/