مردی ازکناربهلول میگذشت که سکه ای طلادردستان بهلول دید،چون اوشنیده بودبهلول دیوانه است به پیش اورفت وبه اوگفت:((تویک دانه سکه طلایت رابه من بده من درعوض 3سکه طلا به تومیدهم.))بهلول که دانست آن سکه ها ازمس است.پس گفت:((قبول امابه یک شرط که 3بارباصدای بلندمثل خرعرعرکنی؟))آن مرد3بارباصدای بلندعرعرکردسپس بهلول گفت:((توبااین خریتت فهمیدی این سکه طلاست من نفهمم این سکه هاازمس است؟))
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)