صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 32

موضوع: شناختنامه سعدی و مقالاتی در باب سعدی

  1. #1
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    شناختنامه سعدی و مقالاتی در باب سعدی

    كوتاه در باره زندگی سعدی
    شیخ مشرف‌الدین‌ ابن‌ مصلح‌ بن‌ عبدا... شیرازی‌ موسوم‌ به‌ شیخ‌ سعدی‌ از بزرگ‌ترین‌ ستارگان‌ و برجستگان‌ درجه‌ اول‌ آسمان‌ ادب‌ ایران‌ زمین‌ است‌ كه‌ با تسلط وصف‌ ناپذیر خود بزرگترین‌ شاهكارهای‌ ادبی‌ ایران‌ را در سرتاسر تاریخ‌ ادبی‌ این‌ كشور خلق‌ نموده‌ است‌. تاریخ‌ زندگی‌ این‌ شاعر و سخن‌سرای‌ بزرگ‌ چندان‌ معلوم‌ نیست‌ و اقوال‌ متعددی‌ در كتاب‌های‌ تاریخی‌ ذكر شده‌ است‌ ولی‌ ظاهرا در بین‌ سالهای‌ 600 تا 610 ه. ق‌ در شهر شیراز به‌ دنیا آمده‌ است‌.سعدی‌ در خانواده‌ای‌ اهل‌ علم‌ و ادب‌ چشم‌ به‌ جهان‌ گشود(1) و از اوان‌ كودكی‌ تحت‌ نظارت‌ دقیق‌ پدرش‌ به‌ آموختن‌ علوم‌ و معارف‌ روزگار خویش‌ پرداخت‌. محبت‌ و ارشاد خردمندانه‌ پدر در سال‌های‌ كودكی‌ مشوق‌ این‌ كودك‌ خردسال‌و سرشار از هوش‌ و استعداد بود و وی‌ در مدتی‌ كوتاه‌ به‌ اطلاعات‌ وافری‌ در باب‌ تاریخ‌ و ادبیات‌ ایران‌ دست‌ یافت‌. سعدی‌ در 12 سالگی‌ پدرش‌ را از دست‌ داد و با سرپرستی‌ مادرش‌ تحصیلات‌ خود را ادامه‌ داد. استاد در سال‌ 621ه.ق رهسپار بغداد كه‌ مركز علمی‌ و ادبی‌ بزرگ‌ آن‌ روز جهان‌ اسلام‌ بود گشت‌ ودر مدرسه‌ معروف‌ نظامیه‌ بغداد و دیگر محافل‌ علمی‌ آن‌ شعر مشغول‌ به‌ تحصیل‌ شد. این‌ دوران‌ مواجه‌ بود با هجوم‌ وحشیانه‌ مغولان‌ به‌ ایران‌ و پایمال‌ گشتن‌ ایالات‌ مختلف‌ ایران‌ در زیر سم‌ اسب‌های‌ این‌ قوم‌ وحشی‌ و درنده‌ خو. زادگاه‌ سعدی‌ اگرچه‌ از تهاجمات‌ مغولان‌ مصون‌ ماند ولی‌ استان‌ فارس گرفتار كشمكش‌های‌ سختی‌ بین‌ احفاد ‌خوارزمشاهیان و اتابكان‌ شد و آرامش‌ و امنیتی‌ كه‌ بر شیراز حاكم‌ بود رخت‌ بربست‌. سعدی‌ كه‌ در این‌ ایام‌ به‌ خوشه‌ چینی‌ از محضر دو تن‌ از بزرگترین‌ مشایخ‌ بزرگ‌ صوفیه‌ آن‌ روزگار ابوالفرج‌ بن‌ جوزی‌ و ‌شیخ‌ شهاب‌ الدین‌ سهروردی مشغول‌ بود همزمان‌ با این‌ اوضاع‌ و احوال‌ دل‌ از زادگاه‌ زیبای‌ خود بركشید و به‌ پیروی‌ از روح‌ بی‌آرام‌ و بیقرار خود به‌ شوق‌ جهانگردی‌ عازم‌ سفری‌ دور و دراز گشت‌ كه‌ بین‌ سی‌ تا چهل‌ سال‌ به‌ طول‌ كشید. وی‌ در طول‌ این‌ سفرهای‌ طولانی‌ ولایات‌ و ایالاتی‌همچون‌ عراق‌، شام‌ و حجاز را در نوردید و تا شمال‌ آفریقا نیز پیش‌ رفت‌ و علاوه‌ بر مشاهده‌ شهرها و ملتهای‌ مخلتف‌، با مذاهب‌ و فرق‌ گوناگون‌ آشنایی‌ یافت‌ و یا طبقات‌ مردم‌ مخلوط و ممزوج‌ گشت‌. نقل‌ شده‌ است‌ وی‌ در طی‌سفرهای‌ خود حتی‌ كاشمر و هند و تركستان‌ را نیز در نوردید كه‌ البته‌ اكثر محققان‌ فعلی‌ سفر سعدی‌ به‌ این‌ سرزمین‌های‌ دور دست‌ را مردود دانسته‌ و آن‌ را حاصل‌ تخیلات‌ شاعرانه‌ وی‌ می‌دانند. حكیم‌ پس‌ از این‌ مسافرت‌ طولانی‌ و در حالی‌ كه‌ از جوانی‌ خام‌ و بی‌تجربه‌ به‌ پیری‌ دنیا دیده‌ و شیخی‌ اخلاق‌گرا با كوله‌باری‌ از تجارب‌ معنوی‌ و افكار ورزیده‌ بدل‌ گشته‌ بود به‌ شیراز بازگشت‌. این‌ زمان‌ كه‌ حدود سال‌ 655 ه.ق‌ بوده‌ است‌ مقارن‌ بود با ایام‌ حكومت‌ اتابك‌ ابوبكر بن‌ سعدبن‌ زنگی‌ سلغری‌ ((623 ـ 668 ه.ق‌) و این‌ حاكم‌ اندیشمند درسایه‌ عدل‌ و رأفت‌ خود آرامش‌ و امنیت‌ كاملی‌ را در ایالت‌ فارس‌ حكمفرما ساخته‌ بود.(2) سعدی‌ پس‌ از ورود به‌ شیراز مورد عنایت‌ اتابك‌ ابوبكر قرارگرفت‌ و در شمار نزدیكان‌ وی‌ درآمد. ولی‌ نه‌ به‌ عنوان‌ شاعری‌ ممدوح‌ و درباری‌ بلكه‌ به‌ عنوان‌ مشاوری‌ فرزانه‌ و دانشمندی‌ جهان‌ دیده‌ و قطب‌ صوفیان‌ كه‌ با شهامتی‌ شگفت‌ امیر وسایر بزرگان‌ را به‌ عدل‌ و نیكوكاری‌ می‌خواند و با اندرزهای‌ خردمندانه‌ خود سپری‌ شدن‌ روزگار و گذشتن‌ جاه‌ و جلال‌ و تغییر احوال‌ را به‌ آنان‌ گوشزد می‌ساخت‌.(3) حكیم‌ پس‌ از مرگ‌ امیر ابوبكر بن‌ سعد به‌ ارائه‌ پندهای‌ حكیمانه‌ خود به‌ سایر امراء اتابكان‌ فارس‌ و دانشمندانی‌ همچون‌ خواجه‌ شمس‌الدین‌ محمد جوینی‌ صاحب‌ دیوان‌ وزیر هلاكو و عطاملك‌ جوینی‌ و سایرفضلا و دانشمندان‌ عصر خویش‌ پرداخت‌. وی‌ اگرچه‌ در برخی‌ اشعار خود این‌ امرا و بزرگان‌ رامدح‌ و ستایش‌ نیز نمود ولی‌ هیچگاه‌ شیوه‌ شاعران‌ درباری‌ پیش‌ از خود را پیروی‌ ننمود و همواره‌ راه‌ اندرز و نصیحت‌ را به‌ جای‌ اغراق‌ و مضمون‌سازی‌ در مدح‌ در نظر داشت‌. سعدی‌ در این‌ دوران‌ كه‌ می‌توان‌ آن‌ را ایام‌ گوشه‌نشینی‌ وی‌ دانست‌ در شیراز شهر محبوبش‌ اقامت‌ گزید و در حالی‌ كه‌ در سراسر عالم‌ اسلامی‌ آن‌ روزگار شهره‌ عام‌ و خاص‌ گشته‌ بود به‌ سرایش‌ اشعار خویش‌ و خلق‌ شاهكارهایی‌ همچون‌ گلستان‌ و بوستان‌ پرداخت‌. بوستان‌ اولین‌ اثر بزرگ‌ هنری‌ او بود كه‌ آن‌ را درسال‌ 655 به‌ پایان‌ رساند و این‌ منظومه‌ تعلیمی‌ بزرگ‌ را به‌ اتابك‌ مظفر الدین‌ ابوبكر بن‌ سعد زنگی‌ هدیه‌ نمود.سعدی‌ یك‌ سال‌ بعد گلستان‌ را كه‌ آمیخته‌ای‌ از نثر و نظم‌ بود به‌ پایان‌ رساند و آن‌ را به‌ پسر ابوبكر به‌ نام‌ سعد بن‌ ابوبكر بن‌ سعد زنگی‌، كه‌ سعدی‌ تلخص‌ خویش‌ را از نام‌ وی‌ گرفته‌ است‌، تقدیم‌ نمود. اواخر عمر سعدی‌ در عزلت‌ و گوشه‌نشینی‌ سپری‌ شد و وی‌ در انزوایی‌ چون‌ اعتكاف‌ صومعه‌نشینان‌ خود را وقف‌ مراقبه‌ و شعر نمود; شیخ‌ در این‌ روزها از تجارب‌ فراوانی‌ كه‌ در سفرهایش‌ اندوخته‌ بود مواعظی‌ برای‌ پادشاهان‌ و رعایا و شاگردان‌ و ستایندگان‌ می‌فرستاد و به‌ نوبه‌ خویش‌ از خیراندیشی‌، هدایا و معاشی‌ كه‌ آنان‌ برای‌ او فراهم‌می‌كردند بهره‌مند می‌گشت‌. این‌ دوره‌ از زندگی‌ نسبتا دراز مدت‌ این‌ شاعر بزرگ‌ در بر گیرنده‌ تصنیف‌ بیشتر اشعارغنایی‌ او اعم‌ از غزلیات‌ و مدایح‌ تعلیمی‌ در قالب‌ قصیده‌ بود كه‌ در آن‌ سران‌ و بزرگان‌ را پند می‌داد و وقایع‌ جاری‌ راتفسیر می‌كرد. سخن‌سرای‌ بزرگ‌ ایران‌ در سال‌ 691 ه. ق‌ در شیراز بدرود حیات‌ گفت‌ و در زاویه‌ خود كه‌ امروز آرامگاه‌ سعدی‌ یا سعدیه‌ خوانده‌ می‌شد دفن‌ گردید. شهرت‌ شیخ‌ اجل‌ سعدی‌ در دوره‌ زندگی‌ او مرزها را در نوردید و به‌ دورترین‌ مناطق‌ نیز رسید.او كه‌ در جوانی‌ نیز به‌ گفته‌ خود شهره‌ آفاق‌ بود پس‌ از سپری‌ نمودن‌ سفرهای‌ طولانی‌ خویش‌ و پیوستن‌ به‌ دربار اتابك‌ ابوبكر و سرایش‌ بوستان‌ و گلستان‌ به‌ شهرت‌ عظیمی‌ دست‌ یافت‌. مهارت‌ غیر قابل‌ توصیف‌ شیخ‌ در آمیختن‌ تجربه‌های‌ تلخ‌ و شیرین‌ و باز نمودن‌ زوایای‌ روح‌ ودل‌ آدمیان‌ با بهره‌گیری‌ از ظریف‌ترین‌ عواطف‌ عاشقانه‌ و توصیف‌ زیبایی‌های‌ طبیعت‌ و لحظه‌های‌ شوق‌ و هجران‌ چنان‌ شكوه‌ و جلالی‌ به‌ او بخشید كه‌ حتی‌ در دوره‌ حیاتش‌ نیز آثارش‌ سرمشق‌ شاعران‌ و نویسندگان‌ قرار گرفت‌ و سخن‌سرایان‌ بعد از او بارها طبع‌ خود را در بوجود آوردن‌ آثاری‌ همچون‌ گلستان‌ و بوستان‌ آزمودند. سعدی‌ در انواع‌ قالب‌های‌ شعری‌ همچون‌ قصیده‌ و رباعی‌ و غزل‌ طبع‌ آزمایی‌ نمود و در هر یك‌ از اقسام‌شعری‌ شاهكارهای‌ بزرگی‌ پدید آورد. شهرت‌ عمده‌ وی‌ در سرایش‌ قصیده‌هایی‌ روشن‌ و روان‌ و ساده‌ و بی‌تكلف‌ است‌ كه‌ در این‌ قصاید بیشتر به‌ نعت‌ خداوند و پند و اندرز و حكم‌ و مراثی‌ و مدایح‌ پرداخته‌ است‌. همانگونه‌ كه‌ اشاره‌ شد حكیم‌ شیراز شاعری‌ درباری‌ نبود و اگرچه‌ با تعداد زیادی‌ از دربارها تماس‌ داشت‌ ولی‌ هیچ‌گاه‌ از اعتقاد خود به‌آزادی‌ اندیشه‌ و قلم‌ دست‌ نكشید و هرگز دست‌ تكدی‌ پیش‌ كسی‌ دراز ننمود. مدایح‌ او محدود می‌باشند و او روی‌ هم‌ رفته‌ مایل‌ بود قصاید خود را از مواعظ دلنشین‌ و سخنان‌ حكمت‌آموز خطاب‌ به‌ پادشاهان‌ پرسازد. سعدی‌ علاوه‌ بر اینكه‌ درجه‌ مداحی‌ قصیده‌ را كاهش‌ داد به‌ آرایش‌ غزل‌ پرداخت‌ و تحول‌ یكصد ساله‌ غزل‌ را تا پیش‌ از ظهور حافظ،به‌ اوج‌ خود رساند. وی‌ غزل‌ را كه‌ بیشتر احساسات‌ شاعر را تعبیر می‌نماید ترجیح‌ داد و در غزلیات‌ پرشورش‌ خود را به‌ دست‌ احساسات‌ عشقی‌ سپرد كه‌ به‌ راستی‌ تجربه‌ گردیده‌ است‌. در غزلهای‌ سعدی‌ دل‌ با دماغ‌ و حسن‌ با خرد مبارزه‌ نمود و عشق‌ و ذوق‌ و شور و شوق‌ جای‌ قیاس‌ و نكته‌پردازی‌ و مضمون‌سازی‌ را گرفت‌ و از این‌ روی‌ می‌توان‌ گفت‌ غزل‌ از زمان‌ سعدی‌ در ردیف‌ اول‌ اقسام‌ شعر فارسی‌ قرار گرفت‌. نثر شیرین‌ و روان‌ سعدی‌ كه‌ دقیقا برابر با نظم‌ وشعر او بود از دیگر ویژگی‌های‌ منحصر به‌ فرد این‌ شاعر به‌ شمار می‌رود و وی‌ از این‌ طریق‌ بخصوص‌ نثر مسجع‌ و آهنگ‌دار حسن‌ انتخاب‌ و حسن‌ وزن‌ و تناسب‌ خود را وارد زبان‌ فارسی‌ نمود. هنر بزرگ‌ سعدی‌ در نثر مسجع‌ آن‌ بودكه‌ بدون‌ آنكه‌ از شیوه‌ پیشینیان‌ همچون‌ عطار نیشابوری و ابوالمعالی نصرا... منشی‌ در استفاده‌ از جملات‌ مصنوع‌ و پیچیده‌ استفاده‌ كند عباراتی‌ شیرین‌ و گوشنواز و دلفریب‌ و در عین‌ حال‌ ساده‌ و روان‌ به‌ كار برد كه‌ شهرت‌ او را دوچندان‌ ساخت‌.(4) از ابتكارات‌ زیبای‌ سعدی‌ در نثر، به‌ كارگیری‌ اشعار و شواهد مناسب‌ در مواقع‌ خاص‌ است‌ كه‌ تأثیری‌ جاودانه‌ به‌ سخن‌ او بخشیده‌ است‌ و نمونه‌ آن‌ در گلستان‌ جلوه‌گر است‌. از جمله‌ این‌ شواهد ذكر عباراتی‌ است‌كه‌ معنی‌ آیات‌ قرآن‌ كریم‌ را با نظم‌ شیوایی‌ روشن‌ ساخته‌ است‌.(5) از دیگر هنرهای‌ بزرگ‌ استاد سخن‌ ایران‌ بیان‌ حقایق‌ از طریق‌ تمثیل‌ با عباراتی‌ شیرین‌ و كوتاه‌ است‌ كه‌ بدون‌ ورود به‌ استدلال‌ و طول‌ مقال‌ منظور نظر خود را بیان‌ داشته‌ است‌. سعدی‌ علاوه‌ بر شعر فارسی‌ در ادبیات‌ عربی‌ نیز تسلط بی‌چون‌ و چرایی‌ داشت‌ و اقامت‌ و تحصیل‌ او دردیار عرب‌ و مطالعه‌ آثار برخی‌ از شاعران‌ و نویسندگان‌ عرب‌ موجب‌ شد كه‌ اشعار پخته‌ و رسایی‌ نیز در زبان‌ عربی‌ بسراید كه‌ بعدها مورد تحسین‌ شعرای‌ عرب‌ زبان‌ نیز قرار گرفت‌. شیخ‌ اجل‌ آثار بزرگی‌ از خود به‌ یادگار گذاشت‌ كه‌ بخش‌ اعظم‌ این‌ آثار شامل‌ غزلیات‌، سخنان‌ موجز و گفته‌های‌ اخلاقی‌ موسوم‌ به‌ صاحبیه‌ و قطعات‌ (رباعیات‌ ومفردات‌) در مجموعه‌ای‌ تحت‌ عنوان‌ كلیات‌ سعدی‌ جمع‌آوری‌ شده‌ است‌. بزرگ‌ترین‌ یادگار هنری‌ این‌ شاعر والامقام‌ دو كتاب‌ جاودانی‌ بوستان‌ و گلستان‌ است‌ كه‌ تمامی‌ هنر خود را در این‌ كتابها جلوه‌گر ساخته‌ است‌. گلستان‌ كتابی‌ كوچك‌ با نثر بسیار روان‌ و آمیخته‌ با شعر است‌ كه‌ شاعر در یك‌ دیباچه‌ و هشت‌ باب‌ مجموعه‌ داستان‌هایی‌ را روایت‌ می‌كند كه‌ در هر یك‌ از این‌ حكایت‌ها به‌ نوعی‌ چشم‌ خواننده‌ به‌ زشتی‌های‌ و زیبایی‌های‌ زندگی‌ اجتماعی‌ گشوده‌می‌شود. هر یك‌ از داستان‌های‌ گلستان‌ سرشار از نكات‌ نغز اجتماعی‌ و اخلاقی‌ و ترتیبی‌ است‌ كه‌ هر كدام‌ حتی‌ به‌ تنهایی‌ نیز می‌تواند سرمشق‌ زندگی‌ انسان‌ها قرار گیرد. بوستان‌ یا سعدی‌نامه‌ منظومه‌ای‌ در 4500 بیت‌ است‌ كه‌ جدای‌ از حمد و ثنای‌ آغازین‌ به‌ ده‌ باب‌ تقسیم‌ شده‌ و اساس‌ و مبنای‌ آن‌ تعلیم‌ و تربیت‌ است‌. شاعر درباب‌های‌ مختلف‌ كه‌ هر یك‌ به‌ مضامینی‌ همچون‌ عدل‌ و تدبیر، احسان‌، عشق‌ و شور مستی‌، تواضع‌، رضا، قناعت‌، تربیت‌،عافیت‌، توبه‌ و صواب‌ و مناجات‌ اختصاص‌ یافته‌ است‌ عقاید گرانبهای‌ خود را كه‌ حاصل‌ عمری‌ اندیشه‌ و مطالعه‌ افاق‌و انفس‌ و سیر و سفر و آمیزش‌ با اقسام‌ ملل‌ و نحل‌ و مشاهده‌ وقایع‌ تاریخی‌ است‌ در حكایات‌ و اشعاری‌ زیبا بیان‌ نموده‌ و مجموعه‌ای‌ از بهترین‌ دستورهای‌ اخلاقی‌ و اجتماعی‌ و نمونه‌ شیوای‌ فارسی‌ ادبی‌ را بوجود آورده‌ است‌.حكیم‌ مجموعه‌ای‌ از شعر و نثر خویش‌ را نیز در قالب‌ هنری‌ و شوخی‌ و انتقاد به‌ تصویر كشیده‌ كه‌ تحت‌ عنوان‌ غزلیات‌، مضحكات‌ و خبثیات‌ در كلیات‌ او جای‌ گرفته‌ است‌. توصیف‌ شخصیت‌ واقعی‌ حكیم‌ سعدی‌ در قالب‌ مقاله‌ای‌ كوتاه‌ كاری‌ دشوار است‌ و تنها می‌توان‌ گفت‌ او یكی‌ از با روح‌ترین‌ و بلند پایه‌ترین‌ بزرگان‌ ادب‌ ایران‌ و جهان‌ است‌ كه‌ مشوق‌ بزرگ‌ اخوت‌ و برادری‌ در بین‌ انسان‌ها بوده‌ و بزرگوارانه‌ درصدد اجرای‌ این‌ آرمان‌ بزرگ‌ در بین‌ ملت‌ها گام‌ برداشته‌ است‌.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    بهره گیری از زمان در آثار سعدی


    اوقات و ساعتها سرمایه عمر را تشکیل می دهند و با گذشتن این ساعتها از عمر انسان کاسته می شود تا سرانجام مرگ فرا رسد و دفتر زندگی را ببندد. چه خوب و لازم است که انسان از هر لحظه عمر بیشترین استفاده و بهره برداری را بنماید.












    d5a621646b75facd8b48da317917ece3











    سعدی درباره ارزش زمان حاضر و غنیمت شمردن آن می گوید:
    کنونت که امکان گفتار هست
    بگوی، ای برادر، به لطف و خوشی
    که فردا که پیک اجل سر رسد
    به حکم ضرورت زبان درکشی
    اوقات و ساعتها سرمایه عمر را تشکیل می دهند و با گذشتن این ساعتها از عمر انسان کاسته می شود تا سرانجام مرگ فرا رسد و دفتر زندگی را ببندد. چه خوب و لازم است که انسان از هر لحظه عمر بیشترین استفاده و بهره برداری را بنماید.
    پیامبر اکرم(ص) به ابوذر غفاری فرمودند: «پنج چیز را قبل از پنج چیز غنیمت شمار: جوانی را پیش از پیری، تندرستی را پیش از بیماری، توانگری را پیش از فقر، فراغت را پیش از گرفتاری و زندگی را پیش از مرگ». دراین بیان رسول اکرم(ص) به بهره برداری از نعمت های الهی، سرمایه عمر و دوران جوانی و بهار عمر توجه داده اند. چرا که دوران جوانی از اهمیت ویژه ای برخوردار است. سعدی در این باره می گوید:
    جوانا ره طاعت امروز گیر
    که فردا جوانی نیاید زیر پیر
    فراغ دلت هست و نیروی تن
    چو میدان فراخ است گویی بزن
    من این روز را قدر نشناختم
    بدانستم اکنون که در باختم
    قضا روزگاری ز من در ربود
    که هر روزی از وی شبی قدر بود
    چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟
    تو می رو که بر باد پایی سوار
    شکسته قدح ورببندند چست
    نیاورد خواهد بهای درست
    کنون کاو فتادت به غفلت و دست
    طریقی ندارد مگر باز بست
    که گفتت به جیحون در انداز تن؟
    چو افتاد، هم دست و پایی بزن
    به غفلت بدادی ز دست آب پاک
    چه چاره کنون جز تیمم به خاک
    چو از چابکان در دویدن گرو
    نبردی، هم افتان و خیزان برو
    گر آن باد پایان برفتند تیز
    تو بی دست و پای از نشستن بخیز
    و باز در جای دیگر در توصیف هوشیاری و درک زمان حال می فرماید:
    گذشت آنچه در ناصوایی گذشت
    ور این نیز هم درنیابی گذشت
    کنون وقت تخم است اگر پروری
    گر امید واری که خرمن بری
    به شهر قیامت مرو تنگدست
    که وجهی ندارد به حسرت نشست
    گرت چشم عقل است تدبیر گور
    کنون کن که چشمت نخورده ست مور
    به مایه توان ای پسر سود کرد
    چه سود افتد آن را که سرمایه خورد؟
    کنون کوش کاب از کمر در گذشت
    نه وقتی که سیلابت از سرگذشت
    کنونت که چشم است اشکی ببار
    زبان در دهان است عذری بیار
    نه پیوسته باشد روان در بدن
    نه همواره گردد زبان در دهن
    ز دانندگان بشنو امروز قول
    که فردا نکیرت بپرسد به هول
    مکن عمر ضایع به افسون و حیف
    که فرصت عزیزست و الوقت سیف
    براستی اگر آدمی از نعمت سلامت جسم و از نیرو و نشاط خویش بهره گیری نکند، اگر از دارایی و ثروت خویش برای انجام کارهای خیر و از فراغت قبل از گرفتاری و از زمان حیات که تمام درهای سعادت و رستگاری به روی انسان باز است، قبل از مردن توشه نگیرد و بهره برداری کافی از زمان نکند و خود را آماده نسازد، پس چه زمانی می تواند از این امکانات برای حیات ابدی خویش بهره گیرد؟
    با فرارسیدن مرگ دیگر دیر خواهد بود و راه بازگشتی وجود ندارد؛ حسرت و اندوه نیز دردی را درمان نخواهد کرد.
    درجای دیگر هشدار می دهد که چرا اینقدر در بند مال دنیا هستی که اگر پنج درهم از مالت گم شود، غمزده و افسرده می شوی اما هنگامی که عمر عزیزت هر لحظه به باد می رود هوشیار نیستی و فرصت را غنیمت نمی شماری.
    زپنجه درم پنج اگر کم شود
    دلت ریش سرپنجه غم شود
    چو پنجاه سالت برون شد ز دست
    غنیمت شمر پنج روزی که هست
    اگر مرده مسکین زبان داشتی
    به فریاد و زاری فغان داشتی
    که ای زنده چون هست امکان گفت
    لب از ذکر مرده بر هم مخفت
    چو ما را به غفلت بشد روزگار
    تو باری دمی چند فرصت شمر
    یکی از چیزهایی که اسلام پیوسته به آن سفارش می کند و از پیروان خود می خواهد که همیشه با دقت و توجه کامل از آن مراقبت کنند و نگذارند به هدر رود و به بطالت بگذرد، زمان و سرمایه ارزشمند عمر است، که باید از این گوهر گرانبها هر چه بیشتر و بهتر بهره برداری کرد و به عنوان عالی ترین غنیمت در جهت سعادت و تأمین دنیا و آخرت استفاده نمود و اجازه نداد که حتی ساعتی از آن ضایع شده و از دست برود چرا که هر دقیقه و ثانیه ای که از آن بگذرد؛ هرگز برنمی گردد و به هیچ قیمت قابل جبران نیست.
    امام سجاد(ع) فرمود: «بیچاره فرزند آدم که پیوسته به سه مصیبت بزرگ مبتلاست و از آن عبرت نمی گیرد و در حالی که اگر از آنها عبرت بگیرد امر دنیا و آخرت او آسان می شود: یکی ،گذشتن هر روز از عمر اوست. اگر در مالش نقصانی پدید آید مغموم می شود با آنکه جای در هم رفته، در هم دیگری می آید و آن را جبران می کند و عمر را چیزی جبران نمی کند و برنمی گرداند. مصیبت دوم استیفای روزی اوست پس اگر از حلال باشد از او حساب کشند و اگر حرام باشد او را عقاب کنند. مصیبت سوم از این بزرگتر است پرسیدند چیست؟ فرمود: هیچ روزی را شب نمی کند مگر اینکه یک منزل به آخرت نزدیک می شود. لکن نمی داند که به بهشت وارد می گردد یا به دوزخ رسول اکرم(ص) به ابوذر فرمودند: «به عمرت حریص تر باش تا از درهم و دینارت» و حضرت علی(ع) فرمودند: «فرصت به زودی از دست می رود و فوت می شود.»
    و سعدی باز در جای دیگر در غنیمت شمردن دم در زمان حال زیستن می گوید:
    خبر داری ای استخوانی قفس
    که جان تو مرغی است نامش نفس
    چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید
    دگر ره نگردد به سعی تو صید
    نگه دار فرصت که عالم دمی است
    دمی پیش دانا به از عالمی است
    سکندر که بر عالمی حکم داشت
    در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت
    میسر نبودش کز او عالمی
    ستانند و مهلت دهندش دمی
    برفتند و هر کس درود آنچه کشت
    نماند به جز نام نیکو و زشت
    چرا دل در این کار وانگه نهیم؟
    که یاران برفتند و ما بر رهیم
    پس ازما همین گل دمد بوستان
    نشینند با یکدیگر دوستان
    دل اندر دلارام دنیا مبند
    که ننشست با کس که دل بر نکند
    چو در خاکدان لحد خفت مرد
    قیامت بیفشاند از موی گرد
    نه چون خواهی آمد به شیراز در
    سرو تن بشویی زگرد سفر
    پس ای خاکسار گنه عن قریب
    سفر کرد خواهی به شهری غریب
    بران از دو سرچشمه دیده جوی
    ور آلایشی داری از خود بشوی
    یکی از اسامی روز قیامت «یوم الحسره» است، یعنی روز افسوس خوردن، که سعدی در اشعار ذیل به این نکته بسیار مهم اشاره می کند و می گوید: باید ارزش زمان حال را دانست و از عبادت و اعمال صالح نباید غافل شد:
    زر و نعمت اکنون بده کان تست
    که بعد از تو بیرون زفرمان تست
    به دنیا توانی که عقبی خری
    بخر، جانمن، ورنه حسرت بری
    برند از جهان با خود اصحاب رای
    فرومایه ماند به حسرت به جای
    خور و پوش و بخشای و سراحت رسان
    نگه می چه داری زبهر کسان؟
    همان به که امروز مردم خورند
    که فردا پس از من به یغما برند
    به دستم نیفتاد مال پدر
    که بعد از من افتد به دست پسر؟
    نه ایشان بخست نگه داشتند
    به حسرت بمردند و بگذاشتند
    آنان که در دنیا تا حدودی از عمر خود بهره بردند و آن را از طریق بندگی خدا و عبادت و اعمال صالح به آخر رسانیدند، حسرت می خورند که چرا بیشتر و بهتر کار و کوشش نکردند و آنان که عمر خود را بیهوده و یا در عصیان و گناه و غفلت تلف کردند و حسرت می خوردند و غم و اندوه سراسر وجودشان را فرا می گیرد و راهی جز جهنم و دوزخ ندارند. خوشا به حال مومنان که شب و روز تن به بندگی و اطاعت و عبادت خدا داده اند و پیوسته روزها با روزه داری و خدمت به خلق خدا و دین و جامعه و شبها با شب زنده داری و مناجات به درگاه خدا و طلب آمرزش عمر عزیز را می گذرانند و هرگز لحظه ای غفلت ننموده و آن را به هدر نمی دهند، چنانکه امیرالمؤمنین علی(ع) در وصفشان فرمود: که مومن زندگیش را در طریق کسب کمالات و فضایل انسانی بدون از دست دادن فرصت ها می گذراند.
    break









    مصطفی اذانی




    روزنامه کیهان
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    چهره ی ما، در آیینه ی کلام سعدی


    در اخلاق درویشان» عنوان باب دوم گلستان است. سعدی در این باب ضمن حکایت هایی به آسیب شناسی و نقد روان و رفتار و شناخت نهانی های دل و درون مدعیان پارسایی و زهد و درویشی می پردازد...












    e98c2ac8359bedef8664fe269d05eb81











    «در اخلاق درویشان» عنوان باب دوم گلستان است. سعدی در این باب ضمن حکایت هایی به آسیب شناسی و نقد روان و رفتار و شناخت نهانی های دل و درون مدعیان پارسایی و زهد و درویشی می پردازد. این موضوع در آثار دیگران نیز آمده است. استخراج این موارد از متن فرهنگ و ادب، و دسته بندی و نقد و تحلیل موارد استخراج شده، می تواند به سان آیینه یی نمایش گر سیمای ما باشد و ما را به خطوط ناساز آن آگاه کند. از خلال این گونه پژوهش ها به تصویری واضح تر از چهره ی خود دست می یابیم. روشن است که در نبود تصویری واضح از چهره ی خود، به شناخت درست خویش نائل نمی شویم و بسا که در عالم وهم و پندار از چهره ی ناساز خود، نقشی زیبا و دل پذیر می زنیم و شیفته ی این نقش خیالی می شویم و بدان می بالیم و می نازیم در وصف خود دیوان دیوان قصیده و غزل می سازیم. این همه در غیابِ آیینه رخ می دهد. پس نعمت آیینه را قدر بدانیم، آن را برداریم و در آن خود را بنگریم و بشناسیم. در آیینه ی کلام سعدی می توانیم خط های ناساز در چهره ی خویش را بنگریم و در انسانی تر کردن سیمای خود خویش بکوشیم.
    عجب و خود شیفته گی و خوار داشت و تحقیر دیگران یکی از ویژه گی های مهمی ست که در رفتار مدعیان زهد و پارسایی به چشم می خورد. اینان با چهره ی در هم و پیشانی پر آژنگ، تلخ و ترش از گوشه ی چشم و از سر تحقیر آن گونه مردم را می نگرند که گویی دیگران ذات گناه و عین پستی و پلشتی اند و ایشان خود پاکی و قدس محض. انگار تنها آنان اند که درخور بود و شایسته ی وجودند و باقی مردمان زیادی یا زباله ی هستی اند. این نوع نگرش کبرآمیز به دیگران غالبا آن چنان است که دیگر نمی توان آن را تنها با عنوان ساده ی کبر و غرور مشخص و معرفی کرد، بل که در شناخت درست احوال این مدعیان باید از نوعی خود شیفته گی بیمارگونه سخن گفت.
    بروز این رفتار از سوی برخی مدعیان پارسایی و زهد و درویشی آن چنان مکرر و مشهود است که در کتاب های اخلاقی به تفصیل به آن پرداخته شده است. یکی از کسانی که در این باب سخن گفته محمد غزالی ست. وی در «احیاء العلوم» و نیز در «کیمیای سعادت»، گرفتاری های روانی و شخصیتی زاهدان خودبین و خود شیفته و اوهام و ذهنیات بیمارگونه ی آن ها را با دقت مورد موشکافی و مطالعه و نقد قرار داده است.
    این پدیده ی نخوت و عجب زاهدانه در رفتار برخی مدعیان، پدیده یی قابل مطالعه است. احساس شدید کبر و نخوت، آن چنان است که گویی دیگران از جنس و طبقه یی فروتر هستند و در گردآب تبه کاری و گناه و ناپارسایی غوطه ورند و درخور هر گونه طعن و ترش رویی و تحقیر و دش نام هستند. غرور بیمارگونه ی مدعیان زهد و پارسایی و درویشی موجب آن می شود تا ایشان خود را تافته یی جدابافته از مردم بدانند و همواره از آن ها پرهیز کنند و پیوسته ترسان از این باشند که مبادا تباهی و گناه آلوده گی مردم عادی دامان قدس ایشان را بیالاید. این پندار و رفتار موجب پدید آمدن وضعیتی خاص در روابط مدعیان زهد و مردم عادی می شود. در این وضعیت، رابطه ی مدعیان زهد و پارسایی که خود را در شمار «ساکنان حرم ستر و عفاف و ملکوت» می پندارند، با توده ی مردم به رفتار یک طبقه یا نژاد برتر با افراد یک طبقه ی فروتر و یا نژاد تحقیر شده شبیه است. تأملی در بیت های زیر از حافظ کیفیت داوری مدعیان زهد در مورد مردم عادی را به خوبی نشان می دهد:
    زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
    رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
    یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید
    دود آهی ش در آیینه ی ادراک انداز
    برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
    راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
    عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
    که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
    زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
    تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
    فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
    نظر به دردکشان از سر حقارت کرد۱
    در سطرهای زیر از غزالی، نحوه ی رفتار نخوت آمیز مدعیان زهد و تحقیر و تغیّری که با مردم روا می دارند، به خوبی ترسیم شده است: «ورع در پیشانی نیست تا فا هم کشد (به هم کشد) و در روی نیست تا ترش گیرد و در رخساره نیست تا کژ کند و در گردن نیست تا فرو اندازد و در دامن نیست تا آن را فراهم آرد، بل در دل هاست.» ۲
    هم او در کیمیای سعادت از خود شیفته گی و خود برتر بینی مدعیان، این گونه سخن می گوید: «... که عابد و زاهد و صوفی و پارسا از تکبر خالی نباشد تا دیگران را به خدمت و زیارت خویش اولا تر بیند و گویی منتی بر مردمان می نهد از عبادات. و باشد که پندارد که دیگران هلاک شدند و ایمن و زنده وی است.»۳
    این همه نمونه یی از رفتار و سلوک کسانی ست که خود را از مردم جدا و در شمار قدسیان و قدیسان می پندارند.
    سعدی در حکایت زیر از باب دوم گلستان، ضمن بیان خاطره یی از دوران کودکی خویش به نقد بخشی از روان و روحیه و رفتار مدعیان زهد و پارسایی می پردازد:
    «یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر رحمت الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز کنار گرفته و طایفه یی گرد ما خفته ...»
    همه ی اسباب برای ظهور و میدان داری عجب و خود شیفته گی زاهدانه فراهم است. زاهد نوجوان شب تا سحر بیدار و قرآن در آغوش به عبادت و ذکر و تسبیح مشغول بوده است. حس می کند راستی چه فضیلت بزرگی دارد بر این بی خبرانِ بی خیالی که در نزدیکی او خوش خفته اند! به همین دلیل، لحن او نسبت به ایشان تلخ و تحقیرآمیز است:
    «پدر را گفتم یکی از اینان سر بر نمی دارد که دو گانه یی بگذارد، چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند.» در این لحن و کلام تلخ، طنین لحن و کلام تلخ و تحقیرآمیز زاهدان خودشیفته به خوبی منعکس است. این سخن تلخ و داوری تحقیرآمیز نسبت به دیگران تنها سخن طفلی عبادت پیشه و زاهدی نوجوان نیست، بل که سخن آشنا و قضاوت قدیمی و تاریخی همه ی مدعیان زهد و پارسایی ست که مطمئن از قدس و پاکی خویش به تخفیف و تحقیر دیگران می پردازند. به حکایت برگردیم، باری زاهد نوجوان شاید در کلام پدر نوعی هم زبانی و هم راهی در بدگویی از «خفته گان غافل» می جوید، اما پدر را باوری دگر است. وی را باور این است که عجب و نخوت بامدادی پارسایانِ شب بیدار را آن مایه سوزنده گی هست تا خرمن یک شب عبادت را خاکستر کند. هم بدین جهت فرزند خردسال خود و نیز همه ی پارسایان خودشیفته را درسی کوتاه و ماندگار می دهد: «گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی، به که در پوستین خلق افتی»۴
    در بیت های زیر نیز سعدی مدعیان پارسایی را دعوت می کند تا حصاری را که گرد خویش کشیده اند، فرو ریزند و از رتبه یی قدسی و آسمانی که برای خود توهم کرده اند، فرود آیند و با مردمان درآمیزند و خود را ازگوهری دیگر نپندارند و از همه مهمتر، با درک موقعیت خطاکاران نسبت به ایشان رحمت ورزند:
    متاب ای پارسا روی از گنه کار
    به بخشاینده گی در وی نظر کن
    اگر من ناجوان مردم به کردار
    تو بر من چون جوان مردان گذر کن
    break









    عبد الرحیم ثابت، استاد ادبیات، دانش آموخته ی دکترای ادبیات فارسی از دانش گاه شیراز است.
    منابع:
    ۱ حافظ نامه، بهاءالدین خرم شاهی، شرکت انتشارات علمی فرهنگی و انتشارات سروش، تهران ۱۳۶۷، ج ۱، ص ۳۶۶.
    ۲ ترجمه ی احیاء علوم الدین، نیمه دوم از ربع مهلکات، ابو حامد محمد غزالی، ترجمان مؤید الدین خوارزمی، به کوشش حسن خدیوجم، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، تهران ۱۳۵۷، ص ۹۷۰ و نیز ر.ک. همان ص ۹۲۷ تا ۱۰۴۶.
    ۳ کیمیای سعادت، ابو حامد محمد غزالی، به کوشش حسین خدیوجم، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، ۱۳۷۸، ج۲، ص۲۶۰
    ۴ کلیات سعدی، به اهتمام محمدعلی فروغی، امیر کبیر، تهران، ۱۳۶۷.




    دو هفته نامه فروغ
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض



    سعدی و نغمه ی ناساز


    برگ سوم از «نفسی بیا و بنشین»












    2b7dc8fdaced23dddc786bc6502f6c4e











    سعدی، همان گونه که پیش تر بیان شد، نغمه نیوشی ست که لطف آواز را در می یابد و جان تربیت شده و نغمه آموخته ی او را با زیر و بم نغمه های خوش، حال ها و حکایت هاست. چون نغمه ی مرغی بشنود، جان اش پر پرواز می گشاید و هوایی می شود. نوشِ نغمه های دل نواز قوتِ جان و قوّت روان اوست:
    چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
    به گوش حریفان مست صبوح
    به از روی زیباست آواز خوش
    که آن حظّ نفس است و این قوت روح (کلیات*، ص ۱۱۴)
    گوش او هماره برای نوش زیباترین آواها گشوده است: «سَمعی الی حسن الاغانی ...» (ص ۱۱۴)
    از نظر وی جان شیفته یی که به غریزه، لطافت هنر را در می یابد چه نیاز دارد که زیر و بم را بشناسد و مثلا «پرده ی عشاق و خراسان و حجاز» را به درس آموخته باشد؟ که آموختن دیگر است و سوختن دیگر. بسا کسا که به مدد غریزه ی هنرشناس و فطرت لطیف و به پشتوانه ی جان سرشار از شیفته گی و شیدایی و هوش و گوش نغمه شناس خویش با هر آوای موزونی بی تاب به دست افشانی می خیزد:
    نه مطرب که آواز پای ستور
    سماع است اگر عشق داری و شور
    مگس پیش شوریده دل پر نزد
    که او چون مگس دست بر سر نزد
    نه بم داند آشفته سامان نه زیر
    به آواز مرغی بنالد فقیر ..
    ... جهان پر سماع است و مستی و شور
    ولیکن چه بیند در آیینه کور؟ (ص۲۹۳)
    گوشی که همیشه برای نوش زیباترین آواها گشوده است، کجا شنیدن آواهای جان خراش را تاب می آورد؟ آن که جان لطیف اش از زیبایی در عالی ترین جلوه های آن سرمست می شود و ادراک جمال، او را از جلا و جوانی سرشار می کند، نفرت و اشمئزاز وی از زشتی و ناموزونی بیش از دیگران است. آن که گوش و هوشی تربیت یافته و نغمه آموخته دارد، از شنیدن آواهای جان خراش عذابی افزون تر از دیگران می کشد.
    آواز بد البته برای هیچ کس دل پذیر نیست. یکی از آشناترین جاهایی که در آن با طعنی تلخ و گزنده از آوای بد سخن رفته است قرآن مجید است. آن جا که ناخوشتر آوازها را آواز خران می داند (لقمان، آیه ی ۱۹). در زبان مردم نیز زشتی آوازِ بدآوازان و متوهمان به خوش آوازی با عبارت هایی طنزآمیز مورد ریش خند و طعن قرار گرفته است. مثلا وقتی کسی با صدایی ناخوش و نادل پذیر شروع به خواندن می کند، از سر ریش خند به وی می گویند: "آدم یاد بده کاری هاش می افته!" یا این که می گویند: "خوش به حال اون هایی که مردند و نشنفتند!" اما نفرت و اشمئزازی که در جان سعدی از سماع آوای ناخوش بر انگیخته می شود خود حکایتی دیگر است.
    می دانیم که آفرینش طنز و مطایبه یکی از درخشان ترین توانایی های هنرمندانه ی سعدی به شمار می رود. طنز او نیز، مانند طنز هنرمندان بزرگ دیگر، به قصد عفونت زدایی از زخم های چرکین روان فرد و جامعه آفریده می شود. چند چهره گی و ریاکاری، دروغ و تزویر، خود شیفته گی و فخرفروشی مدعیان درویشی و پارسایی، خون ریزی و خشونت و آز سیری ناپذیر و قدرت پرستی قدرت مداران و نابه سامانی هایی از این دست آماج همیشه گی طنز جان دار و جاودانه و جانانه ی سعدی ست. در کنار این آفت ها و آسیب های بزرگ جامعه و گرفتاری های مداوم انسان، او در حکایت هایی چند، آوازِ ناخوشِ بدآوازان یا متوهمان به خوش آوازی را نیز مورد ریش خند قرار می دهد. انگار از نظر او عرضِ بی هنری و نمایش بی مایه گی و آشکار کردن زشتی آواز، آسیب و آفتی در حد دروغ و ریا و خون ریزی و خشونت است، پس با همان زبان که به آوردگاه ستیز با دروغ و دنائت و خون ریزی و خشونت می رود، به میدان نبرد با بی هنری و بی مایه گی نیز می شتابد چرا که خود بر این باور است که: «محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند!» هنگام شنیدن آوازی جان خراش، همه ی حس شیطنت و شوخ طبعی وی بیدار می شود و به ستیزی شیرین و شیطنت آمیز با کسی می پردازد که در حال تحمیل آواز ناخوش و بی هنری و بی مایه گی خویش بر دیگران است. حال این آواز ناخوش ممکن است آوای خواننده و خنیاگری باشد در محفل انسی، یا بانگ مؤذنی باشد بر فراز گل دسته یی یا آوایی باشد ناخوش و مکروه از آن خطیبی و یا قرآن خوانی. او بی هنری و بی مایه گی و زشتی را به هر شکل که باشد و از هر جا که آشکار شود یک جا و به چوب طنز و مطایبه می راند تا هیچ ناخوش آوازی را زهره ی آن نباشد تا در حریم حرمت جان هنرشناس و نغمه ی آشنای او بانگ خود را حتا به خواندن قرآن نیز بلند کند. این واکنش تماشایی و شیطنت آمیز سعدی در مقابل ناخوش آوازان، واکنش جان هنر آموخته یی ست که هنر ضرورت ناگزیر حیات اوست و تجاوز به حریم آن را هرگز بر نمی تابد.
    هم از این روست که جانِ جوان و سرکش او، که از هنر نور و نوا می گیرد، فرمایش های شیخ اجل ابو الفرج ابن جوزی را در نهی از سماع و امر به گوشه نشینی ناشنیده می پندارد. به بزم های سماع آمد شدی مدام دارد و آن گاه که به هنگام سماعِ ساز و سرود، نوشِ نغمه در جان او کار کرد و سرمستی نرم نرمک او را فراگرفت و به اوج برد، به شوخی و شیطنتی از سر بازی گوشی ترک نصیحت شیخ را عذری این گونه رندانه و شیطنت آمیز می آورد:
    قاضی ار با ما نشیند بر فشاند دست را
    محتسب گر می خورد معذور دارد مست را (ص ۸۰)
    از قضا شبی گذارش به محفلی می افتد که در آن، ای دریغ! بی هنری و بی مایه گی بر صدر نشسته است. مطربی میدان دار محفل انس است که:
    گویی رگ جان می گسلد زخمه ی ناسازش
    ناخوش تر از آوازه ی مرگ پدر آوازش!
    سعدی به هوای دل یاران، شب را به هزار رنج و شکنج به بامداد می رساند، اما برای این که داد دل خود ستانده باشد با جادوی کلام از چهره ی آن مطرب بد ساز و آواز، تصویری مضحک و ماندگار نقش می زند تا صدرنشینی بی هنری و بی مایه گی را برای همیشه بی قدر ساخته باشد. مطرب این حکایت به مدد هنر سعدی به نماد و نمونه ی ابدی بی هنری و بی مایه گی بدل می شود تا هر کس در هر زمان از گلستان گذری و بر این حکایت نظری بیفکند با دیدن او بر بی هنران و بی مایه گان و نیز بر توهم متوهمان به هنرمندی خنده زند. در تمام مدتی که آن مطرب بد ساز و آواز به عرض بی هنری و نمایش بی مایه گی مشغول است، هم زمان توفان طنز و شیطنت و شوخی در جان سعدی می توفد تا بی هنری و بی مایه گی از طنز توان مند او کیفری فراموشی ناپذیر بیابد و لب خندی مانا و معنادار نیز بر لبان مردمان هنری بشکوفد. صحنه یی تماشایی ست آن گاه که مطرب بی مایه با آوای ساز و آواز خود هم چنان جان می تراشد و روح می خراشد و سعدی به شوخی و شیطنت زمزمه می کند:
    نبیند کسی در سماع ات خوشی
    مگر وقت رفتن که دم در کشی
    مطربی دور از این خجسته سرای
    کس دو بارش ندیده در یک جای
    راست چون بانگ اش از دهن بر خاست
    خلق را موی بر بدن بر خاست
    مرغ ایوان ز هول او بپرید
    مغز ما برد و حلق خود بدرید (ص۸۱)
    اما چون بامداد فرا می رسد شیطنت سعدی جلوه یی تازه تر می یابد. به سوی مطرب می رود و او را سپاس بسیار می گوید و در آغوش می گیرد و به خرقه و دستار و دینار می نوازد. این بار شیطنت و طنزِ انباشته در جان سعدی نه از روزن کلام که از رفتار او سر می کشد. یاران، این مطرب بی مایه را شایسته ی نواخت سعدی نمی بینند. یکی از ایشان نیز زبان به اعتراض می گشاید. سعدی یاران را به خامشی می خواند و می گوید که این اکرام در حق او نکردم مگر آن دم که «کرامت» او بر من آشکار شد. اصطلاح «کرامت» در فرهنگ صوفیان دارای آن چنان هاله و حرمت و هیبتی ست که حضورش همه را به خضوع وا می دارد. همه گان در پیش پای صاحبِ کرامت به احترام بر می خیزند و شمشیر استدلال را غلاف می کنند و به وی باوری از سر شیفته گی و شورمندی می یابند. یار معترض ازسعدی می پرسد از این مطرب چه کرامت سر زده که تو این چنین به شور و شیفته گی او را در کنار گرفته ای؟ سعدی طنز آور با جانی پر از حس شیطنت و شوخی، یاران را چندان منتظر نمی گذارد و از راز «کرامت» مطرب پرده بر می گیرد و با لحنی حق به جانب می گوید که شیخ ابو الفرج ابن جوزی بارها مرا به ترک سماع می فرمود و در من نمی گرفت. ام شب ام بخت به این خانه کشاند تا به دست این توبه کنم و دیگر گرد سماع نگردم!
    سعدی در این بیان دو اصطلاح «کرامت» و «توبه» را با قصدی شیطنت آمیز به کار می برد. در مقام بیان علت توبه ی خود به سببی طنزآمیز متوسل می شود. از سماع ساز و سرود نه به خاطر حرمت آن و رعایت فرمایش شیخ، بل به این جهت توبه می کند که مباد دیگر بار به چنگ مطربی این چنین بد ساز و ناخوش آواز گرفتار آید. گویی به زبان حال می گوید اگر مطرب این و ساز و آواز این است، همان به که قول شیخ به کار بندم و از سماعِ ساز و سرود توبه کنم و «کرامتِ» این مطرب بود که موجب آن شد تا اکنون فرمایش شیخ را بپذیرم و به صحت رأی او مؤمن شوم! ناگفته نگذاریم که شیخ ابو الفرج ابن جوزی هم خواه و ناخواه از ترکش طنز سعدی در امان نمی ماند. بیت های پایانی حکایت نشان می دهد که گوش نغمه نیوش او هم چنان برای نوشِ زیبا ترین آواها گشوده است:
    آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
    گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد
    ور پرده ی عشاق و خراسان و حجاز است
    از حنجره ی مطرب مکروه نزیبد(ص۸۱)
    سعدی از آن خطیب بدآواز، که چون دیگر بدآوازان به پندار خوش آوازی گرفتار بود، نیز با طنز و مطایبه و طعن یاد می کند. زشتی آواز او به حدی بود که گویی «آیت ان انکر الاصوات در شأن او» نازل شده بود! گو این که مرد، مردی منصف بود و چون به طعن حریفی بر عیب خود آگاه شد توبه کرد و از آن پس خطبه نخواند جز به آهسته گی (ص ۱۲۵). حکایت آن اذان گوی بدآواز نیز شنیدنی ست. از بانگ کریه او همه گان در عذاب بودند، اما صاحب مسجد امیری بود عادل او را ده دینار داد تا به جایی دیگر رود و برفت. پس از مدتی امیر را در گذری دید و زبان به گلایه گشود و گفت بر من ستم کردی که به ده دینار از آن جا به در کردی «که این جا که رفته ام بیست دینارم همی دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی کنم. امیر از خنده بی خود گشت و گفت زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند!
    به تیشه کس نتراشد ز روی خارا گل
    چنان که بانگ درشت تو می تراشد دل!» (ص ۱۲۶)
    حکایت پایانی را که از نمونه های درخشان طنز سعدی ست، بی هیچ تلخیص و تصرفی نقل می کنیم:
    «ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحب دلی برو بگذشت. گفت: "تو را مشاهره (حقوق ماهیانه) چند است؟" گفت: "هیچ!" گفت: "پس این زحمت خود چندین چرا همی دهی؟" گفت: "از بهر خدا می خوانم." گفت: "از بهر خدا مخوان!"
    ببری رونق از مسلمانی!
    گر تو قرآن بدین نمط خوانی» (ص ۱۲۷)
    break









    عبد الرحیم ثابت
    عبد الرحیم ثابت، استاد ادبیات، دانش آموخته ی دکترای ادبیات فارسی از دانش گاه شیراز است.
    ٭ کلیات سعدی، به اهتمام محمد علی فروغی، انتشارات امیر کبیر، تهران، ۱۳۶۷.




    دو هفته نامه فروغ


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    مرز واقع گرایی و آرمان گر ایی


    تفکر سعدی در یک نگاه ....












    f85b90b6c21645ea27b9a3556134c3b7











    نه هر کس حق تواند گفت گستاخ/ سخن مُلکی است سعدی را مُسلّم موضوع سخن بنده ذهن سعدی است و آقای کمالی در سخنرانی خود فرمودند که سعدی را ما بیش از اینکه در تاریخ زندگی اش جست وجو کنیم، سعی کنیم او را در آثارش بیابیم؛ گلستان، بوستان، قصاید و غزلیات او را بشناسیم. البته این کلامی است درست، ولی از تاریخ هم نباید غفلت کرد. ما سعدی را در سخنش می شناسیم و اگر اجازه فرمایید من همان عنوان سخنرانی ام را که ذهن سعدی است، با تحلیلی درباره همین بیتی که در ابتدای سخنم به آن اشاره کردم، آغاز کنم.
    در این بیت چندین مطلب است که باید به آن توجه کرد، با صراحت و با همان گستاخی که خود سعدی بدان اشاره می کند؛ «نه هرکس حق تواند گفت گستاخ»، بحق سخن گفتن، کار همه کس نیست و در گفتن حق نوعی گستاخی لازم است.
    کلمه گستاخی، البته در اینجا معنی منفی ندارد، یعنی حق گفتن به شجاعت نیازمند است، همه آدم ها برای گفتن حق، شجاعت لازم را ندارند یا اصلا حق را نمی دانند که بگویند. دست یافتن به حق خودش اولین مشکل است. مشکل است که آدم به حق دست پیدا کند و باور داشته باشد که چه چیز حق است و بعد از بیان این حق، شجاعت لازم است که همه این شجاعت را ندارند.
    چه بسا بعضی ها به حق دست پیدا می کنند، اما در ابرازش گستاخی و شجاعت لازم را ندارند. خب، سعدی به درستی فرموده که همه از روی شجاعت و اعتماد به نفس و باور به حق نمی توانند حق را بیان کنند. بعد در مصرع دوم بیت می گوید که «سخن ملکی است، سعدی را مسلم.»
    منظور از کلمه سخن، حق گفتن است نه هر سخنی. در واقع سخنی که سعدی می گوید و حق مسلم و ملک مسلم سعدی است، همان سخنی است که حق است و با گستاخی هم بیان می شود. آثار سعدی بحق نشان می دهد که از روی گستاخی، حقیقت را به موقع بیان کرده و در واقع سخن هم از نظر ایشان به حسب این بیت، آن سخنی است که حق باشد و درست هم بیان شود.
    اگر حق نبود و درست بیان نشد، سخن نیست، هذیان است. اما فرمودند که ما خیلی با تاریخ کار نداشته باشیم، سعدی را در آثارش بشناسیم. همین بیت، کلام سعدی است. ما از این بیت خیلی چیزها می فهمیم، اما بیایید نیم نگاهی به تاریخ زندگی سعدی بیندازیم. تاریخ زندگی سعدی تقریبا معلوم است، حالا با ابهام هایی که کم و بیش در زندگی اوست و ممکن است در زندگی هر شخصی این ابهام ها وجود داشته باشد. بعضی از امور در زندگی سعدی مسلم است و به هیچ وجه قابل انکار نیست. یکی از آنها این است که سعدی فارغ التحصیل نظامیه است که مرکز آن در بغداد است.
    مرا در نظامیه ادوار بود
    شب و روز تلقین و تکرار بود
    خودش می گوید که من در آنجا درس خواندم، تلقین کردم، تکرار کردم. دانشگاه نظامیه شناخته شده که در تاریخ اسلام چه دانشگاهی است و به چه منظوری تاسیس شده، چگونه تربیتی در آنجا وجود داشته و چه درس هایی در آن دانشگاه تدریس می شده است.
    درس عمده ای که در دانشگاه های نظامیه روی آن تکیه می شده که البته با فروعش کار ندارم، کلام اشعری و فقه شافعی است. حالا ممکن است که فروع دیگری هم داشته، البته ادبیات هم حتما بوده است. ولی عمده مباحث، فقه شافعی و کلام اشعری است و طبیعی است که سعدی هم در این دو رشته، هم فقیه شافعی خوبی بوده و هم متکلم اشعری بزرگی بوده، چون فارغ التحصیل آن دانشگاه بوده است.
    حالا سیاحت هایش و سیرهایش و کتاب های دینی که خوانده بوده، بحث های جدایی است که قابل بررسی است، اما وقتی که به سخن سعدی مراجعه می کنیم، در گلستان، بوستان، قصاید و غزلیات می بینیم که این کلمات، این سخنان، این پیام ها که در هر جا از آن سخن گفته، در نهایت زیبایی بوده است. هر پیامی که به بشریت ارائه داده، تا قیامت این پیام یک پیام سخت و استوار است، چندان اثری از آثار تفکر اشعری در آنها پیدا نمی کنیم.
    احیانا یک رسوباتی هست، ولی در شعر سعدی ظاهر نیست. ذهن سعدی براساس قول یکی از اندیشمندان که می گوید تو بگو در کدام مدرسه درس خواندی تا من بگویم تو چه کسی هستی، درست است که باید سنجیده شود. سعدی در نظامیه بغداد درس خوانده است، پس باید بگوییم که یک اشعری است، ولی در اینجا این سخن صادق نیست. نمی توانیم بگوییم که سعدی یک فقیه شافعی خشک و یک اشعری تمام عیار است. ابدا نمی توانیم بگوییم.
    سخنان سعدی به گونه ای است که اولا گسترش سخن های او حتی در زمان خودش که خود با ادعا بدان اشاره می کند، بسیار بوده و یکی از مسائل مهم این نکته است که هر گوینده تاثیر سخن خود را می شناسد و کمتر سخنگویی است که به عظمت و اهمیت سخن خویش آگاهی درست داشته باشد، جز چند نفر سخنگو که در سخنانشان بر این آگاهی تاکید کرده اند، دیگران اینگونه نبوده اند.
    فردوسی هزار سال پیش، به عظمت سخن خود آگاه بود و مطمئن بود که این سخن، سخن جاودانه است. از نظم کاخی را پی می افکند که تا ابد از باد و باران گزند پیدا نمی کند و سعدی همین گونه ادعا را در سخن خودش دارد و سخنش به شرق و غرب می رود، نظم و نثرش تا جامع کاشغر خوانده می شود. این اعتماد به نفس، یعنی اینکه سعدی آگاهانه حرف می زند و آگاه است. آیا آنچه سعدی گفت، نتیجه تحصیلات او در نظامیه بغداد بود؟ چه کتابی خوانده بود؟ چه چیزی داشت و اساسا آن دانشگاه چه کمکی به پرورش ذهن او کرده بود؟ ذهن محصول مطالعات و تحصیلات انسان است.
    ذهن انسان از جهان بیرون گرفته می شود، در ابتدا یک ذهنیتی برای انسان پیدا می شود و بعد سخن می گوید. آیا این، همان ذهنیتی بود که از دانشگاه گرفته بود؟ به قول یکی از اندیشمندان، ما چه اندازه می توانیم درباره واقع صحبت کنیم.
    آیا ما درباره نبود حرف می زنیم یا درباره بودها؟ این مسئله مهمی است. هر گوینده ای و از جمله سعدی درباره نبودها سخن می گوید یا درباره بودها؟
    آیا سعدی واقع بین است یا آرمان گرا؟ مسئله در این نکته است. البته هم واقع بین است و هم آرمان گرا. وقتی گلستان را می خوانیم، واقع بینی سعدی را می بینیم، منظورم واقع بینی فلسفی نیست، بلکه واقعیتی است که در متن جامعه وجود دارد و در آن رخ می دهد، حضور دارد و صددرصد آشکار است. در بوستان بیشتر جنبه آرمانی سخن سعدی را می بینیم و البته هنر این مرد بزرگ این است که واقع بینی را با آرمان گرایی نزدیک می کند، به گونه ای سخن می گوید که فاصله ها برداشته می شود، او خیلی فاصله ها را برمی دارد.
    نه تنها واقع بینی را با آرمان گرایی نزدیک می کند، بلکه نظم را به نثر نزدیک می کند.
    سعدی نثرش به نظمش و نظمش به نثرش نزدیک است و یک هماهنگی دارد. هماهنگی، انسجام و نظام خاصی در سخن سعدی وجود دارد و قدرت سعدی هم در همین منظم و منسجم سخن گفتن است و در اثر این نظم و انسجام و عمق، تاثیر سخنش قطعی است. کمتر کسی است که سعدی را بخواند و تحت تاثیر قرار نگیرد.
    از ورای قرون (از قرن هفتم هجری تا امروز) زبان فارسی و همه فارسی گویان جهان تحت سیطره سعدی قرار دارند، در واقع به زبان سعدی سخن می گویند و ما اکنون نیز به زبان سعدی سخن می گوییم. این نتیجه هنری است که سعدی دارد. این هنر از کجاست؟ می توانم بگویم که این هنر، همان چیزی است که بعضی از اندیشمندان درباره موضوع ادبیات گفته اند: ادبیات چیست؟ یک ادیب چگونه سخن می گوید؟
    یک ادیب با یک فیلسوف، یک ادیب با یک عالم، یک ادیب با یک سیاستمدار، یک ادیب با یک جامعه شناس چگونه سخن می گوید؟ البته سعدی همه این ویژگی ها را داراست؛ سعدی هم عالم دینی است و هم فقیه است، هم در زمان خودش جامعه شناس است و هم سیاستمدار و بر مسائل سیاسی تحلیل دارد، تاریخ می داند و عارف است. سعدی یک عارف تمام عیار است و همه این مسائل را در این علوم می شود از حرف های سعدی استخراج کرد، اما بیش از همه یک ادیب و یک شاعر است، تاثیر سخنش از این بابت است. یک جامعه شناس هم ممکن است که حرف های سعدی را بزند، یک سیاستمدار هم ممکن است حرف های سعدی را بزند، ولی اثر ندارد. اثر سخن سعدی امر دیگری است چون سعدی ادیب است و هنرمند. این هنر چیست و موضوع هنر و ادب چیست؟ بعضی از متفکران موضوع ادب را بودن در جهان می دانند، خب، این مبهم است، همه در جهان هستند، مگر کسی هست که در جهان نباشد، هر کسی هست، در جهان است. بودن در جهان یعنی چه؟ یعنی در این جهانی که می زید، جهانی زیسته، یعنی همان چیزی که از کتاب می گیرد، می بیند و از بیرون دریافت می کند و این همه را درونی می کند. یکی از معانی سبک هم همین است. هنرمندی اهل هنر است. فردی هنرمند است و اصولا ادیب است و شاعر که سبک داشته باشد، کسی که سبک نداشته باشد، نه شاعر است، نه نویسنده، نه هنرمند. سبک چیست؟ در یک تعریفی خواندم؛ سبک یعنی برونی را درونی کردن، کسی که بتواند برونی را درونی کند، از جهان بیرون به جهان درون برود و آنچه را می داند، بیافریند. این هنرمند است و سعدی این هنر را داشته است، یعنی آنچه خوانده ، هضم کرده است، جزء ذاتش شده است، با آن زیسته و با زبان دیگری سخن گفته است. بنابراین بهترین چیزی که ما می توانیم درباره سعدی و هنر سعدی بگوییم، این است که همان تجربه ای را که در زندگی داشته و با این تجربه زیسته، دوگانگی ها را یگانه کرده است و انصافا در هر بابی که سخن گفته، به درستی از عهده آن برآمده است.
    هنوز هم وقتی بعد از قرن ها، ۸ باب گلستان خوانده می شود، شیرین ترین و موثرترین سخن است. همین ابواب هشت گانه گلستان است که تداعی می کند ۸ در بهشت را، واقعا هم ۸ در بهشت است، یعنی اگر این ۸ باب گلستان به درستی عمل می شد، مردم از جان و دل آن را می پذیرفتند و به آن عمل می کردند، جهان بهشت می شد. ۸ دری بود که می شد به جهانی وارد شد که آن جهان بهشت است و ۱۰ باب بوستان نتیجه تجربه زندگانی سعدی است. یکی از چیزهایی که می خواستم درباره سعدی بگویم این است که سعدی ضمن اینکه فارغ التحصیل نظامیه است، نوع تفکر خاصی داشته، اما عجیب اینکه سعدی بزرگ به ایران باستان خیلی توجه داشته است، همه شما سعدی شناسید و با سعدی سر و کار دارید، ولی هم در اشعارش و حکایاتش و هم در غزلیاتش، لحن، لحنی است که هر خواننده ای را به یاد فرهنگ ایران باستان می اندازد. مثلا من چند نکته را یادداشت کردم، یک نمونه آن این است: این لطیفه بر طاق ایوان فریدون نوشته بود، این لطیفه که حالا می خواهیم بخوانیم، بر طاق ایوان فریدون نوشته بود. خب، می توانست یک جای دیگر را بگوید، ولی مخصوصا انگشت می گذارد روی طاق ایوان فریدون. یک پیامی در این سخن هست:
    جهان ای برادر نماند به کس/ دل اندر جهان آفرین بند و بس
    نصیحت بسیار بزرگی است، پیام زیبایی است، اما این پیام را که یک نصیحت همیشگی است، یک پند ارزشمند است، یک اندرز ماندگار است، می گوید بر طاق ایوان فریدون نوشته شده بود، می توانست از یک حدیث نقل کند، حدیث هم خیلی نقل کرده است، محدث بوده است، احادیث زیادی را بلد بوده است. ما در احادیث، این مضمون را خیلی داریم، می توانست بگوید در یک حدیث است، اما چرا می گوید بر طاق ایوان فریدون نوشته بوده است یا در جای دیگری می گوید: «زنده است نام فرخ نوشین روان به عدل». خب، خیلی از افراد دیگر هم عادل بوده اند، این همه روایات و آیات درباره عدل در اسلام است. او اینها را همه می دانست، اسلام شناس است، یک فقیه است، یک عالم است، ولی می گوید: «زنده است نام فرخ نوشین روان به عدل»، گرچه بسی گذشت که نوشین روان نبود، یا در جای دیگری ذکر می کند: «هرمز را گفتند از وزیران پدر چه خطا دیدی که همه را بند فرمودی؟» تا آخر داستان، مخصوصا این اسامی را به کار می برد، من اینها را برای نمونه ذکر کردم، در شعر سعدی، در گلستان و بوستان از این قبیل مطالب که اشاره به فرهنگ ایران باستان دارد، فراوان دیده می شود و این از نظر بنده خیلی اهمیت دارد و از نظر همه ما ایرانیان، سعدی فرهنگ خودش را هیچ وقت فراموش نکرده است. نظامیه جایی نبود که در آن درباره فرهنگ ایران صحبت کنند، کلام اشعری و فقه شافعی ربطی به ایران باستان نداشت، ولی این مرد بزرگ اتصال خود را به گذشته نیرومند خودش حفظ کرد. سعدی درباره زبان شعری دارد که این هم از ظرافت های عجیب اوست که چند معنی برایش شده است:
    نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد/ که از زبان بدتر اندر جهان، زبانی نیست
    در بعضی از نسخه ها مشاهده کرده اند که از زبان بدتر اندر جهان، زبانی نیست، شاید معنی موجهی نداشته باشد، این است که گفتند از زبان بدتر در جهان زیانی نیست، بعضی از محققان معاصر اشکال گرفتند که نه، این زیان نیست، همان زبان است، ولی نه به معنی این زبان، از کلمه به دوزخت نبرد، سند زبانیه را استنباط کرده اند. در قرآن کریم هست که سند زبانیه، زبان یعنی تابش آتش، تابیدن آتش جهنم را می گوید. نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد/ از زبان بدتر اندر جهان زبانی نیست، یعنی آن زبانیه جهنم نیست. این هم یک وجهی است که گفته شده است، زیان بخوانیم یا زبان به معنی زبانیه جهنم، ولی بنده فکر می کنم که نه زیان است و نه زبانیه، بلکه همان زبان که از زبان بدتر اندر جهان زبانی نیست، چه اشکالی دارد؛ یعنی از زبان بدتر از زبان، خود زبان است، در جای دیگری هم هست، آن هم حکایتی است که گفتند: پادشاه گفت: بهترین غذا را بیاور و این زبان طبخ کرده بود و بعد گفت: بدترین غذا و باز زبان طبخ کرده بود، در تایید همین حرف است که زبان هم می تواند بهترین باشد، چنانچه زبان خود سعدی است، واقعا بهترین زبان است و هم می تواند بدترین باشد و مثل خیلی از زبان ها که بدترین است.
    break









    غلامحسین ابراهیمی دینانی




    روزنامه کارگزاران
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    غزل های حافظ و حکایت های سعدی


    شعر سعدی در غزلیات، شعر سعدی در گلستان و بوستان ....












    2fc5383cff541b7c885587bd27b18683











    یکی از دلایل اینکه بر غزلیات سعدی شرح کم نوشته شده است، این است که غزل او، برخلاف غزل حافظ و حتی گلستان و بوستان خود او، بی نیاز از شرح می نماید. اشارات و تلمیحات تاریخی و اساطیری و فلسفی کلامی ای که در غزل حافظ هست، نیاز به شرح و توضیح را در خواننده برمی انگیزد و شارح را بر سر ذوق و سخن می آورد، در حالی که غزل سعدی به لحاظ زبان و واژگان به اندازه ای ساده است که به توضیح نیاز ندارد و از این گونه اشارات نیز به کلی خالی است.
    غزل سعدی حکایت عشق است و این حکایت را او به صد زبان، اما غالبا با واژگانی ثابت و با تصاویر و تعابیری معین، باز می گوید. شارح در غزل سعدی چیزی نمی یابد که به آن بیاویزد، در حالی که در شعر حافظ از این دستاویزها فراوان است.
    در گلستان و بوستان، سعدی شاعری نصیحت گو است، اما غزل او جای پند نیست؛ مگر غزل هایی که یکسره مضمون اخلاقی و عرفانی دارند و در دیوان او هم زیر عنوان «مواعظ» جداگانه آمده اند. هرچند میان این دو نوع غزل او گاهی ارتباطی هست، مثلا غزلی با مطلع: «ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را»، یکسره مضمون عرفانی و اخلاقی دارد، اما او همین مصرع را در غزل دیگری تضمین کرده است.
    رای، رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
    ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
    با این حال بسیار کم پیش می آید که سعدی در یک غزل، این دو گونه مضمون را به هم بیامیزد و یا باز برخلاف حافظ، در غزل مدح بیاورد. او چگونه خود در مقام مفاخره می گوید، به هیچ روی از معشوق به ممدوح نمی پردازد و به این قید پایبند می ماند حتی اگر ممدوح واقعی او دارای صفات حمیده و اخلاق پسندیده باشد و یا مدح بهانه ای باشد برای دعوت ممدوح به دادگری و مردمداری.
    جای مدح، قصاید اوست و جای پند حکایت های گلستان و بوستان، اما غزل او جای سخن گفتن از عشق است.
    غزل سعدی به شرح عرفانی هم مجال نمی دهد، زیرا وجهه عرفانی شعر او به هیچ روی آشکار نیست. او از عشق سخن می گوید بی آنکه چندان تصریح کند که غرضش چه عشقی است و معشوق افلاکی است یا خاکی. دوگانگی ای که برخی از شارحان در شعر حافظ دیده اند، یعنی وجود دو نوع معشوق آسمانی و زمینی و بنابراین دو نوع عشق آسمانی و زمینی و یا وجود چندین نوع باده انگوری و عرفانی و شعری در شعر سعدی غالبا دیده نمی شود.
    اگر مواعظ و نیز غزل هایی را که در بیان معانی حسی صراحت دارند، کنار بگذاریم، غزل های او را، جز در موارد معدود، نمی توان به عرفانی و عاشقانه تقسیم کرد. اگر قراین خارجی را رها کنیم، یعنی فراموش کنیم که سعدی شخصا، بنابر آنچه از گلستان و بوستان و شعرهای عرفانی اش برمی آید، با عوالم عرفانی آشنا بوده است، چیزی که مجال تفسیر عرفانی غزل های او را فراهم می آورد، نه اشارات اوست به مفاهیم عرفانی، نه تضمین نام و سرگذشت عرفاست، در غزل او و نه استفاده منظم اوست از مجموعه ای از واژگان که به مرور زمان معنای عرفانی یافته اند و کاربرد آنها، دست کم در شعر شاعرانی که تعلقشان به تصوف مسلم است، معنای حقیقی آنها را گاهی تحت الشعاع قرار داده است.
    منظور من از این مجموعه، واژگانی است که از عناصر طبیعی و معشوق و اعضای پیکر او سخن می گویند و چنانکه می دانیم بسیاری رساله ها در توضیح معنای عرفانی این واژگان نوشته شده است، اما شعر سعدی را به کمک این رساله ها هم نمی توان شرح کرد، زیرا چنان که در آغاز سخن گفتیم، شعر او نه نیازی به این گونه شرح ها دارد و نه این گونه شرح ها را برمی تابد زیرا او از اعضای معشوق یا از عناصر طبیعت به آنچه معمولا در شعر عرفانی می آید و مفسران عارف مشرب برای آنها معنای عرفانی یافته اند، اکتفا نمی کند و صراحتی که در برخی از غزل های او هست، مثل هر شعر واقعی دیگر، نمی گذارد که عناصر شعر او از معنای اولی و خارجی خود به کلی خالی شوند و تنها نماد و رمز چیز دیگری باشند.
    چیزی که تعبیر عرفانی شعر سعدی را ممکن می سازد، کلیت و عمومیتی است که عشق و معشوق در غزل او می یابد. خواننده سعدی وقتی توصیف های او را از معشوق می خواند، بی اختیار، مانند مهمانان زلیخا می گوید: «ما هذا بشرا.»
    معشوقی که سعدی وصف می کند، البته غالبا بشر است و عشقی که او از آن سخن می گوید، غالبا بشری و در مواردی بسیار حسی است، اما در بهترین غزل های سعدی این معشوق نمی تواند تنها بشر باشد. وقتی می خوانیم که:
    گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
    دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
    این سخن را تنها اغراق شاعرانه نمی دانیم، بلکه خواه ناخواه همه گفته هایی را که در این معنی از عارفان خوانده یا شنیده ایم، به یاد می آوریم. این معشوقی که سعدی درباره او می گوید: «به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی» به وساطت تعبیر «ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم» که از گلستان می شناسیم و می دانیم، بی گمان مخاطب آن خداوند است، دلالتی فوق بشری پیدا می کند.
    معشوق سعدی «مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول» است و «هرچه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست»، معشوقی است که اگر هم خدا نباشد، صفات خدایی دارد.
    سعدی در غزل هایش شاعر عشق است و هیچ اصراری هم بر این ندارد که از طریق درج اشارات عارفانه بگوید که این عشق مجازی نیست. بیشترین کاری که می کند این است که برای این عشق مجازی توجیهی بیاورد و غفلت از زیبارویان را غفلت از آفریدگار زیبایی ها قلمداد کند:
    باور مکن که صورت او عقل من ببرد
    عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست
    گر دیگران به منظر زیبا نگه کنند
    ما را نظر به قدرت پروردگار اوست
    گر تو انکار نظر در آفرینش می کنی
    من همی گویم که چشم از بهر این کار آمده است
    و بالاخره در یکی از رندانه ترین شعرهایش نخست مدعیانی را که «حظ روحانی»، این «تفاوتی که میان دواب و انسان است»، را نمی شناسند و بنابراین:
    گمان برند که در باغ عشق سعدی را
    نظر به سیب زنخدان و...
    سرزنش می کند و پاسخ این ابلهان را خاموشی می داند و آنگاه، برخلاف انتظار خواننده، می گوید که در مقام تبرئه خود از این تهمت نیز نیست، زیرا او انسان است و انسان معصوم نیست؛ سعدی با این گونه پاسخگویی هم تا اندازه ای تهمتی را که به او بسته اند، می پذیرد و هم بی آنکه به این معنی تصریح کند، تلویحا ملامتگران خود را هم به این درد مبتلا می داند:
    مرا هر آینه خاموش بودن اولی تر/ که جهل پیش خردمند عذر نادان است/ و ما ابری نفسی و لا ازکیها/که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است
    سعدی حق دارد که با عباراتی چنین دوپهلو پاسخ مدعیان را بدهد، زیرا او نه تنها عاشق بودن را از زمره صفات بشری می داند، بلکه در بسیاری از شعرهایش گویی آن را فصل ممیز آدمی از سایر جانوران، همان «تفاوتی که میان دواب و انسان است»، می شمارد:
    با چو تو روحانی ای تعلق خاطر/ هر که ندارد، دواب نفس پرست است/ آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار /هر گیاهی که به نوروز نجبند، حطب است
    غزل سعدی، با این تاکیدش بر عشق و با نوعی رفتار شاعرانه با این مفهوم که آن را از راه پیراسته و رقیق کردن، پذیرای تعابیر گوناگون می کند، به طوری که مرز میان معنای حقیقی و مجازی آن از میان می رود، یکی از مهم ترین مراحل در تکوین استعاره عشق در شعر فارسی است، اما او برخلاف حافظ این استعاره را در چارچوبی از استعاره های دیگر قرار نمی دهد. حتی شراب (این استعاره بزرگ دیگر غزل فارسی) نیز در غزل سعدی مقام چندانی ندارد. او بارها تصریح می کند که غرضش از شراب، خمر انگوری نیست و مستی اش ز عشق است نه از شراب:
    مستی خمرش نکند آرزو
    هر که چو سعدی شود از عشق مست
    و انگار که از این بترسد که شراب او را به معنای شراب انگوری بگیرند، گاهی صفتی بر شراب می افزاید:
    شراب خورده معنی چو در سماع آید
    چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست
    و گاهی نیز در غزل های اخلاقی و عرفانی خود سعی دارد که راه را بر هر گونه «بدفهمی» درباره معنایی که از این واژه در نظر دارد، ببندد:
    غافلند از زندگی مستان خواب
    زندگانی چیست مستی از شراب
    تا نپنداری شرابی گفتمت
    خانه آبادان و عقل از وی خراب
    از شراب شوق جانان مست شو
    کان چه عقلت می برد شر است و آب
    به همین دلیل است که واژه هایی چون پیرمغان و رند و خرابات نیز که همه با استعاره شراب پیوند دارند و پیش از او در غزل عرفانی فارسی فراوان به کار رفته اند و پس از او جزء مایه های اصلی شعر حافظند، در شعر او چندان دیده نمی شوند و بیت هایی چون:
    سرمست درآمد از خرابات
    با عقل خراب در مناجات
    بر خاک فکنده خرقه زهد
    و آتش زده در لباس طامات
    با عالم غزل او بیگانه می نماید و خواننده اگر این ابیات را تفننی ببیند، در قلمرویی که پیش از آن کسانی چون سنایی و عطار و پس از او حافظ، استادی خود را در آن نشان داده اند، بیراه نرفته است. البته سعدی می گوید:
    برخیز تا یک سو نهیم، این دلق ازرق فام را
    بر باد قلاشی دهیم، این شرک تقوی نام را
    اما او را در این گونه دعوی ها و دعوت ها جدی نمی بینمی، زیرا این موضوعات به یکی، دو غزل محدود می ماند و در این یکی، دو غزل هم سعدی چندان توفیقی نمی یابد. غزلی که با این بیت بلند آغاز می شود و با بیت های زیبایی چون:
    هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی می رود
    توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
    می با جوانان خوردنم خاطر تمنا می کند
    تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
    ادامه می یابد، وقتی می خواهد در همین عوالم پیش تر برود گرفتار بیتی می شود چون:
    از مایه بیچارگی قطمیر مردم می شود
    ما خولیای مهمتری سگ می کند بلعام را
    و بازگشت سعدی به عوالم آشنای اوست که تا اندازه ای این غزل را نجات می دهد:
    ز این تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می کشد/ کز بوستان، باد سحر خوش می دهد پیغام را...
    در این غزل، سعدی می کوشد تا راهی میان غزل عاشقانه و غزل عارفانه اخلاقی بگشاید و ناکام می ماند، گویی بیت های این غزل هر یک از غزل دیگری آمده است، اما غزل دیگر او با همین وزن و قافیه از شاهکارهای اوست:
    امشب سبک تر می زنند این طبل بی هنگام را
    یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را
    کمتر شاعر بزرگ فارسی زبانی است که وقتی از عالم آشنای شعر خود دور بیفتد، مثل سعدی دچار تشویش شود و بخواهد که به آن عالم بازگردد. این موضوع از چشم مردم نیز دور نمانده است و داستان قصد سعدی برای رقابت با فردوسی و سرودن شعر:
    مرا در خراسان یکی یار بود
    که جنگاور و شوخ و عیار بود
    افسانه ای است که ساخته اند تا ناتوانی این شاعر توانا را بیرون از میدان کار او نشان دهند. شاید یکی از دلایل کم بودن تلمیحات در غزل سعدی، همین تک موضوعی بودن آن باشد. او خود را از قبیله عشاق می شمارد و فقط از مردان و زنان این قبیله سخن می گوید و نسبت خود را به ایشان می رساند و از احوال ایشان در بیان حال خود مدد می گیرد، آن نیز بیشتر به این قصد که نشان دهد در کار عاشقی از ایشان مردانه تر است.
    نام هایی که بیش از هر کس دیگر در غزل او تکرار می شود، مجنون است و لیلی و پس از ایشان وامق و عذرا و گاهی نیز خسرو و شیرین و فرهاد. از اینها که بگذریم، در غزل سعدی اشارات و تلمیحات تاریخی و اسطوره ای و داستانی بسیار کم است. گذشته از این، بسیار کم پیش می آید که او، در غزل، مدعای خود را از زبان دیگری بیان کند. در غزل او همیشه یک نفر سخن می گوید و او خود سعدی است. زیرا او خود را در کار عشق صاحب نظر می داند و نیازی نمی بیند که در تایید نظر خود قولی از دیگران نقل کند.
    حتی بیت هایی از این قبیل:
    دوش حورا زاده ای دیدم که پنهان از رقیب
    در میان یاوران می گفت یار خویش را
    گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
    ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
    که در حد خود صدای دیگری را وارد غزل می کند، در غزل او بسیار نادر است.
    گاهی اگر سخنی از دیگری نقل می کند، برای این است که پاسخ خود را هم به دنبال آن بیاورد:
    چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
    گفت: یک بار ببوس آن دهن خندان را
    گفتم: آیا که در این درد بخواهم مردن
    که محال است که حاصل کنم این درمان را
    از این دیدگاه که نگاه کنیم، تفاوت بارزی میان گلستان و بوستان و غزل های سعدی می بینیم. البته در گلستان و بوستان، سعدی هدف دیگری دارد، مراد او نصیحت است و می داند که پند آنگاه در جان می نشیند یا مخاطب را کمتر می آزارد که از زبان دیگری بیان شود و به ویژه از زبان کسانی بیان شود که خواننده یا شنونده صلاحیت ایشان را در کار پندگویی می پذیرد یا از خلال داستانی بیان شود که مناسبت آن پند را با زندگانی واقعی بهتر نشان دهد.
    شیوه سعدی در گلستان و بوستان حکایت گویی است و حکایات او یا از شنیده ها و خوانده هایش فراهم آمده اند یا از دیده هایش، یا از آنچه مدعی است، دیده است. این گونه حکایات گلستان و بوستان را گاهی به قصد راه بردن به زندگی سعدی بررسی کرده اند، اما این بررسی ها بیش از آنکه پاره ها یا دوره هایی از زندگی سعدی را روشن کند، یک نکته را معلوم کرده است؛ تناقض های تاریخی و جغرافیایی این حکایت ها به حدی است که باید پذیرفت اگر همه آنها هم ساختگی نباشد، بیشتر آنها ساخته خیال سعدی است. مسلم است که سعدی در هند نبوده و اگر بوده به زیارت سومنات نرفته است، اما حتی معلوم نیست که در خندق طرابلس هم به کار گل گرفته شده باشد یا هرگز گذرش به جامع کاشغر یا جزیره کیش یا سرای اغلمش افتاده باشد، یا هرگز در مصر بوده است، یا هیچگاه مشایخی را که از قول شان سخنانی نقل می کند، دیده باشد.
    هدف سعدی از بیان این حکایت ها، چه راست باشند و چه نباشند، زندگینامه نویسی نیست. هدف، انتقال پیامی اخلاقی است و این حکایت ها زمینه چینی یا صفحه آرایی است برای انتقال پیام. سعدی صحنه را واقع نما می آراید تا پیام او پذیرفتنی بنماید. در نظر ما که اندکی با ملل و نحل آشنایی داریم و حتی برای آن گروه از خوانندگان زمان او که با این مقوله بیگانه نبوده اند، هیچ یک از حکایت های سعدی به اندازه داستان «بتی دیدم از عاج در سومنات» در بوستان دور از واقع و ناپذیرفتنی نیست، اما سعدی قصد بیان واقع نداشته است و این قصه را هم برای آشنایان با عقاید و مذاهب مختلف ننوشته است. او این عناصر ناسازگار از آداب مذاهب مختلف را به گمان خود به این قصد در یک جا جمع کرده است که حکایتش در نظر مخاطب که در بند ریزه کاری های کلامی نبوده، پذیرفتنی بیاید. انگار در این حکایت او خود را در جای مسلمانی عامی و متعصب می نهد و از همه پیشداوری های چنین مسلمانی در حق «کفار» استفاده می کند. این همان کاری است که بسیاری از نویسندگان بزرگ جهان و مثلا شکسپیر در نمایشنامه تاجر ونیزی، کرده اند. استفاده از عناصری که از پیش در ذهن خواننده موجود است و فراخواندن این عناصر که گاه از طریق یک اشاره کوتاه صورت می گیرد، به سعدی کمک می کند که از یک سو حکایت هایش را هر چه کوتاه تر بگوید و از سوی دیگر، بسیاری از گفته های خود را مستند به سخن کسانی کند که مخاطب در حجیت سخن ایشان شکی ندارد. ایجاز سخن سعدی در گلستان و بوستان غالبا به دلیل استفاده از این شیوه است. این شگرد گاه بسیار پنهان است. مثلا در همان حکایت چهارم گلستان می خوانیم که «طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند...». قید «عرب»، تصویری را که از دیرباز از راهزنان عرب در ذهن مردم بوده است، بیدار می کند و سعدی را بی نیاز می کند از اینکه در وصف بی باکی و سفاکی ایشان تفصیل بدهد، تا مدعای خود را ثابت کند که به اصلاح کسی که با چنین دزدانی بزرگ شده باشد، امید نمی توان بست. گاه نیز افزودن چنین صفاتی (پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشسته بود؛ یکی از مشایخ شام را پرسیدند...) تنها به قصد آن است که حکایت، در عین بیشترین اختصار در کاربرد کلمات واقعی جلوه کند. سعدی هر جا که بتواند سخن خود را به مدد این گونه تلمیحات کوتاه می کند و آنجا که نمی تواند، سخنش تفصیل می یابد. در وصف بخل بخیل به این اکتفا می کند که «گربه ابوهریره را به نانی نواختی و سگ اصحاف کهف را استخوانی نینداختی»، اما در حکایت «بازرگانی که چهل شتر بار داشت»، چون حس می کند که سروکارش با تیپ تازه ای است و خواننده آزمندی و آرزومندی را درست نمی شناسد، در وصف آرزوهای دور و دراز این بازرگان به تفصیل سخن می گوید، اما این وصف مشروح نیز خالی از ایجاز نیست. سعدی مسیر سفرهایی را که این بازرگان می خواهد انجام دهد، با ذکر مبدا و منتهای هر سفر، شرح می دهد، جغرافیای دنیای زمان خود را پیش چشم خواننده مجسم می کند تا او خود، با یک محاسبه ذهنی، به عبث بودن کار و پندارش پی ببرد.
    سعدی، بر خلاف کار بسیاری از اخلاقی نویسان قدیم که پند خود را از زبان جانوران بیان می کنند، از مردم واقعی سخن می گوید و بنابراین صفاتی که به آنها نسبت می دهد، یا صفاتی که ذکر نام آنها در ذهن خواننده برمی انگیزد، واقعی اند و نه قراردادی، اما برخلاف بیشتر داستان نویسان جدید، شخصیت سازی نمی کند، بلکه از «تیپ » ها یا شخصیت هایی که به صورت ساخته و پرداخته، یا نیم ساخته، در ذهن مخاطب وجود دارند، استفاده می کند. یا به عبارت دقیق تر، تصاویری را که از پیش در ذهن خواننده هست فرا می خواند و آنگاه چند خطی بر این تصاویر می افزاید تا زمینه را برای بیان پند خود آماده کند. شخصیت های او نیز یا تیپ های شناخته شده اجتماعی اند یا شخصیت های تاریخ. خواننده سعدی با خواندن نام لقمان و حاتم طایی به یاد حکمت و ادب و سخاوت می افتاده و بنابراین نیازی نبوده است که او بیش از این در این باره چیزی بگوید، اما پند یا نتیجه اخلاقی حکایت، وقتی که از زبان چنین شخصیت هایی بیان شود، اثری دیگر دارد. به ویژه اینکه سعدی معمولا آن را به صورت یک عبارت کوتاه درمی آورد که در یاد خواننده می ماند. غالب حکایات سعدی در گلستان (و تا اندازه ای در بوستان) در قالب گفت وگو است. این گفت وگوها سبب می شود که حکایت، برخلاف بسیاری از داستان های کوتاه جدید، یک اوج یا پیام اخلاقی نداشته باشد، بلکه در هر مرحله، از زبان یکی از طرف های گفت وگو پیامی اخلاقی، در قالب عبارتی موجز یا یکی، دو بیت شعر، بیان شود. مثلا در حکایت ملکزاده کوتاه قد و برادران، این جمله ها با بیت های پندآموز از زبان شخصیت های داستان بیان می شود: «نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر».
    آن که جنگ آرد به خون خویش بازی می کند
    روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری
    اسب لاغر میان به کار آید
    روز میدان، نه گاو پرواری
    «محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند.»
    کس نیاید به زیر سایه بوم/ ور همای از جهان شود معدوم
    «ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.»
    این پندها و پیام های اخلاقی وحدت موضوعی ندارند و هر چند بیشتر آنها بر سر زبان مردم افتاده اند، کمتر کسی به یاد می آورد که فلان عبارت را در کدام حکایت گلستان دیده یا خوانده است. برخی دیگر از حکایت های گلستان کوتاه ترند و تنها یک پیام اخلاقی دارند و برخی دیگر در نهایت ایجازند و حکایت چیزی نیست جز نتیجه اخلاقی آن. مثل: «کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد و گفت: شنیدم فلان دشمن تو را خدا برداشت، گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت.»، «یکی از بزرگان گفت: پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن ها گفته اند؟ گفت: بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم.»، «لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان. هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد، از فعل آن پرهیز کردم.»، «هندویی نفت اندازی همی آموخت. حکیمی گفت: تو را که خانه نئین است، بازی نه این است.» اگر بخواهیم خلاصه کنیم، می توان گفت که در آثار سعدی نوعی تقسیم کار می بینیم. کار غزل از نظر او، بیان عشق است و عناصر غزل او هم طوری انتخاب می شود که یا مستقیم از عشق حکایت می کند یا از طبیعت به صورتی که به کار بیان عوالم عاشقانه می آید. از این روست که عناصر شعر سعدی در غزلیات، محدود و بسته می نماید. در برابر این محدودیت، گستردگی دامنه انتخاب او را در گلستان و بوستان می بینیم. پس محدودیت جهان سعدی در غزلیات به سبب ناتوانی نیست. اگر سعدی از مشایخ تصوف در غزلیات خود یاد نمی کند، به این سبب نیست که با مشی ایشان موافقت ندارد، بلکه گویی یاد کردن از ایشان را در غزل در عالم عاشقی شرک می داند و اگر سخن کسی را در غزل خود درج نمی کند، به این سبب است که خود را در این عالم از هر کس دیگر صاحب نظرتر و کارآشناتر می داند و ضرورتی نمی بیند که قول خود را با سخن دیگران تایید کند. سعدی در غزل، داستان گویی نمی کند و پند اخلاقی نمی دهد، زیرا جای این دو کار را در آثار دیگر خود می داند و پندهای او در مواعظ نیز به همان سبک غزلیات اوست؛ مستقیم است و از زبان خود او و نه از زبان دیگران بیان می شود.
    در برابر جهان «بسته» سعدی در غزلیات، جهان غزل حافظ بسیار باز و گسترده است. نه تنها موضوعاتی که بدان ها می پردازد، بسیار متنوع تر است، بلکه شگردهایی هم که برای بیان این موضوعات به کار می گیرد، بسیار بیشتر است. برخی از این شگردها را به اختصار بیان می کنیم:
    بسیاری از غزل های حافظ صورت داستانی دارند. منظور این نیست که حافظ طرح و پیرنگ خاصی را رعایت می کند، بلکه این گونه غزلیات، چون غالبا با فعلی به صیغه ماضی و با نوعی صحنه آرایی آغاز می شوند، توقع شنیدن داستانی را در خواننده برمی انگیزند:
    دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند...
    دوش رفتم به در میکده خواب آلوده...
    دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم...
    در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد...
    در سرای مغان شسته بود و آب زده...
    گاه نیز غزل حافظ با گفت وگویی آغاز می شود:
    گفتم: ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب...
    گفتم: غم تو دارم گفتا: غمت سرآید...
    گفتم: کی ام دهان و لبت کامران کنند...
    پاره ای از این توصیف های حکایت گرانه و گفت وگوهای حافظ تا پایان غزل ادامه می یابند و برخی دیگر دو، سه بیت بیشتر نیستند، اما در هر دو حال نقش آنها یکی است؛ وارد کردن یک فضای داستانی و صداهای دیگری جز صدای شخص شاعر در غزل.
    گذشته از این، ضمن غزل نیز بسیاری نکته ها از زبان کسان دیگری جز شاعر، گاه به صورت گفت وگو، نقل می شود. این گفت وگوها گاه ساختمانی رباعی گونه دارند، به این معنی که چند مصرع اول در خدمت معنا یا پیامی است که در مصرع آخر بیان می شود: دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد / گفتا: شراب نوش و غم دل ببر ز یاد/ گفتم: به باد می دهد این باده نام و ننگ/ گفتا: قبول کن سخن و هر چه باد، باد
    و گویاتر از آن: صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت:/ ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت/ گل بخندید که از راست نرنجیم ولیک/ هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
    این گونه سخن گفتن از همان نوعی است که در حکایات سعدی می بینیم؛ شاعر صحنه ای ترتیب می دهد برای اینکه سرانجام پیامی را از زبان یکی از شخصیت های حاضر در صحنه بیان کند. این پیام غالبا اخلاقی است، هر چند همیشه نصیحت گویانه نیست، زیرا هر چند پند سعدی پوشیده است، پند حافظ از او پوشیده تر است و برخلاف سعدی که غالبا در پندهای خود پیروی از مذهب مختار اخلاقی را توصیه می کند، اخلاق حافظ گاه ما را به فراتر رفتن از مرزهای اخلاق مرسوم می خواند.
    طیف موجوداتی که حافظ پیام های اخلاقی اش را (اخلاق به معنای وسیع کلمه) از زبان آنها بیان می کند، بسیار وسیع است و از عناصر طبیعت مثل چمن و...، شخصیت های متعارف شعری (بنفشه، گل، بلبل، سوسن...)، تا شخصیت های خاص شعر حافظ (سروش عالم غیب، پیر مغان، پیرمی فروش، پیر ما...) تا تیپ های شناخته اجتماعی (فقیه مدرسه، طبیب...) و شخصیت های تاریخی را در برمی گیرد. اما هیچ یک از این موجودات برای خواننده ناآشنا نیست. حافظ برخلاف کاری که مولوی در برخی از غزل هایش کرده است، از جارو و آسیا یا از زبان ایشان سخن نمی گوید و داستان پردازی نمی کند. موجودات شعر او همان خصوصیتی را دارند که در حکایات سعدی دیدیم، یعنی یا از راه کار شاعران پیشین صاحب مجموعه ای از صفات قراردادی شده اند که با نام ایشان تداعی می شود، یا حافظ خود این کار را کرده است، یا تیپ های شناخته شده اجتماعی اند، یا موجودات اساطیری و تاریخی و قرآنی اند. حتی آشنایی ما با پاره ای از این شخصیت ها به حدی است که وقتی در شعر حافظ می خوانیم:
    گفتم: که کی ببخشی بر جان ناتوانم/ گفت: آن زمان که نبود جان در میانه حائل/ حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید/ از شافعی نپرسند امثال این مسائل
    زیاد به ربط بیت اول و دوم نمی اندیشیم و حتی بیت دوم را بیت مستقلی می دانیم، بی آنکه از خود بپرسیم که بحث بر سر کدام نکته و کدام مسائل است. برای پرهیز از اطاله کلام، از برخی از این مقولات نمونه ای نقل می کنیم:
    چمن حکایت اردیبهشت می گوید
    نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
    از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
    کاندر این دیر کهن حال سبکباران خوش است
    چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
    سروش عالم غیبم چه مژده ها داده ست
    که ای بلندنظر شاهباز صدره نشین
    نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
    تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر
    ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست
    فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
    که می حرام، ولی بِه ز مال اوقاف ست
    دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
    کای نور چشم من به جز از کِشته، ندروی
    از این گونه «حکایت»ها و اقوال در بیشتر غزل های حافظ هست، اما دلبستگی او به این شیوه به حدی ست که چند بیت از یک غزل خود را براساس این طرح، یعنی سخن گفتن از زبان دیگران سروده است:
    شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
    فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
    حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
    کنایتی است که از روزگار هجران گفت
    گره به باد مزن گرچه بر مراد رود
    که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
    غم کهن به می سالخورده دفع کنید
    که تخم خوشدلی این است و پیر دهقان گفت
    بیت اول نمونه سخن گفتن از زبان شخصیتی است که قولش حجت است. غرض حافظ البته مصرع دوم است، اما وقتی سختی فراق یار از زبان یعقوب بیان شود که خواننده، داستان او را می داند که چگونه چشم خود را در هجران یوسف از دست داد، اثری دیگر دارد.
    در بیت دوم، برخلاف بیت اول، چیزی از آنچه واعظ شهر درباره هول قیامت گفته است، نقل نمی شود، زیرا خواننده خود با گفته های واعظان آشناست. پس به اشاره ای اکتفا می شود. در بیت پنجم و هفتم نیز از همان شیوه بیت اول استفاده شده است، چه کسی صالح تر از خود باد که درباره بی اعتباری تکیه کردن بر باد سخن بگوید و کیست که بهتر از «پیر دهقان» بداندکه از هر کِشته ای چه درو می توان کرد و هر تخمی چه میوه ای به بار می آورد؟ این غزل حافظ مثل سایر غزل های او و نیز مثل بسیاری از حکایت های نسبتا مفصل سعدی در گلستان، وحدت موضوعی ندارد، مجموعه ای است از پندها که از زبان موجودات مختلف گفته می شود. پرسشی که اکنون طرح می شود این است که آیا حافظ در این شیوه سخن گفتن، یعنی حکایت و گفت وگو در غزل آوردن که در میان غزلسرایان پیش از او (به استثنای مولوی) رایج نبوده است و این دو را وسیله ابلاغی پیامی اخلاقی کردن که مختص اوست، از شیوه سعدی در گلستان و بوستان متاثر نیست؟ مسلم است که حافظ بسیاری از مضامین غزل های سعدی را اقتباس کرده و حتی مصرع هایی از او را در شعر خود آورده است، باز مسلم است که این کار او به غزلیات محدود نمانده، بلکه دست کم در یک مورد مضمون بیتی را از یکی از ابیات گلستان گرفته است. این همان بیت معروف:
    حدیث مدعیان و خیال همکاران/ همان حکایت زردوز و بوریاباف است
    است که به احتمال زیاد از این بیت سعدی گرفت شده که:
    بوریاباف اگر چه بافنده است/ نبرندش به کارگاه حریر
    باز می دانیم که حافظ بارها شعر خود را پند خوانده است و نیز در غزلی که پیش از این دو بیت از آن نقل کردیم، ابیات پیشین غزل و از جمله سخن پیر می فروش را که توصیه به شراب نوشیدن و غم دل از یاد بردن است، از مقوله پند می داند و می گوید:
    حافظ گَرت ز پند حکیمان ملامت است/ کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
    هر چند پند حافظ، چنان که گفتیم، همه جا از نوع پند سعدی نیست، اما بعید است حافظ که عمری را با شعر سعدی به سر برده، از این اوجی که سعدی در ایجاز در حکایت گویی در بوستان و گلستان بدان دست یافته و از شیوه های او در هنر سر دلبران در حدیث دیگران گفتن، غافل مانده باشد. درباره تاثیر سعدی بر حافظ بسیار گفته اند، اما شاید بزرگ ترین پندی که حافظ از سعدی گرفته، این باشد که دیگر نمی توان غزل عاشقانه صرف را ادامه داد، زیرا سعدی این گونه غزل را به جایی رسانده است که: «حد همین است سخندانی و زیبایی را.» غزل مزجی حافظ، با پشت پا زدن به تفکیکی پدید می آید که سعدی میان غزل عاشقانه و عارفانه و میان غزل به عنوان وسیله ای برای بیان احوال عاشقانه و حکایت به عنوان وسیله ای برای انتقال پیام اخلاقی قائل است. گلستان و بوستان حافظ همان غزلیات اوست.
    break









    حسین معصومی همدانی




    روزنامه کارگزاران
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  12. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    پادشاه سرزمین نثر، امپراطور جهان شعر


    ذکر جمیل سعدی












    c6ab9a51b25c4d201c52912519226861











    اول اردیبهشت ماه جلالی
    بلبل گوینده بر منابر قصبان
    بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی
    همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
    « ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته ...»
    شیح مصلح الدین انگار خود همان زمان می دانسته که آوازه سخن اش بیش از شیراز خواهد رفت و او را سرسلسله جنبان نثر و شعر فارسی خواهد کرد.
    اول اردیبهشت ماه در روزشمار ادبیات ایران، روز سعدی است.
    یاد و نام سعدی، عشق است و فخر کلام و سلامت در بیان و همه اینها در عین سادگی. او شاید هیچ قالب و ژانری را ابداع نکرد. چرا که غزل و قطعه و مثنوی پیش از این بود. اما آن چه سعدی با این ها کرد، اعتلای زبان در بیان شاعرانه بود.همان طور که گلستان را می توان بزرگترین حادثه در نثر فارسی دانست غزلیات او نیز برآیند حضور شاعری دقیق، زبان آور و متعهد است. نام و نشان سعدی در تذکره بسیار رفته است. عمری را به سفر گذراند و حاصل آن تجربیات در دو اثر گران سنگ «گلستان» و «بوستان» تجلی یافت. گلستان حاصل بینش سیاسی و اجتماعی سعدی است و بوستان نشان از معرفت او از عرفان و اخلاق و انسانیت و عشق است.
    مدینه فاضله ای که سعدی در بوستان تصویر می کند و قدرت داستان پردازی اش بوستان را اثری جاودان کرده است. گلستان آینه تمام نمای جامعه سعدی است.
    نگاه دقیق روان کاوانه و جامعه شناختی سعدی به جامعه و قرار گرفتن در موقعیت ها و بحران های اجتماعی و اخلاقی در حکایت های گلستان آن را به اثری مترقی در دوران خود بدل ساخته است.
    توان سعدی در نثر و شعر آن چنان است که نمی توان یکی را بر دیگری برتری داد. اگر او پادشاه سرزمین نثر باشد، بی شک امپراتور جهان شعر است.
    در تذکره در نام و یاد سعدی آمده است که ؛
    نام او ابومحمد مصلح بن عبدالله بود که مشهور و متخلص به سعدی شیرازی شده ست. سال تولدش را حدود ۵۸۵ تا ۶۰۶ هجری نوشته اند و وفاتش را به فاصله سالهای ۶۷۱ تا ۶۹۱ می دانند. پدر سعدی در دستگاه دیوانی اتابک سعد بن زنگی ـ فرمانروای فارس ـ شغل دیوانی داشت. از همان کودکی مقدمات علوم را فراگرفت.
    اوضاع نابسامان ایران در پایان دوره سلطان محمد خوارزمشاه و حمله سلطان غیاث الدین ـ برادر جلال الدین خوارزمشاه ـ به شیراز . سعدی را به هوای کسب دانش راهی دیار غربت کرد.
    تحصیل در نظامیه بغداد و شاگردی امام محمد غزالی در گلستان او را امام مرشد خوانده و حضور در مجلس درس شهاب الدین سهروردی، فضای فکر ی او را شکل داد.
    سعدی بعد از سفرهای بسیار به سال ۶۵۵ به شیراز بازگشت و در خانقاهی مجاور شد. سعدی در همین سال بوستان را سرود و یک سال بعدش هم گلستان را.
    دیباچه گلستان یکی از زیباترین نمونه های نثر فارسی است. خواندن چند سطر از آن در هر حال خالی از لطف نیست.
    شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تاکش آویخته
    روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال
    دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون
    آن پُر از لالها رنگارنگ
    وین پر از میوه های گوناگون
    باد در سایه درختانش
    گسترانید فرش بوقلمون
    بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده گفتم گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید گفتا طریق چیست گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند
    به چه کار آیدت ز گل طبقی
    از گلستان من ببر ورقی
    گل همین پنج روز و شش باشد
    وین گلستان همیشه خوش باشد
    حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید فی الجمله هنوز از گل بستان بقیتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه سایه کردگار و پرتو لطف ... مظفر الدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما و بکرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید
    گر التفات خداوندیش بیاراید
    نگارخانه چینی و نقش ارتنگیست
    امید هست که روی ملال در نکشد
    ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگیست
    علی الخصوص که دیباچه همایونش
    به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست
    برای حسن ختام نام و یاد سعدی یکی از غزلیات او را نیز بخوانید .
    هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
    نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
    به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
    شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
    حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
    دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
    مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
    که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
    من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
    که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
    بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
    که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
    مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
    که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
    به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
    که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
    مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
    سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
    به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
    و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
    break








    کانون ادبیات ایران

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  14. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    جلوه هایی از خداشناسی در اشعار سعدی، اقبال، بهار و سهراب سپهری


    «سعدی شیرازی» که به خودی خود کلامش از شیرینی و حلاوت خاصی برخوردار است و به قول خودش «قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن» وقتی از خداوند تبارک و تعالی سخن می گوید و جلوه های خداوندی را در کلامش به تصویر می کشد، شیرینی سخنش مضاعف شده و در عذوبت کلام، او را نظیری و رقیبی نیست.












    0c9c8fa35f8831dd3658e82e50bcd612











    «سعدی شیرازی» که به خودی خود کلامش از شیرینی و حلاوت خاصی برخوردار است و به قول خودش «قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن» وقتی از خداوند تبارک و تعالی سخن می گوید و جلوه های خداوندی را در کلامش به تصویر می کشد، شیرینی سخنش مضاعف شده و در عذوبت کلام، او را نظیری و رقیبی نیست. سعدی معتقد است همه موجودات، خدا را تسبیح می کنند و یاد و نامش را از خاطر نمی برند.«هر گل و برگی که هست یاد خدا می کند/ بلبل و قمری چه خواند یاد خداوندگار»
    سپس با این کلام انسان را نکوهش می کند که «چون بنده خدای خویش خواند/ باید که به جز خدا نداند». در نظر سعدی مردان خدا چون در سایه لطف خداوندی به سر می برند و در طریقت جز حضرت حق جل و اعلی را تمنا نمی کنند و پیوسته از منبع نور الهی وجودشان مستفیض می شود و تاریکی برای آنان معنا و مفهومی ندارد؛ زیرا اینان منور به نور الهی می باشند.
    «شب مردان خدا روز جهان افروز است/ روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست»
    خود سعدی گویا در سایه لطف الهی به سر می برده، چون گفته است «سعدی مگر به سایه لطف خدا رود» شیخ اجل عقیده دارد که مردان خدا چون در مملکت حضرت خداوندی طی طریق می نمایند، از غربت هراسی ندارند؛ چرا که پیوسته در خانه یار احساس دلتنگی به عاشق حقیقی دست نمی دهد.
    «مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست/ چندان که می رود همه ملک خدای اوست»
    سعدی در بیتی دیگر پرده از راز سر به مهری برمی دارد که در سایه سار آن بیت بالا قابل فهم تر می شود؛ زیرا عقیده دارد انسان خداشناس در هر پدیده ای خدا را به نظاره می نشیند؛ یعنی به قولی «یار بی پرده از در و دیوار/ در تجلی است یا اولی الابصار» و چنین نغز و شیرین می سراید:
    «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند/ بنگر که تا چه حد است طیران آدمیت»
    چطور چنین چیزی ممکن است؟! وی در بیتی دیگر این سؤال ما را این گونه پاسخ می دهد: «برگ درختان سبز پیش خداوند هوش/ هر ورقش دفتری است معرفت کردگار».
    آری در منظر سعدی می توان از همه پدیده های هستی درس خداشناسی گرفت، توحید را خواند و در معرفت خداوندی بیش از پیش کوشید، ولی در گلستان همیشه خوشش، ندای «ما عرفناک حق معرفتک و ماعبدناک حق عبادتک» را سرمی دهد.
    «علامه محمد اقبال لاهوری»، شاعر متفکر و استاد پاکستانی که بزرگترین گوینده پارسی در قرن اخیر در شبه قاره هند است؛ در آثارش نشانه های ایمان و جلوه های زیبایی از دین و عواطف عرفانی خودنمایی می کند. اقبال عقیده دارد کسی که خدا را داشته باشد، دیگر از غمهای زمانه آزاد و از خیالهای واهی رهاست «گر خدا داری ز غم آزاد شو/ از خیال بیش و کم آزاد شو»؛ یعنی دیگر غم بیش و کم برای کسی که خداشناس باشد، نمی ماند در منظر وی «مرد مؤمن با خدا دارد نیاز» و «جز خدا کس خالق تقدیر نیست/ چاره تقدیر از تدبیر نیست» سپس آنانی را که در مقام انکار خداوندی برمی آیند و در این امر به ظاهر می کوشند مورد نکوهش قرار می دهد و می سراید: «تو می گویی که من هستم خدا نیست/ جهان آب و گل را انتها نیست» و آن گاه چنین اتمام حجت می کند که نور خداوندی خاموش شدنی نیست: «تا خدا أن یطفئوا فرموده است/ از فسردن این چراغ آسوده است»علامه اقبال که شعرش در عرصه خداشناسی، سوزی دیگر و شوری دگر دارد، می گوید: «شعر را سوز از کجا آید بگوی/ از خودی یا از خدا آید بگوی» وی عقیده دارد، «خدا اندر قیاس ما نگنجد/ شناس آن را که گوید ما عرفناک» چرا چنین امری را مطرح می کند؟ چون می بیند کسی در مقام خودشناسی برنیامده، تا خداشناس شود. «به آدمی نرسیدی خدا چه می جویی/ ز خود گریخته ای آشنا چه می جویی»؛ زیرا «زآب و گل خدا خوش پیکری ساخت/ جهانی از ارم زیباتری ساخت».«ملک الشعرای بهار» که به حق در قرن اخیر همگان به بزرگی مرتبه اش در شعر و سخندانی، معترفند، در خداشناسی و خدامحوری کلامش از بیانی زیبا و از رنگی ویژه برخوردار است.
    وی عقیده دارد «خدا باشد به نزد اهل بینش/ نگهدار نظام آفرینش» سپس می سراید که در دلهای خسته و شکسته تنها چیزی که مرهم و تسلی این قلوب به شمار می رود، خداوند است و بس «خدا مرهم نه دلهای خسته است/ تسلی بخش دلهای شکسته است».
    در منظر ملک الشعرای بهار، خداوند حاضر و ناظر بر اعمال ماست و در هر جایی ما را می نگرد پس «از خدا غافل مشو یک لحظه در هر کار کرد» و آن گاه می گوید: «چون تو باشی با خدا هر جا خدایت یاور است».
    پس از هیچ کس چنین انسانی هراسی ندارد؛ زیرا مستظهر به الطاف خداوندی است.آری خدا در نظر استاد بهار «شاهدی است هر جایی» که بندگان مؤمنش، را یار و عبادش را یاور است. حال که چنین عقیده ای درباره خداوند تبارک و تعالی دارد، خودش در هنگام برخورد با مشکلات و در مواجه با امور سخت تنها دل خوش به ذات اقدس حق دارد و این گونه شیرین خود را موعظه می نماید:
    «ای بهار از دگران کارگشایی مطلب/ که خدا کارگشای دل کارآگه ماست»
    «سهراب سپهری» که زبان شعریش آرام و پرطراوت است وقتی از خدا و خداشناسی سخن می گوید دلهای آگاه را به وجد و شور و حال می آورد و در جستجو، همگان را برمی انگیزاند تا مانند او «چشمها را بشویند و همانندش جور دیگر ببینند». عرفانی که در شعر سهراب سپهری دیده می شود، ملموس تر از عرفانی است که در شعر بقیه شعراست؛ مثلاً وقتی می سراید: «من نمازم را وقتی می خوانم/ که اذانش را باد گفته باشد/ سرگلدسته سرو/ من نمازم را پی تکبیرة الاحرام علف می خوانم/ پی قد قامت موج» در این سخنان بسیار ملموس و واضح و بهتر از دیگران می خواهد به ما بگوید که نه تنها پرندگان و دیگر موجودات خدای را تسبیح می کنند، بلکه خود طبیعت را در حال قیام دیده و سهراب هم همراه با طبیعت و همه موجودات به عبادت برخاسته است. سهراب که درصدد است دلها را با عشق خداوندی گره بزند «من گره خواهم زد/ دلها را با عشق» در هر کجا به سر ببرد برایش فرقی ندارد؛ زیرا آسمان خداوندی هم بر سرش سایه انداخته «هر کجا هستم باشم آسمان مال من است».
    وی می گوید: «من به میهمانی دنیا رفتم/ من به دشت اندوه/ من به باغ عرفان/ من به ایوان چراغانی دانش رفتم» می خواهیم ما هم به باغ عرفان وی سری بزنیم و دسته ای گل بچینیم. گل خداشناسی او بویی دیگر دارد و نفحه ای جان بخش. وی خدا را نزدیک می داند به هر موجود و هر جانداری «و خدایی که در این نزدیکی است» و وقتی به خدا خویش را نزدیک می دانسته، رستگاری را به وضوح می دیده است؛ «رستگاری نزدیک/ لای گلهای حیاط».
    در دل سهراب نوری بوده که به مدد این نور راه را می یافته و طی طریق می نموده است و گام در مسیر حق برمی داشته «در دل من چیزی است/ مثل یک بیشه نور» و آن گاه می سراید «رفتم از پله مذهب بالا» و در جایی هم این گونه شیرین از قدرت روحی خویش پرده برمی دارد «می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم/ راه می بینم در ظلمت/ من پر از فانوسم/ من پر از نورم».
    راستی این نور او از کجاست؟ آیا غیر از این است که از منبع نور ازلی و ابدی نور می گرفته؛ زیرا گفته است «من از مصاحبت آفتاب می آیم... آری او در مسیر حق، حق را می جسته و می گفته است «کجاست سمت هدایت» و آن گاه که حق را درک کرده این گونه ندای «ما عرفناک» سر می دهد «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این است/ که در افسون گل سرخ/ شناور باشیم.»
    break









    م. رجبی




    روزنامه قدس
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  16. #9
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    گلچینی از گلستان


    برای روز بزرگداشت سعدی












    412e05d298ddce54adb05ebe1613f5bf











    شیخ مصلح الدین سعدی از ستون های سترگ سخن پارسی است. کمتر شاعر و نویسنده ای، شعر ونثر را به این پایگاه راسخ و جایگاه شامخ رسانده است. شیرینی و شیوایی سخن او در غزل همتایی جز حافظ ندارد، همین است که او را از دیر باز افصح المتکلمین (شیواترین سخنوران) لقب داده اند. سعدی در انواع سخن استاد است چه غزل، چه قصیده، چه مثنوی (بوستان)، چه حکایات منثور (گلستان و مجالس که بازنگاشت خطابه های پرشور و حال و مواعظ اوست)، چه قطعه و چه رباعی و ترجیع بند و این هنر او نیز گفتنی است که در دوگانه یا دو زبانه سرایی (معروف به ملمعات: فارسی عربی) یا حتی آثار سه زبانه (معروف به مثلثات: فارسی، عربی و گویش کهن شیرازی) استادی بی بدیل است.
    لقب او مشرف یا اشرف الدین و نامش مصلح و نام هنری «تخلص» او که اغلب در بیت پایانی غزل ها و قصیده ها میآید: «سعدی» است که در واقع حاکی از انتساب او به اتابک سلغری به نام سعدبن ابی بکر بن سعدزنگی از اتابکان / امیران ترک نژاد حاکم بر منطقه فارس و نواحی همجوار بوده است که در کتاب ممدوحان سعدی نوشته مرحوم علا مه محمد قزوینی و دانشنامه سعدی پژوهی نگارش و تدوین استاد کاووس حسن لی همه آنها و همه کسانی که زندگی و هنر سعدی به نحوی با آنان ربط و پیوندی داشته است، مشروحا معرفی شده اند.
    ولا دت او در پیرامون سال ۶۰۶ ق و در هر حال، آغاز قرن هفتم هجری است.
    عمری پربار و برکت و نسبتا طولا نی داشته است و بر طبق صحیح ترین قول ها در ماه ذی حجه سال ۶۹۰ ق در گذشته است. آرامگاه اوسعدیه در شیراز، همچون حافظیه (مزار حافظ) از یادمانهای تاریخی و میراث های فرهنگی ارجمند شیراز و فارس و ایران زمین است.
    سعدی مقدمات علوم زبانی و ادبی مرسوم اسلا می را در شیراز فرا گرفت، سپس برای گسترش آموخته های خود به بغداد رفت و در مدرسه عالی معروف نظامیه ابتدا به تحصیل علوم گوناگون نقلی و عقلی و ... بعدها به تدریس همان علوم درهمانجا پرداخت. در آنجا بود که به مصاحبت جمال الدین ابوالفرج عبدالرحمن معروف به ابن جوزی نائل شد که باز تابی از آن در گلستان هست. همچنین بعید نیست که از محضر و مصاحبت شهاب الدین ابوحفص عمر بن محمد سهروردی (در گذشته به سال ۶۳۲ ق) هم، روزگاری برخوردار شده باشد که بازتابی از آن در بوستان مشهود است. علا قه به تجربه اندوزی و گرایش به معاشرت (به قول خودش آمیزگاری) با مردم او را به جهانگردی کشاند. بارها به سفر حج رفت. چند سالی نیز در لبنان و شامات به سر برد. زبان عربی را هم از طریق درس و بحث و هم مصاحبت با دانشوران هر دیار و حتی مردم کوچه و بازار به خوبیآموخته و در حدود هفتصد بیت عربی در دیوان او هست که استاد موید شیرازی از فضلا و استادان سعدی شناس معاصر آن را با مقدمه دانشمند نامدار عرب احسان عباس در رساله ای تصحیح و طبع و سپس به فارسی ترجمه کرده اند.
    سفرهای او از حدود سال های ۶۲۰ تا حدود ۶۵۵ ق بیشتر از سی سال، به طول انجامیده است (در اقصای عالم بگشتم بسی ...). این که بعضی از محققان معاصر تلا ش می کنند که ثابت کنند که فی المثل سعدی که از جزیره کیش یا طرابلس یا بلخ یا کاشغر در حکایات گلستان یا بوستان سخن می گوید، به یکایک و همه آن مناطق نرفته بوده است، چیزی از جلا لت قدرسعدی و اهمیت هنری آثار او نمی کاهد. ولو این که دلا یل این محقق ثابت کننده و قطعی و نهایی باشد، اشاره به بودن در این نواحی را می توان به حساب خلا قیت طبع و آفرینش ادبی و هنری گذاشت.
    این مسئله از شایع ترین شیوه ها وشگردهای ادیبان در همه روزگارهاست. مگر سعدی در حکایت پردازی هایش در گلستان و بوستان، ادعای تاریخ نگاری کرده است؟ باری از قیاسش خنده آمد خلق را.
    ● بخشی از دیباچه سعدی بر گلستان
    منت خدای را، عزوجل، (سپاس و نعمت خاص خدای عزیز و بزرگ است) که طاعتش موجب قربت (نزدیکی به خداوند) است و به شکر اندرش مزید نعمت. (شکرگزاری خداوند سبب افزایش نعمت می شود.) هر نفسی که فرو می رود، ممد حیات است. (نفس کشیدن باعث ادامه زندگی است.) و چون برمی آید مفرح ذات. (بازدم موجب شادمانی جان است.) پس در هر نفسی، دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب:
    از دست و زبان که برآید
    کز عهده شکرش به درآید
    «اعملو آل داود شکرا و قلیل من عبادی الشکور» (ای خاندان داود شکرگزار باشید که اندکی از بندگان من شکرگزارند.)
    بنده همان به که زتقصیر خویش
    عذر به درگاه خدای آورد
    ورنه سزاوار خداوندیش
    کس نتواند که به جای آورد
    ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند
    تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
    همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
    شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
    در خبر (روایت) است از سرور کاینات و مفخر (مایه افتخار) موجودات و رحمت عالمیان، و صفوت (برگزیده) آدمیان و تتمه دور زمان (پایان بخش دوران رسالت) محمد مصطفی (ص):
    شفیع مطاع نبی کریم
    قسیم جسیم نسیم وسیم
    (او شفاعت کننده، فرمانروا، پیام آور خدا و بزرگوار است. او صاحب چهره و اندامی زیبا و خوشبوست و دارای نشان پیامبری است.)
    چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتی بان
    چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
    بلغ العلی بکماله، کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله، صلوا علیه و آله.
    (پیامبر «ص» به خاطر کمالش به بلندپایگی رسید و نور چهره اش تاریکی را زدود. تمام رفتار و کردار او نیکوست. بر او و خاندانش سلا م و درود بفرستید.)
    هر گاه که یکی از بندگان گنهکار پریشان روزگار، دست انابت (توبه) به امید اجابت، به درگاه حق، جل و علا (بزرگ و بلندمرتبه)، بردارد ایزد، تعالی، در وی نظر نکند. بازش بخواند، باز اعراض (روی گردانی) کند. بازش به تضرع (گریه) و زاری بخواند، حق، سبحانه تعالی (پاک و والا ) فرماید:
    «یا ملا ئکتی، قداستجیبت من عبدی و لیس له غیری، فقد غفرت له». (ای فرشتگان من، از بنده خود شرم دارم. او جز من کسی را ندارد، پس او را بیامرزیدم.) دعوتش را اجابت کردم و حاجتش برآوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.
    کرم بین و لطف خداوندگار
    گنه بنده کرده است او شرمسار...
    یک شب تامل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تاسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم (با اشک ریختن دل سنگین خود را نرم و سبک می کردم.) و این بیت ها مناسب حال خود می گفتم:
    هر دم از عمر می رود نفسی
    چون نگه می کنم نماند بسی
    ای که پنجاه رفت و در خوابی
    مگر این پنج روزه دریابی
    خجل آن کس که رفت و کار نساخت
    کوس رحلت زدند و بار نساخت
    خواب نوشین بامداد رحیل
    باز دارد پیاده را زسبیل
    هر که آمد عمارتی نو ساخت
    رفت و منزل به دیگری پرداخت...
    ● باب اول: درسیرت پادشاهان
    ▪ حکایت اول: پادشاهی آنقدر در حق مردم کشورش ظلم و ستم می کرد که مردم آن دیار دست به مهاجرت می زدند و در نتیجه بر اثر کم شدن جمعیت، درآمد ناشی از مالیات هم کاهش یافت و پایه های حکومت سست شد. روزی در مجلس شاهنامه خوانی دربار داستان فریدون و ضحاک خوانده می شد. وزیر پادشاه که از اوضاع سیاسی کشور آگاه بود از پادشاه پرسید: چطور فریدون بدون هیچ ثروتی توانست بر ضحاک غلبه کند؟ پادشاه پاسخ داد: توسط حمایت مردمی. وزیر از فرصت استفاده کرد و گفت: اگر حمایت مردمی موجب به دست آوردن پادشاهی و تداوم آن می شود چرا شما مردم را پراکنده می کنید؟ مگر نمی خواهید پادشاهی کنید؟
    همان به که لشکر به جان پروری
    که سلطان به لشکر کند سروری
    شاه پرسید: چگونه می توان دوباره مردم را جمع کرد؟ وزیر پاسخ داد: باید شاه اهل بخشش و مهربانی باشد تا مردم دور او جمع شوند که متاسفانه شما این صفات را ندارید!
    نکند جور پیشه سلطانی
    که نیاید ز گرگ چوپانی
    پادشاهی که طرح ظلم فکند
    پای دیوار ملک خویش بکند
    شاه که از سخن وزیر خود ناراحت شده بود او را به زندان انداخت. بعد از مدتی عموزاده های پادشاه مدعی سلطنت شدند و با استفاده از درهم ریختگی اوضاع سیاسی توانستند شاه را از حکومت ساقط کنند.
    پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیردست
    دوستدارش روز سختی دشمن زورآور است
    با رعیت صلح کن و زجنگ خصم ایمن نشین
    ز آنکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است...
    ● باب دوم: در اخلاق درویشان
    ▪ حکایت دوم: لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان; هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل ]انجام دادن[ آن پرهیز کردم.
    نگویند از سر بازیچه حرفی
    کزان پندی نگیرد صاحب هوش
    وگر صد باب حکمت پیش نادان
    بخوانند آیدش بازیچه در گوش...
    ▪ حکایت سوم: پیش یکی از مشایخ ]اساتید اخلاق[ گله کردم که: فلانی به فساد من گواهی داده است. ]شخص به من نسبت ناروا و زشت داده است[ گفتا: به صلاحش خجل کن ]با نیکوکاری خود شرمنده اش کن[.
    تو نیکو روش باش تا بدسگال
    به نقص تو گفتن نیابد مجال
    ▪ حکایت چهارم: یکی از عرفا پهلوانی را دید که بسیار خشمگین است. از کسی پرسید که چرا پهلوان اینقدر ناراحت است؟ جواب شنید که کسی به او فحش داده است. گفت: این چه پهلوانی است که می تواند هزار من سنگ را از زمین بردارد ولی طاقت شنیدن یک حرف بی ربطی را ندارد؟
    لاف سرپنجگی و دعوی مردی بگذار
    عاجز نفس فرومایه، چه مردی، چه زنی
    گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
    مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی...
    ● باب سوم: در فضیلت قناعت
    ▪ حکایت پنجم: یکی از حکما پسر را نهی همی کرد از بسیار خوردن; که سیری مردم را رنجور کند ]بیمار می کند[ گفت: ای پدر گرسنگی خلق را بکشد. نشنیده ای که ظریفان گفته اند: به ]به سبب[ سیری مردن به ]بهتر[ که گرسنگی بردن ]کشیدن[. گفت: اندازه نگهدار «کلوا واشروبواو لاتسرفوا» ]بخورید و بیاشامید ولی زیاده روی نکنید[.
    نه چندان بخور کز دهانت برآید
    نه چندان که از ضعف جانت برآید
    ▪ حکایت ششم: حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای؟
    گفت: بلی، روزی چهل شتر قربانی کرده بودم، امرای عرب را، پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم. خارکنی را دیدم پشته ای فراهم آورده. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی؟ که خلقی بر سماط ]سفره[ او گرد آمده اند. گفت:
    هر که نان ازعمل خویش خورد
    منت حاتم طایی نبرد
    من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم...
    ● باب چهارم: در فواید خاموشی.
    ▪ حکایت هفتم: یکی از شعرا به قصد رسیدن به نان و نوایی نزد رییس دزدها رفت و شروع به ستایش و مدح او کرد. برخلا ف انتظار، رییس دزدها دستور داد لباس هایش را در بیاورند و برهنه رهایش بکنند تا برود. همان طور که از سرما می لرزید، سگ های ولگرد به دنبال او افتادند. خواست با سنگ آنها را از خود دور کند اما به علت یخبندان سنگ از زمین جدا نمی شد. گفت: این ها دیگر چه مردم پستی هستند که سگ را رها کرده و سنگ را بسته اند. رییس دزدها حرف او را شنید و به خنده گفت: از من چیزی بخواه. گفت: لباس خودم را به من پس بدهید.
    امیدوار بود آدمی به خیر کسان
    مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
    رییس دزدها دستور داد لباس های او را پس بدهند و یک قبای پوستی و مقداری پول نیز به او انعام داد...
    ● باب پنجم: در عشق و جوانی.
    ▪ حکایت هشتم: یکی از پادشاهان عرب که داستان عشق لیلی و مجنون را شنیده بود، می خواست بداند چرا مجنون با وجود داشتن علم و ادب، سر به بیابان گذاشته است. برای همین دستور داد تا مجنون را به درگاه او بیاورند. وقتی مجنون به نزد پادشاه آمد، شاه سرزنش کنان به او گفت: در بزرگواری و انسانیت چه عیبی دیدی که خلق و خوی جانوران را در پیش گرفته ای و با مردم زندگی نمی کنی؟ گفت:
    کاش کانان که عیب من جستند
    رویت ای دلستان بدید ندی
    تا به جای ترنج در نظرت
    بی خبر دست ها بریدندی
    شاه با شنیدن سخن مجنون به دلش افتاد که لیلی را هم ببیند. با دستور پادشاه لیلی را به نزد پادشاه آوردند و شاه با تعجب نگاهی به شکل و شمایل لیلی انداخت و برخلا ف تصورش دید که زشت ترین خدمتکار دربار از لیلی زیبا تر است. مجنون که فکر پادشاه را خوانده بود گفت: باید از دریچه چشم مجنون به صورت لیلی نگاه کرد تا بتوان زیبایی های او را دریافت.
    تندرستان را نباشد درد ریش
    جز به همدردی نگویم درد خویش
    گفتن از زنبور بی حاصل بود
    با یکی در عمر خود ناخورده نیش
    تا تو را حالی نباشد همچو ما
    حال ما باشد تو را افسانه پیش
    سوز من با دیگری نسبت مکن
    او نمک بر دست و من بر عضو ریش
    ● باب ششم: در ضعف و پیری.
    ▪ حکایت نهم: وقتی به جهل جوانی، بانگ بر مادر زدم. دل آزرده به کنجی نشست و گریان گفت: مگر عهد خردی (روزگار کودکی) فراموش کردی که درشتی می کنی؟
    چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
    چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن
    گر از عهد خردیت یاد آمدی
    که بیچاره بودی در آغوش من
    نکردی درین روز بر من جفا
    که تو شیر مردی و من پیرزن
    ● باب هفتم: در تاثیر تربیت.
    ▪ حکایت دهم: شنیدم که پیرمرد عارفی به مرید خود می گفت: ای پسر، چندان که تعلق خاطر آدمیزاد به روزی است، اگر به روزی ده (بخشنده و دهنده روزی) بود به مقام ملا ئکه می رسید.
    فراموشت نکرد ایزد در آن حال
    که بودی نطفه مدفون و مدهوش
    روانت داد و طبع و عقل و ادراک
    جمال و نطق و رای فکرت و هوش...
    ▪ حکایت یازدهم: عرب صحرانشینی دیدم که به پسر خود می گفت: روز قیامت تو را خواهند پرسید که عملت چیست؟ نگویند پدرت کیست؟
    جامه کعبه را که می بوسند
    او نه از کرم پیله نامی شد
    با عزیزی نشست روزی چند
    لا جرم همچو او گرامی شد
    کرم پیله: (کرم ابریشم، ابریشم)
    ▪ حکایت دوازدهم: مرد نادانی چشم درد گرفت. پیش دامپزشک رفت. دامپزشک از همان دارویی که در چشم چهارپایان می ریخت در چشم مرد ریخت و او نابینا شد. برای داوری نزد قاضی رفتند. قاضی گفت: دامپزشک بی تقصیر است، چون اگر این مرد خر نبود، هیچ وقت پیش دامپزشک نمی رفت. این را گفتم تا بدانی که هر کس کار خود را به آدم بی تجربه ای واگذار کند، علا وه بر این که پشیمان می شود در نزد افراد خردمند به کم عقلی هم منسوب می شود.
    ندهد هوشمند روشن رای
    به فرومایه کارهای خطیر
    بور یا باف اگر چه بافنده است
    نبرندش به کارگاه حریر
    «بوریا: حصیر»
    ▪ حکایت سیزدهم: از بزرگی پرسیدم معنی حدیث «اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک» (دشمن ترین دشمن تو نفس تو است که در میان دو پهلوی تو است) چیست؟ و چرا بزرگترین دشمن انسان، نفس انسان است؟ گفت: برای این که به هر دشمن خوبی کنی، دوست می شود مگر نفس که هر چه بیشتر با او مدارا می کنی، سرکش تر می شود و دشمنی اش را با تو زیادتر می کند.
    فرشته خوی شود آدمی به کم خوردن
    وگر خورد چو بهایم، بیوفتد چو جماد
    مراد هرکه برآری، مطیع امر تو گشت
    خلا ف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد ...
    ● باب هشتم: در آداب صحبت.
    ـ پند یکم: مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن (جمع کردن) مال. عاقلی را پرسیدند نیک بخت کیست و بدبختی چیست؟ گفت: نیک بخت آن که خورد و کشت (به صورت باغ و مزرعه برای استفاده آیندگان در آورد) و بدبخت آن که مرد و هشت (به جای نهاد).
    مکن نماز بر آن هیچ کس که هیچ نکرد
    که عمر در سرتحصیل مال کرد و نخورد
    ـ پند دوم: دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند. یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.
    علم چندان که بیشتر خوانی
    چون عمل در تو نیست نادانی
    نه محقق بود،نه دانشمند
    چار پایی برو کتابی چند
    آن تهی مغز را چه علم و خبر
    که بروهیزم است یا دفتر
    ـ پند سوم: علم از بهر دین پروردن است، نه از بهر دنیا خوردن.
    هر که پرهیز و علم و زهد فروخت
    خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت
    ـ پند چهارم: سه چیز پایدار نماند: مال بی تجارت و علم بی بحث (گفت و گوی علمی) و ملک بی سیاست.
    ـ پند پنجم: رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان، عفو کردن از ظالمان جور است بر درویشان.
    خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
    به دولت تو گنه می کند به انبازی
    (انبازی: مشارکت)
    ـ پند ششم: سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند، شرم زده نشوی.
    ـ پند هفتم: خشم بیش از حد گرفتن، وحشت آرد و لطف بی وقت، هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.
    درشتی و نرمی به هم در بهشت
    چو فاصد که جراح و مرهم نهست
    درشتی نگیرد خردمند پیش
    نه سستی که ناقص کند قدر خویش
    شبانی با پدر گفت ای خردمند
    مرا تعلیم ده پیرانه یک پند
    بگفتا نیک مردی کن نه چندان
    که گردد خیره گرگ تیزدندان
    پند هشتم: متکلم (سخنران) را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلا ح نپذیرد.
    مشو غره بر حسن گفتار خویش
    به تحسین نادان و پندار خویش
    ـ پند نهم: کارها به صبر برآید و مستعجل (شتاب کار) به سر درآید (از پای درآید.)
    به چشم خویش دیدم در بیابان
    که آهسته سبق برد از شتابان
    سمند بادپای از تک فروماند
    شتربان همچنان آهسته می راند
    (سبق برد: سبقت گرفت.)
    break









    نویسنده : غلامرضا قدس
    منبع: گل هایی از گلستان انتخاب و تدوین بها» الدین خرمشاهی




    روزنامه مردم سالاری
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  17. #10
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    سعدی، منادی انسان دوستی، فرزانه همیشه عاشق


    اول اردیبهشت ماه جلا لی فرا می رسد. قلم برش خود می لرزد، که درباره افصح المتکلمین، پاسدارسخن پارسی، حکیم و شاعر جلیل القدر ایرانی چه بنویسد؟؟












    ffb962807f8d7881fd536513a6d77c2c











    اول اردیبهشت ماه جلا لی فرا می رسد. قلم برش خود می لرزد، که درباره افصح المتکلمین، پاسدارسخن پارسی، حکیم و شاعر جلیل القدر ایرانی چه بنویسد؟؟
    در قرن بیست و یکم، با هجوم بی رحم اطلا عات الکترونیکی، تصاویر ماهواره ای و رواج زبان جدید نگارشی درپیامک های لا تین که آنرا <فینگلیش> نامیده اند... براستی کدام سنگر را بهتر از بوستان سعدی می توان یافت تا زبان پاکیزه ما را از این هجوم نگاهبان باشد؟!
    از دیگر سو چگونه می توان آوای افسوس برنیاوردو دریغا دریغا نگفت، که اگر سعدی در کشورهای دیگر سر به خاک فرو برده بود احتمالا امروز آرامگاهش هم جهانگردان فراوانی را به خویش می خواند و سیل فراوان درآمدهای توریستی راجذب می کرد و هم از سفرهایش فیلم ها، سریال ها، کتاب ها و انیمیشن ها ساخته می شد!!
    راستی آیا مارکوپولو از سعدی ما یا ناصر خسروی عزیزمان در جهانگردی و ماجراجویی، موفق تر بوده است؟! آیا اگر ترکیه، مالزی، اندونزی، اروپا و آمریکا، گنجینه ای چنین را داشت، چنین وجودی را بهانه رونق گردشگری و درآمدهای سرشار توریسم خود قرار نمی داد؟!
    و باز هم از سوی دیگر... اگر ابن بطوطه ایران، مارکوپولو و ماژلا ن خطه پارسی زبانان در نقطه ای دیگر می زیست امروز با هزاران بهانه و هر روز <مردم شناسی، جامعه شناسی و هنر> ارزشمند این اندیشمند کم نظیر را به رخ جهانیان نمی کشیدند؟!
    کیست که چنین صمیمانه فریاد می کشد:
    به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
    عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست؟!
    و کیست که بلندترین قله انسان دوستی را در عرصه سخن فتح کرده باشد و به چشم دل همه انسان ها را یک پیکر معرفی کند و حکیمانه ترین اندرز جاودان جهانی را به زبان آرد که:
    تو کز محنت دیگران بی غمی
    نشاید که نامت نهند آدمی
    کیست که در قحط سال سوزان و بی رحم طبیعت، بر زبان یک توانمند انسان دوست این آیه بشری را نازل کند که:
    من از بی نوایی نیم روی زرد
    غم بینوایان رخم زرد کرد
    و کیست که ذره بین به دست گرفته، شاهکار حماسی زبان پارسی را ـ شاهنامه فردوسی را ـ می خواند و درمیان چکاچاک شمشیر، آوای ابرانسانی را می شنودکه نه فقط به حقوق بشر بلکه به حقوق حیوانات نیز توجه کرده و این چکاد شعر و احساس بشری را در تضمینی چنین صادقانه، اینگونه می سراید:
    چنین گفت فردوسی پاکزاد
    که رحمت بر آن تربت پاک باد:
    <میازار موری که دانه کش است
    که جان دارد و جان شیرین خوش است>!
    و از دیگر سوی، چگونه می توان از شعر و نثر سعدی چشم برتافت، در دنیایی که درست خواندن و درست نوشتن به زبان پارسی، برای دانشمندان و ادیبان هم یک رویا شده است؟..! آیا لذت اینهمه زیبایی سخن را می توان از پارسی زبانان گرفت؟!
    و ... باز هم از دیگر سوی کیست که امروز می تواند عمیق ترین احساسات بشری را در قالب داستان های کوتاه، گویا و تاثیرگذار در پهنه اخلا ق شخصی و اجتماعی ـ برای کتاب های درسی مان از دبیرستان گرفته تا انتشارات آزاد وعمومی، هدیه کند؟!
    نگارنده بخوبی می داند که عظمت مقام سعدی تا بدانجاست که برخی از منتقدین با اعتراضاتی علیه او برای خویش در جامعه جایگاهی و در عرصه اقتصادانان و آبی تهیه کرد ه اند، اما بر دامان بزرگی سعدی از آنان گردی نخواهد نشست و نقد و انتقادهای منصفانه ای هم که در باب سعدی به عمل آمده است بجز صیقل دادن به تصویر سعدی تاثیر دیگری نداشته است!
    دوستی می گفت: خواندن اشعار چندین قرن پیش موجب می شود که ما <درجا بزنیم> و به نوعی <تحجر> و واپسگرایی دچار شویم. بی هیچ جدالی دستش را گرفته و به موزه بردم می نگریست و تحسین می کرد هنگامی که از موزه بیرون آمدم گفتم حاضری با همان چراغها، ظرف های سفالین و شمشیرها زندگی کنی؟!
    گفت: نه، نمی شود!! گفتم: پس از چه لذت می بردی؟! گفت از اینکه روزگای چنان وسائلی نیز داشته ایم: گفتم من هم نمی گویم که عینا همچون سعدی سخن بگوئیم و آنچه را او گفته است بی هیچ کم و کاستی قبول کنیم اما بخوانیم، لذت ببریم و برمبنای آن گذشته زیبا، امروزمان را زیباتر بسازیم. هنگامیکه یک ایرانی می تواند چنان به زبان عربی تسلط پیدا کند که قصیده یا غزلی بدان زبان بسراید، آیا این نقص اوست یا کمال او؟!
    مگر زبان عربی در روزگار سعدی زبان علم و فرهنگ در میان همه مسلمان جهان نبوده است؟!
    نویسنده ای کوشیده است تا نوشته های سعدی را با نگاه امروزین بررسی نموده و او را <پریشانگر> معرفی کند سفرهایش را زیر سئوال ببرد و اغلا ط جغرافیایی اش را بگیرد ما ضمن احترام به همه کسانی که به قصد خدمت به فرهنگ راستین ایران زمین تلا ش می کنند، به این عزیز و دیگران می گوئیم، نباید با معیارهای امروزین، نوشته های دیروز را بررسی کرد... آنچه مهم است برآیند، نتیجه و توصیه های انسانی است که در میان آن نوشتارها خود را می نمایاند.
    سعدی، به خلیفه عباسی، باورمند بوده است و اگر می بینیم که پس از سقوط خلیفه قصیده ای موثر و محکم در رسای او می سراید که:
    آسمان را می سزد گر خون ببارد بر زمین
    در زوال ملک مستعصم امیرالمومنین
    حق نداریم او را محکوم کنیم، زیرا او هم آزاد بوده است که دینی، دیدگاهی و بیانی داشته باشد!! اتفاقا باید دست سعدی و امثال سعدی را بوسید که باورهایشان را بیان می کنند و از اتهام دورنگی، ریا بی عقیدتی و پوچی به دور هستند. وقتی قلم به دست گرفتم گمان نمی کردم عنان سخن از کف بیرون رود و چنین مطالب نگاشته شود، تصور می کردم که می خواهم به زبان پاکیزه، محکم تاثیرگذار و زیبای سعدی بپردازم. اما دیگر مجالی برای پرداختن به این جنبه بحث باقی نمانده است... پس بگذارید با جملا تی دیگر دامان سخن را برچینم و شما را به خواندن آثار زیبای سعدی و لذت از دیدن گلستان و بوستان وغزلیات همیشه زیبایش توصیه کنم.
    نخست آنکه آرزومندیم مدیران امور فرهنگی وگردشگری کشور، همچنانکه در باب ثبت نوروز به عنوان یک اثر ملی ـ فرهنگی اقدام کرده اند، درموردسعدی نیز چنین کنند و چهره او را بشناسانند بدانگونه که با پیشنهاد ایران، سالی را از سوی یونسکو به عنوان سال سعدی داشته باشیم نکند قصاید عربی سعدی موجب شود تا عرب زبانان او را از ما بدزدند!
    دیگر آنکه عزیزان ما برای جلب توریست فرهنگ و زیارت آرامگاه، سعدی اقدام مجدانه به عمل آورند و نگذارند که این پتانسیل و امکان بزرگ نادیده انگاشته شود.
    وبالا خره مسئولین صدا و سیما، به عنوان متولیان فرهنگ عمومی، قطعا باید به معرفی ابعاد عظیم وارزشمند هنری، علمی، فلسفی، ادبی، جهانگردی، داستان پردازی وایرانی گری این بزرگمرد بپردازند تا اشتیاقی بیش از گذشته در ایران و جهان برای شناسایی و بهره گیری از سعدی به وجود آید
    سعدی مردی است که می تواند پرچم سرافرازی را بیشتر از گذشته بر سر ملت ایران به اهتزاز درآورد، او را دریابید: زیرا حد سخن، سخن سعدی است و این گنج را نباید فراموش کرد!
    پایان سخن را، قلم به دست همان معجزه گر می سپاریم تا یاد هستی بخش را برایمان بدین زیبایی تداعی کند که:
    دوش مرغی به صبح می نالید
    عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
    یکی از دوستان مخلص را
    مگر آواز من رسید به گوش
    گفت باور نداشتم که ترا
    بانگ مرغی چنین کند مدهوش
    گفتم این شرط آدمیت نیست
    مرغ تسبیح خوان و من خاموش
    break









    مصطفی بادکوبه ای (امید)




    روزنامه سیاست روز
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/