رباعیات فخرالدین عراقی
با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا لیکن هرگز جفا نباشد چو وفابا این همه راضیم به دشنام از تو از دوست چه دشنام؟ چه نفرین؟ چه دعا؟
***
عیشی نبود چو عیش لولی و گدا افکنده کله از سر و نعلین ز پاپا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا بگذاشته از بهر یکی هر دو سرا
***
ای دوست، به دوستی قرینیم تو را هر جا که قدم نهی زمینیم تو رادر مذهب عاشقی روا نیست که ما: عالم به تو بینیم و نبینیم تو را
***
ای دوست، فتاد با تو حالی دل را مگذار ز لطف خویش خالی دل رازیبد به جمال تو خود بیارایی دل زیرا که تو بس لایق حالی دل را
***
سودای تو کرد لاابالی دل را عشق تو فزود غصه حالی دل راهر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی نزدیک منی چو در خیال دل را
***
تا با توام، از تو جان دهم آدم را وز نور تو روشنی دهم عالم راچون بیتو بوم، قوت آنم نبود کز سینه به کام خود برآرم دم را
***
تا ظن نبری که مشکلی نیست مرا در هر نفسی درد دلی نیست مرامشکلتر ازین چیست؟ که ایام شباب ضایع شد و هیچ منزلی نیست مرا
***
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را وز تو نبرم ستیزهی ایشان راگر عمر مرا در سر کار تو شود عهد تو به میراث دهم خویشان را
***
از بادهی عشق شد مگر گوهر ما؟ آمد به فغان ز دست ما ساغر مااز بسکه همی خوریم می را بر می ما درسر می شدیم و می در سر ما
***
ای روی تو آرزوی دیرینهی ما جز مهر تو نیست در دل و سینهی مااز صیقل آدمی زداییم درون تا عکس رخت فتد در آیینهی ما
***
گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت با باد صبا حکایتی گفت و بریختبد عهدی عمر بین، که گل ده روزه سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت
***
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت وز دیده بسی خون دل ساده بریختبس زاهد خرقه پوش سجاده نشین کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت
***
ای جملهی خلق را ز بالا و ز پست آورده ز لطف خویش از نیست به هستبر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟ در سایهی عفو تو چه هشیار و چه مست؟
***
پیری ز خرابات برون آمد مست دل رفته ز دست و جام می بر کف دستگفتا: می نوش، کاندرین عالم پست جز مست کسی ز خویشتن باز نرست
***
گفتم: دل من، گفت که: خون کردهی ماست گفتم: جگرم، گفت که: آزردهی ماستگفتم که: بریز خون من، گفت برو کازاد کسی بود که پروردهی ماست
***
ماییم که بیمایی ما مایهی ماست خود طفل خودیم و عشق ما دایهی ماستفیالجمله عروس غیب همسایهی ماست وین طرفه که همسایهی ما سایهی ماست
***
آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟ مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟از تو خبرم نیست که با ما چونی باری، دل من ز عشق تو خون گشته است
***
در دام غمت دلم زبون افتاده است دریاب، که خسته بیس****** افتاده استشاید که بپرسی و دلم شاد کنی چون میدانی که بی تو چون افتاده است؟
***
هرگز بت من روی به کس ننموده است این گفت و مگوی مردمان بیهوده استآن کس که تو را به راستی بستوده است او نیز حکایت از کسی بشنوده است
***
معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس استبا هم نفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر آن یک نفس است
***
دل رفت بر کسی که بیماش خوش است غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش استجان میطلبد، نمیدهم روزی چند جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است
***
عشق تو، که سرمایهی این درویش است ز اندازهی هر هوسپرستی بیش استشوری است، که از ازل مرا در سر بود کاری است، که تا ابد مرا در پیش است
***
شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است ذهنی، که رموز عشق داند، عشق استمهری، که تو را از تو رهاند، عشق است لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است
***
بیمار توام، روی توام درمان است جان داروی عاشقان رخ جانان استبشتاب، که جانم به لب آمد بیتو دریاب مرا، که بیش نتوان دانست
***
این دورهی سالوس، که نتوان دانست میباش به ناموس، که نتوان دانستخاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن پای همه میبوس، که نتوان دانست
***
پرسیدم از آن کسی که برهان دانست: کان کیست که او حقیقت جان دانست؟بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای این منطق طیر است، سلیمان دانست
***
کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست تا راه توان به وصل جانان دانستره مینبریم و هم طمع می نبریم نتوان دانست، بو که نتوان دانست
***
چشمم ز غم عشق تو خون باران است جان در سر کارت کنم، این بار آن استاز دوستی تو بر دلم باری نیست محروم شدم ز خدمتت، بار آن است
***
اول قدم از عشق سر انداختن است جان باختن است و با بلا ساختن استاول این است و آخرش دانی چیست؟ خود را ز خودی خود بپرداختن است
***
از گلشن جان بیخبری، خار این است میلت به طبیعت است، دشوار این استاز جهل بدان، گر تو یکی ده گردی در هستی حق نیست شوی، کار این است
***
با حکم خدایی، که قضایش این است میساز، دلا، مگر رضایش این استایزد به کدامین گنهم داد جزا؟ توبه ز گناهی، که جزایش این است
***
هر چند که دل را غم عشق آیین است چشم است که آفت دل مسکین استمن معترفم که شاهد دل معنی است اما چه کنم؟ که چشم صورت بین است
***
ایزد، که جهان در کنف قدرت اوست دو چیز به تو بداد، کان سخت نکوستهم سیرت آن که دوست داری کس را هم صورت آن که کس تو را دارد دوست
***
در دور شراب و جام و ساقی همه اوست در پرده مخالف و عراقی همه اوستگر زانکه به تحقیق نظر خواهی کرد نامی است بدین و آن و باقی همه اوست
***
هر چند کباب دل و چشم تر هست هجر تو ز وصل دیگری خوشتر هستتو پنداری که بی تو خواب و خور هست؟ بی روی تو خواب و خور کجا در خور هست؟
***
گردنده فلک دلیر و دیر است که هست غرنده بسان شیر و دیر است که هستیاران همه رفتند و نشد دیر تهی ما نیز رویم دیر و دیر است که هست
***
بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست در آرزوی روی تو خونابه گریستبیچاره بماندهام، دریغا! بی تو بیچاره کسی که بی تواش باید زیست
***
اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست مستان شدهاند و هیچ می پیدا نیستمردان رهش ز خویش پوشیده روند زان بر سر کوی عشق پی پیدا نیست
***
ای دوست بیا، که بی تو آرامم نیست در بزم طرب بیتو می و جامم نیستکام دل و آرزوی من دیدن توست جز دیدن روی تو دگر کامم نیست
***
دل سوختگان را خبر از عشق تو نیست مشتاق هوا را اثر از عشق تو نیستدر هر دو جهان نیک نظر کرد دلم زان هیچ مقام برتر از عشق تو نیست
***
رخ عرضه کنیم، گوی: این زر سره نیست جان پیش کشیم، گوی، گوهر سره نیستدل نپسندی، که مایهی ناسره است هر مایه که قلب است عجب گر سره نیست!
***
عشق تو ز عالم هیولانی نیست سودای تو حد عقل انسانی نیستما را به تو اتصال روحانی هست سهل است گر اتفاق جسمانی نیست
***
دیشب دل من خیال تو مهمان داشت بر خوان تکلف جگری بریان داشتاز آب دو دیده شربتی پیش آورد بیچاره خجل گشت ولیکن آن داشت
***
افسوس! که ایام جوانی بگذشت سرمایهی عیش جاودانی بگذشتتشنه به کنار جوی چندان خفتم کز جوی من آب زندگانی بگذشت
***
دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت از گلبن وصل تو بجز خار نیافتعمری به امید حلقه زد بر در او چون حلقه برون در، دگر بار نیافت
***
عالم ز لباس شادیم عریان یافت با دیدهی پر خون و دل بریان یافتهر شام که بگذشت مرا غمگین دید هر صبح که خندید مرا گریان یافت
***
زنجیر سر زلف تو تاب از چه گرفت؟ و آن چشم خمارین تو خواب از چه گرفت؟چون هیچ کسی برگ گلی بر تو نزد سر تا قدمت بوی گلاب از چه گرفت؟
***
در عشق توام واقعه بسیار افتاد لیکن نه بدین سان که ازین بار افتادعیسی چو رخت بدید دل شیدا شد از خرقه و سجاده به زنار افتاد
***
چون سایهی دوست بر زمین میافتد بر خاک رهم ز رشک کین میافتدای دیده، تو کام خویش، باری، بستان روزیت که فرصتی چنین میافتد
***
غم گرد دل پر هنران میگردد شادی همه بر بیخبران میگرددزنهار! که قطب فلک دایرهوار در دیدهی صاحبنظران میگردد
***
از بخت به فریادم و از چرخ به درد وز گردش روزگار رخ چون گل زردای دل، ز پی وصال چندین بمگرد شادی نخوری ولیک غم باید خورد
***
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد صد بار دلم از آن پشیمانی خوردجانا، به یکی گناه از بنده مگرد من آدمیم، گنه نخست آدم کرد
***
نرگس، که ز سیم بر سر افسر دارد با دیدهی کور باد در سر دارددر دست عصایی ز زمرد دارد کوری به نشاط شب مکرر دارد***
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد بنمود جمال و عاشق زارم کردمن خفته بدم به ناز در کتم عدم حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
***
دل در غم تو بسی پریشانی کرد حال دل من چنان که میدانی کرددور از تو نماند در جگر آب مرا از بسکه دو چشمم گهرافشانی کرد
***
بازم غم عشق یار در کار آورد غم در دل من، بین، که چه گل بار آورد؟هر سال بهار ما گل آوردی بار امسال بجای گل همه خار آورد
***
دل در طلبت هر دو جهان میبازد وز هر دو جهان سود و زیان میبازدمانندهی پروانه، که بر شمع زند بر عین تو جان خود چنان میبازد
***
آنجا که تویی عقل کجا در تو رسد؟ خود زشت بود که عقل ما در تو رسدگویند: ثنای هر کسی برتر ازوست تو برتر از آنی که ثنا در تو رسد
***
مسکین دل من! که بیسرانجام بماند در بزم طرب بی می و بیجام بمانددر آرزوی یار بسی سودا پخت سوداش بپخت و آرزو خام بماند
***
از روز وجودم شفقی بیش نماند وز گلشن جانم ورقی بیش نمانداز دفتر عمرم سبقی باقی نیست دریاب، که از من رمقی بیش نماند
***
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند خود را به میان ما در انداختهاندخود گویند راز و خود میشنوند زین آب و گلی بهانه بر ساختهاند
***
در سابقه چون قرار عالم دادند مانا که نه بر مراد آدم دادندزان قاعده و قرار، کان دور افتاد نی بیش به کس دهند و نی کم دادند
***
زان پیش که این چرخ معلا کردند وز آب و گل این نقش معما کردندجامی ز می عشق تو بر ما کردند صبر و خرد ما همه یغما کردند
***
بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟ بی بوی خوشت به بوی سنبل چه کند؟آن کس که ز جام عشق تو سرمست است انصاف بده، به مستی مل چه کند؟
***
هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند در پردهی اسرار شدن نتوانندصندوقچهی سر قدم بس عجب است در بند و گشادش همه سرگردانند
***
قومی هستند، کز کله موزه کنند قومی دیگر، که روزه هر روزه کنندقومی دگرند ازین عجبتر ما را هر شب به فلک روند و دریوزه کنند
***
در کوی تو عاشقان درآیند و روند خون جگر از دیده گشایند و روندما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم ورنه دگران چو باد آیند و روند***
ملک دو جهان را به طلبکار دهند وین سود و زیان را به خریدار دهندبویی که صبا ز کوی جانان آورد وقت سحر آن را به من زار دهند
***
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند جان جز به دو لعل آبدارش ندهنددر بارگه وصل، جلالش میگفت: این سر که نه عاشق است بارش ندهند
***
در بند گرهگشای میباید بود ره گم شده، رهنمای میباید بودیک سال و هزار سال میباید زیست یک جای و هزار جای میباید بود
***
مازار کسی، کز تو گزیرش نبود جز بندگی تو در ضمیرش نبودبخشای بر آن کسی، که هر شب تا روز جز آب دو دیده دستگیرش نبود
***
ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟ در عالم جان رهگذرت نیست، چه سود؟جز حرص و هوی، که بر تو غالب شده است اندیشهی چیز دگرت نیست، چه سود؟
***
حاشا! که دل از خاک درت دور شود یا جان ز سر کوی تو مهجور شوداین دیدهی تاریک من آخر روزی از خاک قدمهای تو پر نور شود
***
دل دیدن رویت به دعا میخواهد وصلت به تضرع از خدا میخواهدهستند شکرلبان درین ملک بسی لیکن دل دیوانه تو را میخواهد
***
ای از کرمت مصلح و مفسد به امید وز رحمت تو به بندگان داده نویدشد موی سفید و من رها کرده نیم در نامهی خود بجای یک موی سفید
***
یاری که نکو بخشد و بد بخشاید گر ناز کند و گر نوازد شایدروی تو نکوست، من بدانم خوشدل کز روی نکو بجز نکویی ناید
***
عالم ز لباس شادیم عریان دید با دیدهی گریان و دل بریان دیدهر شام، که بگذشت مرا غمگین یافت هر صبح، که خندید مرا گریان دید
***
این عمر، که بردهای تو بییار بسر ناکرده دمی بر در دلدار گذرجانا، بنشین و ماتم خود میدار کان رفت که آید ز تو کاری دیگر
***
افتاد مرا با سر زلفین تو کار دیوانه شدم، به حال خویشم بگذاردل در سر زلفین تو گم کردستم جویای دل خودم، مرا با تو چه کار؟
***
اندیشهی عشقت دم سرد آرد بار تخم هجرت ز میوه درد آرد باراز اشک، رخم ز خاک نمناکتر است هر خار، که روید گل زرد آرد بار
***
در واقعهی مشکل ایام نگر جامی است تو را عقل، در آن جام نگرترسم که به بوی دانه در دام شوی ای دوست، همه دانه مبین دام نگر
***
ای در طلب تو عالمی در شر و شور نزدیک تو درویش و توانگر همه عورای با همه در حدیث و گوش همه کر وی با همه در حضور و چشم همه کور
***
اندر همه عمر خود شبی وقت نماز آمد بر من خیال معشوق فرازبرداشت ز رخ نقاب و می گفت مرا: باری، بنگر، که از که میمانی باز؟
***
دل ز آرزوی تو بیقرار است هنوز جان در طلبت بر سر کار است هنوزدیده به جمالت ارچه روشن شد، لیک هم بر سر آن گریهی زار است هنوز
***
بیزار شد از من شکسته همه کس من ماندهام اکنون و همان لطف تو بسفریاد رسی ندارم، ای جان و جهان در جمله جهان بجز تو، فریادم رس
***
ای دل، سر و کار با کریم است، مترس لطفش چو خداییش قدیم است، مترساز کرده و ناکرده و نیک و بد ما بی سود و زیان است، چه بیم است؟ مترس
***
ای دل، قلم نقش معما میباش فراش سراپردهی سودا میباشمانندهی پرگار به گرد سر خویش میگرد و به طبع پای بر جا میباش
***
امشب چو جمال دادهای خب میباش مه طلعت و گل رخ و شکرلب میباشای شب، چو من از تو روز خود یافتهام تا صبح قیامت بدمد شب میباش
***
آمد به سر کوی ت
و مسکین درویش با چشم پرآب و با دل پارهی ریشبگذار که در پای تو اندازد سر کو بیرخ خوب تو ندارد سر خویش***
در دل همه خار غم شکستیم دریغ! وز دست غم عشق نرستیم دریغ!عمری به امید یار بردیم بسر با یار دمی خوش ننشستیم دریغ!
***
حاشا! که کند دل به دگر جا منزل او را ز رخ که گردد از عشق خجلگردیده به کس در نگرد عیبی نیست کو شاهد دیده است و او شاهد دل
***
خاک سر کوی آن بت مشکین خال میبوسیدم شبی به امید وصالپنهان ز رقیب آمد و در گوشم گفت: میخور غم ما و خاک بر لب میمال
***
در کوی خرابات نه نو آمدهام یاری دارم ز بهر او آمدهامگر یار مرا کوزهکشی فرماید من هم به کشیدن سبو آمدهام
***
ای جان و جهان، تو را ز جان میطلبم سرگشته تو را گرد جهان میطلبمتو در دل من نشستهای فارغ و من از تو ز جهانیان نشان میطلبم
***
عمری است که در کوی خرابی رفتم در راه خطا و ناصوابی رفتمکار من سر بسر پریشان شده را دریاب، که گر تو درنیابی رفتم
***
ای یار رخ تو کرده هر دم شادم یک دم رخ تو نمیرود از یادمبا یاد تو، ای دوست، همی بودم خوش زاندم که ز نزدیک تو دور افتادم
***
آن وصل تو باز، آرزو میکندم گفتن به تو راز، آرزو میکندمخفتن ببرت به ناز تا روز سپید شبهای دراز، آرزو میکندم
***
بی روی تو، ای دوست، به جان در خطرم در من نظری کن، که ز هر بد بترمجانا، تو بیک بارگی از من بمبر کز لطف تو من امید هرگز نبرم
***
دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم جویای توام، اگر نپرسی خبرمخالی نشود خیالت از چشم ترم در کوزه تو را بینم اگر آب خورم
***
دل پیشکش نرگس مستت آرم جان تحفهی آن زلف چو شستت آرمسرگردانم ز هجر، معلومم نیست در پای که افتم که به دستت آرم؟
***
امشب نظری به روی ساقی دارم ای صبح، مدم، که عیش باقی دارمشاید که بر افلاک زنم خیمه، از آنک با همدم روح هم وثاقی دارم
***
امشب نظری بروی ساقی دارم وز نوش لبش حیات باقی دارمجانا، سخن وداع در باقی کن کین باقی عمر با تو باقی دارم
***
ای دوست، بیا، که با تو باقی دارم با هجر تو چند وثاقی دارم؟در من نظری کن، که مگر باز رهم زین درد که از درد عراقی دارم
***
در سر هوس شراب و ساقی دارم تا جام جهان نمای باقی دارمگر بر در میخانه روم، شاید، از انک با دوست امید هم وثاقی دارم
***
جانا، ز دل ار کباب خواهی، دارم وز خون جگر شراب خواهی، دارمبا آنکه ندارم از جهان بر جگر آب چندان که ز دیده آب خواهی دارم
***
اندر غم تو نگار، همچون نارم میسوزم و میسازم و دم برنارمتا دست به گردن تو اندر نارم آکنده به غم چو دانه اندر نارم
***
یارب، به تو در گریختم بپذیرم در سایهی لطف لایزالی گیرمکس را گذر از جادهی تقدیر تو نیست تقدیر تو کردهای، تو کن تدبیرم
***
چون قصهی هجران و فراق آغازم از آتش دل چو شمع خوش بگدازمهر شام که بگذشت مرا غمگین دید میسوزم و در فراقشان میسازم
***
بگذار، اگر چه رندم و اوباشم تا خاک سر کوی تو بر سر پاشمبگذار، که بگذرم به کویت نفسی در عمر مگر یک نفسی خوش باشم
***
پیوسته صبور و رنجکش میباشم وندر پی عاشقان ترش میباشمدل در دو جهان هیچ نخواهم بستن با آنکه مرا خوش است خوش میباشم
***
با نفس خسیس در نبردم، چه کنم؟ وز کردهی خویشتن به دردم، چه کنم؟گیرم که به فضل در گزاری گنهم با آنکه تو دیدی که چه کردم، چه کنم؟
***
آوازهی حسنت از جهان میشنوم شرح غمت از پیر و جوان میشنومآن بخت ندارم که ببینم رویت باری، نامت ز این و آن میشنوم
***
آزاده دلی ز خویشتن میخواهم و آسوده کسی ز جان و تن میخواهمآن به که چنان شوم که او میخواهد کاین کار چنان نیست که من میخواهم
***
در عشق تو زارتر ز موی تو شدیم خاک قدم سگان کوی تو شدیمروی دل هر کسی به روی دگری است ماییم که بتپرست روی تو شدیم
***
وقت است که بر لاله خروشی بزنیم بر سبزه و گلخانه فروشی بزنیمدفتر به خرابات فرستیم به می بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم
***
امروز به شهر دل پریشان ماییم ننگ همه دوستان و خویشان ماییمرندان و مقامران رسوا شده را گر میطلبی، بیا، که ایشان ماییم
***
چون درد نداری، ای دل سرگردان رفتن ببر طبیب بیفایده داندرمان طلبد کسی که دردی دارد چون نیست تو را درد چه جویی درمان؟
***
هر دم شب هجران تو، ای جان و جهان تاریکتر است و مینگیرد نقصانیا دیدهی بخت من مگر کور شده است؟ یا نیست شب هجر تو را خود پایان؟
***
هر شب به سر کوی تو آیم به فغان باشد که کنی درد دلم را درمانگر بر در تو بار نیابم، باری از پیش سگان کوی خویشم، بمران
***
تا چند مرا به دست هجران دادن؟ آخر همه عمر عشوه نتوان دادنرخ باز نمای، تا روان جان بدهم در پیش رخ تو میتوان جان دادن
***
هان! راز دل خستهی ما فاش مکن با یار عزیز خویش پرخاش مکنآن دل که به هر دو ****** سر در ناورد اکنون که اسیر توست رسواش مکن
***
خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن این وصل مرا به هجر تبدیل مکنخواهی که جدا شوی ز من بیسببی؟ خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن
***
ای نفس خسیس، رو تباهی میکن تا جان خسته است روسیاهی میکناکنون چو امید من فگندی بر خاک خاکت به سر است، هر چه خواهی میکن
***
آخر بدمد صبح امید از شب من آخر نه به جایی برسد یارب من؟یا در پایت فگند بینم سر خویش یا بر لب تو نهاده بینم لب من
***
ای یاد تو آفت س****** دل من هجر و غم تو ریخته خون دل منمن دانم و دل که در فراقت چونم کس را چه خبر ز اندرون دل من؟
***
ای دل، پس زنجیر تو دیوانه نشین در دامن درد خویش مردانه نشینز آمد شد بیهوده تو خود را پی کن معشوق چو خانگی است در خانه نشین
***
گر زانکه بود دل مجاهد با تو همرنگ شود فاسق و زاهد با توتو از سر شهوتی که داری، برخیز تا بنشیند هزار شاهد با تو
***
ای مایهی اصل شادمانی غم تو خوشتر ز حیات جاودانی غم تواز حسن تو رازها به گوش دل من گوید به زبان بیزبانی غم تو
***
ای زندگی تو و توانم همه تو جانی و دلی، ای دل و جانم همه توتو هستی من شدی، از آنم همه من من نیست شدم در تو، از آنم همه تو
***
آن کیست که بیجرم و گنه زیست؟ بگو بیجرم و گناه در جهان کیست؟ بگومن بد کنم و تو بد مکافات کنی پس فرق میان من تو چیست؟ بگو
***
در عشق تو بیتو چون توان زیست؟ بگو و آرام دلم جز تو دگر کیست؟ بگوبا مات خود این دشمنی از بهر چه خاست؟ جز دوستی تو جرم ما چیست؟ بگو
***
دارم دلکی به تیغ هجران خسته از یار جدا و با غمش پیوستهآیا بود آنکه بار دیگر بینم با یار نشسته و ز غم وارسته؟
***
چندن که خم بادهپرست است بده چندان که در توبه نبسته است بدهتا این قفس جسم مرا طوطی عمر در هم نشکسته است و نجسته است بده
***
دل در طلب دنیی دون هیچ منه بر دل غم او کم و فزون هیچ منهخواهی که به بارگاه شاهی برسی از کوی طلب پای برون هیچ منه
***
آنم که توام ز خاک برداشتهای نقشم به مراد خویش بنگاشتهایکارم به مراد خود چو نگذاشتهای میرویم از آنسان که توام کاشتهای
***
ای لطف تو دستگیر هر بیسر و پای احسان تو پایمرد هر شاه و گدایمن لولیکم، گدای بیبرگ و نوای لولی گدای را عطایی فرمای
***
پیری بدر آمد ز خرابات فنای در گوش دلم گفت که: ای شیفته رایگر میطلبی بقای جاوید مباش بیبادهی روشن اندرین تیرهسرای
***
عشقی نبود چو عشق لولی و گدای افگنده کلاه از سر و نعلین از پایپا بر سر جان نهاده، دل کرده فدای بگذاشته از بهر یکی هر دو سرای
***
عیشی نبود چو عیش لولی و گدای او را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جایاندر ره عشق میدود بیسر و پای مشغول یکی و فارغ از هر دو سرای
***
نی بر سر کوی تو دلم یافته جای نی در حرم وصل نهاده جان پایسرگشته چنین چند دوم گرد جهان؟ ای راهنما، مرا به خود راهنمای
***
ای کاش! به سوی وصل راهی بودی یا در دلم از صبر سپاهی بودیای کاش! چو در عشق تو من کشته شوم جز دوستی توام گناهی بودی
***
با یار به بوستان شدم رهگذری کردم نظری سوی گل از بیصبریآمد بر من نگار و در گوشم گفت: رخسار من اینجا و تو در گل نگری؟
***
نی کرده شبی بر سر کویت گذری نی بوی خوشت به من رسیده سحرینی یافته از تو اثری، یا خبری عمرم بگذشت بیتو، آخر نظری
***
بردی دلم، ای ماهرخ بازاری زان در پی تو ناله کنم، یا زاریجان نیز به خدمت تو خواهم دادن تا بو که دل بردهی من باز آری
***
چون در دلت آن بود که گیری یاری برگردی ازین دلشده بیآزاریچون روز وداع بود بایستی گفت تا سیر ترت دیده بدیدی، باری
***
ای منزل دوست، خوش هوایی داری پیداست که بوی آشنایی داریخاک کف تو چو سرمه در دیده کشم زیرا که نشان از کف پایی داری
***
در عشق، اگر بسی ملامت ببری تا ظن نبری جان به قیامت ببریانصاف ده از خویشتن، ای خام طمع عاشق شوی و جان به سلامت ببری؟
***
از آتش غم چند روانم سوزی؟ وز ناوک غمزه چند جانم دوزی؟گویی که: مخور غم، چه کنم گر نخورم؟ چون نیست مر از تو بجز غم روزی
***
هر لحظه ز چهره آتشی افروزی تا جان من سوختهدل را سوزیچون دوست نداری تو بدآموزان را ای نیک، تو این بد ز که میآموزی؟
***
هم دل به دلستانت رساند روزی هم جان بر جانانت رساند روزیاز دست مده دامن دردی که تو راست کین درد به درمانت رساند روزی
***
آیا خبرت شود عیانم روزی؟ تا بر دل خود دمی نشانم روزیدانم که نگیری، ای دل و جان، دستم در پای تو جان و دل فشانم روزی
***
ای کرده به من غم تو بیداد بسی دریاب، که نیست جز تو فریاد رسیجانا، چه زیان بود اگر سود کند از خوان سگان سر کویت مگسی؟
***
گر شهره شوی به شهر شرالناسی ور گوشه گرفتهای، تو در وسواسیبه زان نبود، گر خضر و الیاسی کس نشناسد تو را، تو کس نشناسی؟
***
چون خاک زمین اگر عناکش باشی وز باد هوای دهر ناخوش باشیزنهار! ز دست ناکسان آب حیات بر لب ننهی، گرچه در آتش باشی
***
ای کاش! بدانمی که من کیستمی؟ تا در نظرش بهتر ازین زیستمییا جمله تنم دیده شده، تا شب و روز در حسرت عمر رفته بگریستمی
***
گر مونس و همدمی دمی یافتمی زو چاره و مرهمی همی یافتمیاز آتش دل سوختمی سر تا پای از دیده اگر نمی نمییافتمی
***
گر من به صلاح خویش کوشان بدمی سالار همه کبودپوشان بدمیاکنون که اسیر و رند و میخوار شدم ای کاش! غلام میفروشان بدمی
***
حال من خستهی گدا میدانی وین درد دل مرا دوا میدانیبا تو چه کنم قصهی درد دل ریش؟ ناگفته چو جمله حال ما میدانی
***
در عشق ببر از همه، گر بتوانی جانا طلب کسی مکن، تا دانیتا با دگرانت سر و کاری باشد با ما سر و کارت نبود، نادانی
***
گفتم که: اگر چه آفت جان منی جان پیش کشم تو را، که جانان منیگفتا که: اگر بندهی فرمان منی آن دگران مباش، چون زآن منی
***
ای کرده غمت با دل من روی به روی زلف تو کند حال دلم موی به مویاندر طلبت چو لولیان میگردم دور از در تو، دربدر و کوی به کوی
***
تو واقف اسرار من آنگاه شوی کز دیده و دل بندهی آن ماه شویروزیت اگر به روز من بنشاند از حالت شبهای من آگاه شوی
***
هر بوی که از مشک و قرنفل شنوی از دولت آن زلف چو سنبل شنویچون نغمهی بلبل ز پی گل شنوی گل گفته بود هر چه ز بلبل شنوی
***
ای لطف تو دستگیر هر رسوایی وی عفو تو پردهپوش هر خود راییبخشای بدان بنده، که اندر همه عمر جز درگه تو دگر ندارد جاییبرگرفته از «
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)